🔰 #کلام_شهید | #ولی_فقیه
🔻سردارشهید ناصر کاظمی: جهت ادامهٔ انقلاب اسلامی همیشه سراپا گوش به فرمان امام و یاران صدیق و مؤمن امام که عملا در خدمت انقلاب و اسلام عزیز بودهاند باشید.برای اینکه در این دنیای زودگذرگرفتارِ انحراف نفس نشوید، همیشه به یاد خـدا باشید.
از اختلافات داخلی بخاطر رضایخدا و
خون شهدای انقلاب بپرهیزید.
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
@tashahadat313
Namaz_53_ostadshojae_softgozar.com.mp3
5.32M
☘نماز سکوی پرواز ☘
✍ مراقب باش از خــودت نــدزدی؟
وقتی لابلای مشغله های روز و شبت:
از تنها چیزی که می گــــذری: نمازته!
یعنی
داری از خودت می دزدی!
❌و ایـــن اول سقـــــوط توست!
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
🔻دفتر گناهان شهدا....
دُنیا جاۍ ماندن نیست... !
اگر باور کنیم دنیا محـل عبور است
دیگر دور هوای نَفس خط میکشیم
با نَفسمان مبارزه کنیم!
مانند شہـدا
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🎨 #کلام_شهید | #نماز
🔻 شهید عبدالرسول بهبودی: به برادران و خواهران بگو تا زمانی که زنده هستند قرآن و نماز بخوانند.
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل_و_دو مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به م
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_سه
🔰 گردنم از شدت درد به سختي تکان ميخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پيکر پارهپارهاش دلم را زير و رو کرد. ابوالفضل روي دستان مصطفي از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون ميچکيد و پاهايش را روي زمين از شدت درد تکان ميداد...
تازه ميفهميدم پيکر برادرم سپر من بوده که پيراهن سپيدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جاي گلوله از هم پاشيده و با آخرين نوري که به نگاهش مانده بود، دنبال من ميگشت.
اسلحه مصطفي کنارش مانده و نفسش هنوز براي ناموسش ميتپيد که با نگاه نگرانش روي بدنم ميگشت مبادا زخمي خورده باشم.
گوشه پيشانياش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اينهمه زخم در آغوشش پَرپَر ميزد و او تنها با قطرات اشک، گونههاي روشن و خونياش را ميبوسيد.
ديگر خوني به رگهاي برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خيال شهادت سنگين ميشد و دوباره پلکهايش را ميگشود تا صورتم را ببيند و با همان چشمها مثل هميشه به رويم ميخنديد.
اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندي شيرين پيش چشمانم دلبري ميکرد، صورتش به سپيدي ماه ميزد و لبهاي خشکش براي حرفي ميلرزيد و آخر نشد که پيش چشمانم مثل ساقه گلي شکست و سرش روي شانه رها شد.
ضجه ميزدم فقط يکبار ديگر نگاهم کند.
شانههاي مصطفي از گريه ميلرزيد و داغ دل من با گريه خنک نميشد که با هر دو دستم پيراهن خوني ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را ميبوسيدم و هر چه ميبوسيدم عطشم بيشتر ميشد که لبهايم روي صورتش ماند و نفسم از گريه رفت.
مصطفي تقلّا ميکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بيشتر شانهام را ميکشيد، بيشتر در آغوش ابوالفضل فرو ميرفتم.
جسد ابوجعده و بقيه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشيده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفي سر ابوالفضل را روي زمين گذاشت، با هر دو دست بازويم را گرفته و با گريه تمنا ميکرد تا آخر از پيکر برادرم دل کندم و بهخدا قلبم روي سينهاش جا ماند که ديگر در سينهام تپشي حس نميکردم.
در حفاظ نيروهاي مقاومت مردمي از خانه خارج شديم و تازه ديدم کنار کوچه جسم بيجان مادر مصطفي را ميان پتويي پيچيدهاند.
نميدانم مصطفي با چه دلي اينهمه غم را تحمل ميکرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده ديگري پايين پتو را بلند کرد و غريبانه به راه افتاديم.
دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روي برانکاردي قرار داده و دنبال ما برادرم را ميکشيدند.
جسد چند تکفيري در کوچه افتاده و هنوز صداي تيراندازي از خيابانهاي اطراف شنيده ميشد.
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
یک دست مصطفي به پتوي خوني مادرش و با دست
ديگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهايم رمقي نمانده و او مرا دنبال خودش ميکشيد.
سرخي غروب همه جا را گرفته و شايد از مظلوميت خون شهداي زينبيه در و ديوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهاي کوچه مهتاب حرم پيدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسيدن به آغوش حضرت زينب (عليهاالسلام) هزار بار جان کنديم و با آخرين نفسمان تقريباً ميدويديم تا پيش از رسيدن تکفيريها در حرم پنهان شويم.
گوشه و کنار صحن عدهاي پناه آورده و اينجا ديگر آخرين پناهگاه مردم زينبيه از هجوم تکفيريها بود.
گوشه صحن زير يکي از کنگرهها کِز کرده بودم، پيکر ابوالفضل و مادر مصطفي کنارمان بود و مصطفي نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اينهمه مصيبت در هم شکسته بود.
در تاريک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههاي اشک ميدرخشيد و حس ميکردم هنوز روي پيراهن خونيام دنبال زخمي ميگردد که گلويم از گريه گرفت و ناله زدم
:«من سالمم، اينا همه خون ابوالفضله!»
نگاهش تا پيکر ابوالفضل رفت و مثل اينکه آن لحظات دوباره پيش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :
«پشت در که رسيديم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بوديم، قرار شد ما تو رو بکشيم بيرون و بقيه برن سراغ اونا.»
و همينجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گريه افتاد
:«وقتي با اولين شليک افتادي رو زمين، من و ابوالفضل با هم اومديم سمتت، ولي اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.»
من تکانهاي قفسه سينه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگياش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا ميکرد
:«قبل از اينکه بيايم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو ديدم.»
چشمانش از گريه رنگ خون شده بود و اينهمه غم در دلش جا نميشد که از کنارم بلند شد، قدمي به سمت پيکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب ديدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش ميچرخيد...
سرم را از پشت به ديوار تکيه داده بودم، به ابوالفضل نگاه ميکردم و مصطفي جان کندنم را حس ميکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جاي لگدشان روي دهانم مانده و از کنار لب تا زير چانهام خوني بود، اين صورت شکسته را در اين يک ساعت بارها ديده و اين زخمها برايش کهنه نميشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
هنوز سرم را در آغوشش نکشيده بود، اين چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و اين زخمها کار خودش را کرده بود که بيشتر نزديکم شد، سرم را کمي جلوتر کشيد و صورتم را روي شانهاش نشاند.
خودم نميدانستم اما انگار دلم همين را ميخواست که پيراهن صبوريام را گشودم و با گريه جراحت جانم را نشانش دادم
:«مصطفي دلم برا داداشم تنگ شده! دلم ميخواد يه بار ديگه ببينمش! فقط يه بار ديگه صداشو بشنوم!»
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
#شهید_مدافع_حرم_علی_امرایی 🕊🌺
یکی از خصوصیات جالب #علی این بود که با هر رده سنی ای ارتباط میگرفت. همیشه صحبت هاش تو مراسما و مجالس مختلف بین کودکان ونوجوانان، تعریف وتمجید از شهدا بود.به زبون خودشون، به اندازه فهمشون از شهدا و ارزشها وهدف هاشون میگفت.
علی میگفت تمام دارایی که متعلق به خودم می باشد در راه ارباب بی کفن سید الشهداء(ع) خرج کنید. خودش هم مثل ارباب بی کفنش چیزی از پیکرش باقی نماند
.
همیشه #زیارت_عاشورا کنار قبور شهدای #گمنام #شهر_ری تو میدون نماز،برگزار میکرد. باصداش غوغا به پا میکرد. #مداح_اهل_بیت
علی عادت داشت این بود که همیشه به #خانواده_های _شهدا سرمیزد. به دیدنشون میرفت ودیگران رو هم به این کار تشویق میکرد.
#شهادت۹۴/۴/۱
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
•♡ټاشَہـادَټ♡•
#نماز_شب
💠 استاد فیاض بخش:
🔸نماز شب، مصداق "ذکر کثیر" است.
انسان وقتی در نیمه های شب بلند می شود اگر همسرش هم اهل #نماز_شب است و حالا خواب مانده است، او را هم بیدار کند.
🔸در روایات متعددی توصیه شده است که انسان به تنهایی به نماز شب برنخیزد، بلکه خانواده اش را هم ـ البته اگر علاقمند هستند ـ بیدار کند.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
•♡ټاشَہـادَټ♡•
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
میلادی: Saturday - 04 June 2022
قمری: السبت، 4 ذو القعدة 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️26 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️33 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️35 روز تا روز عرفه
▪️36 روز تا عید سعید قربان
@tashahadat313
دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ..
چند دقیقہ بیشتر وقت نمیگیرہ...🍂
ولے بہ جاش حرف رهبرمون زمین نمی مونہ...🌹🍃
#صحیفہ_سجادیہ
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🔰 #کلام_شهید | #نَفْس_انسان
💠خويشتن را در قفس محبوس می بينم و می خواهم از قفس به در آيم. سيمهای خاردار مانعند. من از دنيای ظاهر فريب ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم می دارد متنفرم.
"شهید محمد ابراهیم همت"
@tashahadat313
◾️السّلام علیکَ یا روح الله الخمینی(ره)
◾️ امــــامـا
حـرمت ایــران تو بـودی
تمام روح این سامان توبودی
یاد تو ما را چـراغ روشن است.
عشق تو همواره ،درجان و تن است.
▪️سالگرد رحلت معمار کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره) تسلیت باد.
@tashahadat313
شهید ابراهیم هادی:
باید اینقدر در راه خدا کار کنیم
اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم
که وقتی خودش صلاح دید؛
پای کارنامه مارا امضا کند
و شهید شویم! 🙂
Namaz_51_ostadshojae_softgozar.com.mp3
3.25M
☘نماز سکوی پرواز ۵۱
تمریــــن کن؛
🔻اونقدر تمرین کن تا بالاخره یه روز، بتونی دو رکعت نماز، چشم در چشمِ خدا بخونی!
اونوقـــت
تـــو برنده این میدانِ بزرگ خواهی بود.
خسته نشیا
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
«زهرا فارسی بندری» از شهدای زن استان بوشهر است که با شروع جنگ تحمیلی،
خود را برای شهادت آماده کرد، با روسری سر بر بالین میگذاشت و با خود نجوا میکرد:
«نکند حمله کنند و در خواب به شهادت برسم و سرم عریان باشد».
#شهیده🌷
@tashahadat313
🔰#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍امام خمینی بخشی از وجودم شده بود...
🔻سال ۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم. بعد از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی می گشتم. چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد. یک جوان خوش تیپی که آقاسیدجواد صدایش می کردند، تعارفم کرد. با یک لُنگِ ورزشی وارد گود شدم، سیدجواد از من سوال کرد: «بچه کجایی؟» گفتم: «کرمان.» اسمم را سوال کرد. به او گفتم. دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد: «آیت الله خمینی رو می شناسی؟» گفتم: «نه.» سید و دوستش توضیح مفصلی درباره مردی دادند که او را آیت الله خمینی معرفی می کردند. بعد [سیدجواد] نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد: عکس یک مرد روحانیِ میان سال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود: «آیت الله العظمی سید روح الله خمینی». عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم.عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعتها در او نگریستم.رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه وسفیدی که حالا به شدت به او علاقهمند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس میکردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم.
📚برگرفته از کتاب "از چیزی نمیترسیدم"
🌷شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی🌷
@tashahadat313
✍ راهکار جالبِ شهیدآوینی برای ابرازِ #عشق به همسر
جعبه ی شیرینی رو گرفتم جلوش ، یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه هم بردارم؟ گفتم: البته سید جون! این چه حرفیه؟
... برداشت ، ولی هیچکدوم رو نخورد.کار همیشگیاش بود. هر جا که غذای خوشمزه ، شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند، بر میداشت اما نمیخورد. میگفت: می برم با خانوم و بچههام میخورم؛ شما هم اینکار رو انجام بدین، اینکه آدم شیرینیهای زندگیاش رو با زن بچه اش تقسیم کنه ، خیلی توی زندگی اش تاثیر میذاره ...
📌خاطره ای از زندگی هنرمند شهید سید مرتضی آوینی
📚منبع: کتاب دانشجویی «شهید آوینی» ، صفحه 21
💓 #سبک_زندگی شهدا
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل_و_چهار یک دست مصطفي به پتوي خوني مادرش و با دست ديگرش دست
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
🔰دوباره رگبار گلوله در آسمان زينبيه پيچيد. رزمندگانِ اندکي در حرم مانده و درهاي حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ اين درها عبور ميکردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته ميشد.
ميتوانستم تصور کنم تکفيريهايي که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعي براي بريدن سرهايمان دارند و فقط از خدا ميخواستم شهادت من پيش از مصطفي باشد تا سر بريدهاش را نبينم.
تا سحر گوشم به لالايي گلولهها بود، چشمم به پاي پيکر ابوالفضل و مادر مصطفي بيدريغ ميباريد و مصطفي با مدافعان و اندک اسلحهاي که برايشان مانده بود،
دور حرم ميچرخيدند و به گمانم ديگر تيري برايشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
نگاهش درياي نگراني بود، نميدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصيبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پيشقدم شدم :«من نميترسم مصطفي!»
از اينکه حرف دلش را خواندم لبخندي غمگين لبهايش را ربود و پاي ناموسش در ميان بود که نفسش گرفت
:«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چي کار کنم زينب؟»
از هول اسارت ديروزم ديگر جاني برايش نمانده بود که نگاهش پيش چشمانم زمين خورد و صداي شکستن دلش بلند شد
:«تو نميدوني من و ابوالفضل ديروز تا پشت در خونه چي کشيديدم، نميدونستيم تا وقتي برسيم چه بلايي سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهاي وحشيانهشان درد ميکرد، هنوز وحشت شهادت بيرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم ميدويد، ولي ميخواستم با همين دستان لرزانم باري از دوش غيرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پاي حرم بردم
:«يادته داريا منو سپردي دست حضرت_سکينه (عليهاالسلام)؟ اينجا هم منو بسپر به حضرت_زينب (عليهاالسلام)!»
دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و ميان مردم گشتم و حضرت_زينب (عليهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم
:«اگه قراره بلايي سر حرم و اين مردم بياد، جون من ديگه چه ارزشي داره؟»
و نفهميدم با همين حرفم با قلبش چه ميکنم که شيشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پيچيد
:«اين حرم و جون اين مردم و جون تو همه برام عزيزه! برا همين مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم ميرسه، نه به اين مردم نه به تو!»
در روشناي طلوع آفتاب، آسمان چشمانش ميدرخشيد و با همين دستان خالي عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوي پيکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقي دردهاي دلش تنها براي حضرت_زينب (عليهاالسلام) بود که رو به حرم ايستاد.
لبهايش آهسته تکان ميخورد و به گمانم با همين نجواي عاشقانه عشقش را به حضرت زينب (عليهاالسلام) ميسپرد که تنها يک لحظه به سمتم چرخيد و ميترسيد چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
از جا بلند شدم. لباسم خوني و روي ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت_زينب (عليهاالسلام) شدم.
ميدانستم رفتن امام_حسين (عليهالسلام) را به چشم ديده و با هقهق گريه به همان لحظه قسمش ميدادم اين حرم و مردم و مصطفي را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد.
مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان ميخواستند در را باز کنند و باور نميکردم تسليم تکفيريها شده باشند که طنين لبيک_يا_زينب در صحن حرم پيچيد...
دو ماشين نظامي و عدهاي مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نميشد حلقه محاصره شکسته شده باشد که ديدم مصطفي به سمتم ميدود.
آينه چشمانش از شادي برق افتاده بود، صورتش مثل ماه ميدرخشيد و تمام طول حرم را دويده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زينب حاج قاسم اومده!»
يک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهميدم سردار سليماني را ميگويد و او از اينهمه شجاعت به هيجان آمده بود که کلماتش به هم ميپيچيد
:«تمام منطقه تو محاصرهاس! نميدونيم چجوري خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلي تجهيزات اومدن کمک!»
بياختيار به سمت صورت ابوالفضل چرخيدم و بهخدا حس ميکردم با همان لبهاي خوني به رويم ميخندد و انگار به عشق سربازي حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر ميزد که مصطفي دستم را کشيد و چند قدمي جلو برد :«ببين! خودش کلاش دست گرفته!»
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_شش
🔰سردار سليماني را نديده بودم و ميان رزمندگان مردي را ديدم که دور سر و پيشانياش را در سرماي صبح زينبيه با چفيه
اي پوشانده بود.
پوشيده در بلوز و شلواري سورمهاي رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خيابان منتهي به حرم، گراي مسير حمله را ميداد.
از طنين صدايش پيدا بود تمام هستياش براي دفاع از حرم حضرت_زينب (عليهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهيز و آماده نبرد کرد.
ما چند زن گوشه حرم دست به دامن حضرت_زينب (عليهاالسلام) و خط آتش در دست سردار_سليماني بود که تنها چند ساعت بعد محاصره حرم شکست،
معبري در کوچههاي زينبيه باز شد و همين معبر، مطلع آزادي همه مناطق سوريه طي سالهاي بعد بود تا چهار سال بعد که داريا آزاد شد.
🔹در تمام اين چهارسال با همه انفجارهاي انتحاري و حملات بيامان تکفيريها و ارتش آزاد و داعش، در زينبيه مانديم و بهترين برکت زندگيمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بيمارستان نزديک حرم متولد شدند.
حالا دل کندن از حرم حضرت_زينب (عليهاالسلام) سخت شده بود و بيتاب حرم حضرت_سکينه (عليهاالسلام) بوديم که چهار سال زير چکمه تکفيريها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زير و رو کرده بود.
محافظت از حرم حضرت_سکينه (عليهاالسلام) در داريا با حزبالله لبنان بود و مصطفي از طريق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نيروهاي حزبالله به زيارت برويم.
فاطمه در آغوش من و زهرا روي پاي مصطفي نشسته بود و ميديدم قلب نگاهش براي حرم حضرت_سکينه (عليهاالسلام) ميلرزد تا لحظهاي که وارد داريا شديم.
از آن شهر زيبا، تنها تلي از خاک مانده و از حرم حضرت سکينه (عليهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه ديوارها روي هم ريخته بود.
با بلايي که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، ميتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفي ديگر نميخواست آن صحنه را ببيند که ورودي حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد :
«ميشه برگرديم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خنديد و رندانه پاسخ داد :«حيف نيس تا اينجا اومديد، نيايد تو؟»
ديدن حرمي که به ظلم تکفيريها زير و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و ديگر نفسي برايش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پايين آورد و صدايش شکست :«نميخوام ببينم چه بلايي سر قبر اوردن!»
و جوان لبناني معجزه اين حرم را به چشم ديده بود که اميرالمؤمنين (عليهالسلام) را به ضمانت گرفت
:«جووناي شيعه و سني تا آخرين نفس از اين حرم دفاع کردن، اما وقتي همه شهيد شدن، امام_علي (عليهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و ديگر فرصت پاسخ به مصطفي نداد که دستش را کشيد و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حيدري اميرالمؤمنين (عليهالسلام) را به چشم خود ببينيم.
بر اثر اصابت خمپارهاي، گنبد از کمر شکسته و با همه ميلههاي مفتولي و لايههاي بتني روي ضريح سقوط کرده بود، طوري که تکفيريها ديگر حريف شکستن اين خيمه فولادي نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکينه (عليهاالسلام) نرسيده بود.
مصطفي شبهاي زيادي از اين حرم دفاع کرده و عشقش را هم مديون حضرت_سکينه (عليهاالسلام) ميدانست که همان پاي گنبد نشست و با بغضي که گلوگيرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :
«مياي تا بازسازي کامل اين حرم داريا بمونيم بعد برگرديم زينبيه؟»
دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق حضرت_زينب (عليهاالسلام) و حضرت_سکينه (عليهاالسلام) ميتپيد و همين عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :
«اينجا ميمونيم و به کوري چشم داعش و بقيه تکفيريها اين حرم رو دوباره ميسازيم انشاءالله!»...
نويسنده: فاطمه ولينژاد
#پایان.
🌷 @tashahadat313 🌷