⚡️ خوابی که حاج قاسم پس از شهادت شهید زینالدین دید.
✍هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.» عجله داشت. میخواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی که میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم یک برگه كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی به او گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به آن كردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود «سلام من در جمع شما هستم»
هدیه به شادی روح شهدا ۵ شاخه گل صلوات 🌸🌺
ٱللَّٰهُمَّصَلِّ علَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
سلام علیکم
متن هایی درمورد امام زمان (عج) هست که به مراتب در کانال گذاشته میشه
امیدوارم استفاده کنید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸
🌸
🌸
📌 مهدی موعود کیست؟
امام مهدی (عجل الله تعالی فرج الشریف) دوازدهمین جانشین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و فرزند امام حسن عسگری( علیه السلام) است؛ نامش 《م ح م د 》 و کنیه اش《ابوالقاسم》است. ¹
¹.حکومت جهانی مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صفحه1
ادامه...
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۴ و ۸۵ رسیدن پرواز کنم... چه اشتباهی! به تو رسیدن که پایان نیست...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۶ و۸۷
گفت چشمت میزنند
به تو چادر داد..
.
جمله اش به دلم مینشیند،چرا که نه....
مگــر شرط زهرایی شدن،مثل او بودن نیست؟؟
مگـــر نباید شبیه فاطـــمــه باشم؟مگــر نمیخواهم در
قیامت،به دوستدادان او وصل شوم؟
چــــــرا نـــــه؟
من ریحانه ام،ریحانه باید محفوظ بماند... تمام سختی هایش را به
جان میخرم،همه ي رنج هاي این دنیا،فداي لبخند رضایت
زهـــرا....
من عاشق شده ام،عاشق فاطمه و پسرش،حســـیـــن
حسیــــن.....حسیــــــــــن....حســـــیـــــــــن....
حسین جان؟
تو از کدام ستاره اي که نامت این چنین،اشک هایم را روان می
سازد...
اشک هایم بی مهابا صورتم را سیلی میزنند،نسیم عصـرگاهی میوزد
و من در میانی ترین روز تابستان از خانه خارج میشوم.
اولین تاکسی که مقابلم ترمز میکند،سـوار میشوم.
راننده میپرسد:مشکـلی پیش اومده خانم؟
:_نه
:+حالتون خوبه؟
:_بــله خوبم.
:+کـجـا برم؟
قشنگ ترین لبخند دنیا روي لب هایم می نشیند.
:_جایی که چادر میفروشن.
راننده با تعجب از آینه نگاهم می کند و راه می افتد.
شالم را از دو طرف، سفت چسبیده ام،مبادا حتی تاري از موهایم به
چشم نامحرمان بیاید.
در پی ترمز راننده،پیاده میشوم و کرایه را پرداخت میکنم.
جلوي یک مغازه ي حجــاب توقف کرده است،نفسم را بیرون میدهم
و داخل میشوم.
فروشنده ها،یک دخترجوان چادري و یک بانوي میانسال چادري
هستند.
:_سلام
بانوي میانسال،استقبال میکند:سلام،خیلی خوش اومدین،بفرمایید در
خدمتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۸ و ۸۹
حرفم را مزه مزه میکنم:براي خریدن چادر اومدم
:+خوش اومدي،براي خودتون؟
با افتخار سرم را بلند میکنم:بلـــــه
:+به سلامتی،خب چه چادري مدنظرتون هست؟
نمیدانم چه باید بگویم،چادر هم مگر مدل و نوع دارد؟
فروشنده،حیرتم را میبیند:منظورم اینه چادر
ساده،قجري،لبنانی،بحرینی،عبا،ملی،آستین دار، جلابیب.... چی
مدنظرتونه؟
بازهم تعجب میکنم:یعنی همه ي اینایی که گفتین چادرن؟؟
دختر جوان لبخند میزند و مشغول مرتب کردن قفسه ها می
شود،فروشنده ي میانسال میگوید: بله عزیزم،چادرن
و ژورنالی برابرم میگذارد.
پر است از انواع چادر.
جالب است که بعضی مدل ها اصلا شبیه چادر نیستند
مگر قرار نیست،حجاب،زیبایی ها را بپوشاند؟ پس چرا خود این
ها،اینقدر زیبا هستند و جلب توجه می کنند؟
:_راستش.. من نمیدونم چطور بگم...ولی....خانم هاي عرب از کدوم
چادر سر میکنن؟؟
زن میخندد:خانم هاي عرب،اکثرا چادر عبایی سرشون میکنن،الان
دختر منم از اونا سر کرده.
به دختر نگاه میکنم،چادري که سر کرده،ساده و قشنگ است.
فروشنده ادامه میدهد :سرکردنش هم نسبتا آسونه.
نفسم را بیرون می دهم و لبخند می زنم.
:_من از همین میخوام
****
با ذوق،چادر را مرتب میکنم،کمی سخت هست ولی شیرین!
با هیاهو وارد خانه میشوم:مامان.... مامان کجایی؟
مامان به طرفم میآید:نیکی کجا بودي پـس....
با دیدنم حرفش را میخورد،اخم غلیظی میکند:این چیه سرت کردي؟
میخندم:چادره دیگه،قشنگ شدم؟
بی وقفه رو ترش می کند
:+میدونم چادره،واسه چی سرت کردي؟نکنه از بیرون این شکلی
اومدي؟؟همسایه ها ندیدنت که...
سرم را بالا می گیرم
:_من تصمیم گرفتم چادري بشم
:+چی گفتی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۰ و ۹۱
:_من میخوام از این به بعد چادر سر کنم مامان
:+نیکی،شوخیت خیلی مسخره است.. درش بیار،شبیه خدمتکارا
شدي...
:_نه،من اینو درنمیارم... فکر میکردم به تصمیم احترام میذارین
:+تصمیم؟کدوم تصمیم؟ این اسمش حماقته،داغی تو دختر،نمی
فهمی.. چادر که لباس ماها نیست... چادر لباس خدمتکاراست.. چادر
لباس زندانی هاست... مگه ندیدي نو فیلما؟ بی سوادا چادر سر
میکنن... بسه دیگه،درش بیار
:+مامان،اتفاقا باسوادترین و بهترین خانم تو این دنیا،چادري بوده،من
فکر میکنم بهتره یه کم مطالعه کنین.. به هرحال من عمــــرا این
چادر رو از سرم بر نمیدارم،دیگه هم حاضر نیستم تو مهمونی هاي
مسخره و احمقانه تون، بالا و پایین بپرم...
دست مامان بالا میرود و لحظه اي بعد،برق از چشمانم میپرد....
ناخودآگاه دستم را روي گونه ي چپم میگذارم،چه طعم تلخی دارد
سیلی...
مامان با حیرت نگاهم میکند،انگار باورش نشده...
اشک هایم ناخودآگاه روي صورتم میلغزند...
پلک هایم روي هم می افتد.
دستم را روي جاي انگشتان مامان میکشم،چقدر میسوزد....
جریان خون،به سمت صورتم هجوم میآورد،حس میکنم داغ شده
ام...
میخواهم از برابر مامان بگذرم،اما مامان دست می برد و چادرم را
میکشد....
:_مامان
:+حق نداري اسم این لعنتی رو دیگه بیاري،به خاطرش دست روت
بلند کردم....
به سمت سطل آشغال میرود..
میدوم:مامـــــــــان
با خشم،چادرم را،مشکی زیبایم را...،درون سطل زباله پرتاب میکند...
آب میشوم،مچاله میشوم....
به طرفم برمیگردد،میخواهد بغلم کند...
به سرعت به طرف پلــه ها میدوم... من چادرم را دوست دارم... چرا
کسی من را نمی فهمد...
من...
خودم را داخل اتاق پرت میکنم و هق هق گریه ام شدت میگیرد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۲و۹۳
خدایا....
*******
دلم از ضعـف،بهم میپیچد.دو روز است اعتـصـاب غذا کرده ام.
یا به خواسته ام،چادر سیـــاهم،می رسم یا میمیرم.
تازه اگــر بمیرم،تیتر روزنامه ها و سایت ها را هم جور کرده
ام:دختري به خاطر اختلاف عقیدتی با خانواده اش،اعتصاب غذا کرد و
از شدت ضعف به دیار باقی شتافت...
خنده ام میگیرد،امـــا،با یادآوري سیلی مامان،قلبم به درد میآید....
رد انگشتان کشیده اش،چند ساعت روي پوست روشنم خودنمایی
میکرد،اما الآن،فقط رد زخمش، روي قلبم مانده و درد میکند..بیشتر
از صورتم...
صداي زمزمه ي بابا را پشت در،آرام میشنوم..
:_یه کاري کن بخوره.. حداقل یه لیوان شیربخوره
صداي بابا قطع میشود و صداي در میآید. چند لحظه بعد منیرخانم با
یک سینی به طرفم میآید،چشمانم را میبندم.
:_نمیخورم منیرخانم،ببرش بیرون
:+خواهش میکنم خانم،حداقل این لیوان رو سر بکشید.
چشمانم را نیمه باز میکنم،صداي شکمم بلند میشود.
بلند میشوم و می نشینم،لیوان بلند شیرکاکائو،چشمک میزند...
ناخودآگاه آب دهانم را قورت میدهم. منیر با مهربانی منتظر است
لیوان را بگیرم... نگاهم را از لیوان میگیرم،هدفم مهم تر از این حرف
هاست که با یک لیوان شیرکاکائو خودم را ببازم
:_گفتم که،نمیخورم.
منیر آرام میگوید:خواهش میکنم خانم،شما بخورید، من به هیچکس
نمیگم،قول میدم.
:_خیال میکنید من دارم ادا درمیارم؟؟
صدایم را کمی بالاتر میبرم،میدانم بابا بیرون است.
:_این براي بار هزارم:تا وقتی چادرم رو صحیح و سالم بهم تحویل
ندید،من لب به هیچی نمیزنم.
منیر نگران نگاهی به در میاندازد و به طرفم برمیگردد :آروم باشید
خانم،باشه چشم.
:_منیرخانم زودتر اینا رو از اتاق من ببرید بیرون.. به بقیه هم
بگیــــــد(بازهم صدایم را بلند میکنم) اگه من رو دوست
دارن،باید اعتقاداتم رو هم دوس داشته باشن...
منیر،سینی را برمیدارد و از اتاق بیرون میرود. چشمانم سیاهی
میروند،بهتر است کمی بخوابم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۴ و۹۵
مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد
میگذارم،چقدر اینجا قشنگ است،بوي خدا میدهد در و دیوارش...
چه حس خوبی است،مهمان خدا بودن،در خانه ي خدا...حس
خوشبختی دارد...
مثل حس چیدن نارنج است در ابتداي پاییز..مثل بوي سیب است در
یک روز اردیبهشت.. مثل خنکاي نسیم است،در ساحل خلیج
فارس،مثل بوي تازگی است در روز اول نوروز... مثل حس قشنگـــ
دیدن مادر و دختري دست در دست در خیابان... مثل بوییدن شب بو
است،در نیمه هاي خرداد.
قشنگ است،زیبا و ناب.
کسی صدایم میزند :سلام خانم نیایش
چادرم را سفت میکنم و برمیگردم.
سید جواد است،سید جواد علوي
:+سلام آقاي علوي،رسیدن بخیــر
:_سلامت باشید،جویاي احوالتون بودم از مشدي،و کتابایی که
خواسته بودین،آوردم. دست مشدیه،هروقت خواستین ازشون
بگیرین.:+واقـــعــا؟خیلی لطف کردید،خدا خیرتون بده.
:_سلامت باشین،امــر دیگه اي،فرمایشی...؟
:+لطف دارین،با اجازه تون..
:_خواهش میکنم...
چند قدم میروم و دوباره برمیگردم:بابت کتابا خیلی ممنون.
:_انجام وظیفه بود.
داخل مسجد میروم. سه سالی میشود که سیدجواد،طلبه ي حوزه ي
علمــیــه نجف شده.. گاهی همینطور اتفاقی او را میبینم. چند
وقتی بود که دنبال کتاب هاي خاصی بودم،کتاب هایی که در ایران
پیدا نمیشد.. از سیدجواد خواهش کردم و او با روي باز پذیرفت و
قول داد که کتاب ها را برایم پیدا میکند.
جلوي ورودي خانم ها،با مادر فاطمــه و خاله هایش سلام و احوال
پرسی میکنم و تسلیت میگویم. داخل مسجد میشوم،خانم ها دور تا
دور نشسته اند و مشغول قرائت قرآن اند. فاطمه را گوشه اي می
یابم،آرام گریه میکند.
به طرفش میروم،متوجه حضور من نشده.
:_سلام فاطمه جان
سر بلند میکند،چشمان پر از اشکش را به صورتم میدوزد،بلند میشود و ....
ادامه دارد
نویسنده✍ : فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بسماللهالرحمنالرحیم 🌸
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 29 April 2023
قمری: السبت، 8 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع، 1343ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️17 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️22 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️32 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️51 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
➖آرزوی مرگ کنیم یا طول عمر❓
🛑و قد قال سيد الساجدين صلوات الله علیه: أَللَّهمَّ ... وَ عَمِّرْنى ما كانَ عُمْرى بِذْلَةً فى طاعَتِكَ، فَاِذا كانَ عُمْرى مَرْتَعاً لِلشَّيْطانِ فَاقْبِضْنى اِلَيْكَ قَبْلَ اَنْ يَسْبِقَ مَقْتُكَ اِلَىَّ، اَوْيَسْتَحْكِمَ غَضَبُكَ عَلَىَّ.
🔰نیایش امام سجاد صلوات الله علیه:
خدایا ... و مرا تا وقتى زنده بدار که عمرم در طاعت تو به کار رود، و چون بخواهد عمرم چراگاه شیطان شود جانم را بستان قبل از آنکه دشمنیت به من رو کند، یا خشمت بر من مستحکم گردد.
📚صحیفه سجادیه/دعاء 20
#امام_زمان
#حجاب
#حدیث
سالروز شهادت
شهید مدافع حرم مصطفی عارفی...🌷🕊
___شهید هریری از هیبت شهید عارفی گفته بود: مانند حضرت ابوالفضل دست در بدن نداشت و خون گرم تمام تنش را فرا گرفته بود.
لبخند بسیار زیبایی هم بر چهره داشت.
قبل از شهادت خود آقا مصطفی خطاب به همرزمانش گفته بود:
از این تعداد پنج نفری که با هم هستیم، یکیمان خمس این راه میشویم ولی آن کسی که به شهادت میرسد، وقتی سرش در دامان حضرت امام حسین (ع) قرار گرفت لبخند بزند.
از تعداد شهدایی که به مشهد آورده بودند، فقط آقا مصطفی لبخند بر لب داشت.»
🦋شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
✨ الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 🌸 🌸 📌 مهدی موعود کیست؟ امام مهدی (عجل الله تعالی فرج الشریف) دوازدهمین جانشین پیامب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
📌ولادت امام مهدی(عج)
ولادت با سعادت امام مهدی(عج) در سحرگاه نیمه شعبان در سال ۲۵۵ ق، در 《سرمن رای》(سامرا) واقع شد.² و آن حضرا از مادرش نرجس خاتون تولد یافت.³
《مهدی》هم اکنون زنده است و چون تولدش به سال ۲۵۵ هجری بوده هم اکنون بیش از هزار سال از عمر او می گذرد.⁴
آن حضرت در عین این که در حال حیات است از نظر ها پنهان می باشد؛یعنی با این که از یک زندگی طبیعی برخورد دار است، ولی به طور ناشناس در همین جهان زندگی دارد.⁵و ماموریت دارد به هنگام آمادگی کافی در جهان و عجز و ناتوانی قوانین بشری از اصلاح وضع دنیا، پرچم عدالت را بر قراز و با استمداد از اصول معنوی و ایمان جهانی و آباد و مملوّ از صلح و عدالت را بسازد.⁶
². کلیات مفاتیح نوین، ص۶۸۱.
³.حکومت جهانی مهدی (عج)، ص۱۹۷.
⁴. همان، ص۱۸۸.
⁵. همان، ص ۱۹۰.
⁶. اسلام در یک نگاه، ص۶۸.
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صفحه2
ادامه...
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۴ و۹۵ مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد میگذارم،چقدر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۶ و ۹۷
میشود و محکم بغلم میکند،در آغوش من بغضش می ترکد و بلند
گریه میکند. کمی که می گذرد با هم مینشینیم.
:+خیلی خوشحال شدم که اومدي.
:_عزیزدلم،بهت تسلیت میگم..
فاطمه،لبخند تلخی میزند و به عکس پدربزرگش خیره میشود:باورم
نمیشه...یعنی چهل روز گذشتـــ؟
این واقعیت مرگ است،انکارناپذیر و حقیقی...
دوباره کالبد مسجد صدایم میزند،پرت میشوم به سه سال پیش....
★
با سردرد شدیدم،از خواب بیدار میشوم،اتاق تاریک است و صداي
بوق از خیابان میآید،یعنی ساعت چند است؟
به سختی موبایل را برمیدارم،هشت و نیم شب است..
ضعف مستولی شده و لرزش پاهایم به وضوح حس میشود.
وضو میگیرم و قامت میبندم،وقت صحبت است،با بهترین هم صحبت
دنیا....
دوست ندارم،اما مجبورم نمازم را کوتاه کنم،بدنم زیر فشار گرسنگی
و ضعف،همراهی ام نمیکند.. سردرد شدید و طاقت فرسا در سجده ها
امانم را میبُرَد. سلام میدهم و سنگ کوچکم را در کمد مخفی میکنم.
ا دیدن چادر،واکنش پدر و مادرم وحشتناك بود،واي به حال اینکه
بفهمند نماز هم میخوانم...
بلند میشوم،مانتو و روسري ام را به سختی در میآورم. حس میکنم
پاهایم توان ندارند،دستم را به میز میگیرم تا تکیه گاهم شود،سرم
گیج میرود.. چشم هایم تار میشود... به سمت زمین سقوط
میکنم،دستم روي میز به چراغ مطالعه میخورد،صداي شکستن میآید
و من دیگر هیچ نمیفهمم....
★
به فاطمه نگاه میکنم،او هم به من.
سکوت بینمان را او میشکند.
:_نیکی خیلی خوشحالم که به تو آشنا شدم،تو خیلی خوبی،خیلی..
:+منم واقعا از دوستی با تو خوشحالم...میدونی فاطمه،بعد چند
وقت،تو تنهایی منو شکستی؟
ملیح،اما کمرنگ می خندد .
:_تو پدربزرگ نداري نیکی؟
آهی میکشم+:پدربزرگ مادري ام که فوت شده،قبل به دنیا اومدن
من. اما پدربزرگ پدري ام هنوز زنده ان
:_جدي؟چه خوب.. من دو تا پدربزرگامم از دست دادم... تو حتما...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۸و۹۹
خیلی با پدربزرگت صمیمی هستی،آره؟
:+من...تا حالا....ندیدمش
:_چی؟؟مگــه میشه؟؟
:_فکر کنم تو خانواده ي ما همه چیز ممکنه.
آخه میدونی....پدربزرگ من....راستش....
دوباره خاطرات به ذهنم هجوم میآورند...
★
با حس درد،در پشت دستم،چشم هایم را باز میکنم.
یادم نمیآید چه شده...نگاه میکنم در اتاق خودم هستم،روي تخت
دراز کشیدم،مامان و بابا در ورودي اتاق ایستاده اند و با نگرانی نگاهم
میکنند. پرستاري مشغول وارد کردن سرم به پشت دستم است...
ناخودآگاه میگویم:آخ...
به طرفم برمیگردد:بیدار شدي؟چیزي نیست..یه کم ضعف کردي،بهت
دو تا سرم غذایی زدم. نگران نباش،حالت زود خوب میشه..
:_چی؟؟ولی من....
بابا و مامان به طرفم میآیند.
:_بیدار شدي عزیزم؟؟ مامان دستم را میگیرد:ببین چه بلایی سر
خودت آوردي...
سرم را بالا میآورم و به آفتاب سلام میدهم،از دیشب،سرم غذایی
حسابی حالم را خوب کرده،اما هنوز هم کمی ضعف در دست و پایم
هست...
صداي در میآید و منیر خانم داخل میشود.
:_خانم،آقا گفتن تشریف بیارید پایین.
:+براي چی؟
:_مثل اینکه کارمهمی دارن.
چشم هاي منیر برق میزند.
بلند میشوم.
موهایم بهم ریخته،ولی مرتبشان نمیکنم. شاید اگر بابا آشفتگی ام را
ببیند،قبول کند خواسته ام را....
به طرف آشپزخانه میروم،بابا و مامان پشت میز نشسته اند و مشغول
صرف صبحانه اند. آرام سلام می دهم و پشتشان میایستم.
بابا با دست به صندلی کنارش اشاره میکند:بیا بشین
:+کاري دارین؟
:_گفتم بیا بشین.
روي صندلی مورد نظر بابا مینشینم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۰و ۱۰۱
مامان به ظاهرم نگاه میکند:این چه وضعشه؟؟خجالت نمیکشی؟
بابا،با دست مامان را به آرامش دعوت میکند.
به طرفم برمیگردد،مثل همیشه،استوار و باابهت است و البته..دوست
داشتنی
:_خـــب نیکی. من دلیل رفتارهاي مسخره ي این چند وقتت رو
نمیدونم،اما هرچی که هست باعث شده،آرامش من و مادرت حسابی
بهم بریزه. تو میدونی که من آدمی نیستم که با تهدید و اعتصاب و
این مسخره بازیا،تن به کاري بدم. از تو هم به عنوان دخترم بیشتر از
این ها انتظار داشتم.
حتم دارم،حسابی لب و لوچه ام آویزان شده،خیال میکردم بابا قبول
میکند.
بابا ادامه میدهد:اما خب،ازطــرف دیگه ،تو هم حرف غیرمنطقی
نمیزنی...
مشتاق میشوم،مامان پوف میکند و سر تکان میدهد.
بابا بی توجه به مامان،ادامه ي حرفش را از سرـمیگیرد:تو حق داري
روش زندگیت رو خودت انتخاب کنی،من به مامانت هم گفتم،اصلا
جاي نگرانی نیست،رفتارهاي تو اقتضاي سنته و یه کم که بگذره،اینا
همش از سرت میافته،به قول جوونا، الآن داغی،جوگیرشدي... عیب
نداره،تو تا وارد جامعه نشی و چند تا از این آدما که به اسم دین،هر
غلطی میکنن نبینی،نمیفهمی ما چیمیگیم.. مهم نیست..(نفس تازه
میکند) تو میخواي حجاب داشته باشی، درسته؟
سرم را به شدت به طرف پایین تکان میدهم.
:_خب،دور چادر رو که کلا خط بکش،محاله نه من و نه مادرت اجازه
بدیم تو چادر سر کنی..
بابا بی توجه به اخم هاي درهم من،ادامه میدهد:ولی میتونی نوع
پوششت رو خودت انتخاب کنی،اونم به دو تا شرط...
مشتاق میپرسم:چه شرطی؟
درست است که به چادر مجوز ندادند،اما حداقل مجبور نیستم،لباس
هاي مورد پسند مامان را بپوشم
از یادآوري طرز پوشش قبلی ام شرم میکنم.
صداي بابا،از افکارم دورم میکند:اولیش اینکه این اعتصاب مسخره رو
تموم کنی،دومیش هم اینکه یه مدت براي عوض کردن حال و هوات
بري انگلیس.
:+کجا؟
:_انگلیس،یه مدت میري اونجا،به کارات فکر میکنی،پیش عموت
:+عمــــو؟مگه من عمو دارم؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۲ و۱۰۳
:_نیکی؟!لطفا جدي باش... نظرت چیه؟قبوله؟
:+من چرا باید برم پیش کسی که تا چند دقیقه پیش نمیدونستم
وجود خارجی داره؟
مامان با اخم می گوید:نیکی
+:من اصلا تا حالا این عمو رو ندیدم...چرا باید برم پیشش؟
:_هرجور راحتی،یا قید حجاب رو میزنی یا میري اونجا...
انگار چاره اي ندارم،نفسم را بیرون می دهم
+:قبول
:_پس آماده شو،همین امروز میرم سفارت واسه کار ویزات.
:+شما یا مامان،همراه من نمیایین؟
:_نه وحید میاد دنبالت
:+وحید کیه؟
:_نیکی؟
پوزخند میزنم،چه اسم ناآشنایی!عمـــــــو وحید....
مامان و بابا از آشپزخانه خارج میشوند.
حس فتح دارم،حس پیروزي...من بُردم...درست است با شرط و
شروط،ولی من،بودم که پیروز شدم.
منیرخانم برایم شیرکاکائو میآورد،با نگاهم از او قدردانی میکنم.
:_پدربزرگت چی؟
صداي فاطمه،از دنیاي خاطرات بیرونم میکشد.
:+راستش پدربزرگ من،از اطرافیان شاه بوده،بعد انقلاب یه مدت تو
شهراي مختلف قایم میشده،شمال...شیراز... اصفهان ...
جنگ که میشه،وقتی اوضاع مملکت رو میبینه،دست زنش رو میگیره
و براي همیشه از ایران میره. تو انگلستان پناهنده میشه و هیچ وقت
برنمیگرده.
باباي من اونوقت،سیزده چهارده ساله بوده،با عمو محمودم که
هفده،هجده ساله بوده،می مونن ایران. با کمک همدیگه به اوضاع
کارخونه ي پدربزرگم رسیدگی میکنن و قبل ازدواجشون هم با هم
قهر میکنن،تا الآنم با هم هیچ رابطه اي نداشتیم.چند بار خواستم
براي دیدنشون برم ولی راستش از واکنش بابام می ترسم...
:_واقعا؟؟چقدر بد...چرا تو هیچ وقت نرفتی اونجا پدربزرگت رو
ببینی؟
:+رفتم،ولی پنج سالی میشه که مریضه،ممنوع الملاقاته،از پشت
شیشه هاي بیمارستان از دور دیدمش.
باز هم بوي خاطرات،در مشامم میپیچد....
★
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۴ و ۱۰۵
لقمه ي خامه را با لذت میبلعم،به منیر میگویم:یعنی چی آخه؟مگه
میشه؟
:_بله خانم،سال 66 بود،که آقا وحید به دنیا اومدن،اونموقع من تو
خونه ي آقابزرگ کار میکردم،یعنی خونه ي پدربزرگتون تو ایران.
پیش آقا محمود و پدر شما،اونموقع ها با هم قهر نبودن. من رفتم
یکی دوسالی موندم انگلیس،آخه خانم بزرگ،خدا رحمتشون
کنه،مادربزرگتون رو میگم،هوس غذاهاي ایرانی میکردن. من رفتم
اونجا و تا یه سال،بعدِ دنیااومدن آقاوحید اونجا بودم. اتفاقا،چشم
هاي شما خانم،خیلی شبیه چشم هاي عمووحیدتونه.
:+چرا این عمو تا حالا نیومده ایران؟
:_تا جایی که من خبر دارم،همش درگیر کاراي پدربزرگتون بودن.
جلو میآید و کنار گوشم میگوید:آقا وحید، ماشاءالله هزار الله اکبر،یه
پارچه آقان،من مطمئنم اگه شما ببینیدشون،عاشقشون میشید.
حتما!من حتما عاشق مردي میشوم که در دنیاي هزار رنگ اروپا
بزرگ شده و زیر دست بک پدر و مادرطاغوتی... کسی که احتمالا نام
اسلام هم به گوشش نخورده....
متوجه نقشه ي پدر و مادرم شده ام،می خواهند مرا از محیط ایران
دور کنند،خیال میکنند دنیاي اسلام،گنجانده شده در ایران... خیال
میکنند رنگ و لعاب زندگی اروپایی،طرح اسلام را پاك میکند....
*
چمدان را روي تخت باز میکنم.
اول از همه،تمام شال و روسري هایم را برمیدارم. من میروم که به
اسلام برسم،اسلام در قلب من است،قانون قلب من،حجاب را اجباري
کرده برایم،نه قانون ایران....
مانتو ها و پیراهن هاي نسبتا پوشیده ام را هم برمیدارم،باید قبل از
سفر به خرید بروم،خرید لباس اسلامی...از چادر منع شده ام،اما
حجاب که وظیفه است.
قرآنی که تازه خریدم،نهج البلاغه،سقاي آب و ادب، و آفتاب در
حجاب را هم برمیدارم. این ها باید همراه من باشند
تا یادم نرود،تا فراموش کار نشوم،تا لفی خسر نباشم...
چمدان را میبندم و به انتظار مینشینم...
به انتظار سرنوشت و به انتظار عمووحیـــد....
****************
صداي باند فرودگاه بلند میشود:پرواز شماره ي 267 از مبدأ لندن هم
اکنون به زمین نشست..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸