eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۸۵ آهی میکشم :_نه بابا،من نتونستم کاملش کنم،استاد حسابی از دستم نارا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۸۶ و ۲۸۷ سفید بشی،یادت نره! :_واي شکمم درد گرفت فاطمه،بسه... +:حالا چیمیخواي بپوشی؟ :_واي نمیدونم،اصلا بهش فکر نکرده بودم... ببین یه کت و دامن دارم،تا حالا نپوشیدمش.. +:عکسشو بفرست ببینم. :_باشه،باشه کت و دامن آجري ام را روي تخت میاندازم،عکسش را میگیرم و براي فاطمه میفرستم. ... ෺fateme෺ is typing..... مینویسد: )نه رنگش خوب نیست(... شماره اش را میگیرم،بلافاصله جواب میدهد +:الو؟ :_پس چی بپوشم؟ +:ببین،یه پیراهن سبز داشتی،اونو بپوش میپرسم: :_خوبه اون؟ با اطمینان میگوید: +:آره اون قشنگه. ********************* لباس هایم را عوض میکنم. از شدت اضطراب،کف دست هایم عرق کرده است. روي تخت مینشینم. طاقت نمیآورم. بلند میشوم و در طول اتاق راه میروم. صداي موبایل میآید،به خیال اینکه فاطمه است، پیام را باز میکنم،اما عمو وحید است... )بی معرفت نباید یه خبر به من بدي؟( آب دهانم را قورت میدهم،از بعدازظهر هربار خواستم با او صحبت کنم،شرم و حیا مانع شد. مینویسم: )ببخشید عمو،شرمنده،روم نشد(.. تماس میگیرد،رد تماس میدهم. مینویسد: )حالا چرا حرف نمیزنی؟( مینویسم: )نمیتونم عمو،حالم خوب نیست... فک کنم الآن بدحال ترین آدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۸۸ و ۲۸۹ روي زمین باشم(. مینویسد: )نه سیاوش حالش از تو بدتر بود...سه ساعت باهاش حرف زدم تا یه کم خودش رو جمع و جور کرد(. ناخودآگاه لبخند میزنم. صداي زنگ در میآید،از جا میپرم...سریع تایپ میکنم )عموجان اومدن..من برم..دعا کنین( مینویسد )توکل یادت نره،عروس خانوم(! روسري ام را سر میکنم. لرزش دست هایم غیرقابل انکار است. تا حالا اینطور نشده بودم. بیشتر،از رفتار مامان و بابا نگرانم... مطمئنم رضایت نخواهند داد،اما خب. .... آرام و باطمأنینه از پله ها،پایین میروم. وارد سالن میشوم. حاج خانم و آقاسیاوش کنار هم و مامان و بابا روبه رویشان نشسته اند. آقاسیاوش سرش را پایین انداخته و دانه هاي درشت عرق روي پیشانیاش نشسته. با دستمال پاکشان میکند . متوجه حضور من نشده اند. دسته گل بزرگ روي میز توجهم راجلب میکند. جلو میروم و سعی میکنم صدایم نلرزد :_سلام حاج خانم و آقاسیاوش از جا بلند میشوند. جلو میروم و با حاج خانم روبوسی میکنمـ، کت و دامن شیري ـپوشیده و لبخند گرمی روي لب هایش نشسته. +:چقدر خانم شدي نیکی جان... خیلی بزرگتر شدي آقاسیاوش هم زیر لب سلام میدهد. بابا میگوید:بفرمایید میخواهم بنشینم که بابا میگوید: :_نیکی جان چرا با آقاسیاوش دست ندادي؟ خشکم میزند،سیاوش از تحیر سرش را بالا میگیرد و به صورتم نگاه میکند. ...من را نشانه رفته اند.... زیرلب مینالم:بـــابــــا مامان آرام طوري که همه بشنوند میگوید: اي بابا مسعود مگه نمیدونی،نیکی نمیتونه با ایشون دست بده،به هرحال یه نگاه به ریش و یقه ي لباسش بنداز .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۹۰ و ۲۹۱ طوري میگوید(نمیتونه با ایشون دست بده) که نزدیک است خودم هم باور کنم که با همه دست میدهم جز سیاوش.... سرم را بالا میگیرم تا واکنشش را ببینم،از چشمانم بخواند که نباید باور کند. اما او سرش پایین است و لبخند کمرنگی روي لب هایش. یعنی باور نکرده؟ بابا در جواب مامان میگوید: آها،راس میگی... اما خب مگه شما آقاسیاوش،تو این سالا که لندن بودین،یعنی تا حالا با هیچکس،چی میگین شما... آها،مصافحه نکردي؟ سیاوش سرش را بالا میگیرد و بااعتماد به نفس میگوید: نه ،اصلا بابا پوزخند میزند:نه بابا؟ مگه میشه؟نکنه دست دادن هم گناهه؟ سیاوش دوباره سرش را پایین میاندازد. حاج خانم میگوید:آقاي نیایش،من از پسرم مطمئنم... بابا کمی روي مبل جابه جا میشود و پاي چپش را روي پاي راستش میاندازد. به طرف حاج خانم برمیگردد و با لحن تمسخرآمیزي میگوید:از کجا اینقدر مطمئنین؟پسر پیغمبر که نیس...به هرحال جوونه،اونجام که مثل ایران نیست حاج خانم با اطمینان میگوید: از تربیتی که کردم...از نون حلالی که باباي خدابیامرزش سر سفره مون گذاشته..همونطور که شما از نیکی مطمئنین. بابا آرام میشود،جواب حاج خانم محکم اما شمرده شمرده بود. منیر چاي میآورد،بابا دوباره شروع میکند : :_خب پسر... بگو ببینم چی داري؟ ضربان قلبم،هرلحظه بالاتر میرود. چرا جمعمان،شبیه مجالس معمولی خواستگاري نیست؟ آقاسیاوش میگوید +:والّا یه خونه خریدم تو تهران،ولی سرمایه ام هنوز اونجاست.. :_ارزش کل سهامت چقدره؟ با دستمال،پیشانی اش را پاك میکند +:دقیق نمیدونم ولی اونقدري هست بتونم تو ایران یه شرکت درست و حسابی بزنم... :_شنیدم ارزش سهامتون تو بورس اومده پایین... +:آقاي نیایش،سه سال پیش هم دقیقا این اتفاق افتاد،دو ماه بعدش سهام ما شد پرسودترین سهام.. مطمئن باشین این بار هم همین اتفاق میافته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۹۲ و ۲۹۳ :_حاضري کل سهامت رو ببخشی به نیکی؟ جامیخورم...این چه حرفیست؟...مگر معامله است؟ میگویم:بابا؟ :_نیکی شما هیچی نگو سیاوش میگوید +:بله آقاي نیایش،حاضرم... بابا میگوید :_مسئله ي من این حرفا نیست.... ببین پسر،این نیکی من،این شکلی نیست... بالاخره یه روز میشه همون دختر سابق،مثل من و مادرش میشه.. الآنشو نبین شبیه شماهاست... قبول دارم یه مدت طولانی رو مقاومت کرد..اونم به خاطر لجبازي ش و حرفاي عمووحیدشه.. ولی بالاخره برمیگرده... +:آقاي نیایش،من قول میدم که ایشون رو... بابا به طرف حاج خانم برمیگردد :_خانم متأسفم،پسرتون اصلا بلد نیست وسط حرف بزرگتر نپره... دستم را مشت میکنم،همه ي فشار روحی ام را در انگشتان میریزم. ناخن هایم در پوستم فرو میرود. حاج خانم میگوید:سیاوش جان نگاهم به مامان میافتد،دستش را روي پیشانی اش گذاشته،حتی او هم از این شرایط راضی نیست... بابا ادامه میدهد: ببین پسر،فکر دختر منو از سرت بیرون کنه... دینِ شما اجازه ي ازدواج دخترو دست باباش گذاشته و انصافا در این مورد کارخوبی کرده...منم محاله اجازه بدم.. بیخودي،وقت خودت رو هدر نده...برو دنبال زندگیت... بابا بلند میشود تا برود،سیاوش هم... +:آقاي نیایش،هرشرطی داشته باشین،من انجام میدم. قول میدم خوشبختشون کنم... بابا به طرفش برمیگردد،کف دستم میسوزد،جاي ناخن هایم... :_شرط؟ پسرجون این حرفا واسه قصه هاست... دختر من با امثال تو خوشبخت نمیشه... نگاه کوتاهی به من میاندازد و ادامه میدهد :_اگه واقعا به فکرشی،دست از سرش بردار.. خانم خدانگه دارتون... حاج خانم بلند میشود و کیفش را برمیدارد. بابا به سرعت از سالن خارج میشود. مامان به طرف حاج خانم میرود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۹۴ و ۲۹۵ :_از اتفاقی که افتاد،واقعا متأسفم... ببینین مسعود،هر حرفی بزنه،پاش میمونه،محاله که کسی نظرش رو تغییر بده... حاج خانم میگوید +:نه،ایشون هم حق دارن...بااجازتون... از کنار من که رو میشود،سرم را پایین میاندازم :_شرمنده حاج خانم،میزبان خوبی نبودیم با پشت دستش گونه ام را نوازش میکند +:دشمنت دخترم...همه چی درست میشه،خداحافظ پشت سرش سیاوش میآید. از کنارم که رد میشود،زیرلب می گوید:راضیشون میکنم،قول میدم و سریع از خانه خارج میشود... نگاهم به جاي خالیشان میافتد و به دسته گل روي میز... دلم میخواهد محکم باشم،من انتظار جواب منفی را داشتم،اما انتظار توهین و کنایه و تحقیر را نه... دلم شکست،خرد شدم... احساس حقارت میکنم... یاد مهمان نوازي هاي حاج خانم و آقاسیاوش... آن وقت من حتی احترامشان را هم نگه نداشتم کاش به دعوتشان اصرار نمیکردم. کاش نمیگذاشتم غرور مردانه ي سیاوش بشکند. کاش... * روسري را با حرص از سرم میکشم. خودم را روي تخت میاندازم و گریه میکنم. به حال خودم میدانستم جواب،دلخواه من نیست،اما اصرار کردم... دل بستم به ضرب المثلی که.... من اخلاق پدر و مادرم را میدانستم من نباید اصرار میکردم... نباید سیاوش را هم امیدوار میکردم... حس تلخ عذاب وجدان،قطره قطره چشمانم را میسوزاند.. جمله ي آخرش،می ترساندم }راضی شون میکنم{.... دلم نمیخواهد تلاش بیهوده کند،نمی خواهم امید ببندد به در این خانه... نباید بیشتر از این اجازه بدهم تحقیر شود،این، دندان لق را باید دور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۹۶ و ۲۹۷ بیندازم... باید بشکنم دلم را تا غرور او نشکند... سرم را بین دستانم میگیرم و فشار میدهم. سردرد امانم را بریده. چند ساعت است همینطور نشسته ام؟ نمی دانم... کاش میشد از آشپزخانه مُسَکن یا خواب آور میآوردم،اما پاي رفتن را هم ندارم. صداي لرزش موبایل روي میز چوبی،باعث میشود سرم را بلند کنم. اشک هایم را پاك میکنم و نگاهی به ساعت مچی ام و عقربه هاي شبرنگش میاندازم . سه و بیست دقیقه ي بامداد... به طرف موبایل کشیده میشوم،گوشی را برمیدارم.. عمووحید است... دکمه ي سبز اتصال را فشار میدهم و موبایل را کنار صورتم میگیرم. روي تخت دراز میکشم و تا حدامکان،سعی میکنم لرزش صدایم به چشم نیاید. :_الـــ...ــــو +:الو نیکی..کجایین پس شماها؟؟ بغضم را قورت میدهم تا با غصه هایم درون اسیدمعده ام حل شود. :_سلــام عمــو +:جون به لبم رسید... از سر شب،گوشی سیاوش که خاموشه،روي زنگ زدن به حاج خانم رو هم که ندارم.. مسعود هم سایه ام رو با تیر میزنه..ـتو که اصلا جواب نمیدي... _:ببخشید عمــــو +:چی شد؟تعریف کن ببینم... بغض لعنتی،خودش را تا گلویم بالا میکشاند،حس میکنم گلویم و بعد از آن چشم هایم میسوزد. :_هیچی... من...من اشتباه کردم عمو....نباید...نباید اصرار میکردم... نباید از ....بابا...میخواستم....من... هق هق صدایم،کلامم را منقطع میکند. عمو با نگرانی میپرسد +:مسعود چی گفت؟ +:آبِــــ.... پاکی رو...ریخت رو دستـــمون... دستم را به سمت یقه ام میبرم، تنگ نیست اما حس میکنم هوا به قدر کافی به مجاري تنفسی ام نمیرسد. بلند و عمیق،نفس میکشم. +:نیکی...الو... نیکی من همین فردا میام تهران... عموجان تو غصه نخور...من همه چیزو حل میکنم، بهت قول
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۹۸ و ۲۹۹ میدم...الو...نیکی........نیکی صدامو داري؟؟ میآید؟درست شنیدم؟عمووحید گفت که میآید؟ ೚ کمی قدم میزنم و چشم به ورودي پروازهاي خارجی میدوزم. نگاهم به سرامیک هاي کف سالن است و به کفش هایم و به بال چادرم.. سرم را بلند میکنم که نگاهم به چشم هاي آشنایش میافتد. مثل دیدار اولمان،درست همین جا. فقط آن موقع،ریش هایش کوتاه بود و لباس اسپرت پوشیده بود،با کوله. این بار کت و شلوار پوشیده و سامسونت در دست دارد،ریش هایش هم کمی بلند است،اما مرتب. جلو میروم و سعی میکنم اضطراب درونم را پشت لبخند کمرنگم پنهان کنم. :_سلام عموجون،رسیدن بخیــر دستم را دراز میکنم. نگاه نگرانش را به صورت رنگ پریده ام میدوزد و دستم را به گرمی میفشارد:سلام،خوبی؟ سر تکان میدهم و کنارش راه میافتم. +:چقدر لاغر شدي؟! باز هم سر تکان میدهم و لبخندم،نصف میشود. قدم هایم را کوتاه و سریع برمیدارم تا بیشتر از این چشم در چشم هایش ندوزم،تا زودتر بیرون برویم و کمی هوا ببلعم. عمو به دنبالم میآید. از فرودگاه که خارج میشویم،نور خورشید چشمانم را میزند. دستم را سایبان چشمانم میکنم و به طرف عمو برمیگردم. :_پدربزرگ تنها موندن؟ +:سپردم به پرستاراش،اونا بهتر از من مراقبشن میدانم این ها را میگوید تا من خجالت نکشم، هیچکس مانند عمووحید،پاي مشکلات پدر پیر و بیمارش نمیماند..اما او... خجالت زده سرم را پایین میگیرم :_شرمنده عمو... +:منو ببین نیکی...واسه من،مهم ترین چیز اینه که حال تو خوب باشه...نگران پدربزرگ نباش،من فقط میخوام تو بشی همون نیکی سابق، میفهمی؟ سرم را تکان میدهم. عمو میخندد +:حالا با چی میخوایم بریم؟ :_من با آژانس اومدم،گفتم وایسه اونجا،با من بیاین. راه میافتم و عمو پشت سرم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۰۰ صدایش میآید +:واقعا نمیتونم بفهمم چرا نرفتی گواهینامه بگیري میایستم،به طرفش برمیگردم و پوزخند میزنم :_همین امروز فردا باید برم،راهکار باباست براي فراموش کردن....ِ سرم را پایین میاندازم. عمو ،سربسته،بحث را عوض میکند +:کار به اونجا نمیرسه.. بیا ببینم با کدوم ماشین اومدي؟ جلو میروم و سمند سبز رنگ را نشانش میدهم. * :_ببین نیکی،پدربزرگ همیشه میگه مسعود دو تا خصوصیت اخلاقی خیلی مهم داره،مغروره و لجباز. تو نباید کاري بکنی رو دنده ي لج بازي بیفته، ببین باباي تو مغروره،بیش از حد هم مغروره شکستن غرورش رو هیچکس ندیده،حتی تو،درسته؟ سرتکان میدهم،بابا کوه اقتدار است،هیچ وقت ندیدم کمر خم کند. :_یه خصوصیت مهم دیگه اش اینه که،در مورد تو خیلی حساسه،یعنی تو نقطه ضعفش محسوب میشی..که خب تا حدودي طبیعی هم هست... حالا ببین،تو و سیاوش دقیقا دست گذاشتین رو اینا... سیاوش، پا شده رفته شرکت،واسه خواستگاري ... ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  ٺـٰاشھـادت!'
🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🔆اولین سلام روز🔆 🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸 🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆 ------------------------------------------------------------------- 🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸 🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀 ------------------------------------------------------------------- ☘السلام علیک یا ضامن آهو☘ 🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۰۱ خرداد ۱۴۰۲ میلادی: Monday - 22 May 2023 قمری: الإثنين، 2 ذو القعدة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️28 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️35 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️37 روز تا روز عرفه ▪️38 روز تا عید سعید قربان
تفسیر صفحه۶۲
🌷پيامبر خدا صلي الله عليه و آله: هركس دخترى داشته باشد كه او را تباه نسازد؛ و خوارش نكند؛ و پسرش را بر وى برترى ندهد، خدا او را به بهشت مى برد. [مستدرك الوسائل ، ج 15، ص 118 ]
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهید محسن میرزاخانی نام پدر:علی تاریخ تولد:1343/06/10 تاریخ شهادت:1374/10/10 منطقه شهادت:پادگان اموزشی 📜 لحظه ای از یاد خدا غافل نباشید که اگر چنین باشد فرمان به دست شیطان است و انسان را به هر کجا که بخواهد می بردموقعی که شیطان انسان را برد سرنوشت او خوب معلوم است که چه خواهد شد و به کجا خواهد رفت.دوم اینکه از شرو بدی دوری کنید که کلبه ی همه ی گناهان از شر و فساد است و خدادر این باره فرموده است (فمن یعمل مثقال ذره شرا یره)یعنی هر کس بااندازه ی یک ذره عمل شر انجام دهدکیفر آن را خواهد دید. همچنین اگر ذره ای خوبی انجام دهید سزای ان خواهید دید.از دوستان عزیز و ارجمندم می خواهم که اگر از بنده ناراحتی دارند درهمین دنیای فانی از تقصیر من درگذرن که درآن دنیا خیلی دیراست بخشش و گذشت ازکسی قبول نخواهدافتادوچه بهتر که در همین جا بایکدیگر تصفیه حساب کنیم که یک حدیث هم در این باره آمده است (حاسِبوُانفسکم قبل ان تحاسبوا) به حسابتان برسید قبل از آن که به حسابتان برسند دشمن کافرهم بداند که وقتی به این ملت دست پیداخواهد کردکه از روی جسد یکا یکه ملت قهرمان ایران بگذردتابه نیت شوم خودش برسد. از شما عزیزان می خواهم که شبهای جمعه بنده را فراموش نکنید امام راتنها نگذارید تاآخرین لحظات به او وفادار بمانید وقدرش رابدانیدکه همگی مارا ازمنجلات وبدبختی نجات داد، وراهی پرپیچ وخم ولی درانتهاخوشبختی وسربلندی است. 🌼شادی روح پاک همه شهیدان و 🌼
. سلام و عرض ادب😊💚 .
. حالِ دلتون چطوره؟🍃 .
💚 اینکه بخوایم رو طی کنیم باید نگاهمون رو کنترل کنیم خیلی از افسردگی ها خیلی از سیاهی های دلمون برای اینه که چشممون هرجایی رو که بخواد میبینه و باید براش یه محافظ گذاشت⚠️ .
خودسازی۱۰.mp3
27.64M
🔰درس گفتار دهم 👈 کنترل چشم❌ 🔰 آثار مخرب نگاه حرام❗️🚫 🔰راهکارهای درمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر٣شهیدکه دربیمارستان زیرتیغ جراحی دوام نیاورد وبیش از٢ساعت ازمرگش گذشته بود باصحبت هایی که درآن عالم با سه فرزند شهیدش داشت مجددروح به بدنش بازگشت 🔹️لطفا"قبل از دیدن این کلیپ هدیه به ارواح مطهر شهدا چهارده صلوات همراه با وعجل فرجهم بفرستید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۰۰ صدایش میآید +:واقعا نمیتونم بفهمم چرا نرفتی گواهینامه بگیري میایس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۰۱ و ۳۰۲ بابات گفته نه،سیاوش اصرار کرده... نتیجه اش چیشد؟ یه سیلی تو گوش سیاوش... بعد،سیاوش بازم ادامه داده..تو هم که طرف اون رو گرفتی... +:عمو من طرف سیاوشو...یعنی طرف آقاسیاوش رو نگرفتم :_به حرف من گوش بده... به هرحال اصرار کردي که سیاوش بیاد خواستگاریت دیگه... باباي جنابعالی هم حس کرده دشمن،اومده تو قلمروش، غرورش رو جریحه دار کرده،تازه دخترش رو هم طرفدار خودش کرده...حالا استراتژي بابات چیه؟ اینکه تو زمین خودش،دشمن رو تحقیر و بالطبع قدرت نمایی کنه. براي همین بابات قبول کرد که سیاوش بیاد خواستگاري،خواست بهش زهرچشم نشون بده،یعنی تاکتیکش همین بوده +:عمو مگه جنگه آخه؟ _:یه همچین چیزي... بابات سعی داره تو و غرورش رو حفظ کنه،سیاوش هم قصد داره بابات رو راضی کنه.. جنگه دیگه... +:ترکش هردوتاشون هم میخوره به من... عمو لبخند میزند :_خوب یاد گرفتی! * کلید را در میآورم،در را هل میدهم و عقب میکشم :_بفرمایید تو عمو جان +:اول صاحبخونه لبخند میزنم و وارد میشوم. منیر به استقبال میآید و متوجه عمو میشود:سلام خانم،راستش خانم...عه،سلام آقاوحید... خیلی خوش اومدین،چقدر به موقع رسیدین،اینجا همه چی بهم ریخته... سر و صداي منیر،مامان را به طرف ورودي میکشاند:چه خبر شده منیر؟ عمووحید را میبیند:عه،بازم که تو...ببین تو و اون دوستت چه آتیشی تو زندگی من انداختین.. عمو سرش را پایین میاندازد. +:سلام،اتفاقا افسانه خانم،اومدم این بار همه چی رو درست کنم. رنگ نگاه مامان عوض میشود،درست مثل لحنش :_واقعا؟؟یعنی میتونی؟؟مسعود این روزا خیلی آتیشی شده. تعجب میکنم،مامان از عمووحید کمک میخواهد؟ عمو لبخند میزند. مامان دستش را به طرف سالن میگیرد :_بیا تو..خواهش میکنم بیا بشین ....