فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹کودک سه سالهای که با قرآن خواندنش همه را غافلگیر کرد!
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۵ یه جاش مداح به جاي حضرت زینب میگفت: تویی کـه مَحرم منی،بمون کنار من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۶ و ۲۷
:_نــه،من خـــوبم
:_بعدش چی شد؟
موبایلم را درمیآورم و جلویگوش فاطمه میگیرم:ببین،این داشت
پخش میشد.
فاطمه سر تکان میدهد:آره..اینو شنیدم،خیلی قشنگه.
:_مداحی که تموم شد،حال یه آدمی رو داشتم که میخواد پرواز
کنه،اونقدر گریـــه کرده بودم که چشمام باز نمیشد،یعنی اون شب
به اندازه ي تمام عمرم گریه کردم.هیچ کس نبود.. دلم نمی خواست
تنها باشم براي همین رفتم پیش منیرخانم ،بنده خدا منو تو اون حال
دید،کلی ترسید. از تلویزیون اتاق منیر خانم صداي سینه زنی
میاومد.
بهش گفتم چه خبر شده منیرخانم؟
گفت:شب عاشوراست دیگه
پرسیدم:عاشورا چیه؟
با گریـــه گفت:شهادت امام حسینه دیگه.
بهش گفتم:می دونم،ولی اصلا امام حسین کیه؟ چرا من این همه گریه
کردم براش؟
خودمم نمیدونستم چه بلایی سرم اومده،از بچگی عاشق،تاسوعا و
عاشورا بودم،چون دوروز تعطیل بودیم.. میدونستم شهادت امام
حسیـــنه،ولی درك نمیکردم چرا بعد از هزار و چهارصد سال،براي
کسی بخوان این همه عزاداري کنن،رفتم سراغ اینترنت...
میدونی اولین صفحه اي که باز شد چی بود؟ عکس گنبد سیدالشهدا
و یه حدیث ازپیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم)
★ان الحسین مصباح الهدي و سفینه النجاه★
من،کشتی نجاتم رو پیدا کرده بودم،عین یه آدم تشنه،کــه مدام آب
شور میخوره،حریص فهمیدن شده بودم. شروع کــردم به کتاب
خوندن،تحقیق کــردن،هیچکسی هم دور و برم نبود کـه بخوام
ازش سوال بپرسم،گاهـــی وقتا،قایمکــی میرفتم مسجد،به خانم
هایی که نماز می خوندن با دقت خیره می شدم.
:_چرا؟
:_میخواستم ببینم،موقع نماز،اصلا حواسشون هست که چی کار می
کنن،عظمت نماز رو درك میکنن یا نه.... یه بارم تصمیم گرفتم خودم
نماز بخونم. هیچی بلد نبودم ولی خب،گفتم ببینم چه جوري
میشه...با شوق و کلی استرس رفتم صف اول وایسادم...بلد نبودم
نماز خوندن رو ولی می خواستم ببینم چه احساسی داره...
:_خب...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۸ و ۲۹
با یادآوري آن روز گـُر میگیرم...پوزخند میزنم.
:_رفتم صف اول،یه چادر از جالباسی مسجد برداشته بودم،کج و
کـــوله سر کرده بودم،مُکــــبِر داشت اذان میگفت،تصمیم گرفتم
هــرکاري بقیه میکنن منم انجام بدم،یهو یه حاج خانمی صدام کرد.
گفت:دخترجون اینجا چی کار میکنی؟
نزدیک بود پس بیفتم،حس میکردم همه شون میدونن من بلد نیستم
و میخوان داد و بیداد کنن.
مکث میکنم،کمی لب هایم را تر می کنم..
فاطـــمه مشتاق میگوید_:خب،بعدش
:_برگشتم به طرفش،شبیه این حاج خانم هایی بود تو فیلما نشون
میده که روز و شب کارشون نماز و دعاست،بهش گفتم میخوام نماز
بخونم..گفت:کــار خوبی میکنی،ولی صف اول جاي تو نیست،تو باید
حالا حالاها عقب وایسی،بچــه که صف اول نماز نمیخونه،برو عقب
بذار بزرگترا جلو وایسن....
همه نگاهم میکردن و سر تکون میدادن،یعنی همه شون مثل اون
خانم فکر میکردن؟
فاطـــمــــــه از شدت عصبانیت نفهمیـــدم چی کار میکنم،از
هـــرچی مسجد و آدم مذهبیه متنفر شدم...بلند شدم از مسجد اومدم بیرون...
رفتم خونه،تو راه بغضم شکســـت و گریه کردم... با خودم گفتم
همه ي حرفایی که بابا و مامان ، همیشه میگن،درست بوده...مذهبیا
فکــر میکنن مسجد فقـــط مال اوناست.صف اول نماز مال
اوناست.خدا مال اوناست. من،که تازه داشتم طعم دین رو حس
میکردم ، فقط به خاطر تکـــبر و فخـــرفروشی یکی از آدماي
خشکه مذهب،بازم از دین زده شدم. خواستم تلافی کنم،تلافی
غرورم که تو مسجد شکست، شب یه مهمونی دعوت بودیم،جشن
کریسمس یکی از دوستاي ارمنی بابام،چقدر من بچه بودم....
:_مگه چی کار کردي؟
:_هیچی،تصمیم گرفتم یه لباس مزخرف تنم کنم، کلی به خودم
برســـم... از اول تا آخر مهمونی فقط برقصم،می فهمی فاطمه؟من
تو راهی که تازه اولش بودم شکست خوردم... هنوز مومن نشده،از
اسلام زده شدم،خیلی روزاي سختی بود...من سَرخورده شده
بودم،کاش اون خانم میفهمید چه بلایی سر شکوفه ي ایمان من آورد
و ظالمانه پرپرش کرد......
فاطــمه با تحیر نگاهم میکند،ساعت گوشیم را نگاه میکنم:اوه اوه
فاطمه پاشو،الان کلاس شروع میشه ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۰ و ۳۱
فاطــمه میگوید:واي نیکی بقیه شو تعریــــف کن.
:_بلند شو،مگه دارم فیلم سینمایی برات تعریف میکنم؟؟ پاشو بریم
حالا بعدا بهت میگم.
فاطـــمــه با اکراه بلند میشود.
★
صداي زنگ موبایلم بلند میشود،کتاب را میبندم و گوشی را
برمیدارم،فاطمه است:
:_الو،سلام فاطمه جون
:+سلام نیکی جونم،چطوري؟خوبی؟مزاحمت کــه نشدم؟
:_نه بابا،مراحمی این حرفــا چیه.
:+خلاصه اگه مزاحمت هم شده باشم حقته،چقدر درس میخونی آخه
تو!
:_دیگ به دیگ میگه ماکروویو!
صداي خنده اش از پشت تلفن میآید
:+خب حالا،ماکروویو جان،زنگ زدم دعوتت کنم، حق نه گفتن هم
نداري،گفته باشم!
:_عه؟کجا دعوتم؟
:+خونه ي ما. همین الآن :_به چه مناسبت؟
:+به مناسبت بی مناسبتی،به صرف عصرونه!
:_نه مزاحم نمیشم فاطمــه
:+چه مزاحمتی،مگــه دیروز سرکلاس نگفتی مامان و بابات خونه
نیستن؟خب پاشو بیا دیگه!تعارف نداریم که
:_آره،مامان و بابام صبح رفتن ترکیه،ولی آخه....
:+آخه بی آخه،زود بیا منتظرتم،خداحافظ
منتظر جواب من نمیماند.
کمی دو دلم...از طرفی دوست دارم مادر فاطمـــه را ببینم،از طرفی
هم کمی معذبم...
موبایل را برمیدارم و شماره ي مامان را میگیرم. بعد از سه بوق جوابم
را میدهد:
:+بله؟
:_سلام مامان
جوابم را نخواهد داد،انتظار بیهوده اســـت،صحبتم را از ســر
میگیرم.
:_مامان میشه من برم خونه ي دوستم؟
:+کـدوم دوستــت؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۲ و ۳۳
:_دوستم دیگه،تو کلاس عربی باهاش آشنا شدم.
:+باشه برو،رسیدي به منیر بگو،به من خبر بده.
:_باشه چشم،خداحافظ...
صداي بوق اشغال،مغزم را منفجـــر میکند،آه سردم را بـــا
صــــدا بیرون میدهم....روزهاي تلخ گذشته،
گرچه پــر از سیاهی معصیت بود،امـــا مهــربانی هاي مامان را
داشت... کاش شیرینی این روزها را مامان هم درك میکرد و تنهایم
نمیگذاشت......
صداي اس ام اس میآید؛فاطمه است، آدرس خانه شان را
فــرستادهـ و آخرش هم نوشتهـ :دیر بیاي، عبرت همگان میشی !
کمد لباسم را باز میکنم،انبوه لباس ها انتخاب را سخت میکند، مرغ
خیالم پرواز می کند به چهار سال پیش....چنین روزهایی ..
❤
کمـــد لباس را باز میکنم،چنــد هفته اي از عمرم را خام این
مذهبی ها شده بودم ،نمیگذارم بقیه ي عمرم را بازیچه کنند.امشب
دعوتیم به مراسم جشن کریسمس آقاي لاوانسیان، دوست ارمنی بابا
پیراهن قرمزم را از جالباسی در میآورم،زیر لب غر میزنم : مبارکتون
باشه،کل اون مسجد و همه ي صفهاي نمازش،اون صف اولش که فقط مخصوص بزرگتراست، حیفِ من،که میخواستم کاري که تو عمرم
نکردم و بکنم ،من رو چه به نماز خوندن،پیرزن،خیال میکنه تو صف
اول چه خبره... آنقدر تو صف اول وایسا تا زیر پات علف سبز بشه،
فکــر کردن خدا فقطــ مال اوناست.
جلوي آینه مینشینم،رژ لب جگري ام را با آرامش روي لب هایم
میمالم،این کار را به خوبی از مادرم یاد گرفته ام،لب هایم را روي هم
میمالم و به تصویر خودم در آینه،بوس میفرستم.
زیر لب میگویم:الهی قربون خودم برم که این همه خوشگݪم!
جوراب هاي بلند و ضخیم مشکی ام را میپوشم، زمستان است و من
اصلا دوست ندارم سرما بخورم، کفش هاي پاشنه دار قرمزم را هم از
کمد درمیآورم ، مادرم وارد اتاق می شود،با دیدنم تعجب میکند،دو
هفته اي میشد که هیچ مهمانی اي نرفته بودم ، چقدر ساده بودم !
جلوي مامان میچرخم : خوشگل شدم مامان؟ _:خوشگل بودي.. می
خندم، موهاي بلند مجعدم را بالاي سرم جمع میکنم ، گل سر کوچک
قرمز را روي موهاي مشکیام میکارم،همه چیز آماده است،براي یک
شب عالی،از اول هم اشتباه کردم که پا در مسجد گذاشتم ، مسجد و
صف هاي نمازش ارزانی همه ي اُمُل ها،مهمانی هاي شاهانه هم براي
ما .....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۴ و ۳۵
شال قرمز روي سرم می اندازم،موهایم را بیرون میریزم،پالتوي خزدار
مشکی ام را میپوشم،کیف کوچک قرمزم را دست میگیرم و از اتاق
خارج می شوم.
بابا در حیاط منتظر ماست،مامان جلوتر از من از خانه بیرون
میرود،من کمی جلوي آینه قدي مان میایستم و خودم را برانداز
میکنم. رنگ سرخ لب هایم به جنگ سفیدي پوستم دویده،از حق
نگذریم واقعا زیبا شده ام..به سبک مانکن هاي ایتالیایی کیفم را
دست میگیرم و از خانــه خارج می شوم. مامان و بابا در ماشین
منتظر من هستند،کمی سردم میشود،پاتند میکنم تا زودتر به آنها
برسم،ناگهان زیر پایم خالی میشود و با سر میافتم روي سنگفرش
هاي حیاط.
❤
فاطمـــــه لیوانش را با هیجان روي میز میکوبد: چی شد؟ افتادي؟
سر تکان میدهم :اوهوم ،با کله افتادم زمین
:_خب چی شد؟
:_رفتیم بیمارستان،پام شکسته بود،دو ماه تموم،تا عید تو گچ بود!
:_نه؟!
:_آره
:_پس یعنی مهمونی نرفتی؟
:_نه،بعدا دوستاي مامانم براش تعریف کردن که همــه مست کرده
بودن و تا خود صبح زدن و رقصیدن،فاطمه من مطمئنم خدا خیلی
دوسم داشته
پامو شکســـــت تا به اون جهنم وا نشه،با اون حالی هم که من
داشتم،مطمئنم یه بلایی سر خودم میآوردم..
:_خدا واقعا دوست داره نیکی
چند تقه به درمیخورد،فاطـمه برمیگردد: بفرمایید تو
مادر فاطــمــه در حالی که ظرف میوه را در دست دارد وارد
میشود،به احترامش بلند میشوم.
با دست اشاره میکند:بشین دخترم،بشین خواهش میکنم.
ممنون میگویم و می نشینم. میگویم:واقعا منزل خیلی قشنگی دارید
خانم زرین
مادرفاطمه میخندد،پس فاطمه این همه زیبایی را از مادرش به ارث
برده:نظر لطفته عزیزم،با چشماي قشنگت میبینی. بفرمایید،بردار
نیکی جان،من برم که شما راحت باشید،فاطمه،مامان،کارم داشتی
صدام کن.
مادر فاطمه میرود،فاطمه در بشقابم میوه میگذارد و میگوید:خب بعدش چی شد؟
ادامه دارد....
نویسنده ✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
4_5945169468576497828.mp3
3.95M
استشمام 🍃🌷
عطر خوش بوے
عیـــــد فطــر
از پنجره 🍃🌷
ملڪوتي رمضاڹ
ڪَواراے وجود پاڪتاڹ
"عاشقاڹ و روزه داران عیدتاڹ مبارڪ"🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت نامه عاشقانه #شهید
و پرسیده شد : #عید_فطر یعنی چه؟
- به معنی بازگشت به فطرت [حقیقت انسانی] است .
یکی از معانی لغوی فطر شکافتن هست؛
خیلی جالبه !
انگار خدا یه دورهی سی روزه میذاره و
داخل #عید_فطر پوستهی کهنه و قدیمی
روحت رو میشکافه و تو رو از تمام
آلودگیهای قبلی پاک و طاهر میاره
بیرون :)!
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۴ و ۳۵ شال قرمز روي سرم می اندازم،موهایم را بیرون میریزم،پالتوي خزدار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۳۶ و ۳۷
:_بعدش....
روزهاي گذشتــه،در برابر چشمانم جان میگیرند.
❤
لپ تاب را زیر بغلم میزنم،عصا را برمیدارم و مثل پنگوئن شروع به
راه رفتن میکنم،می خواهم از جلوي اتاق رد شوم،مامان مشغول
ماسک گذاشتن روي صورتش،متوجه ام میشود:نیکی کجا میري؟این
همه این پله ها رو بالا پایین نکن،بگیـــــر بشین
:_حوصله ام سررفته،میرم حیاط یه دوري بزنم.
:_ژورنال ها رو دیدي؟لباساتو انتخاب کـــردي؟
جلوي پله ها میرسم،به اندازه ي پایین رفتن از اورست سخت به نظر
می رسد. نفسم را بیرون میدهم و بلند میگویم:نــــه فعلا
پله ي اول به خیر میگذرد.
مامان هم بلند،از همان اتاق جوابم را میدهد:زودتر انتخاب کن،ژیلا
جون که میره دوبی برامون بیاره. ما کــه بــه خاطر پاي تو
نتونستیم امسال بریم
پله ي پنجم را به سختی پایین میروم:تقصیـــر من چیه
مامان؟خودتون میرفتید......
مامان جوابم را نمیدهد،مطمئنا نشنیده والا حتما جواب میداد،حتما
میگفت:من گفتم بریم،بابا قبول نکرد..
من هم میگفتم:بابا از تو خیلی مهربون تره مامان
مامان هم میگفت :تقصیر خودشه، من بچه رو میخواستم چیکار؟ اگه
مسعود اصرار نمیکرد.....
بیست و پنج پله ي باقی مانده،با جان کندن تمام میشوند،همین که
پایم بــه پارکــت هاي طبقه ي هم کف میرسد،انگار بال
میگشایم،شنلم را روي دوشم جابه جا میکنم،لپ تاب را سفت
میگیرم و وارد حیاط میشوم... از سنگفرش ها میگذرم ، به طرف
حیاط پشتی میروم. از خانه ي همسایه صداي جر و بحث میآید،تازه
عروس و دامادي هستند که همیشه با هم دعوا می کنند.
روي تاب مینشینم،سوز آخرین روزهاي اسفند به جانم می
نشیند،زمستان آخرین تلاش هایش را براي خودنمایی میکند،اما بوي
بهار،مست کننده جان را نوازش میدهد.
صداي شکستن چیزي از خانه همسایه میآید،زیر لب میگویم:خب
مگه مجبور بودید با هم ازدواج کنید....
لپ تاب را روشن میکنم و زیر لب حرف خودم را تایید میکنم:والّا....
داخل مستطیل سفید مرورگر مینویسم:نهج البلاغه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۸ و ۳۹
شروع میکنم به غر زدن:آخه اینم موضوع بود به ما گفتی؟؟
صفحه اي را باز میکنم،بدون خواندن متن،کپی میکنم و درون صفحه
ي وُرد،مینشانمش.
بالاي صفحه مینویسم:
نهج البلاغه
تحقیق و پژوهش از نیکی نیایش
دلم براي وبلاگ نویس بیچاره،میسوزد!
آخر مطلب،براي خالی نبودن عریضه مینویسم:
باتشکر از زحمات سرکارخانم فرزانه
دبیر محترم درس دین و زندگی
پیرزن غرغروي مغزم بیدار شده است:بـــله،درس شیرین و با
محتوا و بسیـــار دوســت داشتنی دینی!
قسمت تصاویر مرورگر را باز میکنم،تحقیق کـه بدون عکس نمیشود.
نگاهی سَرسَري به تصاویر میاندازم،از گل و بوته ي یکی از عکس ها
خوشم میآید،ولی کیفیت عکس پایین است و مجبور میشوم،صفحه
ي وبلاگش را باز کنم.
عنوان وبلاگ،تنم را میلرزاند:
من یک مسلمان هستم
اسلام کامل است و من نیستم،هر خطایی که از من ســر زد،به من
نسبت دهید،نه به دینم.
مثل برق گرفته ها به روبه رو خیره می شوم.
دوباره جمله را می خوانم.دوباره و دوباره....چیزي درون قلبم تکان
می خورد.
چقدر زود دل کندم از نوبهار جوانه زده در قلبم..من خطاي یک
مسلمان را به پاي اسلام نوشتم...
پایین تر،حدیثی نوشته کـه باز هم به فکــر وادارم میکند:
مَن ذَهَبَ یَرى أَنَّ لَهُ عَلَى الآخَرِ فَضلاً فَهُوَ مِنَ المُستَکبِرینَ، (قالَ حَفصُ
بنُ غیاثٍ): فَقُلتُ لَهُ إِنَّما یَرى أَنَّ لَهُ عَلَیهِ فَضلاً بِالعافیَۀِ إذا رَآهُ مُرتَکِبا
لِلمَعاصى، فَقالَ: هَیهاتَ هَیهاتَ! فَلَعَلَّهُ أَن یَکونَ قَد غُفِرَ لَهُ ما أتى وَ
أَنتَ مَوقوفٌ مُحاسَبٌ أَما تَلَوتَ قِصَّۀَ سَحَرَةِ موسى علیه السلام ؛
هر کس خودش را بهتر از دیگران بداند، او از متکبران است. حفص
بن غیاث مى گوید: عرض کردم: اگر گنهکارى را ببیند و به سبب بى
گناهى و پاکدامنى خود، خویشتن را از او بهتر بداند چه؟ فرمودند:
هرگز هرگز! چه بسا که او آمرزیده شود اما تو را براى حسابرسى نگه
1 دارند، مگر داستان جادوگران و موسى علیه السلام را نخوانده اى؟
1
الکافی،جلد ھشتم،صفحھ ی 128)امام جعفر صادق)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۰ و ۴۱
کاش،پیرزنی که ادعاي بندگی میکرد،این حدیث مولایش را
میخواند،تنم میلرزد،دنیا در برابر چشمانم روشن میشود،چرا حق
دانستن را از خودم سلب کردم،چرا بـه واسطه ي اشتباه یک
نفر،جان خودم را در آتش جهــل سوزاندم... آرام،با دستان لرزانم،از
گوشه ي صفحه مداحی اي که چند ماه پیش دانلود کرده
بودم،انتخاب میکنم...
صداي مداح جان می بخشد به روحم:
حسیــــن من
بیا و این دل شکستـــه را بخـــــــــر. .....
********************************
بلندترین مانتو ام را میپوشم،رنگ بنفش روشن دارد و بلند است و
کمی گشاد
از مزون ژیلا،دوست مامان خریدم،نه به خاطر پوشیدگی ،فقط به
خاطر مدل و رنگ جذابش. تصمیم گرفــتـه ام این بار بدون هیچ
قضاوت و پیش داوري به مطالعه و تحقیق بپردازم.. آنقدر هم قوي
باشم تا هیچکــس نتواند باعث اخلال در کــارم شود.. در این کار
هم بسیار مصمم هستم.
هواي خوب اواخر فروردین،ریـــه ام را مینوازد، میخواهم از خانــه
خارج شوم کــه مامان صدایــم میزند:نیکی کــجــا میري؟؟
صدایم را صاف میکنم:می رم یه ســـر تا کــتاب فروشی مامان.
:_باشـه فقط شب مهمونی دعوتیما،زود بیا کــه باید آماده بشی
پوفی میکنم و میگویم:باشـه خداحافظ
از خانه خارج می شوم،شالم را سفـت میکنم. قرارم با خودم این بود
بدون تندروي قضاوت کنم،اما علت کشش قلبی ام به سمت حجــاب
را درك نمیکنم... هــمان کـه باعث شد،ناخودآگاه به طرف پوشیده
ترین لباسم کــشیـده شوم....
تا خانـه ي کتاب،فاصــله ي زیادي نیست،کولـه ام را جابه جا
میکنم و آرام از کنار پیاده رو،شروع به قدم زدن میکنم.
هــمــه ي اطلاعاتی کــه از دین دارم،در ذهن مــرور میکنم.
شاید حتی نتوانم تعریــف مناسبی از آن براي خودم توضیــح
دهم...
کل نگاه من به اسلام مختصر می شود در یکــ چهارچوب کلــی که
نشانه اش حجاب است..... شاید هم این واقعیت است،شاید اسلام
خلاصه میشود در حجاب...
بـه کتاب فروشی میرسم،داخل میشوم. پسـر جوانی پشت صندوق
نشسته است،چند دختر و پسر هم،گوشــه و کنار مشغول تماشاي...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۲ و ۴۳
قفسه ي کتاب ها هستند.. مستاصلم،نمیدانم چه باید بگویم .
مرد پشت صندوق میگوید:میتونم کمکتون کنم خانم؟
نگاهش میکنم،حرفم تا پشت لب هایم میآید و دوباره
برمیگردد:راستش....
حتی نمی دانم چه کتابی باید طلب کنم...من با چه فکري پا در اینجا
گذاشتم...
اولین عنوان کتابی کـه به ذهنم میرسد به زبان میآورم:نهج البلاغه
دارید؟
مرد با تعجب نگاهم میکند،شاید فکر هر کتابی را میکرد جز نهج
البلاغه.
مرد خودش را جمع و جور میکند: کتاب هاي مذهبی مون اونجان
و با دستش قفسه اي را نشان میدهد ،به طرف قفســه حرکت
میکنم،با نگاه به دنبال نهج البلاغه میگردم.
★
با کلافگی شالم را از ســرم میکشم. نهج البلاغه اي کـه بی هدف
خریدم روي میز میگذارم
چند تقه به در میخورد و به دنبال"بفرمایید" من منیر خانم با
یکــــ سینی با شربت بهارنارنج و میوه وارد اتاق می شود.
:_بفرمایید خانم،خسته از راه رسیدین.
با لبخند از او قدردانی میکنم:ممنون منیرخانم،ولی میشه لطفا به من
نگی خانم،میدونی کـه خوشم نمیاد.
:_چشم خانم
:_اسم من نیکی عه عزیزمن،نه خانم.
ملیح میخندد،نگاهی به نهج البلاغه میاندازد و میگوید:من بــرم
نیکیخانم اگه امري ندارین.
:_بازم ممنون
:_کتابتون هم مبارکــ خانم جان
:_مرسی
منیر خانم از اتاق خارج میشود،نگاهی به نهج البلاغه می
اندازم،خطاب به کتاب میگویم:حالا من با تو چیکار کنم؟؟اصلا واسه
چی خریدمت؟چرا انتخابت کردم...
بی حوصله پشت میز می نشینم و لپ تاب را روشن میکنم،تا صفحه
بالا بیاید،مشغول بافتن موهایم میشوم. میخواهم ایمیلم را چکــ کنم
شاید کمی از این کرختی و بیحوصلگی دربیایم،رمز ایمیلم را
میزنم،زیر لب میگویم:خدایا خودت راهی پیش پام بذار.
ایمیل هاي جدید،از مخاطبان همیشگی....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۴ و ۴۵
صداي مامان از طبقــه ي پایین میآید:نیکی کم کم آماده شو...
دلم مهمانی هاي همیشگی را نمیخواهد،بعد از شکستن پایم،گچ پایم
را بهـــانه ي عدم حضورم شده بود و از دیروز هم که گچ پایم را باز
کرده ام،مامان اصرار کرده کــه باید در این مهمــانی باشم...
میان ایمیل هاي تبریکـ عید و تبلیغات سایت هاي مختلف،یکــ
ایمیل با مخاطـب ناشناس،توجهم را جلــب می کند،عنوان ایمیل
وسوسه برانگیز است:
اگــه مستاصلی،بخون
ایمیل را باز میکنم. یا چشم،چند بار خطوطـ کوتاه و جمله هاي
عامیانه را دنبال میکنم.
هزاران علامت سوال،سوال بی جواب،با خواندن متن ایمیل،در ذهنم
نقش میبندد.
این کیست که از آشوب درونم باخبر است؟؟
بلند میشوم و چند بار دور اتاق می چرخم،روي میز خم می شوم و
براي چندمین بار،متن را میخوانم:
فرصت دونستن رو از خودت دریغ نکن
تو حق داري که بدونی
اول از قرآن شروع کن.
ترجمه اش رو بخون،مطمئن باش جواب خیلی از سوالاتت رو میگیري
بهش اعتماد کن....
جمله ي آخر به دلم می نشیند:بهش اعتماد کن...
پشت میز می نشینم،نگاهی به آدرس ایمیل میاندازم، جز چند حرف
و عدد بی سر و تــه،چیزي نصیبم نمیشود،من حتی به نزدیک ترین
آدم هاي زندگی ام چیزي نگفته ام،این کیست که زیر و زبرم را می
شناسد...
مامان وارد اتاق میشود،سریع صفحه ي لپ تاب را می بندم. لباس
مهمانی پوشیده،نگاه معناداري میاندازد و بعد میگوید:پس چـرا
آماده نشدي هنوز؟؟
به من و من می افتم:چی؟؟کــجـــا؟
:_حواست کجــاست؟؟مهمونی دیگه،گفتم کـه آماده شو.
:+آهـــا،چیزه مامان....من نمیام
:_نمیاي؟؟یعنــی چــی؟؟پاشو نیکـی مسخره بازي رو بذار کنار...
:+جدي گفتم مامان،من نمیام. پام درد میکنه
و به پاي چپم که تازه از گچ درآمده اشاره میکنم.
مامان با ناامیدي نگاهم میکند،میداند در لجبازي و یکدندگی درست
مثل خودش هستم:نمیاي دیگـه؟
ادامه دارد....
نویسنده✍ : فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💕 تو کچلی😍😂😍😂
💠 دو ماه از ازدواج غاده(همسر لبنانی شهید چمران) و مصطفی میگذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: « غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی #ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟ غاده با #تعجّب دوستش را نگاه کرد، حتی دلخور شد و بحث کرد که مصطفی #کچل نیست، تو اشتباه میکنی.
دوستش فکر میکرد غاده #دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.
آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به #مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. 🤣🤣
مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده چشمهایش از خنده به #اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو #کچلی؟ من نمیدانستم!»
و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد.
از آن به بعد آقای #صدر همیشه به مصطفی میگفت: شما چه کار کردید که #غاده، کچلی شما را ندید؟
#شهید_مصطفی_چمران
💕 مذهبی ها عاشق ترند 💕
حواستون به این جمله آخر باشه دخترا👆👆😁
🌸بسماللهالرحمنالرحیم🌸
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 23 April 2023
قمری: الأحد، 2 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع
▪️13 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️23 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️28 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️38 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام