eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراهیم در اكثر مواقع لباس خاكی رنگ می‌‌پوشید و همیشه سعی داشت با لباس سپاه از پادگان خارج نشود. آنقدر متواضع بود كه حتی در پوشیدن لباس مراعات می‌كرد. یك روز دژبان مقابل درب جلوی ما را گرفت و گفت:« برادر! چون شما سرباز هستید, نمی‌توانید ازپادگان خارج شوید.» من فوراً در مقابل ابراهیم ایستادم و گفتم: « ایشان كارمند رسمی سپاه است، و لیكن لباس خاكی رنگ پوشیده است » اما ابراهیم بدون آنكه ناراحت شده باشد گفت: « ایشان راست می‌گویند، من سربازم سربازِ حضرت ولیعصر (عج) ».
۳۰ آذر ۱۴۰۲
اگر از غمِ تو بارانی ام بداند عدو که طوفانی ام منم قاسم سلیمانی ام ندارم هراس از فردا کنم فرش یار این سر را به سر ببندم سربند، مدد یا زهرا(س) جهان شود خیره به این عزت و اقتدار ما حسین حسین شعار ما شهادت افتخار ما
۳۰ آذر ۱۴۰۲
🍉«هندونه» شب یلدای جبهه ها 📸رزمنده داخل عکس«تقی رستگارمقدم» دیپلمات ربوده شده‌ی ایران درلبنان است که به همراه «احمدمتوسلیان» به اسارت نیروهای اسرائیلی درآمده است.
۳۰ آذر ۱۴۰۲
❇️ 🔵شهید مدافع‌حرم ♻️مثل شهید 🦋دوست شهید روایت می‌کند: به محض ورود به دانشکده افسری در سال۱۳۷۸ و با دیدن اولین ملاقات، شیفته اخلاق اقا محسن شدم. من بچه شهرستان بودم و ایشان بچه تهران. اما هیچ زمانی هیچ برتری برای خودش قائل نبود. 💚از ترم دوم به بعد بود که همکلاسیها بخاطر برخورد خوب محسن از فرمانده گروهان خواستند که ایشان به عنوان ارشد کلاس باشد. ارشد اختیارات زیادی داشت اما این قدرت هیچ تاثیری بر او نگذاشت و بیشتر با بچه‌های کلاس صمیمی شد. 🦋بچه‌ها هم با دل و جان از ایشان اطاعت‌پذیری می‌کردند. طبق قانون دانشکده هر دانشجو فقط یک ترم میتوانست ارشد باشد اما به دلیل مدیریت و اخلاق خوب محسن و با رضایت بچه‌ها، در ترم بعد هم به عنوان ارشد انتخاب شد. 💚درس خوبی داشت. یک روز یکی از اساتیدمان به ایشان گفت «من چند سال در خدمت شهید صیاد شیرازی بودم. هرچه در وجود شهید صیاد دیدم، در وجود شما هم می‌بینم؛ نظم، انضباط، خوش‌خلقی و ذکاوت هوشی شما مانند صیاد شیرازی است».
۳۰ آذر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ آذر ۱۴۰۲
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت18 اوبران دیگه به زحمت می تونست جلوی خنده اش رو بگیره... این اوضاع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت19 از بین اعضای گنگ هایی که شناسایی کردید ... کسی وارد حیطه فروش شده ... یا ارتقای درجه گرفته باشه.... هر چند بعید می دونستم جوابش مثبت باشه ... اما بازم ارزش سؤال کردن رو داشت ... گنگ ها مثل چراغِ قرمزِ چشمک زن هستن ... خالکوبی ها ... رفتارها ... چهره ها و حالت هاشون خیلی مشخصه ... برای انجام کاری به این تمییزی، گزینه های مناسبی نبودن ... اونها به افراد تمییز نیاز داشتن ... کسانی که شک و کنجکاوی دیگران رو تحریک نکنن ... آدم هایی که کاملاً عادی باشن ... یه پوشش فوق العاده ... یعنی تغییر رفتار اساسی کریس ... نتیجه چنین حرکتی بود... وارد چنین گروه هایی شده بود... یا دلیل دیگه ای داشت برای چند لحظه به تصویر چسبیده روی تابلو خیره شدم ... خواهش می کنم کریس ... بگو تو عضو اونها نبودی ... بگو به خاطر چنین چیزی کشته نشدی ... آخرین چیزی که در اون لحظه می خواستم ... این بود که به چشم های پر از درد اون پدر و مادر ... این خبر رو هم اضافه کنم که ... پسر شما یه مواد فروش حرفه ای بوده ... اونم توی سن 16 سالگی ... و قطع ارتباطش با اون ‍🦱دختر و زندگی گذشته اش ... فقط به این خاطره ... چند لحظه به تصویر کامپیوتری‍🦱 لالا نگاه کرد ... - نه ... مطمئنم قبلاً ندیدمش ... اصلاً چهره اش واسم آشنا نیست ... احتمالاً فقط گنگ باشه ... اگه به مقتول مشکوک هستی ... فکر می کنم بهتره اول احتمالات دیگه رو بررسی کنی ... نه اینکه بگم امکانش نیست ... اما خودت خوب می دونی ... هر جایی که مشکلی پیش بیاد، اولین انگشت اتهام سمت اونهاست ... مگه اینکه چیز خاصی پیدا کرده باشی ... با همه وجود توی اون لحظات، دلم می خواست طور دیگه ای فکر کنم ... با همه وجود ... خودم هم نمی فهمیدم ... چرا اینقدر کریس برام موضوعیت پیدا کرده ... هنوز واسه نتیجه گیری خیلی زوده ... قتل تمییزیه ... مشخصه به خاطر دزدی نبوده ... مقتول عضو سابق یه گنگه که همه باور دارن از زندگی گذشته اش جدا شده ... آلت قتاله پیدا نشده و موبایل مقتول هم گم شده ... چیزی که واضحه این قتل، رندوم نیست ... قاتل یه حرفه ای بوده که اون بچه رو به قتل رسونده و موبایلش رو برداشته ... و بدون اینکه هیچ ردی از خودش باقی بذاره صحنه رو ترک کرده... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۳۰ آذر ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی درآینه💗 قسمت20 فقط همین موارد باعث برداشت اولیه ات از علت قتل شده.... بدون اینکه سرم رو تکان بدم ... نگاهم رو چرخوندم سمتش... یادت رفته توی آکادمی، کی بالاترین امتیازها رو داشت بچه ها اطلاعات گوشی مقتول رو در آوردن ... شماره تلفن... تماس های گرفته شده ... پیام ها ... تا اینجا که سابقه افراد رو چک کردیم ... هیچ کدوم شون سابقه دار نیستن ... هیچ کدوم مشکلی ندارن ... به جز 3 شماره ... هر سه این شماره ها اعتبارین ... و هیچ کدوم با کارت بانکی خریداری نشدن ... مهمتر از همه هر سه تاشون خاموشن ... یعنی دیگه نه تنها نمی تونیم بفهمیم این شماره ها مال کیه ... که حتی نمی تونیم ردیابی شون کنیم ... تو باشی به چیز دیگر ای فکر می کنی... اوبران تمام مدت ساکت بود ... چیزی که به ندرت اتفاق می افتاد ... با رفتن کوین به من نزدیک تر شد ... چرا در مورد ساندرز چیزی بهش نگفتی... نگو اون چیزی که داره توی سر من می چرخه ... به ذهنت خطور نکرده ... برگشتم و فایلی رو که کوین آورده بود از روی میز برداشتم ... هنوز واسه گفتنش زود بود ... اول ترجیح میدم کامل در مورد دنیل ساندرز تحقیق کنم ... حساب بانکی ... اطلاعات خانوادگی ... روابطش ... و همه چیز ... حرف گفته رو نمیشه پس گرفت ... باید اول مطمئن بشم غیر از تدریس ریاضی ... کار دیگه ای هم توی اون دبیرستان می کنه علی رغم اینکه سعی می کردم همه چیز رو توی ذهنم دسته بندی کنم ... و فقط بر پایه یه حدس ... اسم اون رو به لیست مظنونین اضافه نکنم ... اما طبق گفته اطرافیان کریس بعد از همراه شدن با دنیل ساندرز تغییر کرده بود و اگر این تغییر به نفع خلافکار تر شدن کریس بود... یعنی دنیل ساندرز، دبیر ریاضی اون دبیرستان ... یکی از مغزهای اون باند بود ... حتی شاید مغز اصلی به هر حال ... هر سه نفر اونها جزء حلقه های اصلی پرونده بودن ... جان پرویاس، مدیر دبیرستان دنیل ساندرز، دبیر ریاضی ... و ‍🦱الکس بولتر، معاون دبیرستان ... کسی که اسم ساندرز رو توی لیستی که به ما داد، ننوشته بود ... و این می تونست به معنای همدستی اون دو نفر در فروش مواد ... یا حتی قتل باشه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۳۰ آذر ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي درآينه💗 قسمت21 🥼کتم رو برداشتم که برم خونه ... یکی از پشت سر صدام کرد ... مندیپ ... برو پیش رئیس ... کارت داره ... از در که رفتم داخل، اخم هاش تو هم بود ... تا چشمش بهم افتاد ناراحتیش به خشم تبدیل شد دیگه واقعاً نمی دونم باید با تو چی کار کنم ... کی می خوای از این کارها دست برداریفکر کردی تا کجا می تونم به خاطر تو جلوی واحد تحقیقات داخلی بایستم... روز پیچیده و خسته کننده من ... حالا هم باید فریادهای رئیسم تموم می شد ... پشت سر هم سرم داد می کشید ... و من این بار، حتی علتش رو نمی دونستم ... چند دقیقه ... بی وقفه ... - چرا ساکتی... - روز پر استرسی داشتی سروان... چشم هاش رو نازک کرد و زل رد بهم ... توی نگاهش خشم و ناامیدی با استیصال بهم گره خورده بود ... نفس عمیقی کشید ... تو حتی نمی دونی دارم در مورد چی حرف میزنم ... مگه نه... و این بار با یأس بیشتری فریاد زد ... تو دیگه حتی نمی دونی دارم واسه چی سرت داد میزنم... کلافه شده بودم ... خوب معلومه نمی دونم ... از در که اومدم تو فقط داری داد میزنی بدون اینکه بگی ماجرا چیه ... وقتی نمیگی من از کجا باید بفهمم جریان از چه قراره ... و این بار تحقیقاتِ داخلی به چی گیر داده... سر مانیتور رو چرخوند سمتم ... به این ... دکمه پخش رو زد ... و نشست روی صندلیش . صدا از توی گلوم در نمی اومد ... حالا می فهمیدم چرا صبح، چشمم رو توی بازداشتگاه باز کرده بودم ... نشستم روی صندلی و زل زدم بهش ... - چیزی نمی خوای بگی ... مثلاً اینکه چی شد که چنین اتفاقی افتاد 🥺جز تکان دادن سرم چیزی نداشتم ... یعنی چیزی یادم نمی اومد که بتونم بگم ... فکر می کنی تا کی اداره پلیس می تونه پشت تو بایسته... تو سه نفر رو توی بار لت و پار کردی و اصلا هم یادت نمیاد چرا باهاشون درگیر شدی ... هر بار داره اوضاعت از قبل بدتر میشه ... اگر همین طوری ادامه بدی مجبور میشم معلقت کنم ... کم یا زیاد ... تو دائم مستی ... حتی توی اداره می خوری ... گاهی اوقات اصلا نمی فهمم چطور هنوز مغزت نگندیده و بوی تعفنش از وسط جمجمه ات نمیاد یا این شرایط رو درست می کنی ... یا این آخرین باریه که اداره پشت کثافت کاری هات می ایسته و ازت دفاع می کنه ... این دیگه آخر خطه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۳۰ آذر ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت22 چراغ رو هم روشن نکردم ... فضای خونه از نور بیرون، اونقدر روشن بود که بتونم جلوی پام رو ببینم ... کتم رو پرت کردم یه گوشه و ... بدون عوض کردن لباسم ... همون طوری روی تخت ولو شدم ... چقدر همه جا ساکت بود ... موبایلم رو از توی جیب شلوارم در آوردم ... برای چند لحظه به صفحه اش خیره شدم ... ساعت 10:26 شب بوق های آزاد ....و بعد تلفنش رو خاموش کرد ... چقدر خونه بدون آنجلا ساکت بود ... انگار یه چیز بزرگی کم داشت ... دقیقاً از روزی که برگشتم ... و اون، با گذاشتن یه یادداشت ساده ... به زندگی چند ساله مون خاتمه داده بود... ‍🦳 "دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ... دنبالم نگرد ... خداحافظ توماس" ... چشم هام رو بستم هر چند با همه وجود دلم می خواست برم بار ... یا حتی شده چند تا بطری از مغازه بخرم ... اما رئیس تهدیدم کرد اگر یه بار دیگه توی اون وضع پام رو بزارم توی اداره ... معلق میشم ... و دوباره باید برم پیش روان شناس پلیس ... برای من دومی از اولی هم وحشتناک تر بود ... یه ساعت دیگه هم توی همون وضع ... مغزم بیخیال نمی شد ... هنوز داشت روی تمام حرف ها و اتفاقات اون روز کار می کرد ... بدجور کلافه شده بودم... تو یه عوضی هستی توماس ... یه عوضی تمام عیار ... عوضی صفت پدرم بود ... کلمه ای که سال ها به جای کلمه پدر، ازش استفاده می کردم ... خودخواه ... مستبد ... خودرای ... دیکتاتور ... عوضی ... هیچ وقت باهام مثل بچه اش برخورد نکرد ... همیشه واسش یه زیردست بودم ... زیردستی که چون کوچک تر و ضعیف تر بود، حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشت ... همیشه باید توی هر چیزی فقط اطاعت می کرد ... بله قربان ... و این دو کلمه، تنها کلماتی بود که سال ها در جواب تک تک فرمان هاش از دهنم خارج می شد ... بله قربان ... امشب، کوین این کلمه رو توی روی خودم بهم گفت ... عوضی ... حداقل ... من هنوز از اون بهتر بودم ... هیچ وقت، هیچ کس جرأت نکرد این رو توی صورتش بهش بگه ... اونقدر از اون بهتر بودم که آنجلا ... زمانی ولم کرد که پای یه بچه وسط نبود ... نه مثل مادرم که با وجود داشتن من ... بدون بچه اش از اون خونه فرار کرد ... باورم نمی شد ... دیگه کار از مرور حوادث اون روز و قتل کریس تادئو گذشته بود ... مغزم داشت خاطرات کودکیم رو هم مرور می کرد ... موبایلم بی وقفه زنگ می زد ... صداش بدجور توی گوشم می پیچید ... و یکی پشت سر هم تکانم می داد ... چشم هام باز نمی شد این بار به جای سلول ... گوشه خیابون کنار سطل های آشغال افتاده بودم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
۳۰ آذر ۱۴۰۲
پویش با اشتراک گذاری این تصویر در این ثواب شریک باشیم
۳۰ آذر ۱۴۰۲
بخشی از شهید مدافع حرم به همسر و سفارش برای تربیت دخترش زهرا 🔰و صحبتی با همسر مهربانم شما هم مرا حلال کنید در این چند سالی که با هم بودیم از شما جز احترام و بزرگی و پاک دامنی ندیدم و از شما تشکر می کنم که یار و یاور من در سختی ها و رسیدن به خدا بودی و از پدر و مادرت هم تشکر می کنم که چنین دختری تربیت کردند و از شما می خواهم که زهرا کوچولو نور چشم من را مانند خودت تربیت کنی و مسایل دینی را به او آموزش دهی و هوای پدر و مادرم را هم داشته باشی و در نبود من صبور باشی و خواهش می کنم که در مراسمم خود را کنترل کنی و الگو باشی، من هم شما را فراموش نخواهم کرد 🍃 ای مهربان ترین همسر دنیا خیلی دوستت دارم و شما را به خدای بزرگ می سپارم و امیدوارم که حضرت زهرا شما را شفاعت کند.
۳۰ آذر ۱۴۰۲
﷽ ✍🏻فرازی از 🌹شهید مدافع‌حرم برادران و خواهران، با وحدت و اطاعت از مقام رهبری و پیروی از دستورات اسلام و پاسداری جدی از انقلاب اسلامی و دستاوردهای آن، توطئه‌های استکبار را خنثی و نقشِ بر آب کنید. 🕊شهادت: ۱۳۹۵/۰۹/۲۲ 📿هدیه به روح مطهر شهید صلوات📿       اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد
۳۰ آذر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ آذر ۱۴۰۲
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۱ دی ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 22 December 2023 قمری: الجمعة، 8 جماد ثاني 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️12 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️21 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️22 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️24 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
۱ دی ۱۴۰۲
💠 💠 💎 دعای مؤمنان چه می‌شود؟ 🔻امام سجّاد علیه السلام: المُؤمِنُ مِن دُعائِهِ عَلی ثَلاثٍ: إمّا أن یُدَّخَرَ لَهُ و إمّا أن یُعَجَّلَ لَهُ و إمّا أن یُدفَعَ عَنهُ بَلاءٌ یُریدُ أن یُصیبَهُ ❇️ مؤمن از دعای خود یکی از سه نتیجه را می گیرد: ➖ یا برایش ذخیره می شود ➖ یا در دنیا برآورده می شود ➖ و یا بلایی که می خواست به او برسد از او برگردانده می شود. 📚 تحف العقول، ص ۲۸۰ ‌
۱ دی ۱۴۰۲
🌹به یاد شهید مفقودالجسد ابراهیم هادی و به مناسبت بازگشت کبوترهای گمنام به گلزارهای شهدا🌹 ◇پنج سال پس از پایان جنگ کار تفحص در کانال کمیل آغاز شد. پیکرهای شهدا یکی پس از دیگری پیدا شدند اما از ابراهیم خبری نبود. مدتی بعد یکی از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد. ایشان گفتند: زیاد دنبال ابراهیم نگردید. او می خواسته گمنام باشد. بعید است پیدایش کنید. ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد. ◇ آخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه شروع شد. پیکر شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع باشکوه هر پنج شهید در یک نقطه از خاک ایران به خاک بسپارند. ◇شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن. ◇ بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکان خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی‌ به ما لبخند می زد! فردا تشییع باشکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند. ◇من فکر می کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می روم به یاد ابراهیم و ابراهیم های این ملت فاتحه ای می خوانم. 📎 به روایت خواهر شهید 📚سلام بر ابراهیم، ص ۲۲۲ ❤️
۱ دی ۱۴۰۲
نماز سکوی پرواز 12.mp3
3.85M
12 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣نه تنها ترک نماز؛ که سبک شمردنش هم، تو رو از چشم اهل آسمون، خواهد انداخت! 🔻 مراقب نمازت باش... تا توی شلوغی قیامت، تنها نمونی
۱ دی ۱۴۰۲
●محسن خود را خادم و مدافع حرمین می دانست وهر زمان که میگفتم شماوظیفه خود را انجام داده اید، می گفت: «من متعلق به خودم نیستم، من متعلق به جهان اسلام هستم ونمی توانم مسئولیتم را زمین بگذارم و برگردم باید همه بدانند که هدف و راه تروریست هابا اسلام مرتبط نیست واین را با گزارش هایی که ضبط می کنم نشان دهم.» ●شهید خزایی هروقت به ایران می آمد نیازهایی راکه مردم سوریه داشتند، درحد توان ازجیب خود می خریدند ودربین آن ها تقسیم می کرد. ●وی سرانجام در ۲۳ آبان ۱۳۹۵ هنگام تهیه گزارش درحلب مورد اصابت ترکش خمپاره قرارگرفت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. ✍راوی:همسرشهید
۱ دی ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 لحظه اعلام خبر تفحص پیکر شهید کمال خالقی پس از ۴۰ سال به مادر و خواهرانش در شب قبل از یلدا توسط فرمانده تفحص شهدا سردار باقرزاده و فال حافظ که گویای حقانیت شهدا است. 🔸لبیک یا زهرا، لبیک یا زینب، لبیک یا حسین.
۱ دی ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ دی ۱۴۰۲
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت22 چراغ رو هم روشن نکردم ... فضای خونه از نور بیرون، اونقدر روشن بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت23 صدای زنگ موبایلم بیدارش کرده بود ... اون خیابون خواب هم اومده بود من رو بیدار کنه ... شاید زودتر از شر صدای زنگ خلاص بشه ... هنوز سرم گیج بود که صدا قطع شد ... یکی از چشم هام بیشتر باز نمی شد ... دوباره زد روی شونه ام ... هی مرد ... پاشو برو ... شلوارت رو که خراب کردی ... حداقل قبل از اینکه کنار خونه زندگی من بالا بیاری برو به زحمت تکانی به خودم دادم ... سرم از درد تیر می کشید... چند تا از کارتن هاش رو دیشب انداخته بود روی من ... با همون چشم های خمار بهش نگاه کردم ... چقدر سخاوتمندتر از همه اونهایی بود که می شناختم ... نداشته هاش رو با یه غریبه تقسیم کرده بود ... از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت کیف پولم ... توی جیب کتم نبود ... چشمم باز نمی شد دنبالش بگردم ... دنبالش نگرد ... خم شد از روی زمین برش داشت داد دستم ... دیشب چند تا جوون واست خالیش کردن ... کیف رو داد دستم ... - فقط زودتر از اینجا برو ... قبل اینکه زندگی من رو کامل به گند بکشی ... ازشون دور شدم ... نمی تونستم پیداش کنم ... اصلاً یادم نمی اومد کجا پارکش کردم ... همین طور فقط دور خودم می چرخیدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار می داد ... همون جا کنار خیابون نشستم ... حس می کردم یکی داره توی گوش هام جیغ می کشه چند خیابون پایین تر، سر و کله لوید پیدا شد ... تلفنت رو که برنداشتی ... حدس زدم باز یه گندی زدی ... چطوری پیدام کردی... رفت سمت سطل های بزرگ آشغال و یه تیکه پلاستیک برداشت ... کاری نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اینکه سروان بفهمه تلفنت رو ردیابی کنن ... شانس آوردی خاموش نشده بود پلاستیک رو انداخت روی صندلی ... سوار ماشین اوبران که شدم ... دوباره خوابم برد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۱ دی ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت24 دوش آب سرد ... لباس هام رو عوض کردم از اتاق که خارج شدم ... تلفنش رو قطع کرد ... پزشکی قانونی بود ... خیلی وقته منتظره ... نگاهی به اطراف کرد ... - بد نیست به یه شرکت خدماتی زنگ بزنی ... خونه ات عین آشغال دونی شده ... تهوع آوره ... عجیب نیست نمی تونی شب ها اینجا بخوابی پزشکی قانونی ... از در که وارد شدیم ... به جای هر چیز دیگه ای ... اول از همه چشمم به جسدی افتاد که کارتر روش کار می کرد ... نصف سرش له شده بود دوباره توی اتاق تشریح من بالا نیاری ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... با غعصبانیت بهم زل زده بود ... از اون دفعه که حالم وسط اتاق تشریح بهم خورد خیلی می گذشت اما گذر زمان در کم کردن خشمش تاثیری نداشت ... رفت سمت میز کناری و پارچه رو کنار زد ... هیچ اثری از مواد و الکل یا ماده دیگه ای توی بدنش نبود ... یه بچه 16 ساله کاملاً سالم اطلاعات قاتل چی... روی لباس و وسائلش اثر انگشتی که قابل شناسایی باشه باقی نمونده ... قاتل حدوداً 6 فوت قد داشته ... مرد بوده با جثه ای کمی بزرگ تر از مقتول ... راست دست ... و کاملاً در استفاده از چاقو حرفه ای عمل کرده ... آلت قتاله احتمالا باید یه چاقوی ضامن دار نظامی باشه ... دقیق نمی تونم نوعش رو مشخص کنم چون خیلی با دقت چاقو رو قبل از در آوردن دایره وار چرخونده می خواسته توی هر ضربه مطمئن بشه بیشترین میزان آسیب رو به قربانی وارد می کنه ... و خوب می دونسته باید چه کار کنه که اثری از خودش باقی نزاره ... از نوع ضربه و طریق عمل کردنش، بدون هیچ شکی ... این کار رو در آرامش تمام انجام داده و کاملاً روی موقعیت تسلط داشته ... قاتل صد در صد یه آدم حرفه ایه ... و مطمئنم اولین باری هم نبوده که یه نفر رو کشته یه آدم غیر حرفه ای محاله بتونه با این آرامش و سرعت یه نفر رو اینطوری از پا در بیاره ... این بچه هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته قاتل حرفه ای.... اونم برای یه بچه 16 ساله... نمی تونستم چشم از چهره کریس بردارم ... چه اتفاقی باعث شد که با چنین آدمی طرف بشه پارچه رو کشید روی صورت مقتول توی صحنه جنایت به نظر می رسید شخص دیگه ای هم غیر از قاتل و مقتول اونجا بوده باشه ... موقع بررسی جسد چیزی در این مورد متوجه شدی... فقط قاتل باهاش درگیر شده یا شخص سوم هم کمک کرده... با حالت خاصی زل زد توی چشم هام ... به نظرت من شبیه سایکک هام یا روی پشیونیم نوشته مدیومم ... این جنازه فقط در همین حد، حرف برای گفتن داشت ... پیدا کردن بقیه داستان کار خودته ... ولی شک ندارم قاتل هیچ نیازی به کمک نفر سوم نداشته ... اونم برای یه نفر توی سن و سال این بچه ... جنازه رو بردن سمت سردخونه ... قاتل حرفه ای ... چاقوی نظامی ... راست دست ... تنها مدرک های صحنه جرم ... چیزهایی که برای اثبات محکومیت یه نفر ... به هیچ درد نمی خورد ... تازه اگر می شد توی اطرافیان کریس کسی رو با این سه نشانه پیدا کرد ... افرادی که ادعا می کنند می توانند با روح مردگان ارتباط برقرار کرده، آنها را ببینند و مستقیم با آن ها صحبت کنند... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۱ دی ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت25 مادر دنیل ساندرز توی بیمارستان بستری بود ... واسه همین نمی تونست برای صحبت با ما به اداره پلیس بیاد ... دنبالش می گشتیم که پرستار با دست به ما نشونش داد ... چهرهجوان و غمگینی داشت ... و مهمتر از همه ایستاده بود و داشت با دست چپش، برگه های ترخیص رو پر می کرد ... با روی گشاده با ما دست داد ... هر چند اندوه رو می شد در عمق چشم هاش دید ... اندوهی که عمیق تر از خبر مرگ یک شاگرد برای استادش بود ... انگار دوست عزیزی رو از دست داده بود ... هیچ کلام ناخوشایندی در مورد کریس از دهانش خارج نمی شد ... هر چند، بیشتر اوقات حتی افرادی که مرتکب قتل شده بودن ... در وصف و رثای مقتول حرف می زدن تا کسی متوجه انگیزه شون برای قتل نشه ... اما غیر از چپ دست بودنش ... دلیل دیگه ای هم برای اثبات بی گناهیش داشت... در ساعت وقوع قتل ... توی بیمارستان بالای سر مادرش بود ... از صحبت با آقای ساندرز هم چیز قابل توجهی نصیب ما نشد ... جز اینکه کریس ... توی آخرین شب زندگیش ... برای دیدن دبیر ریاضیش به بیمارستان اومده بود ... یه نوجوان ... شب برای دیدن شما اومده ... و بدون اینکه چیز خاصی بگه رفته خیلی عجیب بود ... با همه وجود می خواستم بگم اعتراف کن ... اعتراف کن که پخش مواد دبیرستان زیر نظر توئه ... چه جایی بهتر از اینجا برای اینکه مواد رو جا به جا کنی ... جایی که به اسم مادرت اومدی و به خوبی می تونی ازش برای پوشش کارت، استفاده کنی خیلی آروم مکث کرد ... کریس خیلی آشفته بود ... چند بار اومد حرف بزنه اما یه فکری یا چیزی مانع از حرف زدنش می شد ... سعی کردم آرومش کنم ... اما فایده نداشت ... به حدی بهم ریخته بود که موبایلش رو هم جا گذاشت ... رفت سمت کیفش و موبایل کریس رو در آورد ... موبایلی رو که فکر می کردم حتماً دست قاتله ... بعد از اینکه متوجه شدم با منزل شون تماس گرفتم و به ‍🦳پدرش گفتم ... قرار شد بعد از ظهر بیاد و گوشیش رو ببره ... وقتی ازش خبری نشد دوباره با خونه شون تماس گرفتم ... 🥺 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۱ دی ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت26 📱گوشی رو گرفت سمتم ... شارژش تموم شده بود ... باورم نمی شد چیزی رو که دیروز اونقدر دنبالش گشتیم به این راحتی پیدا شد . از آقای ساندرز جدا شدیم ... به محض ورود به آسانسور، یه لحظه ام مکث نکردم ... برو اتاق امنیتی بیمارستان و تمام دوربین ها رو چک کن ... مطمئن شو دیروز دنیل ساندرز تمام مدت رو اینجا بوده ... - واقعاً لازمه... طبق شواهد پزشکی قانونی، قاتل راست دسته ... ولی اون ... منم دیدم چپ دست بود ... اما چه دلیلی داشته یه نوجوان این همه راه رو بیاد اینجا ... و بدون اینکه چیزی بگه برگرده ... و گوشیش رو هم جا بزاره ... این داستان زیادی عجیبه ... شاید خودش مستقیم کریس رو نکشته اما می تونه شریک جرم باشه ... اگه پخش کننده اصلی باشه یا اصلاً رئیس و مغز اصلی باند باشه ... واسش کاری نداره یه قاتل حرفه ای رو اجیر کنه ... فقط باید بتونیم انگیزه قتل رو پیدا کنیم ... و به ماجرا ربطش بدیم ... مشخص بود نمی تونست باور کنه دنیل ساندرز با اون شخصیت و رفتار ... قاتل یا شریک جرم باشه ... اما من یاد گرفته بودم هیچ وقت نمیشه به رفتار و ظاهر انسان ها اعتماد کرد ... یه رفتار و شخصیت به ظاهر محترم ... بهترین سرپوش برای اعمال و نیت های کثیف آدم هاست ... هر چند طبق قانون ... تا زمانی که جرم کسی اثبات نشه بی گناهه ... اما من سال ها بود که دیگه اینطوری فکر نمی کردم ... دیدم رو نسبت به تمام انسان ها از دست داده بودم ... انسان هایی که به خاطر یک طمع، وسوسه یا حتی حسادت ساده ... خوی درنده شون رو آزاد می کردن ... و حتی یک خودخواهی ساده ... حق زندگی و نفس کشیدن رو از انسان دیگه ای می گرفت ... جز اینکه برهنه نیستیم ... و می تونیم وحشی گری مون رو با فضاپیما به سایر سیارات هم ارسال کنیم ... چه فرق دیگه ای بین ما با حیوانات درنده آمازون و حیات وحش آفریقا وجود داره... اوبران رفت سراغ بررسی نوارهای امنیتی دیروز و شب قبلش ... باید حتماً کپی نوارهای امنیتی رو با چشم های خودم می دیدم و مطمئن می شدم خود کریس، موبایلش رو جا گذاشته ... نه اینکه از راه دیگه ای به دست دنیل ساندرز رسیده باشه ... مثلاً توسط قاتل موبایل رو تحویل دادم تا بعد از شارژ مجدد و باز شدن رمزش ... تمام اطلاعاتش رو بازیابی کنن ... می خواستم حتی فایل ها، تصاویر و مسیج های پاک شده اش رو ببینم ... معده ام به شدت می سوخت ... در این بین، سر و کله آقای بولتر، معاون دبیرستان هم پیدا شد ... بعد از حرف های کوین ... دید من به اون سه نفر، دیگه دید دبیر، معاون یا مدیر مدرسه نبود ... حالا پشت هر کلمه ای که قرار بود به زودی ... از دهان الکس بولتر خارج بشه ... دنبال حلقه ها و حقیقت گمشده هر دو پرونده قتل و مواد می گشتم ... اگر حدس مون درست بود اطلاعاتی که به دست می اومد می تونست خیلی برای دایره مواد مفید باشه ... اون به اسم یه صحبت دوستانه اومده بود ... بهش قول داده بودم هیچ ضبط صدایی انجام نشه ... اما چرا باید برای قول به شخصی که می تونست توی قتل دست داشته باشه ... احترام قائل می شدم ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
۱ دی ۱۴۰۲