هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 20 May 2023
قمری: السبت، 29 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️11 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️30 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️37 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️39 روز تا روز عرفه
🔘نعمت دختران...
#امام_صادق(ع) فرمودند: الْبَناتُ حَسَناتٌ وَالْبَنُونَ نِعْمَهٌ، وَالْحَسَناتُ یُثابُ عَلَیْها وَالنِّعْمَهُ یُسْأَلُ عَنْها؛
دختران حسناتند و پسران نعمت،
بر حسنات بهره می دهند و از نعمت بازپرسی می کنند..
📚ثواب الاعمال ج ۱ص ۲۰۱
#روز_دختر مبارکباد 🎊
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
نام شهید :مهران (مجتبی) انصاری دوگاهه
تاریخ تولد : 8/مرداد/1344
روز جمعه ساعت 3:20 صبح
مصادف با تولد امام حسن عسکری (ع)
محل تولد : رودبار
تاریخ شهادت :25 اردیبهشت 1365
مصادف با 23 رمضان المبارک ساعت 3:20
محل شهادت : حاج عمران
شهادت در عملیات : پاتک کربلای 2وضعیت تاهل : مجرد
آخرین مسئولیت :واحد اطلاعات ـ عملیات و تیربارچی - مسئول دسته عضویت دربسیج
نام گردان: گردان حضرت رسول (ص) - تیپ ویژه شهدا - اعزامی از مشهد مقدس
فرمانده تیپ : شهید محمود کاوه
مزار شهید : گلزار شهدای رودبار
📜 #وصـــیــت_نـامــه
سعی کنید در کنار دروس خود به مطالعات، بخصوص کتب اسلامی بپردازید و از تلاوت قرآن و ادعیه و دعا غفلت نورزید .
و دعا کنید اخلاص داشته باشیم ، که اگر اخلاص بود کوچکترین کار بالا می رود و اگر اخلاص نبود بزرگترین کارها ارزشی نخواهد داشت .
🌼شادی روح پاک همه شهیدان
و #شهید_مجتبی_انصاری_دوکوهه_صلوات🌼
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۷۰ :_بهم اعتماد کن نیکی...باشه؟ مگر می شود نسبت به این مرد بی اعتماد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۷۱ و ۲۷۲
از اتاق بیرون میروم.
مامان و بابا،در سالن نشسته اند. آرام زیرلب سلام میدهم،آن ها هم
به لطف همیشگی،سلامم را بی جواب میگذارند.
روبه رویشان مینشینم.
بابا اخم کرده و مامان،کنارش نشسته.
مامان میگوید:نیکی،تو از این پسره،سیاوش خوشت میآد؟
از سوال بی پرده اش،شوکه میشوم
:_من....من...
عصبی لبخند میزنم!چه موقعیت عجیبی!
بابا ادامه ي حرفش را میگیرد.
+:وحید،میگفت تو دلت باهاشه،آره؟
سرم را پایین میاندازم،جریان بی وقفه ي خون، پوست صورتم را
میسوزاند.
بابا ادامه میدهد
:_امروز دوباره اومده بود کارخونه...
نیکی،من تا حالا با کارات مخالفت نکردم...هرچی خواستی در
اختیارت گذاشتم،هیچ اجباري هم در مورد تو به کار نبردم. اما الآن
قاطعانه دارم میگم،براي بار اول و آخرم میگم>>من از این پسره خوشم نمیاد <<خلاص....
کوبش دیوانه وار قلبم،دیوانه ام میکند. بابا بلند میشود و پشت
بندش،مامان.
حس میکنم این آخرین فرصت است،باید تمامش کنم. این شرمِ
لعنتی دخترانه را باید دفن کنم.
بلند میشوم و باالتهاب صدایش میزنم،لرزش صدایم،پاي رفتنش را
سست میکند. به طرفم برنمیگردد اما پشت به من میایستد.
:_بـــــــــابـــــا؟
من و من میکنم و جویده جویده میگویم
:_امروز آقاسیاوش....
آب دهانم را قورت میکنم،دستم را مشت کرده ام و ناخنهایم داخل
پوستم فرو رفته اند.
:_آقاسیاوش چی میگفت؟
+:میخواست اجازه بگیره با مادرش بیان اینجا...
مامان پوزخند میزند و دست به کمر به دیوار تکیه میدهد،نگاهش
بین من و بابا در رفت و آمد است.
:_بابا،میشه....یعنی....ممکنه اجازه بدین....بیان..
مامان دست هایش را روي سینه اش در هم قفل میکند. نگاهِ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۷۳ و ۲۷۴
منتظرش به باباست...
من هم منتظرم،منتظرم که پتک بابا روي سرم فرود بیاید. چشمانم را
محکم روي هم فشار میدهم. نشنیده،از جواب بابا مطمئنم. مخالفت
او، دیوانه ام خواهد کرد.
+:تو اینطور میخواي؟
مردّد چشمانم را باز میکنم،از چیزي که شنیده ام مطمئن نیستم... اما
ادامه یحرف هاي بابا،رنگ امید به چهره ام میپاشد.
+:اگه تو اینطور میخواي،باشه...مشکلی نیست... بگو بیان
میخواهم لب باز کنم و بگویم که من با سیاوش هیچ ارتباطی ندارم،اما
بابا ناگهان برمیگردد. انگشت اشاره اش را به نشانه ي تـھدید به
طرفم میگیرد.
+:گفته باشم نیکی،امیدوار نباش...همونطور که قبل اومدن رادان و
دانیال،ما از جواب تو مطمئن بودیم،الآنم تو از جواب ما مطمئن باش.
قبلنم گفتم،من نعش تورم رو دوش همچین آدمی نمیذارم.
:_امّـا بابا،من.... من اصلا از آقاسیاوش خبر ندارم،یعنی شماره شون
رو ندارم.
بابا پوزخند میزند،دست راستش را در جیب شلوارش میکند
+:یعنی میگی باور کنم تو و اون اصلا ارتباطی ندارید؟
:_بابا من حقیقت رو گفتم...
+:من و مادرت آدماي روشنی هستیم،از نظرما این چیزا ایرادي
نداره،نمیدونم تو چرا اینجوري شدي...
مکثـ میکند.
+:عیبی نداره،این آدمی که من دیدم،حالا حالا دست بردار نیست...
هروقت دوباره اومد،خودم بهش میگم
مامان میخواهد اعتراض کند اما کلام مقتدر بابا خاموشش میکند:بریم
تو اتاق،حرف میزنیم.
مامان و بابا میروند. آرام و متین از پله ها بالا میروم،اما در حقیقت
روي ابرها سِیر میکنم.
چیزي درونم با صداي فاطمه میگوید{ همه چیز درست میشه}
چراغ اتاق را روشن میکنم.
نور روي تمام زندگی ام مینشیند. برابر آیینه میایستم.
موهایم را باز میکنم و به تقلایشان براي رهایی خیره میشوم .
نگاهی به خودم میاندازم،انگار زیباتر شده ام....
دراز میکشم و غرق در رویاي شیرین بیداریم می شوم.
****************
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۷۵ و ۲۷۶
موهایم را پشت گوش می دهم و با دست راست دوباره به جان
کیبورد میافتم. صداي موبایل بلند میشود. کمی صندلی را عقب
میدهم و دستم را دراز میکنم تا از روي تخت،برش دارم.
فاطمه است،نشانک سبز را لمس میکنم و گوشی را با شانه ي
راستم،دم گوشم نگه میدارم. صندلی را به حالت اولش برمیگردانم و
میگویم
:_سلام فاطمه
صداي فاطمه در گوشم میپیچد.
+:سلام از ماست خانم خانما..چه خبر؟خوبی؟
دوباره مشغول تایپ میشوم
:_آره،تو خوبی؟
+:خوبم،صدات چرا یه جوریه؟
نفسم را با حرص بیرون میدهم
:_باید واسه فردا یه تحقیق پنجاه صفحه اي رو آماده کنم،چشمام
درد گرفت بس که زل زدم به مانیتور
+:عه،چه بد...یعنی نمیتونی بیاي خونه ي ما؟
:_نه فک کنم باید تا صبح روش کار کنم...
+:عیب نداره،غصه نخور...راستی چه خبر از قضیه؟؟
:_قضیه؟؟؟
+:مهنــــــدس! سیاوش رو میگم.
ناخودآگاه آه میکشم
:_هیچی...همون چیزایی که میدونی...فقط...
صداي فاطمه،رنگ خوشحالی میگیرد
+:فقط چی؟
امید در رگ هایم جریان مییابد
:_فک کنم قرار خواستگاري رو گذاشتن..
فاطمه جیغ میکشد،مجبور میشوم موبایل را از گوشم دور کنم.
:_چته دختر؟گوشم سوخت!
+:قرار خواستگاري گذاشتن اونوق تو میگی هیچی...واقعا که
:_اولا گفتم فک کنم...نصفه نیمه از حرفاي مامان و بابا شنیدم...
اینکه هردوتاشون ناراحت بودن و سگرمه هاشون تو هم بود... بعدم
وقتی از قبل میدونم قراره چی بشه،چرا بیخودي خودمو گول بزنم ؟
+:از قدیم گفتن از این ستون به اون ستون فرجه ، غصه ي چی رو
میخوري آخه؟
:_چی بگم؟ هرچی خدا بخواد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۷۷ و ۲۷۸
:+اوهوم،به خودش توکل کن.. وقتت رو نمیگیرم،برو به کارت
برس..فقط اگه خبري شد بهم بگو.
:_حتما....مرسی که به فکرمی
+:قربانت،خداحافظ
:_خداحافظ.
موبایل را روي میز میگذارم و به صفحه ي لپ تاب،خیره میشوم.
بیهدف آنقدر به مانیتور نگاه میکنم تا قطره اشکی از چشمم میچکد.
نگاهم را از صفحه میگیرم. سرم را روي دستانم میگذارم. مغزم کار
نمیکند...
حتی به چیز خاصی هم فکر نمیکنم...
نمیتوانم ادامه بدهم...این همه فکر و خیال مرا از پا درمیآورد...
لپ تاب را میبندم و بلند میشوم.
چراغ را خاموش میکنم و روي تخت میافتم. فکر و خیال از هر طرف
به مغزم هجوم میآورد.
حس میکنم مغزم در فضاي پر از فکر و خیال،دست و پا میزند.
به منبع اکسیژنم احتیاج دارم،به سرچشمه ي آرامشم.
دست میبرم و از پاتختی،تسبیحی که فاطمه از کربلا برایم
آورده،برمیدارم. طبق معمول از لمسش،احساس خلسه میکنم.
حس قشنگ غوطه ور شدن در آغوش مهربان خدا .
تسبیح را روي صورت و چشمانم میگذارم. تمام تنم پر میشود از
رایحه ي دل انگیزش...
آرامش،جرعه جرعه از دانه هاي فیروزه اي اش روي پوستم میچکد و
من غرق میشوم در توکل به خدا..
ക
تسبیح را کنار مهر میگذارم و سجده ي شکرم را به جا میآورم.
دیشب آنقدر آرام شدم که نفهمیدم کی خوابم برد.
سجاده و چادرنمازم را داخل کشو میگذارم. از پنجره به آسمان خیره
میشوم.
آفتاب،دامن زرینش را در گستره ي قلمرو شب پهن کرده و کم کم
جلوتر میآید تا آسمان را تسخیر کند.
لپ تاب را روشن میکنم و نسخه اي از تحقیق دیشب که نصفه مانده
بود،به فلش انتقال میدهم.
بلند میشوم.
لباس هایم را عوض میکنم و چادرم را روي کتاب هایم داخل کیف
میگذارم.
مقنعه ام را سر میکنم و به دختر داخل آینه نگاهی میاندازم. به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۷۹ و ۲۸۰
نظر،شاد نمیآید...
سرم را تکان میدهم،شاید افکار مزاحم از ذهنم بیرون برود.
موبایل و کلیدم را برمیدارم. کیف را روي دوشم میاندازم و از اتاق
بیرون میروم
بالاي پله ها که میرسم،بابا را میبینم .
آرام سلام میدهم و سرم را پایین میاندازم.
:_نیکی،بیا کارت دارم...
و به دنبال این حرف،به طرف آشپزخانه میرود.
متعجب،به دنبالش کشیده میشوم.
پشت میز نشسته و دستانش را در هم قلاب کرده.
به منیرخانم که مشغول چاي ریختن است،سلام میدهم و روبه روي
بابا مینشینم.
منیر،استکان چاي را برابرم میگذارد.
+:نمیخورم منیرخانم،ممنون
بابا آمرانه دستور میدهد
:_صبحونه ات رو بخور،شدي یه پوست و استخوون
از لحن جدي و خشک بابا،جا میخورم.
مجبور به اطاعتم.
تکه اي از نان جدا میکنم و داخل دهانم میگذارم.
منتظرم بابا شروع کند. نگرانم.
مکالماتمان که محدود به همین چند جمله است،هر بار هم که بابا و
مامان با این لحن صدایم کرده اند،مشکلی جدید به دغدغه هایم
اضافه شده.
مگر این مقدار دوري عاطفی،براي اعضاي یک خانواده طبیعی است؟
بابا چند سرفه ي کوتاه میکند تا حواسم جمع شود.
+:یه قول و قراري با هم داشتیم،یادته؟
قول و قرار؟نکند راجع سیاوش..؟
+:به این پسره گفتم....
دست میبرم و استکان چاي ام را برمیدارم،شاید اضطرابم را پنهان
کنم،شاید هم لرزش دست هایم را
+:امشب بیان خواستگاري
جرعه ي چاي ، ناخواسته وارد سیستم تنفسی ام میشود و راه نفس
کشیدنم را سد میکند
چاي میپرد گلویم.
ناخودآگاه سرفه میکنم تا بتوانم کمی هوا وارد ریه هایم کنم.
منیر،با عجله به طرفم میآید و چند ضربه به کمرم میزند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۸۱ و ۲۸۲
چشمم به بابا میافتد،نگاهش را میدزدد،تا نگرانی اش را نبینم،تا در
لایه ي خشک و جدي اش فرو برود...
قطره اشکی که به خاطر سرفه هاي متمادي از چشمم خارج شده و تا
گونه ام خودش را کشانده،با دست میگیرم و به منیر میگویم
:_خوبم منیرخانم،خوبم...
منیر دست میکشد و با نگرانی نگاهم میکند.
جمله ي بعدي بابا،باعث میشود قطره اشک دوم،از اندوه
دلم،سراسیمه بیرون بدود.
+:گفتم امشب بیان تا زودتر جوابشونو بگیرن...به هرحال تو هم
هرچقدر زودتر فراموشش کنی،برات بهتره...
بلند میشوم..کیفم را برمیدارم.
زیرلب خداحافظی میکنم و میخواهم از آشپزخانه خارج شوم که بابا
میگوید
+:راستی،رفتم واسه گرفتن گواهینامه اسمت رو نوشتم...امروز برو
زمان کلاسات رو مشخص کن.. سر خودت رو گرم کن تا راحت تر فکر
این پسره از ذهنت بره بیرون...
باید فراموش کنم... بابا هرگز رضایت نمیدهد......
میدانم،رضایت دادن بابا به ازدواج همانقدر غیرباور است که پاره
شدن طناب دار،از گردن یک اعدامی...
اما با این حال، شور و شعف در وجودم جوانه زده و روي لب هایم،گلِ
لبخند داده است..
سخت است،اما غیرممکن که نیست...
به قول فاطمه تا ستون بعدي،فرج است...
از خانه خارج میشوم و چادرم را در خلوتِ خیابان سر میکنم.
در حالی که طول پیاده رو، را با قدم هاي بلندم طی میکنم،موبایل را
درمیآورم. باید به فاطمه خبر بدهم.
لحظه اي مکث میکنم،نکند خواب باشد؟
با شیطنت زیر لب میگویم:چه بهتر که آدم با همچین خبرخوبی از
خواب بیدار شه.
شماره اش را میگیرم،بوق اول....بوق دوم....بوق سوم....بوق چهـ..
صداي خواب آلودش در گوشم میپیچد
:_نیکی خدا بگم چیکارت کنه،یه امروز کلاس صبحمون کنسل شده
بودا....
+:علیک السلام خانم دکتـر
_زنگ زدي سلام بدي؟باشه سلام..خدافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۲۸۳ و ۲۸۴
+:فاطمه حیف نیست روز به این قشنگی خواب باشی؟پاشو به آفتاب
زمستونی سلام بده،بذار خورشید انرژي شو در اختیارت بذاره...
:_نیکی خانم کبکت حسابی خروس میخونه... چه خبر شده؟
شیطنتم امروز حسابی گل کرده...شده ام نیکی سابق..
+:هیچی،تو برو بخواب،بعدا بهت میگم.
صداي جیغش بلند میشود
:_مگه گذاشتی؟حالا بگو ببینم چیشده؟؟
دست بلند میکنم و یک تاکسی مقابل پایم توقف میکند.
سوار میشوم.
+:حدس بزن؟
:_قرار خواستگاري رو گذاشتن؟؟آره؟؟؟
+:اه لوس چقدر زود فهمیدي
لحن مادربزرگ ها را میگیرد
:_دخترجون،من تو رو نشناسم که...حالا واسه کی؟
+:امشب؟
دوباره صدایش بلند میشود
:_چی؟بابات از من و تو عجول تره که.
صدایم غمگین میشود.
+:آره،میخواد زودتر جواب منفیشو بده و خلاص شه..
:_غصه نخور نیکی...گفتم که...ببین همش حل میشه بهت قول
میدم...ببین امشب،گزارش آنلاین و لحظه به لحظه بهم میدیا...
میخندم
+:چشم...کاري نداري؟برو بخواب
:_نه بابا مگه از هیجان خوابم میبره...برو به سلامت.
موبایل را داخل کیف میاندازم...حس قشنگی همه ي وجودم را
برداشته...
با اینکه میدانم،آرزوهایم ،سرابی بیش نیست...
خدایا،محکم تر از قبل،آغوشت را باز کرده اي.
دوستت دارم.
کرایه ي تاکسی را میپردازم و به سمت ورودي دانشکده قدم
برمیدارم.
پرستو همکلاسی ام را میبینم.
:_سلام پرستو
+:عه،سلام نیکی خوبی؟
:_ممنون،تحقیقت رو آماده کردي؟
+:آره ولی مطمئنم بازم مال تو،تو کلاس بهترین میشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۸۵
آهی میکشم
:_نه بابا،من نتونستم کاملش کنم،استاد حسابی از دستم ناراحت
میشه.
+:خب تا هفته ي دیگه کلی وقت هست
:_هفته ي دیگه؟مگه قرار نبود امروز تحویل بدیم؟
+:چرا ولی بچه ها دیروز به استاد گفتن بیشتر وقت بده،استاد هم
قبول کرده...چطور خبر نداري؟
ناخودآگاه سرم را به طرف آسمان میگیرم و لبخند میزنم...
نگفتم؟!... تو مرا به حال خودم رها نمیکنی..
خدایا،آغوشت مطمئن و آرام بخش است...
ഝ
:_نگرانم فاطمه
+:اي بابا،نگرانی نداره که...مامانت میگه{خیلی خوش اومدین} مامان
سیاوش میگه{خونه ي امید ماست}
میخندم.
:_دیوونه اي دختر!
+:تازه بعدش میگن{این دو تا جوون برن یه گوشه باهم حرفاشونو
بزنن} بعد تو و جناب آقاي داماد تشریف میبرین..تو باید سرخ و
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 21 May 2023
قمری: الأحد، 1 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها، 173ه-ق
🔹جنگ بدر صغری، 4ه-ق
🔹هلاکت اشعث بن غیث پدر جعده ملعونه، 40ه-ق
🔹آغاز دهه کرامت
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️29 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️36 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️38 روز تا روز عرفه
▪️39 روز تا عید سعید قربان
🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 امام صادق عليهالسلام
زنی در قم وفات می کند که از اولاد من و نامش فاطمه است. در روز قیامت با شفاعت او تمام شیعیان من وارد بهشت میشوند.
🪅
📚 بحار الانوار، ج۵۷، ص۲۲۸
#حدیث #میلاد_حضرت_معصومه
🌷@tashahadat313 🌷
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
شهید نبی اله احدی قلیچ
نام پدر :احد
تاریخ تولد:۱۳۴۲/۶/٣
محل تولد:روستای حسام آباد
شهرستان بهار از توابع استان همدان
تاریخ شهادت:١٣۶۵/١۰/٢٩
محل شهادت:شلمچه
شهرستان:همدان
🌷 #خـــاطـــره_شـــهــیـــد
به خانواده فقرا و نیازمندان كمك می كرد و به دیگران سفارش می كرد كه به آن ها كمك كنند، چون آن ها انسان های آبروداری هستند و دست نیاز به طرف دیگران دراز نمی كنند و فقط امیدشان به خداست.
تزکیه نفس و مراقبت اخلاقی و رفتاری، سرلوحه همه کارهای او بود و مدام به فکر انجام صحیح احکام دین و اصول اخلاقی بود و در این راه بسیاری از دوستانش را نیز هدایت و راهنمایی می کرد
📜 فرازی از #وصـــیــت_نـامــه
امام خمینی(ره) باعث شد تا من از زندگی مادی و پست زودگذر دنیا خارج شوم و با دیدگاه توحیدی به جهان بنگرم و شهادت و مرگ را تولدی دیگر در جهت جاودانگی انسان بدانم
🌼شادی روح پاک همه شهیدان
و #شهید_نبی_اله_احدی_قلیچ_صلوات🌼
🌷@tashahadat313 🌷