eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🍃 میلاد پیامبر اکرم(ص) بود که مهریه را معین کردند. همان روز هم با حضور فامیل ها یک مراسم عقد ساده برگزار کردیم صیغه عقد را که خواندند، رفتیم با هم صحبت کنیم. دیدیم دنبال چیزی می گردد؛ گفت: اینجا یه مُهر هست؟ پرسیدم: مُهر برای چی؟ مگه نماز نخوندی؟! گفت: حالا تو یه مُهر بده.😊 گفتم: تا نگی برای چی می خوای، نمی دم.🙄 می خواست نماز شکر بخواند که خدا در روز میلاد رسول الله به او همسر عطا کرده! ایستادیم و با هم نماز شکر خواندیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون هیچی میاییم و بدون هیچی میریم ❗️❗️❗️ واقعا راست میگه عین حقیقته یکم فکر کنیم👌
سلام‌ چشم حتما🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۴و ۷۵ :+نه بابا،این حـــرفا چیه؟؟اومدنت خیلی آرومم کرد(میخندد)خواهریم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۶ و ۷۷ گیجم،نمیدانم چه میخواهم بکنم.... حتی نمیدانم که با پدر و مادرم صحبت کنم یا نه... نگرانی ها و سردرگمی هایم پایان ندارد... صداي منیرخانم میآید :نیکی خانم..خانم جان تشریف بیارید شام حاضره. بلند میشوم،موهاي آشفته ام را مــرتب میکنم و به طرف نهارخوري میروم. مامان و بابا پشت میز نشسته اند و منتظر من هستند.هیچکس در خانه ي ما حق تنها غذاخوردن را ندارد و تا جمع سه نفره مان کامل نشود کسی دست به میز نمی برد. روي صندلی ام مینشینم،اشتهایی به غذاخوردن ندارم. سکوت جمع و صداي قاشق و چنگال دیوانه ام میکند،با غذایم بازي میکنم. دوست دارم زودتر به اتاقم پناه ببرم،به غار تنهایی هایم مامان متوجه میشود :چی شده نیکی؟ :+اشتها ندارم مامان :_به احترام کسایی که دارن غذا میخورن باید غذات رو بخوري... :+ولی من اصلا... :_حـرف نباشه نیکی بابا آرامـ میگوید:کاریش نداشته باش عزیزم،غذا خوردن که زورکی نیست . به من چشـمک میزند. از موقعیت استفاده میکنم :میشه من برم؟ مامان میخواهد اعتراض کند که بابا میگوید: میتونی بري... بلند میشوم و از منیرخانم تشکر میکنم. از سالن که خارج میشوم میشنوم که مامان میگوید: مسعود آخر این کاراي تو،تربیت این دخترو بهم میزنه. بابا جوابش را میدهد:پدر و مادراي ما بهمون یاد دادن ؟آخرش خودمون یاد گرفتیم دیگه،کاریش نداشته باش،این همه حــرص نخور عزیزم به اتاق که میرسم،لپ تاب را روشن میکنم. شاید بتوانم راه حلی براي آشفتگی ام بیابم. وارد جست وجوگر می شوم و می نویسم:چادري و سراغ عکس ها میروم. جرقه اي چراغ ذهنم را روشن میکند،شاید باز هم ایمیلی از آن ناشناس رسیده باشد. دیگر این معما مهم نیست که او چه کسی بود،مهم این است که مثل فرشته اي به داد من رسید. زیر لب میگویم:آره تو یه فرشته اي،شک ندارم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۸ و ۷۹ دو ایمیل جدید از طرف او ارسال شده،خودم را لعنت می کنم که چرا زودتر به فکر ایمیل نیفتادم... اولی را که باز میکنم،تنها یک جمله و دیگر هیچ.... (وقتش رسیده که از امام حسین بیشتر بدونی) امام حسین....آه خداي من،چرا تمام این مدت از کشتی نجاتم غافل شدم... همان که تا اینجا رسیدن را مدیون او هستم.... غم او بود که بر جانم نشست و من به اینجا رسیدم.. تاریخ ایمیل،متعلق به دوهفته پیش است. اي واي من،کاش زودتر میخواندمش.. ایمیل بعدي را که باز میکنم،نوشته: «برو سراغ اهل بیت از اون ها کمک بخواه این کتابا به دردت میخورن: کشتی پهلوگرفته سقاي آب و ادب آفتاب در حجاب و لهوف به ترتیب بخونشون،از نهج البلاغه و احادیث هم غافل نشو،نوبت زیارت عاشورا هم رسیده. مداحی هم گوش بده،راستی چرا نمازخوندن رو امتحان نمیکنی ؟» نـــــمـــــــاز؟مـــــــــن؟شاید یهتر است امتحانش کنم.... لیست کتاب ها را می نویسم،باید خانه تکانی کنم،دِلَــمــ را.... ******** اشـــــک هایم را پاك میکنم،کشتی پهلــوگرفته را می بندم... دلــمـ می گیرد از این هـمـه غصه،از این همه غم.......... چـرا تنها به فاصـݪه ي چنـد هفته،از رحـلت پیامبر{صلی الله علیه و آله و سلم} چنین اهانتی نسبت به خانواده ي ایشان می شود... مگـــر این حجم از وقاحت ممکن است؟مگر میشود کل زحمات رسالت پیامبر را از یاد برد و این چنین به یاس پیامــبر ، بی احترامی کـرد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۰ و ۸۱ اگـر از باده ي کوثر اصالت اسلام،مست بودند،چنین نمیکردند و آخرتشان را به دو روز دنیا نمی فروختند... تصمیمم را گرفته ام.از فاطمه ي زهــرا شرم میکنم... نمیخواهم فرداي محشر،از ســربلند کردن برابر دخترپیامبر خجالت کنم و نگاهـم به زمــین خیره شود. واي من....چگونه این هـمـه سال در منجلاب گناه دست و پا زده ام وقتی ســـتــ★ـــارهیدرخشانی چون زهـــراي مرضیه در آسمان بالاي ســرم،بوده... واي بــر من و کارنــامه ي سیاه من.... بس است هرچقدر پیمان شکنی کردم... کافیست هرچه،نمک خوردم و نمکدان شکستم... من،میــهـمان چند روزه ي این دنیا هستم،چطور حرمت صاحبخانه را فراموش کردم و انسانیت را از یاد بردم... از اینترنت،شیوه ي صحیح وضو گرفتن را یاد میگیرم،هرچند شک دارم که درست آن را آموخته باشم..باید همین روزها،از منیر بخواهم کمی راهنمایی ام کند... آب وضوي دست و صورتم را با حوله میگیرم. مانتوي بلندي میپوشم و شالم را محکم درو سرم میپیچم... دوباره پشت میز مینشینم،باید نماز را هم یاد بگیرم... آموزش نمازظهــر را در جست و جوگر تایپ میکنم. صفحه اي برابرم باز میشود،چقدر مرحله دارد.... خب،مرحله ي اول:نیتم که درست است..فقط براي جلب رضایت خدا.. دلم میشکند..نیت می کنم براي خدا و براي جبران همه ي بدي هایم،هرچند اندازه ي دریاست... مرحله یدوم:خب باید دست ها را تا گوش بالا آورد و [اللّه اکبر] گفت. این هم که کاري ندارد. مرحله ي سوم:قرائت کارسخت شروع شد.. متن سایت را میخوانم؛ « پس از گفتن "الله اکبر" سوره حمد را می خوانیم: بسم الله الرحمن الرحیم (الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ الرَّحْمـنِ الرَّحِیمِ مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ إِیَّاكَ نَعْبُدُ وإِیَّاكَ نَسْتَعِینُ اهدِنَــــا الصِّرَاطَالمُستَقِیمَ صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّین قرائت پس از سوره حمد، یک سوره دیگر از قرآن را می خوانیم به عنوان نمونه، می توان سوره توحید را خواند: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۲ و ۸۳ سوره توحید بسم الله الرحمن الرحیم (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدٌ )» این چند وقت،به خاطــر تکرار مکرر حمد،از بر کردمش.. اما سوره ي دوم را چه باید بکنم.... چند بار از روي سوره ي توحید میخوانم،حفظ کردنش سخت نیست،اما خب،یک روزه که نمیشود.. زیرلب میگویم:خدایـــــا،بنده ي گناهکارت رو تنها نذار.... بلند میشوم،در اتاق راه میروم و فکر میکنم،طبق عادت همیشڱي... چراغ ذهنم روشن میشود... موبایلمـ را برابر دهانم میگیرم... باید صدایم را ضبط کنم..شروع میکنم به قرائت سوره ي توحید. صداي ضبط شده ام را گوش میدهم،از تلفظ بعضی لغات خنده ام میگیرد... خداروشکر این مرحله هم به خیر گذشت. مرحله ي بعد،رکوع است،نگاهم به ذکرش میافتد. کم کم پیرزن غرغروي مغزم بیدار میشود:خوش به حال عربا،چقدر کارشون راحته.. حالا نمیشه ما فارسی،نماز بخونیم... به خودم تشــر میزنم:خجالت نمیکشی؟پونزده ساله خوردي و خوابیدي... یه نمازخوندنم سختت میشه.. بس کن،خجالت بکش.. این همه تو ناز و نعمت خدا،غرق شدي... از خدا خجالت نمیکشی؟ از حضرت زهرا شرم نمیکنی... ذکر رکوع و سجده را هم ضبط میکنم،نوبت به تشهد و سلام میرسد،چاره اي جــز ضبط کردنشان ندارم.. چندبار،صدایم را گوش میدهم و تمــرین میکنم، حرکات و گفتار،با هم هم زمان شود. با همان مانتو و شال، و با تکه سنگ زیبایی که یادگار سفــرشمال است،اولین نمـــاز عمرم را شروع میکنمـ . اللّه اکبر چهـــار رکعـت نماز ظهــر میخوانمـ،قربۀ الی اللّه.. . نمازم که تمام میشود،حس سبک بال ترین پرنده ي عالَم را دارم. روي همــان سنگ،که آب دریا صافش کرده،به سجده میافتم و از خداونــد طلب بخشــش میکنمـــــ... خداي مهــربان آسمان ها و زمین،خداي بندگان پاك و مطــهـري چون زهــراي مرضیــه،خداي من............. کمک کن بر عهد پاکی ام ماندگـار باشم و ثابت قدم،تا انتهاي به تو .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۴ و ۸۵ رسیدن پرواز کنم... چه اشتباهی! به تو رسیدن که پایان نیست... تو هــدف نیستی خداي من،بودن در کنار تو خود زندگی ست... تو در کل مسیر کنارمنی... من خودم در قرآن خوانده ام،تونزدیکی،نزدیک تر از رگ گردن باید تو را در خودم لمس کنم،تو در وجود منی،در قلب من... خدایا،مــرا به خاطر همه ي لحظه هایی که تو به من نعمت دادي و من ناسپاسی کردم... خدایا به خاطر همه ي زمان هایی که پشت به تو،به سمت هلاکت دویدم... ببخــش خدایا.... ببخش که تو هشدارم دادي از دشمنی شیطان،اما من او را دوست خود گرفتم... ببخش خدایا،ببخـــش بنده اي که نمک خورد و نمکدان لطف تو رو شکست... بخش مهربان ترین مهربان... بلند میشوم،چهار رکعت بعدي نماز عصر،راحت تر تلفظ میکنم اصطلاحات را.... الفاظ را و ذکــرها را آخ که چه آرامشی در رگهایم جاري میشود با یاد تو. تو بهترینی،پاکی و منزه. تو نهایت انتظار منیازخدایم،کمک کن من نهایت انتظار تو باشم،از بنده ات.... . بلـنـد میشوم،نمی خواهم فعلا مامان یا بابا از این موضوع باخبر شوند. به سراغ لپ تاب میروم،بس است هرچقدر خاموش بوده ام. به آدرس ایمیل ناشناس،باید پیغام بفرستم. باید تمام کنم این همـه سکوت را. برایش مینویسم: نمیدانم کیستی و ازکجا این همه مرا میشناسی هــرچه که هست،دیگر کنجکاو نیستم. تنها می دانم،فــرشته اي هستی که مرا به یاد خدایم انداختی.. شک ندارم... از این هـمه لطف شما سپاسگزارم.. . ارسال را فشار میدهم. چند دقیقه نمیگذرد که پاسخم را میدهد،چقدر سریع... نوشته : خدا میخواست به تو بال بدهد.... ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌸 ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 28 April 2023 قمری: الجمعة، 7 شوال 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 🔹جنگ حمراء الأسد، 3ه-ق 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام ▪️18 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️23 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️33 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️52 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
تفسیر صفحه ۳۹
🌺 مهربانی(ص): پیر سالخورده در میان شما، برکت و رحمت خدا را نازل می کند. 😘 📔نهج الفصاحه:۲۲۲
⚡️ خوابی که حاج‌ قاسم‌ پس از شهادت شهید زین‌الدین دید. ✍هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ سردشت؟» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن.» عجله داشت. می‌خواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی که می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم یک برگه‌‌ كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی به او گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی بهت‌زده به آن‌ كردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود «سلام من در جمع شما هستم» هدیه به شادی روح شهدا ۵ شاخه گل صلوات 🌸🌺 ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌ علَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🌺
سلام علیکم متن هایی درمورد امام زمان (عج) هست که به مراتب در کانال گذاشته میشه امیدوارم استفاده کنید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 🌸 🌸 📌 مهدی موعود کیست؟ امام مهدی (عجل الله تعالی فرج الشریف) دوازدهمین جانشین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و فرزند امام حسن عسگری( علیه السلام) است؛ نامش 《م ح م د 》 و کنیه اش《ابوالقاسم》است. ¹ ¹.حکومت جهانی مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 صفحه1 ادامه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۴ و ۸۵ رسیدن پرواز کنم... چه اشتباهی! به تو رسیدن که پایان نیست...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۶ و۸۷ گفت چشمت میزنند به تو چادر داد.. . جمله اش به دلم مینشیند،چرا که نه.... مگــر شرط زهرایی شدن،مثل او بودن نیست؟؟ مگـــر نباید شبیه فاطـــمــه باشم؟مگــر نمیخواهم در قیامت،به دوستدادان او وصل شوم؟ چــــــرا نـــــه؟ من ریحانه ام،ریحانه باید محفوظ بماند... تمام سختی هایش را به جان میخرم،همه ي رنج هاي این دنیا،فداي لبخند رضایت زهـــرا.... من عاشق شده ام،عاشق فاطمه و پسرش،حســـیـــن حسیــــن.....حسیــــــــــن....حســـــیـــــــــن.... حسین جان؟ تو از کدام ستاره اي که نامت این چنین،اشک هایم را روان می سازد... اشک هایم بی مهابا صورتم را سیلی میزنند،نسیم عصـرگاهی میوزد و من در میانی ترین روز تابستان از خانه خارج میشوم. اولین تاکسی که مقابلم ترمز میکند،سـوار میشوم. راننده میپرسد:مشکـلی پیش اومده خانم؟ :_نه :+حالتون خوبه؟ :_بــله خوبم. :+کـجـا برم؟ قشنگ ترین لبخند دنیا روي لب هایم می نشیند. :_جایی که چادر میفروشن. راننده با تعجب از آینه نگاهم می کند و راه می افتد. شالم را از دو طرف، سفت چسبیده ام،مبادا حتی تاري از موهایم به چشم نامحرمان بیاید. در پی ترمز راننده،پیاده میشوم و کرایه را پرداخت میکنم. جلوي یک مغازه ي حجــاب توقف کرده است،نفسم را بیرون میدهم و داخل میشوم. فروشنده ها،یک دخترجوان چادري و یک بانوي میانسال چادري هستند. :_سلام بانوي میانسال،استقبال میکند:سلام،خیلی خوش اومدین،بفرمایید در خدمتم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۸ و ۸۹ حرفم را مزه مزه میکنم:براي خریدن چادر اومدم :+خوش اومدي،براي خودتون؟ با افتخار سرم را بلند میکنم:بلـــــه :+به سلامتی،خب چه چادري مدنظرتون هست؟ نمیدانم چه باید بگویم،چادر هم مگر مدل و نوع دارد؟ فروشنده،حیرتم را میبیند:منظورم اینه چادر ساده،قجري،لبنانی،بحرینی،عبا،ملی،آستین دار، جلابیب.... چی مدنظرتونه؟ بازهم تعجب میکنم:یعنی همه ي اینایی که گفتین چادرن؟؟ دختر جوان لبخند میزند و مشغول مرتب کردن قفسه ها می شود،فروشنده ي میانسال میگوید: بله عزیزم،چادرن و ژورنالی برابرم میگذارد. پر است از انواع چادر. جالب است که بعضی مدل ها اصلا شبیه چادر نیستند مگر قرار نیست،حجاب،زیبایی ها را بپوشاند؟ پس چرا خود این ها،اینقدر زیبا هستند و جلب توجه می کنند؟ :_راستش.. من نمیدونم چطور بگم...ولی....خانم هاي عرب از کدوم چادر سر میکنن؟؟ زن میخندد:خانم هاي عرب،اکثرا چادر عبایی سرشون میکنن،الان دختر منم از اونا سر کرده. به دختر نگاه میکنم،چادري که سر کرده،ساده و قشنگ است. فروشنده ادامه میدهد :سرکردنش هم نسبتا آسونه. نفسم را بیرون می دهم و لبخند می زنم. :_من از همین میخوام **** با ذوق،چادر را مرتب میکنم،کمی سخت هست ولی شیرین! با هیاهو وارد خانه میشوم:مامان.... مامان کجایی؟ مامان به طرفم میآید:نیکی کجا بودي پـس.... با دیدنم حرفش را میخورد،اخم غلیظی میکند:این چیه سرت کردي؟ میخندم:چادره دیگه،قشنگ شدم؟ بی وقفه رو ترش می کند :+میدونم چادره،واسه چی سرت کردي؟نکنه از بیرون این شکلی اومدي؟؟همسایه ها ندیدنت که... سرم را بالا می گیرم :_من تصمیم گرفتم چادري بشم :+چی گفتی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۰ و ۹۱ :_من میخوام از این به بعد چادر سر کنم مامان :+نیکی،شوخیت خیلی مسخره است.. درش بیار،شبیه خدمتکارا شدي... :_نه،من اینو درنمیارم... فکر میکردم به تصمیم احترام میذارین :+تصمیم؟کدوم تصمیم؟ این اسمش حماقته،داغی تو دختر،نمی فهمی.. چادر که لباس ماها نیست... چادر لباس خدمتکاراست.. چادر لباس زندانی هاست... مگه ندیدي نو فیلما؟ بی سوادا چادر سر میکنن... بسه دیگه،درش بیار :+مامان،اتفاقا باسوادترین و بهترین خانم تو این دنیا،چادري بوده،من فکر میکنم بهتره یه کم مطالعه کنین.. به هرحال من عمــــرا این چادر رو از سرم بر نمیدارم،دیگه هم حاضر نیستم تو مهمونی هاي مسخره و احمقانه تون، بالا و پایین بپرم... دست مامان بالا میرود و لحظه اي بعد،برق از چشمانم میپرد.... ناخودآگاه دستم را روي گونه ي چپم میگذارم،چه طعم تلخی دارد سیلی... مامان با حیرت نگاهم میکند،انگار باورش نشده... اشک هایم ناخودآگاه روي صورتم میلغزند... پلک هایم روي هم می افتد. دستم را روي جاي انگشتان مامان میکشم،چقدر میسوزد.... جریان خون،به سمت صورتم هجوم میآورد،حس میکنم داغ شده ام... میخواهم از برابر مامان بگذرم،اما مامان دست می برد و چادرم را میکشد.... :_مامان :+حق نداري اسم این لعنتی رو دیگه بیاري،به خاطرش دست روت بلند کردم.... به سمت سطل آشغال میرود.. میدوم:مامـــــــــان با خشم،چادرم را،مشکی زیبایم را...،درون سطل زباله پرتاب میکند... آب میشوم،مچاله میشوم.... به طرفم برمیگردد،میخواهد بغلم کند... به سرعت به طرف پلــه ها میدوم... من چادرم را دوست دارم... چرا کسی من را نمی فهمد... من... خودم را داخل اتاق پرت میکنم و هق هق گریه ام شدت میگیرد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۲و۹۳ خدایا.... ******* دلم از ضعـف،بهم میپیچد.دو روز است اعتـصـاب غذا کرده ام. یا به خواسته ام،چادر سیـــاهم،می رسم یا میمیرم. تازه اگــر بمیرم،تیتر روزنامه ها و سایت ها را هم جور کرده ام:دختري به خاطر اختلاف عقیدتی با خانواده اش،اعتصاب غذا کرد و از شدت ضعف به دیار باقی شتافت... خنده ام میگیرد،امـــا،با یادآوري سیلی مامان،قلبم به درد میآید.... رد انگشتان کشیده اش،چند ساعت روي پوست روشنم خودنمایی میکرد،اما الآن،فقط رد زخمش، روي قلبم مانده و درد میکند..بیشتر از صورتم... صداي زمزمه ي بابا را پشت در،آرام میشنوم.. :_یه کاري کن بخوره.. حداقل یه لیوان شیربخوره صداي بابا قطع میشود و صداي در میآید. چند لحظه بعد منیرخانم با یک سینی به طرفم میآید،چشمانم را میبندم. :_نمیخورم منیرخانم،ببرش بیرون :+خواهش میکنم خانم،حداقل این لیوان رو سر بکشید. چشمانم را نیمه باز میکنم،صداي شکمم بلند میشود. بلند میشوم و می نشینم،لیوان بلند شیرکاکائو،چشمک میزند... ناخودآگاه آب دهانم را قورت میدهم. منیر با مهربانی منتظر است لیوان را بگیرم... نگاهم را از لیوان میگیرم،هدفم مهم تر از این حرف هاست که با یک لیوان شیرکاکائو خودم را ببازم :_گفتم که،نمیخورم. منیر آرام میگوید:خواهش میکنم خانم،شما بخورید، من به هیچکس نمیگم،قول میدم. :_خیال میکنید من دارم ادا درمیارم؟؟ صدایم را کمی بالاتر میبرم،میدانم بابا بیرون است. :_این براي بار هزارم:تا وقتی چادرم رو صحیح و سالم بهم تحویل ندید،من لب به هیچی نمیزنم. منیر نگران نگاهی به در میاندازد و به طرفم برمیگردد :آروم باشید خانم،باشه چشم. :_منیرخانم زودتر اینا رو از اتاق من ببرید بیرون.. به بقیه هم بگیــــــد(بازهم صدایم را بلند میکنم) اگه من رو دوست دارن،باید اعتقاداتم رو هم دوس داشته باشن... منیر،سینی را برمیدارد و از اتاق بیرون میرود. چشمانم سیاهی میروند،بهتر است کمی بخوابم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۴ و۹۵ مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد میگذارم،چقدر اینجا قشنگ است،بوي خدا میدهد در و دیوارش... چه حس خوبی است،مهمان خدا بودن،در خانه ي خدا...حس خوشبختی دارد... مثل حس چیدن نارنج است در ابتداي پاییز..مثل بوي سیب است در یک روز اردیبهشت.. مثل خنکاي نسیم است،در ساحل خلیج فارس،مثل بوي تازگی است در روز اول نوروز... مثل حس قشنگـــ دیدن مادر و دختري دست در دست در خیابان... مثل بوییدن شب بو است،در نیمه هاي خرداد. قشنگ است،زیبا و ناب. کسی صدایم میزند :سلام خانم نیایش چادرم را سفت میکنم و برمیگردم. سید جواد است،سید جواد علوي :+سلام آقاي علوي،رسیدن بخیــر :_سلامت باشید،جویاي احوالتون بودم از مشدي،و کتابایی که خواسته بودین،آوردم. دست مشدیه،هروقت خواستین ازشون بگیرین.:+واقـــعــا؟خیلی لطف کردید،خدا خیرتون بده. :_سلامت باشین،امــر دیگه اي،فرمایشی...؟ :+لطف دارین،با اجازه تون.. :_خواهش میکنم... چند قدم میروم و دوباره برمیگردم:بابت کتابا خیلی ممنون. :_انجام وظیفه بود. داخل مسجد میروم. سه سالی میشود که سیدجواد،طلبه ي حوزه ي علمــیــه نجف شده.. گاهی همینطور اتفاقی او را میبینم. چند وقتی بود که دنبال کتاب هاي خاصی بودم،کتاب هایی که در ایران پیدا نمیشد.. از سیدجواد خواهش کردم و او با روي باز پذیرفت و قول داد که کتاب ها را برایم پیدا میکند. جلوي ورودي خانم ها،با مادر فاطمــه و خاله هایش سلام و احوال پرسی میکنم و تسلیت میگویم. داخل مسجد میشوم،خانم ها دور تا دور نشسته اند و مشغول قرائت قرآن اند. فاطمه را گوشه اي می یابم،آرام گریه میکند. به طرفش میروم،متوجه حضور من نشده. :_سلام فاطمه جان سر بلند میکند،چشمان پر از اشکش را به صورتم میدوزد،بلند میشود و .... ادامه دارد نویسنده✍ : فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸