4_6041795757311264712.mp3
3.65M
❣ترانه عشق❣
❣امام زمان علیه السّلام
#ترانه_عشق
@tashadat
بَعضیاحَڔفِحِسابڔۅ
بِہخۅبۍݩِمیفَہمَݩ،بایَد...
اِداݥہدَڔعَڪڛ👆
:) #استوری ❤️
:) #پس_زمینه_گوشی ❤️
:) #شهید_رضا_دامرودی ❤️
🌷 @taShadat 🌷
[ عکس ]
[ عکس ]
💠ما نیازی به #قهرمان_سازی نداریم!💠
⭕️قهرمانهای ما از جنس شخصیتهای خیالی سینمایی و داستانی نیست.
⭕️قهرمانهای ما نیازی به داستانپردازی ندارند. آنها خود داستان حماسهشان را از قبل خلق کردهاند. ما فقط باید قهرمانهایمان را روایت کنیم.
#قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی🌷
🌷@tashadat🌷
💠ما نیازی به #قهرمان_سازی نداریم!💠
⭕️قهرمانهای ما از جنس شخصیتهای خیالی سینمایی و داستانی نیست.
⭕️قهرمانهای ما نیازی به داستانپردازی ندارند. آنها خود داستان حماسهشان را از قبل خلق کردهاند. ما فقط باید قهرمانهایمان را روایت کنیم.
#قهرمان_من ؛ #شهید_محسن_حججی🌷
🌷@tashadat🌷
#روزشمار_غدیر
1️⃣ 2️⃣بیست و یک روز تا عیدالله الاکبر، عید ولایتعهدی مولایمان، #عید_غدیر_خم باقی مانده است...
♥️ #امام_على (ع) فرمودند:
🌴 اَلْمُؤْمِنُ مُنيبٌ مُستَغْفِرٌ تَوَّابٌ،
🍃 مؤمن بازگشت كننده به خدا،
آمرزش خواه و #توبه كننده است.
📖 غرر الحكم، ح 1288
🌷 @tashadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
قسمت دهم 🚫این داستان واقعـےاست🚫 . چند لحظه#مکث کرد زل زد توی چشم هام و گفت : واسه این ناراحتی می
قسمت یازدهم
.🚫این داستان واقعی است🚫
.
#فرزند_کوچک_من
هر روز که می گذشت #علاقه ام بهش بیشتر می شد ، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود
تمام تلاشم رو می کردم تا کانون #محبت و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی #ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام #علی یه #طلبه ساده بود
می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته
چیزی بخوام که شرمنده من بشه هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره با اینکه تمام توانش همین قدربود... علی الخصوص زمانی که فهمید #باردارم اونقدر خوشحال شده بود که #اشک توی چشم هاش جمع شد
دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش #حرص پدرم رو در می آورد،مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ونباید به #زن رو داد ،اگر رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده با اون خستگی، نخواد کارهای #خونه رو بکنه
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و #دائم_الوضو باشم
منم که مطیع محضش شده بودم وباورش داشتم ... 9 ماه گذشت 9 ماهی که برای من، تمامش #شادی بود ،اما با شادی تموم نشد
وقتی علی خونه نبود، #بچه به #دنیا اومد
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده
اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت :
لابد به خاطر #دختر دخترزات #مژدگانی هم می خوای؟
و تلفن رو قطع کرد!
مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد...
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
قسمت یازدهم .🚫این داستان واقعی است🚫 . #فرزند_کوچک_من هر روز که می گذشت #علاقه ام بهش بیشتر می شد
قسمت دوازدهم
🚫این داستان واقعی است🚫
.
#زینت_علی
.
.
مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم رو گفت
بیشتر نگران علی و #خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود #خونه ، چشمم که بهش افتاد #گریه ام گرفت نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم#خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد
چقدر گذشت؟ نمی دونم
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین _شرمنده ام علی آقا ، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش با همون حالت، رو کرد به مادرم
#حاج_خانم ، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو #تنها بزارید
مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه #اشک نبود
با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود
_خانم#گلم
آخه چرا ناشکری می کنی؟
دختر #رحمت خداست
#برکت زندگیه
خدا به هر کی نظر کنه بهش #دختر میده
عزیز دل #پیامبر و #غیرت آسمان و زمین هم دختر بود...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق
با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
بغلش کرد و در حالی که #بسم_الله می گفت و #صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت#بچه کنار داد
چند لحظه بهش خیره شد
حتی پلک نمی زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه های اشک از چشمش سرازیر شد
گفت:
_بچه اوله و این همه زحمت کشیدی
حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می خوام پیش دستی کنم!
مکث کوتاهی کرد #زینب یعنی #زینت پدر....
پیشونیش رو بوسید
#خوش_آمدی
#زینب_خانم :)
.
و من هنوز گریه می کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی....
🌷 @taShadat 🌷