بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
شهید محسن میرزاخانی
نام پدر:علی
تاریخ تولد:1343/06/10
تاریخ شهادت:1374/10/10
منطقه شهادت:پادگان اموزشی
📜 #وصـــیــت_نـامــه
لحظه ای از یاد خدا غافل نباشید که اگر چنین باشد فرمان به دست شیطان است و انسان را به هر کجا که بخواهد می بردموقعی که شیطان انسان را برد سرنوشت او خوب معلوم است که چه خواهد شد و به کجا خواهد رفت.دوم اینکه از شرو بدی دوری کنید که کلبه ی همه ی گناهان از شر و فساد است و خدادر این باره فرموده است (فمن یعمل مثقال ذره شرا یره)یعنی هر کس بااندازه ی یک ذره عمل شر انجام دهدکیفر آن را خواهد دید. همچنین اگر ذره ای خوبی انجام دهید سزای ان خواهید دید.از دوستان عزیز و ارجمندم می خواهم که اگر از بنده ناراحتی دارند درهمین دنیای فانی از تقصیر من درگذرن که درآن دنیا خیلی دیراست بخشش و گذشت ازکسی قبول نخواهدافتادوچه بهتر که در همین جا بایکدیگر تصفیه حساب کنیم که یک حدیث هم در این باره آمده است (حاسِبوُانفسکم قبل ان تحاسبوا)
به حسابتان برسید قبل از آن که به حسابتان برسند
دشمن کافرهم بداند که وقتی به این ملت دست پیداخواهد کردکه از روی جسد یکا یکه ملت قهرمان ایران بگذردتابه نیت شوم خودش برسد.
از شما عزیزان می خواهم که شبهای جمعه بنده را فراموش نکنید
امام راتنها نگذارید تاآخرین لحظات به او وفادار بمانید وقدرش رابدانیدکه همگی مارا ازمنجلات وبدبختی نجات داد،
وراهی پرپیچ وخم ولی درانتهاخوشبختی وسربلندی است.
🌼شادی روح پاک همه شهیدان
و #شهید_محسن_میرزاخانی_صلوات🌼
💚
اینکه بخوایم #مسیر_آرامش رو طی کنیم
باید نگاهمون رو کنترل کنیم
خیلی از افسردگی ها
خیلی از سیاهی های دلمون
برای اینه که چشممون هرجایی رو که
بخواد میبینه
و باید براش یه محافظ گذاشت⚠️
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر٣شهیدکه دربیمارستان زیرتیغ جراحی دوام نیاورد وبیش از٢ساعت ازمرگش گذشته بود باصحبت هایی که درآن عالم با سه فرزند شهیدش داشت مجددروح به بدنش بازگشت
🔹️لطفا"قبل از دیدن این کلیپ هدیه به ارواح مطهر شهدا چهارده صلوات همراه با وعجل فرجهم بفرستید.
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۰۰ صدایش میآید +:واقعا نمیتونم بفهمم چرا نرفتی گواهینامه بگیري میایس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۰۱ و ۳۰۲
بابات گفته نه،سیاوش اصرار کرده...
نتیجه اش چیشد؟ یه سیلی تو گوش سیاوش...
بعد،سیاوش بازم ادامه داده..تو هم که طرف اون رو گرفتی...
+:عمو من طرف سیاوشو...یعنی طرف آقاسیاوش رو نگرفتم
:_به حرف من گوش بده... به هرحال اصرار کردي که سیاوش بیاد
خواستگاریت دیگه... باباي جنابعالی هم حس کرده دشمن،اومده تو
قلمروش، غرورش رو جریحه دار کرده،تازه دخترش رو هم طرفدار
خودش کرده...حالا استراتژي بابات چیه؟ اینکه تو زمین
خودش،دشمن رو تحقیر و بالطبع قدرت نمایی کنه.
براي همین بابات قبول کرد که سیاوش بیاد خواستگاري،خواست
بهش زهرچشم نشون بده،یعنی تاکتیکش همین بوده
+:عمو مگه جنگه آخه؟
_:یه همچین چیزي... بابات سعی داره تو و غرورش رو حفظ
کنه،سیاوش هم قصد داره بابات رو راضی کنه.. جنگه دیگه...
+:ترکش هردوتاشون هم میخوره به من...
عمو لبخند میزند
:_خوب یاد گرفتی!
*
کلید را در میآورم،در را هل میدهم و عقب میکشم
:_بفرمایید تو عمو جان
+:اول صاحبخونه
لبخند میزنم و وارد میشوم.
منیر به استقبال میآید و متوجه عمو میشود:سلام خانم،راستش
خانم...عه،سلام آقاوحید... خیلی خوش اومدین،چقدر به موقع
رسیدین،اینجا همه چی بهم ریخته...
سر و صداي منیر،مامان را به طرف ورودي میکشاند:چه خبر شده
منیر؟
عمووحید را میبیند:عه،بازم که تو...ببین تو و اون دوستت چه آتیشی
تو زندگی من انداختین..
عمو سرش را پایین میاندازد.
+:سلام،اتفاقا افسانه خانم،اومدم این بار همه چی رو درست کنم.
رنگ نگاه مامان عوض میشود،درست مثل لحنش
:_واقعا؟؟یعنی میتونی؟؟مسعود این روزا خیلی آتیشی شده.
تعجب میکنم،مامان از عمووحید کمک میخواهد؟
عمو لبخند میزند.
مامان دستش را به طرف سالن میگیرد
:_بیا تو..خواهش میکنم بیا بشین ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۰۳ و ۳۰۴
عمو و پشت سرش مامان وارد سالن میشوند،میخواهم بروم داخل که
مامان مانع میشود:تو برو تو اتاقت...
عمو با چشم هایش تأیید میکند .
تنهایشان میگذارم و به اتاقم پناه میبرم.
سردرد،باز هم به سراغم میآید...
خدایا،این کابوس،چرا تمام نمیشود؟
*
چند تقه به در میخورد،به سرعت بازش میکنم.
عمووحید وارد اتاق میشود
:_چی شد عمو؟
روي صندلی مینشیند و کتش را درمیآورد.
+:حدسم درست بود
:_در مورد چی؟
+:بابات فکر میکنه اگه با ازدواج تو و سیاوش موافقت کنه،براي
همیشه تو رو از دست میده.
:_ولی...ولی این درست نیست..
+:میدونم ولی خب..بابات اینطور فکر میکنه، تازه... من فکر میکردم
مامانت موافقه،ولی اون بیشتر از بابات مخالفه.. چیزي نمیگه چون
نگران باباته..
:_یعنی چی میشه عمو؟
عمو نفسش را بیرون میدهد
+:درست میشه... من خیلی خسته ام نیکی..میخوام تا بابات بیاد یه
کم بخوابم،اشکالی که نداره؟
:_معلومه که نه
عموچشم هایش را میبندد.
خودم را با کتاب هایم مشغول میکنم،اما فکرم جاي دیگریست..یک
ساعتی میگذرد و من بی هدف به یک صفحه از قانون جزا خیره شده
ام...
صداي موبایلم بلند میشود،سریع برش میدارم مبادا عمو از خواب
بپرد.
فاطمه است،جواب میدهم و آرام حرف میزنم.
:_الو سلام فاطمه
+:سلام چطوري؟چرا این همه آروم حرف میزنی؟
:_عمووحید خوابیده،نمیخوام بیدار بشه.
فاطمه هم مثل من صدایش را پایین میآورد،انگار او هم اینجاست!
+:عه رسیدن؟به سلامتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۰۵ و ۳۰۶
:_سلامت باشی
+:خب چه خبر؟
:_هیچی...همونایی که صبح بهت گفتم...
+:نیکی نگران نباش...مطمئنم همه چی درست میشه
:_چی بگم؟
+:مزاحمت نمیشم..کاري نداري؟
:_نه دستت درد نکنه
عمو چشمانش را باز میکند و میگوید:سلام برسون
:_عه شما بیدارین؟
فاطمه میگوید
+:چی شده نیکی؟
مشکوك به عمو نگاه میکنم و بلند میگویم
:_هیچی عموم بیداره
فاطمه همچنان آهسته صحبت میکند
+:عه از صداي ما بیدار شدن؟ از طرفـ من معذرت خواهی کن.
:_نه فکر کنم بیدار بودن،تو چرا آروم حرف میزنی حالا!!؟؟
فاطمه میخندد
+:برو به کارت برس،خداحافظ
:_خداحافظ
تلفن را قطع میکنم و به طرف عمو که با شیطنت نگاهم
میکند،برمیگردم.
:_فکر کردم خوابین
+:بیدار شدم..
*
از پنجره به حیاط خیره میشوم .
بابا از ماشین پیاده میشود و به طرف ساختمان میآید .
از شدت استرس،دست هایم را در هم قلاب میکنم و بازشان می کنم.
عادت معمولم در زمان هاي پر از تنش...
نگاهی به چهره ي آرام عمو میاندازم،التهاب درونم، کمی فروکش
میکند .
عمو لبخند دلگرم کننده اي میزند و از اتاق خارج میشود.
صبر میکنم تا کمی دور شود،بعد به دنبالش بیرون میروم.
دست هایم را روي نرده ها میگذارم و کمی به طرف پایین خم
میشوم .
عمو رو به در ورودي ایستاده و مامان آن طرف تر..
بابا وارد میشود،اول نگاهش به عمو میخورد و بعد به مامان.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۳۰۷ و ۳۰۸
:_ببین کی اینجاس؟؟وحیـــــد
خونسرد و کاملا طبیعی،کتش را درمیآورد و به دست مامان میدهد.
جلو میآید و با عمووحید دست میدهد.
:_خوش اومدي
عمو دستش را به گرمی میفشارد و لبخند میزند.
+:ممنون،چه خبر؟
:_خبراي همیشگی...کار و فعالیت،چه خبر از بابا؟
+:خوبه..خیلی خوب...
:_خب حالا برو سر اصل مطلب
عمو جا میخورد.
+:چی؟
:_به خاطر احوال پرسی نیومدي که؟
عمو سرش را پایین میاندازد
+:اینجا نمیشه...
بابا سرش را بالا میآورد،سریع خودم را کنار میکشم. نمیدانم متوجه
من شد یا نه؟
:_خیلی خب...بیا بریم اتاق کار من...
صداي پا میآید و بعد صداي بسته شدن در اتاق.
کمی که میگذرد،جرئت میکنم دوباره خم شوم و به جاي خالی شان
نگاه کنم.
نفسم را با حرص بیرون میدهم.
کاش میشد بفهمم چه میگویند... دست به کمر میزنم و زیر لب
میگویم :لعنتی...
به طرف اتاق خودم میروم .
از فال گوش ایستادن اصلا خوشم نمیآید،به علاوه الآن با وجود تنش و
درگیري بین اعضاي خانواده اصلا فرصت مناسبی براي این کار
نیست.
روي تخت مینشینم و پیرزن غرغروي مغزم از خواب بیدار
میشود:مگه زندگی من نیست؟؟چرا من نباید بشنوم؟؟ اصلا مگه چی
میخوان بگن؟؟
صداي موبایلم میآید،بی اهمیت نگاهش میکنم اما اسم روي
صفحه،تعجب را میهمان صورتم میکند.
عمو وحید
سریع جواب میدهم و بدون حرف زدن گوشی را جلوي گوشم
میگیرم.
صداي عمووحید میآید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۰۹ و ۳۱۰
:_آخه مشکل اینجاست که هیچ کدوم این حرفا منطقی نیستن...
صداي خش خش بلند و عجیبی میآید و باعث میشود گوشی را کمی
از صورتم دور کنم.
انگار عمو گوشی را داخل جیبش انداخته...
صداي بابا ضعیف اما واضح میآید
+:منطق من همینه..نیکی دختر منه و به قول تو،مؤمن به اصول
اسلام... تو که بهتر میدونی اسلام حق انتخاب همسرو داده به من...
اصلا گوش بده،فرضا من میخوام دخترم بدبخت بشه،اسلام بهم این
اجازه رو داده... خب بگو همین دین بیاد نجاتش بده دیگه....
:_مسعود گوش کن...
+:نه تو گوش کن... من میخواستم با نیکی روشنفکرانه برخورد
کنم...همونطور که با مادرش... درست مثل یه ملکه.. اما این انتخاب
نیکی بود....نیکی خواست که اینطوري بشه.... بین ما و اسلام،چیزي
انتخاب کرد که...
نفسش را بیرون میدهد...
دست روي دهانم میگذارم تا صداي هق هقم شنیده نشود... واقعا این
ها،حرف هاي باباست؟؟
غیرممکن است
+:الآنم من باهاش بر طبق شرع اسلام رفتار میکنم اجازه ي ازدواج با
این پسره رو بهش نمیدم.. اگه واقعا دلش با این پسره است...فقط یه
راه حل داره...
اشکهایم را پاك میکنم و موبایل را بیشتر به گوشم فشار میدهم.
+:راه حلش اینه که براي همیشه دور من و مادرش رو خط بکشه...
وقتی میگم براي همیشه...یعنی همیشه... منو که میشناسی
وحید...حرف مفت نمیزنم،هرچی بگم عمل میکنم...
صداي خش خش میآید،به نظر میرسد عمو میایستد
:_آره خوب میشناسمت..یه دنده و لجباز...
+:این حرفا رو به نیکی بگو... یا من و مادرش..یا این پسره..
:_مسعود...دقیقا داري کاري رو میکنی که محمود با تو کرد...
صداي بابا بالا میرود
+:پیغاممو خوب به نیکی برسون...از اون آیه ها و حدیث هام چند تا
تو گوشش بخون که {و بالوالدین احسانا }
صداي در میآید. موبایل را قطع میکنم.. عمو از اتاق خارج شده...
این چه شرطی است؟؟مگر شدنی است؟؟مگر میتوانم از پدر و مادرم
بگذرم؟؟
نه....امکان ندارد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۱۱ و ۳۱۲
:_پس تصمیمت رو گرفتی؟
+:تو بودي چی کار میکردي؟
:_صبـــر...بهترین کار الآن صبره...
+:چی میگی فاطمه...پسر مردمو معطل خودم نگه دارم که یه روزي
بابام از خر شیطون پیاده بشه؟
:_نیکی میترسم فردا روزي از جواب منفی ات پشیمون بشی...
+:فاطمه!
درسته که مامان و باباي من ایده آل نیستن...درسته که درکم
نمیکنن....
درسته که به اعتقادم احترام قائل نیستن...ولی با اینحال پدر و مادرم
هستن،با همه ي وجودم عاشقشونم...
این همه حدیث و روایت داریم از احترام به پدر و مادر....
نوچ...من آدمی نیستم که از پدر و مادرم جدا شم...
با وجود همه ي اختلاف سلیقه ها؛ این چند سال،دیدم که حواسشون
بهم بوده... دیدم که هوامو داشتن...
الآنم این تصمیمیشون به خاطر حفظ منه...میترسن... از اینکه من
تنهاشون بذارم... از اینکه با آدمی مثل سیاوش ازدواج کنم...از اینکه
اون آدم به اعتقاداتم پر و بال بده من رو بیشتر از قبل از مامان و بابا
دور کنه...
من شاید با مردي مثل سیاوش،خوشبخت بشم اما هیچکس پدر و
مادر آدم نمیشه فاطمه....من به ي نتیجه ي خیلی مهم رسیدم
:_چی؟
+:من هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم...
_:چی میگی دیوونه؟
بغضم را قورت میدهم
:_واقعیته...اگه کسی مثل سیاوش رو انتخاب کنم،باید تا آخر عمر
دور پدر و مادرم رو خط بکشم... با آدمی مثل دانیال هم که عمرا
نمیتونم سر کنم...پس در نتیجه،هیچ وقت ازدواج واسه من ممکن
نیست...
+:نیکی ببین من نمیگم تصمیمت درسته یا غلط...ولی خیلیا با پدر و
مادرشون قطع رابطه کردن،چند هفته بعد ، چند ماه بعد،اصلا چند
سال بعد آشتی کردن...
:_نمیخوام رویاپردازي کنم فاطمه... آدمیزاد از یه لحظه ي بعدش
خبر داره؟من میدونم تا اون چند هفته بعدي که میگی عمرم به دنیا
هست یا نه؟نه،تا همین جاشم با احساس جلو اومدم...بعد از این
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۱۳ و ۳۱۴ و ۳۱۵
ترجیح میدم منطقی باشم...
اشک هایم که تا گونه ام کشیده شده اند،پاك میکنم.
فاطمه بغلم مٻکند...
خدایا،چرا از این کابوس،بیدار نمیشوم؟
*
عمو ݒوفی میکند و کتش را روي تختم میاندازد.
:_چقدر هوا سرده!
+:بهمنه دیگه عموجان
این پا و آن پا میکنم،نگرانم..
عمو روي مبل می نشیند،روبه رویش مینشینم و زل میزنم به زمین.
+:عمو...چی شد؟
:_بذا نفسم جا بیاد دختر...بعد...
+:عمــــــــــو؟
:_خیلی خب بابا... هیچی..حرفات رو بهش زدم.. اونم آروم لبخند زد
، گفت{من شده تا سر قاف میرم و پر سیمرغ رو میآرم تا آقاي نیایش
راضی بشه}
+:یعنی چی عمو؟؟ همه ي حرفاي منو بهش گفتین ؟
:_بله،همه رو گفتم.. گفتم این دفعه جواب خود نیکی منفیه... گفتم
نیکی حاضر نیست شما بیشتر از این به زحمت بیفتید.. گفتم کلا
قصد ازدواج نداره،چه باتو چه با هرکس دیگه... ولی سیاوش کوتاه بیا
نیست نیکی جان..از اول هم گفتم،در این مورد شبیه باباته...
کلافه میشوم،اصلا انتظار این جواب را نداشتم...
باید جا میزد،باید بعد از جواب منفی من کنار میکشید..
.نمیخواهم بیشتر از این بیهوده تلاش کند...
احساس عذاب وجدان دارم..
صداي عمو از فکر و خیال بیرونم میکشد
:_آها...یه چیز دیگه ام گفت..
گفت {من نه آن مستم که ترك شاهد و ساغر کنم/محتسب داند که
من این کارها کمتر کنم}
.*
موهایم را پشت گوشم میدهم و کتاب را ورق میزنم.
صداي در میآید. اهمیتی نمیدهم.
دوباره مشغول مطالعه میشوم...
سرم را با کتاب داستان مشغول کرده ام تا کمتر فکر و خیال به
سراغم بیاید و من کمتر به جان ناخن هایم بیفتم!
صداي گفت و گو چند نفر از حیاط میآید.
صدا کمی بلند است و نگرانم میکند.
بلند میشوم و گوشه ي پرده را کنار میزنم.
برق از سر میپرد.
سیاوش،سبد گلی به دست دارد و روبه روي عمو و بابا ایستاده.
بابا چند قدم جلو میرود و با مشت به شانه ي سیاوش میکوبد..
باید کاري کنم... صحبت هایشان به نظر دوستانه نمیآید.
دامنم را صاف میکنم و مانتو بلندم را میپوشم،سریع دست میبرم و
شالم را بیرون میکشم..
در حالیکه تند از پله ها پایین میروم،موهایم را میبندم و شال را سرم
میکنم .
در خانه باز است و حیاط دیده میشود.. بابا جلو رفته و بلند با سیاوش
حرف میزند.
حواسم پرت میشود،پایم پیچ میخورد و از پله ي دوم میخورم زمین.
آخ بلندي میگویم.. مچ پایم را در دست میگیرم و کمی فشارش
میدهم.
سرم را کمی بلند میکنم.
بابا یقه ي سیاوش را میگیرد.
سریع از جا میپرم... درد را فراموش میکنم و به طرف حیاط میدوم.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید | زیباترین استقبال از از شیرمردان ارتش | لحظه اجرای موسیقی سمفونیک کنار آب های نیلگون خلیج فارس
📎 #ناو
📎 #موسیقی
📎 #ایران_صدا
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۲ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 23 May 2023
قمری: الثلاثاء، 3 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️27 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️34 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️36 روز تا روز عرفه
▪️37 روز تا عید سعید قربان
🌷@tashahadat313 🌷
💠 #حدیث 💠
💎 چرا به قیامت فکر کنیم؟
🔻امام علی علیه السلام:
مَنْ تَذَکَّرَ بُعْدَ السَّفَرِ اسْتَعَدَّ
✳️ هر کس دوری سفر (قیامت) را یاد کند، آماده راه گردد.
📚نهج البلاغه: ص ۱۲۲۲، حکمت ۲۷۲
🌷@tashahadat313 🌷
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
شهید محمد رضا مهدوی
نام پدر : عباس
عضویت : وظیفه
تاریخ تولد :1345/9/9 شمسی
محل تولد: تهران
محل خدمت : دیده بانی
سن : 22
تاریخ شهادت : 1367/3/4شمسی
محل شهادت : شلمچه
تاریخ رجعت پیکر: 12-9-1381شمسی
گلزارشهدا: بهشت زهرا سلام الله علیها
قطعه 50 ردیف 52 شماره23
تهران
🌷 #خـــاطـــره_شـــهــیـــد
روزهای آخر جنگه و نیروهای بعثی آخرین زورشون رو گذاشتن تا شاید بتونن ابتکار عمل رو بدست بگیرن برای همین همزمان از چند جبهه اقدام به تک می کنه.
دیدبانی که در محور شلمچه مستقره از صبح یه ریز درخواست آتیش کرده و الانم دیگه نایی براش نمونده.
پشت بیسیم با صدایی خسته امّا عجول مختصاتی رو به مرکز تطبیق آتش می ده و میگه: هر چی می تونید با تمام عناصر روی این مختصات آتیش بریزید.
فقط زود باشید که وقت زیادی نداریم. حلالم کنید.
لحظاتی بعد تطبیق آتش خطاب به دیدبان می گه: کربلا ، کربلا، شاهد، محمد رضا! این که جای خودته! محمدرضا!؟ محمدرضا!؟
پیکر مطهر دیدبان شهید محمد رضا مهدوی بعد از 15 سال به آغوش خانوادش برگشت
✨شادی روح همه شهیدان و
#شهید_محمدرضا_مهدوی_صلوات✨
ٺـٰاشھـادت!'
#جلسه_دهم #خودسازی 🔰درس گفتار دهم 👈 کنترل چشم❌ 🔰 آثار مخرب نگاه حرام❗️🚫 🔰راهکارهای درمان ✅
جلسه یازدهم همراه ما باشید👇
خودسازی۱۱.mp3
25.44M
#جلسه_یازدهم
#خودسازی
🔰 درس گفتار یازدهم
👈 کنترل عُجب❌
🔰نشانه های عجب و غرور در انسان
🔰راهکارهای درمان عجب و غرور ✅