🚨مواظب باشیم با ماجرای قتل مرحوم مهرجویی از اولویت رسانهای این روزها (=پوشش اتفاقات #فلسطین) دور نشویم!
#طوفان_الاقصی
أَفَغَيْرَ دِينِ اللّهِ يَبْغُونَ وَلَهُ أَسْلَمَ مَن فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ طَوْعًا وَكَرْهًا وَإِلَيْهِ يُرْجَعُونَ
آیا [اهل کتاب پس از این همه دلایل روشن] غیر دین خدا را خواستارند؟ در حالی که هر که در آسمان ها وزمین است از روی رغبت یا کراهت در برابر او [و اراده و فرمانش] تسلیم است، وهمه به سوی او بازگردانده می شوند.
سوره آل عمران آیه ۸۳
قال الإمام عليّ عليه السلام:
عَجِبتُ لِمَن يَجهَلُ نَفسَهُ كَيفَ يَعرِفُ رَبَّهُ
حضرت علی علیه السلام می فرمایند:
در شگفتم از آن كه خود را نمى شناسد، چگونه پروردگارش را مى شناسد؟
غرر الحكم : ح ۶۲۷۰
🚫مسئله اصلا این نیست که چرا در فضای مجازی هشتگ مرحوم مهرجویی بالا آمده است!
✅مسئله این است که چرا هشتگ اخراج افغان ها بعد از هشتگ داریوش مهرجویی قرار گرفته و مطالب زیادی را به خود اختصاص داده؟
⚠️دشمن قطعا میخواهد با سناریوی قتل این کارگردان، دوباره در آتش اختلاف بین مهاجران افغان و ایرانیان بدمد!
#دشمن_شناسی
#اختلاف_بیانداز_حکومت_کن
✍میلاد خورسندی
🌷🕊🍃
امام خامنهای(مدظلهالعالی) :
این مرد یعنی سردار سلیمانی ، دست فلسطینیها را پُر کرد ...
۱۳۹۸/۱۰/۱۸
#طوفان_الاقصی
#حاج_قاسم
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 شھـــــیدانه
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم🌷
🚀شهید طهرانی مقدم از دانشمندان صنعت ساخت موشک کشورمان بودند که در مسیر ساخت موشک های جدید نیز به شهادت رسیدند.
🍃#شهید_طهرانی_مقدم به دنبال نابودی دشمنان قسم خورده اسلام و آزادی سرزمین های اشغالی بود.
🍃او اسرائیل را مغرورترین و پلیدترین دشمن اسلام می دانست و معتقد بود باید کاری کنیم اسرائیل با شنیدن نام شیعه به خودش بلرزد.
بخشی از وصیت نامه
🌟روی سنگ قبرم بنویسید، اینجا مدفن کسی است که می خواست اسرائیل را نابود کند.
#طوفان_الاقصى
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌪عملیات #طوفان_الاقصی پاسخی بود به سالها جنایت و تجاوز اسرائیل، نه آغاز جنگ...
جنگ را ۷دهه پیش رژیم غاصب صهیونیستی آغاز کرده است❗️
هرکسی این را هنوز نفهمیده لطفا زودتر بفهمد❗️
#فلسطین
یامهدی ادرکنی
چه زیبابودسربندها
هرکدام انگارباخودهزاران رازداشتند
💠هر کس سراغ خدا را گرفت
و دلش تنگ بود
آدرس #شهدا
را به او بدهید ...
خدایا بال پرواز میخواهم تا آسمان شهدا🕊
سلام سلام
امیدوارم ایام به کامتون باشه🌹
بازم اومدم با یه رمان جدید
واسه اونایی که عشق رمان هستن😉❤️
نام رمان از روزی که رفتی هستش💚
ان شاءالله که دوست داشته باشید💛
همراه ما باشید❣👇
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان #از_روزی_که_رفتی 💖
موضوع رمان :
قسمتی از زندگی زنی میباشد که با توجه به آرمان های همسرش گام برداشته و در جایگاه همسر یک مدافع حرم به سمت جلو در حرکت است.و مردی که اعتقاداتش ضعیف شده و در بحران دست و پا می زند…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #از_روزی_که_رفتی 💖
قسمت ۱ و ۲
مقدمه:
تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش سرزمینم✨
امروز که دنیا درگیر و دار نبردِ بیسرانجام ِ قدرت است،...
امروز که غرب دست در دست اشرار داده و امنیت قارهی کهن را در خطر انداخته است،....
امروز که برای خواب آسودهی کودکانمان هشت سال زیر گلوله باران همان قدرتها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم،...
و برای #حفظ همین #امنیت، همین آرامش، همین خندهها، مردانی را فدا
میکنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیدهاند...
««آیه»»قصهی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خفّت ندادند؛ ««آیه»»قصهی کودکانی است که پدر ندیدهاند، که پدر میخواهند؛
««آیه»»
قصهی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال یتیمهای
بسیاری برایش ماند.
قصه ی مردانی که هویت گم کردهاند....
قصهی زنانی که بالِ
پروازِ مردانشان میشوند و...
بهشت همین نزدیکیهاست.....
بسم الله الرحمن الرحیم
برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمینگیر شدند.
در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و خانواده هایشان داشتند.
جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیمالجثهاش تکیه داده و کاپشن
موتور سواریاش را بیشتر به خود میفشرد تا گرم شود،
کسی به او توجهی نداشت؛
انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی که از سرما در حال یخ زدن بود بیتفاوت بودند.
با خود اندیشید:
"کاش به حرف «مسیح» گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمیگذاشتم!"
مرد شصت سالهای از خودروی خود پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی که میوزید سرها را در گریبان فرو برده بود.
صندوق عقب را باز کرد و
مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایهای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد؛
لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت.
_سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟!
+سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه.
_هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه!
جوان چشمان متعجبش را به مرد روبهرویش دوخت و تکرار کرد:
+بیام تو ماشین شما؟!
_خب آره!
و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد:
_زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو!
خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست.
وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته.
آرام سلام کرد و گفت:
_ببخشید مزاحم شدم.
جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به دستش داد و گفت:
_اسمم علیِ... «حاج علی» صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟
طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین
شد، قلبش را گرم کرد.
_«ارمیا» هستم... «ارمیا پارسا»
حاج علی: _فضولی نباشه کجا میرفتی؟
ارمیا: _راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده.
حاج علی: _توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران.
ارمیا: _اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟
صدای زمزمه مانند دختر را شنید:
_جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره.
حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد:
_هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با
خودت اینجوری کن!
«آیه» در خاطراتش غرق شده بود....
و صدایی نمیشنید.صدای صحبتهای ارمیا و حاج علی محو و محوتر میشد و صدای مردی در گوشش زنگ میزد:
🕊_وای آیه... انگار اینجا خود بهشته!
آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت:
_شما که تا دیروز میگفتی هرجا که من باشم برات بهشته، نظرت عوض شد؟
🕊_نه بانو؛ اینجا با حضور تو بهشته، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه!
آیه مستانه خندید به این اخم و جدیّتِ صدای مَردش....
صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد:
_آیه جان... بابا! بیا این آبجوش رو بخور گرمت کنه!
به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید و گفت:
_لذت خوردن یه چایی خوب، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی.مخصوصًا وقتی چای زنجبیل باشه!
استکان را به بینیاش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت چشمانش را بست.
حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت:
_بفرمایید، چای دارچینه، بخور گرم شی!
لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهی به اطراف انداخت. بارش برف قطع شده بود.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #از_روزی_که_رفتی 💖
قسمت ۳ و ۴
بارش برف قطع شده بود؛
اما آنقدر شدید باریده بود که هنوز هم امکان حرکت وجود نداشت؛ باید منتظر راهداری و امدادگران هلالاحمر بمانند. دستی جلوی چشمش قرار گرفت،
حاج علی بستهای بیسکوئیت را مقابلش
گرفته بود:
_بخور، بهتر از هیچیه! وقت نشد وسایل سفر رو حاضر کنم؛ برگشتمون عجلهای شد. حال دخترمم خوب نیست، زنها بهتر این کارا رو بلدن!
ارمیا: _این حرفا چیه حاج علی، من مهمون ناخوانده شدم!
حاج علی لبخندی زد و نگاهش مات جاده شد:
_انگار این راه حالا حالا ها باز نمیشه. چند ساعت پیش بود که بهمون خبر دادن دامادم شهید شده، سریع حرکت کردیم بریم ببینیم چی شده؛ هنوز نمیدونیم چیشده؛ اصلا خبر شهادتش قطعی هست یا نه؟
نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود؛
ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی مقابلش بود:
_یکسال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه! میگفت آیه راضی شده، اومده بود ازم اجازه بگیره؛ میدونست این راهی که میره احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه!
ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت...
و
پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده.زنی که حکم مرگ
همسرش را داده بود دستش....
آیه آرام آبجوشاش را مینوشید.
کودک در بطنش تکانی خورد. کمرش درد گرفته بود از این همه نشستن!
کودکش هم خسته بود و این خستگیاش از تکانهای مداومش مشخص بود. دستش را روی شکم برجستهاش گذاشت:
" آرام باش جان مادر! آرام باش نفس پدر! آرام باش که خبر آوردهاند پدرت بینفس شده! تو آرام باش آرام جانم! "
چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند شد... صدای دلنشین اذان که پیچید، آیه چشمانش را از هم باز کرد.
حاج
علی از داشبورد بستهای درآورد ،
و در آن را گشود. تیمم کرد و بعد خاک را
به دست آیه داد. داخل ماشین نماز خواندند
و ارمیا نگاه کرد ،
به زنی که شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز میخواند! به مردی که پناهش داده و آرام نماز میخواند! فشاری در قلبش حس کرد، فشاری که هربار صدای اذان را میشنید احساس میکرد... فشاری که این نمازهای بیریا به قلبش میآورد.
خورشید در حال خودنمایی بود ،
که راهداری و هلالاحمر و راهنمایی و
رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه خود ادامه دهند.
ارمیا از صمیم قلب تشکر کرد:
_واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید! اگه نبودین من تو این سرما میمردم.
حاج علی: _این چه حرفیه پسرم؟! خدا هواتو داره. تا تهران هممسیریم، پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی!
+بیشتر از این شرمندهام نکنید حاج آقا!
حاج علی: _این حرفا رو نزن؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه!
ارمیا لبخندی بر لب نشاند:
_چشم! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم
پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاهرنگش در پی آنها میراند. حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه میکرد. نگران این جوان بود... خودش هم نمیدانست چرا نگران اوست! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است.
خود را مسئول زندگی او میدانست.
ساعات به کندی سپری میشد و راه به درازا کشیده بود. این برف سبب کندی حرکت بود. برای صبحانه و ناهار و نماز توقفهای کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند.
به تهران که رسیدند،
حاج علی توقف کرد؛ از ماشین پیاده شد و به سمت
ارمیا رفت... خداحافظی کوتاهی کردند.
حاج علی رفت و ارمیا نگاهش خیره بود به راه رفتهی حاج علی! در یک تصمیم آنی، به دنبال حاج علی
رفت؛ میخواست بیشتر بداند. حاج علی او را جذب میکرد... مثل آهن ربا!
جلوی خانهای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زمزمه کرد:
"بچه پولدارن!"
وقتی ماشین پارک شد،
نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند،
ماشین مردش در قم بود. از همان روزی که او را خانه پدرش گذاشته بود و به سوریه رفته بود، ماشین همانجا بود!
سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد....::
🕊-آخیش! خسته شدما بانو، چقدر راه طولانی بود.
آیه پشت چشمی نازک کرد:
_من که گفتم بذار منم یهکم بشینم، خودت نذاشتی؛ حالا هم دلم برات نمیسوزه!
🕊-چشمم روشن، دیگه چی؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی؟
آیه اعتراض آمیز گفت:
_خب خسته شدی دیگه!
🕊-فدای سرت! تو نباید خسته بشی!امانت حاج علی هستی ها، دختر دردونهی حاج علی!
آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_من مال هیچکس نیستم!
مردش ابرویی بالا انداخت و گفت:
🕊_شما که مال من هستید؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و
پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو!
حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها....
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
27.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سگ گردانی
انتشار حداکثری!!!!!⛔️
به خاطر خدا منتشر کنید
نشر حداکثری صدقه جاریه🌷
🔴سیم خاردار....
یک نفر باید داوطلب میشد که روی سیم خاردار دراز بکشید تا بقیه از روی آن رد شوند. یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد ...
گفتند: «بیا!» گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بَدَن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!»💔🥀
شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمینکار زار ما تلآویو است...
تهراننه!
@tashahadat313
تلنگری
ترک گناه شیرین تر از لذت گناه بزرگه
کلید و گشایش همه ی کارها در خواندن نماز اول وقته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
🎥نمیدانم این اثر آقای گلریز رو یادتون هست؟
درست بعد از اعلام شکست داعش و نامه حاج قاسم به آقا از خبر سیما پخش شد اما از فردای آن روز، جلوی پخش این سرود از صدا و سیما و انتشار آن در فضای مجازی گرفته شد و الان کمتر کسی این اثر رو دیده، شنیده یا یادشه!
شما ناشر این اثر فاخر باشید تا یاد سردار دلها بیش از پیش در اذهان زنده شود.
▪️تقدیم به روح بلند همه شهدای مدافع حرم و امنیت بویژه سردار دل ها #حاج_قاسم عزیز🌷
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 دیدن این کلیپ زیبا رو از دست ندید...✅
💠 مردم آخرالزمان
امام سجاد علیه السلام:
مردم آخرالزمان که معرفت به امام زمانشان دارند ، از مردم همه اعصار و زمانها بالاترند....
چرااا ؟!!
چون خدا به اونها عقل امام شناسی داده ، بدون اینکه امامشون رو ببینند پیرو و فدایی او شدند...👌👌
🎤 استاد فاطمی نیا (ره)
# سلام علی آل یاسین 🌹
# اللهم لین قلبی لولی امرک 💔
ٺـٰاشھـادت!'
🌠☫﷽☫🌠 🎥نمیدانم این اثر آقای گلریز رو یادتون هست؟ درست بعد از اعلام شکست داعش و نامه حاج قاسم به آق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا