#عملیات_شناسی
عملیات «بیتالمقدس 4»
در پنجمین روز فروردین ماه 1367 با رمز یا «ابا عبدالله الحسین (ع)» در محور «حلبچه- شاخ شمیران» به صورت نیمه گسترده به فرماندهی سپاه پاسداران آغاز شد و تا 7 فروردین ادامه داشت.
این عملیات در تکمیل عملیات «والفجر 10» صورت گرفت
در راستای پاسخگویی به تجاوز و شرارت های دشمن جنایتکار بعثی در حمله به مناطق مسکونی و نیز به دادخواهی شهدای مظلوم شهرها و روستاهای کردنشین عراق از جمله «حلبچه»، فتح ارتفاعات مشرف برسد «دربندیخان» استان «سلیمانیه» عراق ادامه داشت
#عملیات_بیت_المقدس4
🌷 @tashadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو ══🍃🌷🍃══════ #قسم_ششم 🔹معامله خیلی تعجب کرده بود ، ول
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_ای_برای_تو
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_هفتم
🔹 زندگی مشترک
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ...
.
اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ...
بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ...
ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .
.
اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ...
اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ..!
اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... .
از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم
فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ...
نفرت از چشم هام می بارید ... .
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ...
با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... .
خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... .
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...
چند قدم ازم دور شد ...
دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت:
خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ... .
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
به روایت همسر💕
خیلی به من و زهرا توصیه میکرد ورزش کنیم
بخاطر توصیه های اونه که زهرا دوساله والیبال بازی میکنن🏐
همیشه به زهرا توصیه میکرد ورزشهای رزمی یاد بگیره، خودش هم شنا🏊 و کوهنوردی رو خیلی دوست داشت
فرصت پیدا میکرد کتابهای مذهبی و روانشناسی میخوند📚
صدای خوبی هم داشت و مداحی هم میکرد، قاری قرآن بود. چند دوره هم در مسابقات اذان شرکت کرده بود 🎤
روزی که اومد بخواستگاری گفت که بخاطر شغلش زیاد به ماموریت میره و نسبت به این موضوع هم بسیار متعهد بود که اگه جایی نیاز بخدمت رسانی باشه، باید بره💪
حتی از خطر کارش هم حرف زده بود، شغلش رو دوست داشتم.وقتی از کارش زیاد گفت کنی نگران شدم ولی فکر نمیکردم حالا حالا جنگی شروع بشه😢
بیشتر اوقات به من میگفت برای شهادتش دعا کنم✨
مرگ طبیعی رو هم دوست نداشت ، منم میگفتم ان شاءالله عاقبت بخیر بشی🕊
شهید مدافع حرم حسن احمدی🌹
🌷@taShadat 🌷
﴾﷽﴿
.
دل توی دلش نبود.
۵۴ روز بود که روحالله را ندیده بود.
دلش پر میکشید برای اینکه یک بار دیگر چهره معصوم او را ببیند.
اصلا قیافه اش را از یاد برده بود.
.
آرام و قرار نداشت تا به او برسد.
دیگرانی که خبر داشتند، دوست داشتند این وصال به تاخیر بیفتد.
نگران حال زینب بودند!
میترسیدند طاقت نیاورد!!!
.
بلاخره زمان وصال رسید.
چشمان زینب به اشک نشست.
این چهرهی روحاللهی نبود که ۵۴ روز پیش به سوریه فرستاده بود.
دست به سمت صورتش برد که صدای مسئول معراج درآمد:
«خانم لطفا به صورتش دست نزنید»
.
بر اثر انفجار انگار صورتش پخته شده بود!😭
.
دلش گرفت.
بغض گلویش را میآزرد.
سرش را نزدیک صورتش برد و گفت:
« بخدا قسم که منم جز #زیبایی نمیبینم، چقدر #قشنگ شدی #روحالله. درسته من تو رو اینجوری نفرستادم، #انتظارم نداشتم که اینجوری برگردی، اما به نظرم خیلی #قشنگ شدی. »
.
شهید روحالله قربانی
🌷 @taShadat 🌷
#طنزدرجبهه😅
💥خاﻧﻢ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﯽﮔﻔﺖ :
ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺠﺮﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ
اﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ
ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ...😊
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻡ؟؟
ﺭﮒ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ
ﺑﺬﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ...!
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﺁﺭﻩ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﯼ...
ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯽ؟؟😍
ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻩ
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺪﺟﻨﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ...😉
ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
از ﺗﻮ بهترنبود😒
ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ...😕😂
🌷 @taShadat 🌷