eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 مهربانی(ص): پیر سالخورده در میان شما، برکت و رحمت خدا را نازل می کند. 😘 📔نهج الفصاحه:۲۲۲
⚡️ خوابی که حاج‌ قاسم‌ پس از شهادت شهید زین‌الدین دید. ✍هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ سردشت؟» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن.» عجله داشت. می‌خواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی که می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم یک برگه‌‌ كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی به او گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی بهت‌زده به آن‌ كردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود «سلام من در جمع شما هستم» هدیه به شادی روح شهدا ۵ شاخه گل صلوات 🌸🌺 ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌ علَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🌺
سلام علیکم متن هایی درمورد امام زمان (عج) هست که به مراتب در کانال گذاشته میشه امیدوارم استفاده کنید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 🌸 🌸 📌 مهدی موعود کیست؟ امام مهدی (عجل الله تعالی فرج الشریف) دوازدهمین جانشین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و فرزند امام حسن عسگری( علیه السلام) است؛ نامش 《م ح م د 》 و کنیه اش《ابوالقاسم》است. ¹ ¹.حکومت جهانی مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 صفحه1 ادامه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۴ و ۸۵ رسیدن پرواز کنم... چه اشتباهی! به تو رسیدن که پایان نیست...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۶ و۸۷ گفت چشمت میزنند به تو چادر داد.. . جمله اش به دلم مینشیند،چرا که نه.... مگــر شرط زهرایی شدن،مثل او بودن نیست؟؟ مگـــر نباید شبیه فاطـــمــه باشم؟مگــر نمیخواهم در قیامت،به دوستدادان او وصل شوم؟ چــــــرا نـــــه؟ من ریحانه ام،ریحانه باید محفوظ بماند... تمام سختی هایش را به جان میخرم،همه ي رنج هاي این دنیا،فداي لبخند رضایت زهـــرا.... من عاشق شده ام،عاشق فاطمه و پسرش،حســـیـــن حسیــــن.....حسیــــــــــن....حســـــیـــــــــن.... حسین جان؟ تو از کدام ستاره اي که نامت این چنین،اشک هایم را روان می سازد... اشک هایم بی مهابا صورتم را سیلی میزنند،نسیم عصـرگاهی میوزد و من در میانی ترین روز تابستان از خانه خارج میشوم. اولین تاکسی که مقابلم ترمز میکند،سـوار میشوم. راننده میپرسد:مشکـلی پیش اومده خانم؟ :_نه :+حالتون خوبه؟ :_بــله خوبم. :+کـجـا برم؟ قشنگ ترین لبخند دنیا روي لب هایم می نشیند. :_جایی که چادر میفروشن. راننده با تعجب از آینه نگاهم می کند و راه می افتد. شالم را از دو طرف، سفت چسبیده ام،مبادا حتی تاري از موهایم به چشم نامحرمان بیاید. در پی ترمز راننده،پیاده میشوم و کرایه را پرداخت میکنم. جلوي یک مغازه ي حجــاب توقف کرده است،نفسم را بیرون میدهم و داخل میشوم. فروشنده ها،یک دخترجوان چادري و یک بانوي میانسال چادري هستند. :_سلام بانوي میانسال،استقبال میکند:سلام،خیلی خوش اومدین،بفرمایید در خدمتم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۸ و ۸۹ حرفم را مزه مزه میکنم:براي خریدن چادر اومدم :+خوش اومدي،براي خودتون؟ با افتخار سرم را بلند میکنم:بلـــــه :+به سلامتی،خب چه چادري مدنظرتون هست؟ نمیدانم چه باید بگویم،چادر هم مگر مدل و نوع دارد؟ فروشنده،حیرتم را میبیند:منظورم اینه چادر ساده،قجري،لبنانی،بحرینی،عبا،ملی،آستین دار، جلابیب.... چی مدنظرتونه؟ بازهم تعجب میکنم:یعنی همه ي اینایی که گفتین چادرن؟؟ دختر جوان لبخند میزند و مشغول مرتب کردن قفسه ها می شود،فروشنده ي میانسال میگوید: بله عزیزم،چادرن و ژورنالی برابرم میگذارد. پر است از انواع چادر. جالب است که بعضی مدل ها اصلا شبیه چادر نیستند مگر قرار نیست،حجاب،زیبایی ها را بپوشاند؟ پس چرا خود این ها،اینقدر زیبا هستند و جلب توجه می کنند؟ :_راستش.. من نمیدونم چطور بگم...ولی....خانم هاي عرب از کدوم چادر سر میکنن؟؟ زن میخندد:خانم هاي عرب،اکثرا چادر عبایی سرشون میکنن،الان دختر منم از اونا سر کرده. به دختر نگاه میکنم،چادري که سر کرده،ساده و قشنگ است. فروشنده ادامه میدهد :سرکردنش هم نسبتا آسونه. نفسم را بیرون می دهم و لبخند می زنم. :_من از همین میخوام **** با ذوق،چادر را مرتب میکنم،کمی سخت هست ولی شیرین! با هیاهو وارد خانه میشوم:مامان.... مامان کجایی؟ مامان به طرفم میآید:نیکی کجا بودي پـس.... با دیدنم حرفش را میخورد،اخم غلیظی میکند:این چیه سرت کردي؟ میخندم:چادره دیگه،قشنگ شدم؟ بی وقفه رو ترش می کند :+میدونم چادره،واسه چی سرت کردي؟نکنه از بیرون این شکلی اومدي؟؟همسایه ها ندیدنت که... سرم را بالا می گیرم :_من تصمیم گرفتم چادري بشم :+چی گفتی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۰ و ۹۱ :_من میخوام از این به بعد چادر سر کنم مامان :+نیکی،شوخیت خیلی مسخره است.. درش بیار،شبیه خدمتکارا شدي... :_نه،من اینو درنمیارم... فکر میکردم به تصمیم احترام میذارین :+تصمیم؟کدوم تصمیم؟ این اسمش حماقته،داغی تو دختر،نمی فهمی.. چادر که لباس ماها نیست... چادر لباس خدمتکاراست.. چادر لباس زندانی هاست... مگه ندیدي نو فیلما؟ بی سوادا چادر سر میکنن... بسه دیگه،درش بیار :+مامان،اتفاقا باسوادترین و بهترین خانم تو این دنیا،چادري بوده،من فکر میکنم بهتره یه کم مطالعه کنین.. به هرحال من عمــــرا این چادر رو از سرم بر نمیدارم،دیگه هم حاضر نیستم تو مهمونی هاي مسخره و احمقانه تون، بالا و پایین بپرم... دست مامان بالا میرود و لحظه اي بعد،برق از چشمانم میپرد.... ناخودآگاه دستم را روي گونه ي چپم میگذارم،چه طعم تلخی دارد سیلی... مامان با حیرت نگاهم میکند،انگار باورش نشده... اشک هایم ناخودآگاه روي صورتم میلغزند... پلک هایم روي هم می افتد. دستم را روي جاي انگشتان مامان میکشم،چقدر میسوزد.... جریان خون،به سمت صورتم هجوم میآورد،حس میکنم داغ شده ام... میخواهم از برابر مامان بگذرم،اما مامان دست می برد و چادرم را میکشد.... :_مامان :+حق نداري اسم این لعنتی رو دیگه بیاري،به خاطرش دست روت بلند کردم.... به سمت سطل آشغال میرود.. میدوم:مامـــــــــان با خشم،چادرم را،مشکی زیبایم را...،درون سطل زباله پرتاب میکند... آب میشوم،مچاله میشوم.... به طرفم برمیگردد،میخواهد بغلم کند... به سرعت به طرف پلــه ها میدوم... من چادرم را دوست دارم... چرا کسی من را نمی فهمد... من... خودم را داخل اتاق پرت میکنم و هق هق گریه ام شدت میگیرد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۲و۹۳ خدایا.... ******* دلم از ضعـف،بهم میپیچد.دو روز است اعتـصـاب غذا کرده ام. یا به خواسته ام،چادر سیـــاهم،می رسم یا میمیرم. تازه اگــر بمیرم،تیتر روزنامه ها و سایت ها را هم جور کرده ام:دختري به خاطر اختلاف عقیدتی با خانواده اش،اعتصاب غذا کرد و از شدت ضعف به دیار باقی شتافت... خنده ام میگیرد،امـــا،با یادآوري سیلی مامان،قلبم به درد میآید.... رد انگشتان کشیده اش،چند ساعت روي پوست روشنم خودنمایی میکرد،اما الآن،فقط رد زخمش، روي قلبم مانده و درد میکند..بیشتر از صورتم... صداي زمزمه ي بابا را پشت در،آرام میشنوم.. :_یه کاري کن بخوره.. حداقل یه لیوان شیربخوره صداي بابا قطع میشود و صداي در میآید. چند لحظه بعد منیرخانم با یک سینی به طرفم میآید،چشمانم را میبندم. :_نمیخورم منیرخانم،ببرش بیرون :+خواهش میکنم خانم،حداقل این لیوان رو سر بکشید. چشمانم را نیمه باز میکنم،صداي شکمم بلند میشود. بلند میشوم و می نشینم،لیوان بلند شیرکاکائو،چشمک میزند... ناخودآگاه آب دهانم را قورت میدهم. منیر با مهربانی منتظر است لیوان را بگیرم... نگاهم را از لیوان میگیرم،هدفم مهم تر از این حرف هاست که با یک لیوان شیرکاکائو خودم را ببازم :_گفتم که،نمیخورم. منیر آرام میگوید:خواهش میکنم خانم،شما بخورید، من به هیچکس نمیگم،قول میدم. :_خیال میکنید من دارم ادا درمیارم؟؟ صدایم را کمی بالاتر میبرم،میدانم بابا بیرون است. :_این براي بار هزارم:تا وقتی چادرم رو صحیح و سالم بهم تحویل ندید،من لب به هیچی نمیزنم. منیر نگران نگاهی به در میاندازد و به طرفم برمیگردد :آروم باشید خانم،باشه چشم. :_منیرخانم زودتر اینا رو از اتاق من ببرید بیرون.. به بقیه هم بگیــــــد(بازهم صدایم را بلند میکنم) اگه من رو دوست دارن،باید اعتقاداتم رو هم دوس داشته باشن... منیر،سینی را برمیدارد و از اتاق بیرون میرود. چشمانم سیاهی میروند،بهتر است کمی بخوابم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۴ و۹۵ مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد میگذارم،چقدر اینجا قشنگ است،بوي خدا میدهد در و دیوارش... چه حس خوبی است،مهمان خدا بودن،در خانه ي خدا...حس خوشبختی دارد... مثل حس چیدن نارنج است در ابتداي پاییز..مثل بوي سیب است در یک روز اردیبهشت.. مثل خنکاي نسیم است،در ساحل خلیج فارس،مثل بوي تازگی است در روز اول نوروز... مثل حس قشنگـــ دیدن مادر و دختري دست در دست در خیابان... مثل بوییدن شب بو است،در نیمه هاي خرداد. قشنگ است،زیبا و ناب. کسی صدایم میزند :سلام خانم نیایش چادرم را سفت میکنم و برمیگردم. سید جواد است،سید جواد علوي :+سلام آقاي علوي،رسیدن بخیــر :_سلامت باشید،جویاي احوالتون بودم از مشدي،و کتابایی که خواسته بودین،آوردم. دست مشدیه،هروقت خواستین ازشون بگیرین.:+واقـــعــا؟خیلی لطف کردید،خدا خیرتون بده. :_سلامت باشین،امــر دیگه اي،فرمایشی...؟ :+لطف دارین،با اجازه تون.. :_خواهش میکنم... چند قدم میروم و دوباره برمیگردم:بابت کتابا خیلی ممنون. :_انجام وظیفه بود. داخل مسجد میروم. سه سالی میشود که سیدجواد،طلبه ي حوزه ي علمــیــه نجف شده.. گاهی همینطور اتفاقی او را میبینم. چند وقتی بود که دنبال کتاب هاي خاصی بودم،کتاب هایی که در ایران پیدا نمیشد.. از سیدجواد خواهش کردم و او با روي باز پذیرفت و قول داد که کتاب ها را برایم پیدا میکند. جلوي ورودي خانم ها،با مادر فاطمــه و خاله هایش سلام و احوال پرسی میکنم و تسلیت میگویم. داخل مسجد میشوم،خانم ها دور تا دور نشسته اند و مشغول قرائت قرآن اند. فاطمه را گوشه اي می یابم،آرام گریه میکند. به طرفش میروم،متوجه حضور من نشده. :_سلام فاطمه جان سر بلند میکند،چشمان پر از اشکش را به صورتم میدوزد،بلند میشود و .... ادامه دارد نویسنده✍ : فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا