فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از سخنان یک زندانی درباره حاج قاسم تا تاثیر پیکر شهدا
🔹حجتالاسلام وکیلپور از راویان #دفاع_مقدس به دستاوردهای دفاع مقدس اشاره و بر ضرورت نشر خاطرات #شهدا تاکید کرد.
#حاج_قاسم
🔻شهدای امروز حادثه تروریستی در کابل
همه دختر جوان با میانگین سنی حدود ۱۸ سال
هیچ کسی برای شما در جهان هیچ کاری نمیکند حتی برایتان یک استوری نمیگذارند . چون خون شما صرفه سیاسی ندارد
#افغانستان_تسلیت🖤
سلام
رمان جدیدی تقدیم نگاه پرمهرتون میکنم
به نام
#مزد_خون ♨️
امیدوارم دوست داشته باشید🌹
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 #مزد_خون 🔥
#قسمت_اول
#بر_اساس_واقعیت
عصبانی از خونه زدم بیرون...
واقعا نمی فهمیدم علت این همه ممانعت چیه؟! هنوز هم با من مثل همون پسر بچه ی کوچولو رفتار می کنن!
خسته شدم انگار نه انگار هجده ، نوزده سالمه....!
وسط حرف زدن با خودم بودم که گوشیم زنگ خورد...
فکر کردم بابامه...
با خودم گفتم: ولش کن بعدش جواب میدم!
شاید یه کم نگرانی براشون بد نباشه!
آخه تا کی حرف، حرف اونا باید باشه!
اما تا چشمم به شماره افتاد دیدم، عه! مهدی داره زنگ میزنه...
گوشی رو وصل کردم...
_الو سلام مرتضی خوبی؟
_چقدر دیر جواب دادی پسر...!
گفتم: سلام مهدی خوبی؟ ببخش جونم بگو ....
گفت: مرتضی خوبی؟ چرا صدات گرفته!
گفتم: چیز خاصی نیست!
یه کم با مامان و بابام بحثم شده!
گفت: پسر چرا تو آدم نمیشی!!!
مرتضی اینقدر با پدر مادرت کَل نگیر!!!
عاق والدین میشی، دستت می مونه تو پوست گردو...
عصبانی گفتم: بیا پدر و مادرم کمه! شما هم تعارف نکن نصیحتی، سرزنشی داری راحت بگو ...!
گفت: خیلی خوب چقدر زود بهت بر میخوره! حالا سر چی بحثتون شده!!! شاید بتونم کمکت کنم؟!
در حالی که بلند، بلند صحبت می کردم گفتم: مهدی تو چه می فهمی درد من چیه!
شما برای خودت آقایی! هر کار دلت بخواد میکنی! بعد چطوری میتونی درد نکشیده، درد دردمند رو بفهمی حضرت حاج آقا!!!!
گفت: مرتضی داری کنایه میزنی؟؟؟؟
گفتم: ببخشید مهدی عصبانیم خوب توقع داری شعر عاشقانه برات بخونم....
گفت_ههه! ههه! مگه بلدی!!!!
گفتم: مهدی ولش کن!!!
اگه کاری نداری بی خیال خداحافظ!
گفت: مرتضی صبر کن کارت دارم! کجایی اصلا؟! هم ببینمت هم کارم رو بهت بگم...
چاره ای نبود!
اگه نمیدیدمش بیخیالم نمیشد!
قرار شد بیاد دنبالم...
نیم ساعت بعد ماشین پژو پارس جلوم ترمز کرد...
مهدی بود با عبا و قبا و عمامه!
گفت: بفرما بالا آقا مرتضی ...
جرقه ای توی ذهنم زد!
کی بهتر از یه طلبه!
اصلا شاید واقعا مهدی بتونه یه کاری برام بکنه هر چی باشه بابام، مهدی رو خیلی قبول داره!
سوار شدم...
محکم زد روی شونه ام و گفت: خوب حالا بگو ببینم چطوری؟!
نگاهش کردم و دستم رو گذاشتم روی شونم گفتم: حاج آقا حق ناس بخداااا!
اینقدر محکم نزن کبود شد جاش!!!!
سری تکون داد و گفت: بسلامتی اوضاعت قمر در عقربه!!!
نفس عمیقی کشیدم بی توجه به حرفش ادامه دادم: نمیذارن بیام حوزه ثبت نام کنم، میگن اول دانشگاه...!
مهدی با خنده گفت: خدا خیرشون هم بده تو بیای حوزه علمیه! حوزه علمیه کجا بره!!!
نگاه معنی داری بهش کردم...
نگاهم کرد و گفت: خوب چیه! دروغ میگم!
تاااازه مرتضی تو سر اینکه بیای حوزه علمیه با پدر و مادرت بحث کردی!
داداش من یه عمر تو حوزه ی علمیه درس خوندم تهش میگن بعد از خدا هر چی پدر و مادرت گفت، اگه حرام نبود بگو چشم تا نمره ی قبولی بگیری!
با این حساب شما نیومده رفوزه ای برادر...
بعد هم چه فرقی میکنه!
دانشگاه یا حوزه تو به درد اسلام بخور، در هر جایگاهی که هستی باش! اینجوری دل پدر و مادرتم بدست میاری...
عصبانی گفتم: نه حاج آقا مثل اینکه تو نمیخوای کمک من کنی! نگه دار من پیاده میشم من رو بگو روی کمک کی حساب باز کردم!
شما آخوندا عادت دارین به تک خوری!!!!!
محکم زد روی ترمز...
نگاه نافذی بهم کرد و جدی گفت: مرتضی اگه من تک خورم بگو مهدی تو بدی، تو تک خوری!
باید بدونی تا هنوز پات رو توی حوزه ی علمیه نذاشتی همه جا ممکنه خوب و بد باشه!
حتی توی حوزه ی علمیه ولی این دلیل نمیشه جمع ببندی فهمیدی!!!!
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 #مزد_خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دوم
یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم: باشه بابا!!!
شیخ مهدی تو که بی جنبه تر از من هستی!
مگه چی گفتم!!!
بعد هم برای اینکه اقتدارم رو نشون بدم در رو باز کردم و پیاده شدم...
مهدی هم نامردی نکرد گاز ماشین رو گرفت و رفت!!!
دیدم جدی جدی رفتا!!!
با حالت دستم بلند اشاره کردم به سمت ماشین و داد زدم خیلی نامردی ...
چند کیلومتری رفت...
منم مطمئن شدم که قصد برگشت نداره!
همینطور توی دلم فحش ریز و درشت به هر چی آخوند و رفیق و خودم و دنیا میدادم که دنده عقب گرفت...!
رسید بهم گردنش رو گج کرد و از پنجره ی ماشین گفت: آقا مرتضی چقدر پاک کردی!!
عصبی گفتم: چیوووو !
لبخندی زد و گفت: گناه های من رو و با تموم آخوندا !!!
بی اعتنا نگاهش کردم هیچی نگفتم...
و مثل انسانهای تازه به دوران رسیده با اینکه توی دلم خوشحال شدم برگشت اما با ابروهای بهم گره خورده به راهم ادامه دادم...
گفت: یعنی نمیخوای سوار شی!
برم!
برم رفتمااااا....
بعد با همون جذبه اش گفت: ناز نکن بیا بالا...
من که منتظر همین لحظه بودم اما مثلا با حالت بی رغبت سوار شدم...
آرومتر از دفعه ی قبل زد به شونه ام و گفت: رفیق خوبم جمع نبند!
نه اینجا، نه هیچ جای دیگه!
بالاخره توی هر قشری خوب و بد هست وقتی میگی شیخ مهدی تو فلانی قبول!
اما وقتی میگی همه ی شیخا فلانن این دیگه از اون حرفهاست که نشون میده نه تنها دین مدار نیستی که ببخشیدا عقل مدار هم نیستی!!!
یه بدی از من می بینی نچسبون به همه برادرم! تعمیم نده به کل جامعه!
آخه خودتم یکی از همین اعضای جامعه ای!
گفتم: نگاه مهدی غلط کردم خوبه!!!!
نصایح تموم شد!
حالا بگو کاری از دستت بر میاد برای من بکنی!
دستش رو انداخت توی فرمون خیلی جدی گفت: نچ داداش! تو بیای تو حوزه، جامعه ی طلاب یکجا به فنا میره!
گفتم: جمع نبند برادرم جمع نبند!
زد زیر خنده و گفت: ای آدم زرنگ!
بعد هم ادامه داد من حرفی ندارم با بابات صحبت کنم!
اما واقعاااا برام سوال شده برای چی میخوای بیای حوزه؟!
تو تا دیروز از کنار عبای ما رد میشدی یه متلک نثارمون میکردی!
حالا خورشید از کدوم طرف طلوع کرده!!!!
کلافه گفتم: مهدی تو نمیدونی!
نه! واقعا نمیدونی!!
خوب معلومه میخوام آدم بشم!
میخوام به درد اسلام بخورم!
چندین بار دستش رو کشید روی محاسن صورتش...
نفس عمیقی کشید و گفت: اگه واقعا برات آدم شدن مهمه و به درد اسلام خوردن!
تو الان دانشگاه قبول شدی و توی این جایگاه خیلی می تونی موثر باشی و به درد اسلام بخوری غیر از اینه!!!
عصبی گفتم: نخخخخخخخیر شما ظاهرا توی تیم بابامی!
من بدبخت رو بگو روی کی حساب باز کردم! خوبه میخوام برم حوزه باید اینقد التماس کنم نمیخوام برم خارج از کشور!
جدی نگاهم کرد و گفت: ببین آقا مرتضی تو از حوزه یه آرمانی تو ذهنته که اگر هدف نداشته باشی صرف یه تنوع روحی بیای داخلش اونوقت نه تنها خودت ضربه میخوری که به چهار نفر دیگه هم ضربه میزنی! تا شرایط فعلیت!
اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: دست درد نکنه مهدی!
همین الان گفتی خوب و بد توی همه قشری هست!
درسته هنوز شاید خیلی پخته نباشم ولی باور کن اینقدر هالو هم نیستم که تمام حوزوی ها رو داری عصمت حساب کنم!!!
با نیش خندی گفت: یعنی منظورت اینه مرغ یه پا داره دیگه!!!
بعد دوباره جدی شد با اشاره به عمامه اش گفت: میدونی که این لباس پیغمبر صلوات الله علیه! یعنی خاکسترم بریزن روی سرت باید پای آرمانهات وایستی !
بیای و خوب باشی بالاخره از یه عده فحش میخوری! اما اونور حساب و کتابت با رحمن و رحیمه!
همراه و همرنگ بدا باشی! اینجا خُوش میخوری لقمه لقمه و درشت درشت! اما اون ور کارت با کرام الکاتبین!
اینا رو که گفتم برای اینکه حساب کار بیاد دستت!
من حرفی ندارم بیای حوزه اما رضایت پدر و مادرت شرطه!
باید هر جوری هست راضیشون کنی، اونم به خوبی! نه به زور و اخم و ناراحتی!
لبخند نشئت روی صورتم و گفتم: میخوامت شیخ مهدی... خاک عباتم...
بعد بی مهابا ادامه دادم: الان بریم با بابام صحبت کنی؟!
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک رجززیبا ودیدنی💪
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۰ مهر ۱۴۰۱
میلادی: Sunday - 02 October 2022
قمری: الأحد، 5 ربيع أول 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام، 117ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️4 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️12 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
▪️29 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️33 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
#حدیث
💠 امام جواد عليه السلام:
هر کس به سخن گوینده ای گوش سپارد، او را بندگی کرده است اگر گوینده سخن از خدا می گوید، او خدا را بندگی کرده و اگر از زبان شیطان سخن می گوید، شیطان را بندگی نموده است
📚تحف العقول ص ۴۵۶
جلسه خواستگاری ما حقیقتا دو جلسه 15 دقیقه بود و هیچ بحث مفصلی انجام نگرفت و در این دو نوبت متوجه ایمان، معرفت و حیا ایشان شدم و از ظاهر مهربان آقا محمود دریافتم که فردی معتقد است.
ایشان اعتقاد عجیبی به "ولایت فقیه" داشت و در این مورد نیز از لحاظ فکری بسیار نزدیک هستیم و از لحاظ اخلاقی در ایشان هیچ مورد منفی ندیدم. با توکل به ائمه، #شهیدنریمانی را انتخاب کردم و در طول دوران زندگی به این انتخاب مطمئن تر شدم و خدا را شکر میکنم که زندگی مرا با این مرد بزرگ قرار داد.
آقا محمود در جلسه خواستگاری درباره کار خود صحبت کردند که تعداد و مدت زمان ماموریتهای ایشان زیاد است و خارج از کشور باید بروند و در ادامه گفتند که خیلی زیاد مسافرت میروم و ممکن است روزی هم بر نگردم که ایشان منظورشان "شهادت" بود
ولی کلمه #شهادت را به زبان نیاوردند و در مورد کار خود صحبتهای کردند و اینکه ممکن است این مسیر به #شهادت ختم شود، که در جواب ایشان گفتم آسمانی شدن ویژه آقایان نیست و خانمها نیز میتوانند آسمانی شوند و #شهیدنریمانی سکوت کرد.
#شهیدمحمودنریمانی
#طنزشهدایی!😄
در مدتی که در حلب بود، زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگر نمیتوانست کلمهای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل میفهماند که چه میخواهد بگوید.
یکروز به تعدادی از رزمندههای نبل و الزهراء درس میداد. وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!🙄
به عربی پرسید: چتون شده؟!
گفتند: شما گفتید دراز بکشید!😐😂
به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمهای به کار برده بود که معنیاش میشد دراز بکشید!
به روی خودش نیاورد، گفت:
میخواستم ببینم بیدارید یا نه!😁
بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،آنقدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😅😂
راوی: همرزم شهید🌹
🍃🌸🍃
❣عطر تولـ🎂ـد شهید مےآید...
❣لحظہ تولدت
❣شروع پرواز🕊است
❣براے پرستوها
❣و خاطرہ ماندنے
❣براے تمام آسمانها...
🎀ولادت: ١٠ / ۰۷ / ١٣٦٩
🕊شهادت: ٢٣ / ۱۰/ ١٣٩٤
🌷#پاسدار_مدافع_حرم #شهیدجاویدالاثر_علی_آقاعبداللهی🕊
🦋🎊#سالروز_ولادت💖💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روشنگری 💡
📣حالا برای ما دُم درآورده‼️😠👊
⭕️ نوجوانان ما اینها را نمیدانند!🤷♂️👌
#نشرشباشما
.
حضرت آقامیگن:
مننمیتونماوننوشته های
رودستتونروبخونم!
یکی ازاونوسطدادزد:
نوشتیمجانمفدای رهبر🌱
آقامیگن:
خدانکنھ...)♥️
#جان ناقابل
#من_فدای_سیدعلی
#استاد_پناهیان :
باهاش زندگی كن ايمان بيار بهش،
بهش تكيه كن ..
ايشون اخلاقش اينجوريـه : )🦋
ميبره تا مرز نا اُميـدی
بگو قاطی نميكنم
قاطی نکن؛ بلده !
باهاش معامله کن باورشکن !
هرچی بخوای هسـت
نمـيده ! عمداً نميـده
ميخواد عکسالعمل تورو ببينه ..!🤭🌸
#خدا_رو_میگم_نااُميد_نشیمـ♥️
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 #مزد_خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت #قسمت_دوم یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم: باشه بابا!!! شیخ م
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 #مزد_خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
سری تکون داد و گفت: بریم، ولی به نظر من با توجه به روحیات تو، شما دانشجویِ آدم، هم باشی موثری آقا مرتضی!
گفتم: ای باباااا شیخ مهدی بی خیال نمیشیاا!!!
اینقدر مانع حوزه رفتن من میشی اون دنیا یقه ات رو میگيرنداااا که آقا شما برای وصل کردن آمدید نه برای فسخ کردن!
حالا هی بفرمایید بهتر است چنین شود چنان شود! والله ازتون می پرسن چرا در بهشت رو به روی مردم می بندین!!!
با دست زد روی فرمون ماشین و گفت: تکرار مکررات ولی مجددا میگم برادرم جمع نبند! این یک!
دوما هر کسی رفته حوزه بهشتی نشده ها!
بعضی ها هم بودن پاشون رو گذاشتن توی حوزه با کارهاشون درهای جهنم رو به روی خودشون باز کردن!
باید بدونی اخوی در بهشت اونجایی که کار بهت محول شده رو درست انجام بدی!
چه بنا باشی! چه آشپز! چه سرباز باشی! چه دکتر، مهندس ، معلم یا وزیر! دانشجو یا طلبه!
مهم اینه کارت رو درست انجام بدی!
سوما خیلی جالبه یه عده به ما میگن ما رو نمیخواد به زور ببرید بهشت چکار ما دارید!
یه عده هم مثل شما میگن چرا در رو بستید ما میخوایم بریم تو بهشت!
بابا به پیر! به پیغمبر! ما دربان بهشت نیستیم!
راه باز و مسیر مشخص! هر کسی بر اساس انتخاب خودش حرکت میکنه!
ما هم فقط راهنمایی کننده و کمک کننده ایم والسلام....
با جدیت گفتم: حاج آقا منم همین رو میخوام قربون شکلت والسلام....
لبخندی زد و متفکرانه گفت: ولی...
و بعد ساکت شد...
گفتم: ولی چی؟!
گفت: ولی اش بماند فعلا اما را بچسب!
نفس عمیقی با حرص کشیدم و گفتم: اما چی؟!
آروم گفت: اما اگه پدر و مادرت راضی نباشن بدون آخرش خوب نمیشه!
چه اینجا چه هر جای دیگه! از ما گفتن....
بعد هم ساکت شد و مسیر فرمون ماشین رو به سمت خونمون چرخوند...
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید...
میدونستم بابام هر چقدر هم مخالف باشه احترام شیخ مهدی رو نگه میداره و مطمئنا روی حرفش حرف نمیزنه البته امیدوار بودم چنین اتفاقی بیفته!
رسیدیم خونه...
مهدی در ماشین رو باز کرد و خیلی صبورانه عمامه و عباش رو در آورد و مرتب گذاشت توی ماشین و اومد راه بیفته!!!
گفتم: عه عه! چرا اینا رو در آوردین؟!
یه نگاه خاص بهم کرد و گفت: قرار شد من برم صحبت کنم که دارم میرم!
چکار به این لباس ها داری؟!
عصبی گفتم: خدا پدرت رو بیامرزه اینا اعتبار داره! خوب واضحه با این لباس بری احتمال اینکه راضی بشه بیشتره...!
دستش رو گذاشت روی پیشونیش و به در تکیه داد و خیره به رو به روش دو دقیقه ای رفت توی فکر...
بعد جدی نگاهم کرد و گفت: مرتضی جان دقیقا به خاطر همین اعتبارش نباید هر جایی ازش استفاده کرد!
گفتم: حاج آقا بی انصافی نکن این کار که خوب و خیره!
و چون خیلی باهاش راحت بودم ادامه دادم: آدم فروشی نکن بپوش دیگه حاجی!
بعد هم به حالت خواهش دستم رو گذاشتم روی محاسنم که هنوز یکی در میون بود و اعتباری محسوب نمیشد و ادامه دادم: جان من!
بدون توجه به درخواستم در رو بست و گفت:
انشاالله که خیره...
بعد راه افتاد به سمت خونمون...
کمی ماشین رو با فاصله پارک کرده بود و تا رسیدن به در خونه چند قدمی راه بود ...
تا در خونه که رفت کلی توی دلم غر زدم که چقدر منت میذاره!
حالا مگه چی میشد این یه تکه پارچه رو می پوشید! آدم باید کار ملت رو راه بندازه!
بذار خودم پام به حوزه برسه...
در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که دستش به سمت آیفون رفت...
قلبم داشت از جا کنده میشد که خدا کنه صحبتهاش اثری داشته باشه!
خیلی طول نکشید که بابام در را باز کرد و اومد دم در...
مطمئنن از دیدن مهدی که می دونست امام جماعت مسجد محلمونه کمی جا خورده!!!
من ترجیح دادم بمونم توی ماشین تا شاید شیخ مهدی اینجوری راحتر بتونه بابام رو راضی کنه!
هزارتا فکر و خیال توی ذهنم میومد که بابام اگه قبول کنه چکار کنم، اگه قبول نکنه چکار کنم...
هر جوری بود باید می رفتم حوزه...
این فقط یه تصمیم نبود...!
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 #مزد_خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهارم
صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید...
هرزگاهی مهدی دستی به محاسنش می کشید و انگار از حرفهایی که بابام میزد به فکر فرو می رفت!
با دیدن این حالت ها به خودم گفتم نکنه به جای اینکه مهدی بابام رو راضی کنه بر عکس بشه و بابام مخ شیخ مهدی رو بزنه و ازش بخواد با من صحبت کنه تا من منصرف بشم!
هر چند که اگر این اتفاق هم بیفته تاثیری نداره چون من مصمم تر از این حرفها بودم!
بعد از نیم ساعت خیلی گرم از هم خداحافظی کردن و مهدی راه افتاد سمت ماشین...
من که با خودم اتمام حجت کرده بودم که تحت هر شرایطی این مسیر رو تا تهش برم حالا اگه خانوادم راضی میشدن چه بهتر!
اگر راضی نمیشدن هم فکر میکردم مطمئنن بعد از رفتنم با اتفاقات خوبی که برام می افتاد حتما راضی میشدن!
وسط همین حرف زدن با خودم بودم که مهدی در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی و بدون اینکه چیزی بگه نفس عمیقی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد....
منم منتظر شنیدن حرفهایی که دیگه با رفتارش میشد فهمید از چه مدلی هستن موندم و چیزی نگفتم...
تیک عصبی گرفته بودم و با دندونهام لبم رو می جویدم و حرص میخوردم ....
رسیدیم به یه رستوران شیک، مهدی ماشین رو خاموش کرد با آرامش و خونسردی عمامه اش رو گذاشت روی سرش و عباش رو خیلی شیک پوشید و بعد گفت: به جای حرص خوردن، پیاده شو بریم یه غذایی بخوریم!
متحیر و متعجب از پوشیدن عبا و عمامه اش اون هم توی چنین مکانی مونده بودم!
و چون فکر میکردم بابام مخش رو زده و بهش گفته من رو بی خیال کنه! عصبی گفتم: حاج آقا این لباس رو جلوی بابای من بپوشی خوب نیست! بعد اینجا می پوشی!
والا شما ها دیگه چه جور بشری هستید!
بعد هم شیخ مهدی اگه فکر کردی با یه رستوران اومدن می تونی من رو منصرف کنی باید بگم سخت در اشتباهی چون من تصمیم رو گرفتم!
لبخندی زد و گفت: آقا مرتضی خوب نیست یه طلبه زود دیگران رو قضاوت کنه! این رو قبل از اومدن حوزه ی علمیه با خودت حسابی تمرین کن! این یک!
دوما من خوب میدونم کجا چه جوری بپوشم و بدون هدف کاری انجام نمیدم!
سوما شما به جای گیر دادن به پوشش من، فکر جیبت باش که قراره الان شیرینی رضایت گرفتن از بابات رو پای صندوق یه جا حساب کنی!
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون!!!
مثل آدم هایی که گنگ مادر زادی به دنیا اومدن از ذوق گفتم: چچچچچچچی! جون من ! جون من!حاجی راست میگی! بابام راضی شد!!!!
بعد هم بدون توجه به محیط اطرافم پریدم توی بغلش و اینقدر بوسش کردم که وقتی ازش جدا شدم تازه فهمیدم چه سوتی دادم!!!!!
حالم دست خودم نبود و با شوق و ذوق محکم زدم به شونه اش و گفتم: بریم شیخنا که امشب شب مهتاب است....
کمی عمامه اش رو جابه جا کرد و با لبخند وارد سالن شیک رستوران شدیم...
هنوز دو قدم نرفته بودیم که یه نفر از اون طرف میز بلند گفت: این جماعت خون مردم رو می کنن تو شیشه بعد خودشون با عبا و قبا تشریف میارن رستوران!!!!
من که تازه متوجه نوع پوشش مهدی شدم و منظور اون آقا و خانم رو که نوع پوشش خاصی هم داشتند خوب فهمیدم چهره ام برافروخته شد و اومدم یه چیزی بگم که....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر🍁
🌸🌸🌸🌸🌸