#خاطرات_شهدا
کت و شلوار دامادیاش را
تمیز و نو در کمد نگه داشته بود😇
به بچههای سپاه میگفت:
«برای این که اسراف نشود،
هر کدام از شما خواستید داماد شوید،
از کت و شلوار من استفاده کنید.
این لباس ارثیهی من برای شماست.»😇
پس از ازدواج ما،
کت و شلوار دامادی محمد حسن،
وقف بچههای سپاه شده بود
و دست به دست میچرخید😅😊
هر کدام از دوستانش که میخواستند داماد شوند،
برای مراسم دامادیشان، همان کت و شلوار را میپوشیدند.😅
جالبتر آن که،
هر کسی هم آن کت و شلوار را میپوشید؛
به #شهادت میرسید!😢💚
#خانم_فاطمه_فخار
#همسر_شهید
#شهید_محمدحسن_فایده
#ازدواج_موفق #ازدواج_آسان
@taShadat
محرم سال 88 بود که #محمد آمده بود همدان،شام غریبان بود،منزل ما میزبان عزاداران آقا امام
حسین(ع) بود،مراسم خوبی برگزارشد.
بعدازمراسم من سرپله ها نشسته بودم .دیدم #محمد
با حال عجیبی ازپله ها بالاآمد و روبرویم نشست،میخواست چیزی بگه اما...
گفتم: حتما حرف مهمی داره!گفتم داداش چیزی شده??
گفت یه خواب عجیبی دیدم،با تعجب گفتم چه خوابی?گفت خواب #شهید_چیت_سازیان
رو دیدم!علی آقا رو دیدم اومد به من
گفت: برو به حاجی(بابا) سلام ما رو برسون و ازطرف ما بهش بگو که ما یه سر اومدیم هیأت شما...
داداش خیلی منقلب شده بود،ادامه داد: من از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. گفتم حاج علی اقا ما کی میایم پیش شما?گفت: #محمدجان عجله نکن،شما هم به زودی میای پیش ما...
بعد ازاینکه خواب رو برام گفت،اشک تو چشماش حلقه زد😭😭 و به من نگاه کرد،منم انگار یه چیزی تو دلم گفت دیر یا زود #محمد هم میره...
ولی همون لحظه گفتم خوشا به حالت ....
👈راوی: خواهرشهید
#شهید_محمد_غفاری
#شهید_نیروی_صابرین
#شهید_امنیت
#یاد_شهدا_با_صلوات
@taShadat
#برادرش می گوید:
محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در جنب و جوش بود...🌷
برای مثال همین آخرین بار، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای خوردیم که شروع کرد به نصیحت کردن من که 👈مواظب پدر و مادر باش. این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم ماموریت، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم...😔
عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری تنهام بزار تا توی حال خودم باشم...
@taShadat
#شهیدغفاری در حالیکه دانشجوی رشته #دندانپزشکی دانشگاه شیراز بود،از ادامه تحصیل در این رشته صرف نظر کرده و با توجه به علاقه ای که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت وارد یگان ویژه صابرین می شود😊
@taShadat
✍من رفتم. شروع کرد به #نمازشب خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟ کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان #پاک شوم.
خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با #عکس_های_شهدا پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس #شهدا پیدا کردم.😔
خوب که دقت کردم یک جای #خالی روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست. گفت آنجا، جای عکس خودم است.😭
@taShadat
#شهیدمحمدغفاری به روایت پدر:👇👇
محمد غیراز دانشگاه امام حسين(ع)، دو سه جای دیگر هم قبول شد. رد رشته دندان پزشکی و تغذیه هم قبول شد ولی اینها رو به من نگفت.
❣علاقه زیادی به نظام داشت و از بچگی هر چی اسباب بازی میخواست بخره اسلحه می خرید. از اینجا به عنوان دانشجوی همدان رفت تهران ولی نیروی همدان بود...
محمد در گروهش نفراول چتر بازی شد و توی راپل هم نفر اول بود و آموزش خلبانی هم دیده بود. طوری شده بود که دست راست فرماندهشان بحساب میآمد و ایشان روی محمد خیلی حساب باز کرده بود...👉💐
@taShadat
یک بار گفتم #محمد شما رو می فرستن این ماموریت های سنگین، جانتان هم در خطره، چقدر حق ماموریت میگیرید؟ می گفت: روزي 14 تا 15 تومان میدهند...
🔺حالا اگه ما به یک کارمند ساده بگیم برو ملایر 15 هزار تومن بگیر و ناهار را هم خودمان می دهیم و هیچ خطری هم تهدیدت نمیکند، نمیرود.🔺
همیشه می گفت من در بین دوستانم اضافه ام. اینها در یک سطح بالایی از #تقوا هستند. ولی من بهش میگفتم یه کاری بکن که اگر اتفاقی برات افتاد، پیش خدا روسفید باشی...
@taShadat
✍10 روز مانده به مراسم عروسی اش، تو یکی از عملیات های سیستان و بلوچستان تیر خورد زیر چشمش و گلوله گیر کرده بود🤕😢. ما هم از اینجا پا شدیم رفتیم تهران برای هماهنگی های عروسی و برو بیاهای آن که حالا چی بخریم، چی نخریم. دیدم #محمد زیر چشماش یک چسب بزرگ زده و صورتش باد کرده😞، خدایا چرا اینطوری شده؟ من را کشید کنار وگفت: بابا من تیر خوردم، تیرهم گیر کرده توی صورتم ولی به مامان نگو. گفت باید بگردیم دکتر پیدا کنیم . حالا کارت عروسی هم پخش کرده بودیم. من کار داشتم، امیر(برادرش) و مادرش را مامور کردیم بگردند یک دکتری پیدا کنند.
یکی می گفت باید صورتش را جراحی کنیم یکی دیگه می گفت فک بالایش را باید بشکافیم این را در بیاوریم تا اینکه خوشبختانه یک دکتری پیدا شد که از جانبازهای زمان جنگ بود ایشان گفت که من با لیزرعملش می کنم و فشنگ را خارج کردند.
✍این موضوع روی عصب بینایی اش هم تاثیر گذاشت و محمد، عینکی شد. همه جا می گفتیم صورتش گیر کرده به شاخه درخت...
@taShadat