eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۵۷ و ۴۵۸ به نظر، این دختر به اندازه ي تمام مؤنٽ هاي این شهر،خجالت میکشد! +:بریم.. راه میافتم،پشت سرم میآید. قدم هاي من بلند است و او براي اینکه از من عقب نماند مجبور است تقریبا بدود. از کنار صندلی هاي جلوي پنجره که میگذرم صداي پایش قطع میشود. برمیگردم،کنار صندلی ها ایستاده و نگاهشان میکند. +:دوست داري بشینیم؟ سرش را با مکث تکان میدهد. مسئولیتم چند برابر شد،مِن بعد باید زبان این دختر هم باشم!! چند قدمِ رفته را بازمیگردم و روبه رویش مینشینم. سرش پایین است و با بندهاي انگشتانش بازي میکند. کلافه پاي راستم را روي پاي چپ میاندازم و نفسم را،با صدا تحویل هواي زمستان میدهم. سر بلند میکند و اطراف را میکاود. حوصله ام سر رفته. پاکت نازك سیگار و فندك را از جیب داخلی کتم درمیآورم. چند ضربه به پاکت میزنم و سیگاري درمیآورم. سیگار را بین لب هایم میگیرم و با فندك روشنش میکنم. میدانم با تعجب،مثل بچه ها،نگاهم میکند ؛ مطمئنم...بدون اینکه نگاهش کنم. فندك را روي میز مقابلم میگذارم و سیگار را ماهرانه بین دوانگشتم میگیرم. دود را از دهانم بیرون میدهم و نگاهی با آسودگی و بیخیالی به نیکی میاندازم. چشمانش گرد شده و خیره به حرکاتم،مردمک چشمانش بالا و پایین میشود. اولین بار است که سیگار کشیدنم را میبیند. سیگار را به طرفش میگیرم +:میکشی؟ از جا میپرد،حرکتش قابل پیش بینی بود! با حرص دندان هایش را روي هم فشار میدهد و دستش گوشه ي چادر را مچاله میکند. به زحمت،خنده ام را کنترل میکنم. با غیظ میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۵۹ و ۴۶۰ :_نه خیر،نوشِ جان و پشت میکند به من و به طرف خانه میرود. لبخند سردي کنج لبم مینشیند. کاش این دختربچه،بازي را نبازد... * *نیکی با عصبانیت دستگیره را فشار میدهم و در را به داخل هل میدهم. وارد که میشوم،هُرم دلنشین گرما،پوستم را نوازش میدهد. زنعمو در حالی که ظرف شیرینی در دست دارد از آشپزخانه خارج میشود. :_عه دخترم اینجایی؟بیا بریم مامانتینام رسیدن.. لبخندي مصنوعی،نقاب غم هایم میشود. جلو میروم و هم گام با زنعمو،وارد سالن میشوم.مامان و بابا،مانی و عمو وحید روي مبل ها نشسته اند.سلامِ نسبتا بلندي میدهم و کنار عمووحید مینشینم. عمو با مهربانی و نگرانی صورتم را میکاود. لب میزنم:خوبم. عمومحمود موبایل در دست،وارد میشود. به احترامش بلند میشویم،من؛عمووحید و مانی... تکبر بابا در برابر برادرش،حیرت آور است. عمو محمود لبخندي به صورت من میپاشد و رو به جمع میگوید:ببخشید.. تلفن،ضروري بود باید جواب میدادم... بابا پوزخند میزند. زنعمو متوجه سنگینی فضاست،با اضطراب میگوید:شام حاضره،بهتره بریم شام بخوریم... نظرت چیه افسانه جون؟ مامان لبخند گرمی میزند:پیشنهاد فوق العاده اي. مگه نه مسعودجان؟ بابا، مامان را با تحسین از نظر میگذراند و دستش را روي دست مامان میگذارد. همیشه همینطور بوده،مامان تنها کسی است که همیشه قادر به مهار آتش خشم باباست. بابا در اوج عصبانیت،با مامان به ملاطفت رفتار کرده. رفتارش با من هم،همینطور بود،تا وقتی که سیاوش وارد زندگی ام شد. دلم نمیخواهد حتی اسمش را به یاد بیاورم. من اکنون یک بانوي متأهل هستم،هرچند صوري. اما در قبال همسرم وظیفه دارم به پاك نگاه داشتن قلب و ذهن و... ادامه دارد.... نویسنده✍:فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
💕معرفی شهید💕 شهید دهه ی هشتادی🌸 محمدعارف کاظمی دراستان کرمان درکهنوج درروستای دورافتاده ومحروم درماموریت سپاه باگروه جهادی کارمیکرد ودرآنجابه شهادت رسیدوبه عنوان شهیدجهادگر محسوب میشود. 🌷✅تنهاشهیدجهادگر دراستان مازندران است.⚡️ 🧡به روایت مادرشهید🌟 برای مادری که جوان استخوان ترکانده اش رادر19سالگی ازدست داده باشدذکرخوبی های جوانش مساوی است باداغ دلتنگی بیشتر.🖇🌷 اماگفتگوبامادرشهیدمحمدعارف کاظمی سخت پیش نمی‌رود.می‌گویددربودونبودپسرارشدش همیشه به اوافتخارمی‌کرده است:«من3فرزنددارم.محمداولین فرزندمن بود.وقتی خواهرهای دوقلویش به دنیاآمدند12ساله بوداما خیلی به من کمک می‌کرد.بطوری که درآن شرایط به حضورکسی دیگری درخانه نیازنداشتم. ❇️همیشه احترام گذاشتن به من وپدرش برای اوحرف اول وآخررامی زد. همیشه درسخوان بود اما به انتخاب رشته که رسیددانشگاه امام حسین (ع) را انتخاب کرد.دوست داشت پاسدار شود و در این مسیرخودش را به شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم نزدیک تر می‌دید. 🌺یادشهداباصلوات🌺 🕊🍃 متولد:۱۳۸۰/۴/۶ شهادت ۱۳۹۸/۱۲/۱۹ مزار:گلزارشهدای روستای کارتیچکلا_شهرستان سیمرغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتن حاج آقا؛ کی از شر شما، راحت میشیم؟ و پاسخ حاج آقا... 😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🔆اولین سلام روز🔆 🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸 🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆 ------------------------------------------------------------------- 🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸 🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀 ------------------------------------------------------------------- ☘السلام علیک یا ضامن آهو☘ 🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۴ خرداد ۱۴۰۲ میلادی: Sunday - 04 June 2023 قمری: الأحد، 15 ذو القعدة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️15 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️22 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️24 روز تا روز عرفه ▪️25 روز تا عید سعید قربان ▪️30 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
تفسیرصفحه۷۳
🌷امام موسی کاظم علیه السلام: 💎رجُلٌ مِنْ أَهْلِ قُمَّ یَدْعُو النَّاسَ إِلَى الْحَقِّ یَجْتَمِعُ مَعَهُ قَوْمٌ کَزُبَرِ الْحَدِیدِ لَا تُزِلُّهُمُ الرِّیَاحُ الْعَوَاصِفُ وَ لَا یَمَلُّونَ مِنَ الْحَرَبِ وَ لَایَجْبُنُونَ وَ عَلَى اللَّهِ یَتَوَکَّلُونَ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ‏ 💎مردی از اهالی قم، مردم را به سوی حق دعوت می کند. گروهی با او هم پیمان می‌شوند که مانند پاره‌های آهن هستند، بادهای تند قدم هایشان را نمی‌لغزاند، از نبرد و دفاع ترسی ندارند و از آن خسته نمی‌شوند، و توکلشان بر خدا است. 📚بحارالأنوار، ج۵۷، ص۲۱۵
34.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وصیتنامه ای که امام خامنه‌ای توصیه کردند ۲۰بار خوانده شود 🎙وصیتنامه صوتی 🌸 تاریخ تولد: ۱۳۴۶ 🌸 سال ورود به دانشگاه: ۱۳۶۴ 🌸 رشته: معارف اسلامی و تبلیغ 🌸 تاریخ و محل شهادت:۱۳۶۵؛ شلمچه 🌸 عملیات : کربلای ۵ 🌟 رهبر حکیم انقلاب: 🔹جا دارد وصیت نامه این جوانِ مومنِ پرشورِ از جان گذشته ی ۲۰ ساله ی سبزواری بیست بار خوانده شود. بنده مکرر خوانده ام ❤️شما هم یاور شهید شوید با بازنشر حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📩 عاملی که امام را در راه تحول‌های عظیم پیش برد، ایمان و امید بود ✏️ رهبر انقلاب، در مراسم سی و چهارمین سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی: ✏️ آن عاملی که توانست به امام کمک کند و امام را در این میدان پیش ببرد و او احساس خستگی نکند و بتواند این کارهای بزرگ را انجام بدهد، این کوه‌های بزرگ موانع را از سر راه بردارد، آن عامل چی بود؟ ✏️ امام نه پول داشت، نه ابزار تبلیغی داشت، نه رادیو داشت، نه خبرگزاری داشت، نه هیچ کدام از سیاستهای دنیا از او حمایت می‌کردند. عامل سخت افزاری امام یک صفحه کاغذ بود که بیانیه در او بنویسد. یک تکه نوار بود که صدای او را ضبط کند به گوش این و آن برساند. ✏️ آن عاملی که امام را در این راه پیش برد او را قادر کرد که این تحول‌های عظیم را در سطح کشور، در سطح امت، در سطح جهان برای طول تاریخ به وجود بیاورد عبارت بود از ایمان و امید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۵۹ و ۴۶۰ :_نه خیر،نوشِ جان و پشت میکند به من و به طرف خانه میرود. لب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۶۱ و ۴۶۲ روح و جسمم... حتی نباید به کسی فکر کنم. زنعمو بلند میشود و صدایم میزند،از فکر و خیال بیرون میآیم:نیکی جان بریم سر میز شام دخترم بلند میشوم و به دنبال زنعمو میروم. کنار آشپزخانه که میرسیم زنعمو میگوید:نیکی جان چادرت رو دربیار.. غریبه نیست اینجا. چه باید بگویم؟ نمیدانم چرا بعد از عقد و در برابر این خانواده ي شوهرِ دروغین ،زبان و قوه ي تکلم خود را از دست داده ام؟ تنها چادرم را سفت نگه میدارم. صدایی از پشت میآید:مامان جان،بذارین راحت باشه لطفا زنعمو شانه بالا میاندازد و با شیطنت به مسیح و بعد به من نگاه میکند:چشم شادوماد به طرف نهار خوري میروم.. همه نشسته اند،جز من و مسیح.. عمووحید به صندلی کناري اش اشاره میکند. جلو میروم و کنار عمووحید مینشینم. مسیح هم رو به رویم. خانواده ي عمو سنگ تمام گذاشته اند. علاوه بر غذاهاي سنتی ایرانی،چند نوع غذاي متفاوت بین ظرف ها میبینم که ظاهري شبیه غذاهاي عربی دارد. یکی از ظرف ها،را میشناسم؛کوبه است . غذاي مخصوص عراق و لبنان . قبلا مادر فاطمه برایمان کوبه پخته بود. غذایی لذیذ و متفاوت. زنعمو میگوید :بفرمایید خواهش میکنم.. نیکی جان من گفتم شما حتما بیشتر غذاي عربی میخوري واسه همین برات حمس و تبوله و کوبه آماده کردم. راستش خودم اصلا نمیدونم مزه اش چطوره ولی سرآشپز میگفت از بهترین غذاهاي لبنانی ان. تعجب میکنم،با لبخند میپرسم:چرا فکر کردین من غذاي عربی میخورم؟ زنعمو به مسیح نگاه میکند:خب... گفتم شاید به عرب ها علاقمند باشی.... زنعموي من خیال میکند اینکه عربستان مطلع خورشید اسلام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۶۳ و ۴۶۴ است،پس مسلمانان دنیا هم باید غذاي عربی بخورند. اما مهر و محبتش ستودنیست. با لبخندي از مهربانی اش تشکر میکنم:ممنون زنعمو...لطف کردین لبخند گرمی میزند. عمو محمود با غرور خاصی میگوید :بفرمایید نوش جان... همه مشغول میشوند. عمووحید دیس پلو را برمیدارد و برایم میریزد. آرام میگویم:ممنون عمو کافیه..کافیه.. عمو ظرف کوبه را به طرفم میگیرد. +:نیکی تو کربلا از این غذا زیاد میپزن... فاطمه برایم گفته بود.. :_خوردم عمو،خوشمزس با تعجب میپرسد +:کجا خوردي؟ :_خونه ي فاطمه اینا... عمو لبخند میزند +:جالب شد... میخندم و سرم را برمیگردانم. قاشق را به دهانم میبرم که عمو خم میشود و زیر گوشم،آرام میگوید:من دارم برمیگردم نیکی.. لقمه،سنگ میشود و درون دهانم ته نشین... حس میکنم تکه اي سرب روي زبانم گذاشته اند. با زحمت و به لطف لیوان آب،لقمه را میبلعم و به عمو که با بشقاب غذایش بازي میکند خیره میشوم. چشمهایم را تند تند باز و بسته میکنم تا قطرات اشک درون چشمم جمع نشوند. بغضِ وحشی،گلوي بیپناهم را چنگ میاندازد و من خودم را تنهاي تنها مییابم. مثل خودش آرام میپرسم :_نمیشه نرید؟ +:بابا تنهاست... نمیتونم وگرنه میموندم.. اومدم یه سري چیزا رو درست کنم که همه چی بدتر شد... شرمندگی در صدایش پرواز میکند. صداي زنعمو،باعث میشود عمو صاف بنشیند: راستی بچه ها بالاخره کجا میرین؟ من نمیفهمم آخه این تور سورپرایزي دیگه چیه؟ سرم را بلند میکنم و به مسیح خیره میشوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۶۵ و ۴۶۶ او هم به من... هر دو انگار،قفل شده ایم... فک و دهانمان هم... مانی به دادمان میرسد:چیزه... میرن فرانسه دیگه...کشور عشق! عشق را غلیظ میگوید و به ما خیره میشود. سرم را پایین میاندازم. زنعمو میگوید:واي چه خوب... نیکی جان شما رفتی تا حالا ؟ قبل از من،مامان میگوید:آره رفتیم اتفاقا نیکی فرانسه هم بلده... لبخند زنعمو عمیق تر میشود:چه خوب.. ما که رفتیم مسیح با ما نیومد... کلا اهل سفر نیست،مگر اینکه نیکی جون مجبورش کنه...حالا چند روزه است سفرتون؟ قبل از من،مانی سریع و بی فکر میگوید:دو هفته مسیح به مانی چشم غره میرود. مفهوم سفر دروغین ما این است که در این دوهفته نباید در سطح شهر دیده شویم و این یعنی فاجعه! با تعجب دستانم را روي میز میگذارم وکمی خم میشوم، رو به مسیح میگویم:دو هفــــــتـــــــــــه؟؟ جمع ساکت میشود و خیره به ما.. اشتباه کردم! مسیح دستش را روي گردنش میگذارد و در حالی که نگاهش را از بقیه میدزدد میگوید:آره دیگه عزیزم.. دو هفته.. سرم را آرام تکان میدهم،با اخم ظریفی که از غم روي پیشانی ام نشسته...زیر لب تکرار میکنم:دو هفته... دوهفته... من میان این همه دروغ چه میکنم خدایا.. سرم را پایین میاندازم. حس گناه همه ي وجودم را فرا میگیرد. صداي زنگ موبایل و بعد از آن >ببخشیدِ <عمومحمود میآید. عمو بلند میشود و در حالی که از میز دور میشود جواب تلفنش را میدهد. همچنان خیالم پیش رفتن عمووحید مانده و ماه عسل دو هفته اي! چند دقیقه میگذرد،عمو برمیگردد و روي صندلی اش مینشیند. زنعمو آرام میگوید:حالا نمیشد امشب اون تلفنو بذاري کنار؟ عمو بلند میگوید:از جمع عذر میخوام... یکی از شالیکوبی ها تو لاهیجان آتیش گرفته.. من مدام پیگیر اونم.. شرمنده.. بابا پوزخند میزند:خیال میکردم سِنت بالا رفته اخلاقاي بدت رو ترك کردي.... کمی میترسم،لحن بابا دوستانه نیست.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۶۷ و ۴۶۸ عمو لبخند میزند:مسعود،خیلی چیزا عوض شده... عمو وحید میگوید:محمودجان... فکر کنم کافیه بابا کمی بلند میگوید:ولی تو عوض نشدي... هنوز هم همون دیکتاتورِ بیست وپنج سال پیش هستی.. چشماتو باز کن محمود.. دنیا با خواسته هاي تو جلو نمیره... یه نگاه به دور و برت بنداز... پسرت هم درست مثل من.. با کسی ازدواج کرد که خودش میخواست.. نه با کسی که تو انتخاب کرده بودي.. نگاهم از بابا روي مسیح سر مٻخورد. با چشم هاي نگران به بابا و بعد به من زل می زند.. زیر لب مینالم :بابا خواهش میکنم.... عمومحمود میگوید:تا کی میخواي این کینه ي شتري رو با خودت اینور اونور ببري... چهل و پنج سالت شده مسعود... ولی هنوز همون بچه ي سرتق و لجبازي.... بابا از جا بلند میشود،با پوزخندِ روي لبش:ممنون از مهمون نوازیتون... بریم افسانه جان.. بلند میشوم. زنعمو به طرف مامان و بابا میرود. دست مامان را میگیرد و دست دیگرش را روي بازوي بابا میگذارد:خواهش میکنم... زبونِ تلخ محمود رو به من ببخشید.. نمیدانم باید بروم یا بمانم؟ نگاهم به بابا و مامان است که صدایش میآید :_نیکی مام میریم... ما؟؟ من و مسیح؟؟ کجا با هم میرویم؟ زنعمو با نگرانی به طرف مسیح برمیگردد:کجا پسرم؟ :_میریم خونه ي خودمون مامان... خانه ي خودمان؟چه جهنم ترسناکی.. زنعمو میگوید:چرا آخه؟ عمووحید میگوید:شراره جان،بچه ها میخوان من رو تا فرودگاه برسونن باز هم بغض،پنجه ي قوي اش را دور گردنم حلقه میکند. عمومحمود میگوید:میخواي بري وحید؟ بابا میگوید:به خاطر بابا میري؟ عمو تنها سرش را تکان میدهد،ناراحت است... خیلی... مانی میگوید:پس ما میریم عمووحید رو برسونیم..عمو پروازتون ساعت چنده؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۶۹ و ۴۷۰ عمو به مانی نگاه میکند و لبخند میزند:یازده مانی میگوید:خب بعدشم من نیکی و مسیح رو میبرم میرسونم فرودگاه دیگه... مامان میگوید:ولی ما هم باید بیایم فرودگاه مانی میگوید :زنعمو پروازشون ساعت چهار و نیم صبحه.. کجا بیاین آخه؟همین جا خداحافظی کنید،زودتر بریم اینا وسایلاشون رو هم جمع کنن دیگه... سکوت جمع نشانه ي توافق است. جلو میروم و بابا را بغل میکنم. آغوشش هنوز گرم و مطمئن است. هنوز آرامم میکند و تسلایم میبخشد. مامان را که بغل میکنم،احساسات دخترانه قلقلکم میدهند و بغضم میشکند. مامان،با مهربانی بعد از مدت ها،صورتم را میبوسد و در گوشم میگوید:مسیح پسر خوبیه.. دوسش داشته باش.. منظورش از دوست داشتن آن است که به حرف هایش گوش کنم لابد! زنعمو را هم بغل میکنم،احساسی تر از مامان است و مدام اشک میریزد. سفارش من را به مسیح و سفارش مسیح را به من میکند. با عمومحمود دست میدهم،هنوز آنقدر با او راحت نیستم. مادرانه هاي مامان و زنعمو تازه گل کرده که مانی اشاره میکند دیر شده و عمو به پرواز نمیرسد.... چادرم را سریع عوض میکنم و بار دیگر با همه خداحافظی میکنم. صداي بغض دار مامان را میشنوم که از بابا میخواهد زودتر به خانه بروند. عذاب وجدان پتک محکمش را به سرم میکوبد. سریع از خانه بیرون میروم قبل از اینکه بیش از این،بغض سر باز کند. مانی و عمووحید و مسیح چند قدم جلوتر حرکت میکنند. صداي پارس هاي سگ خانه بلند میشود،پاتند میکنم و خودم را به آنها میرسانم. مسیح میگوید:مانی بیا با ماشین من بریم... مسیح پشت رول مینشیند و عمووحید کنارش. من و مانی هم عقب مینشینیم. استارت میزند و راه میافتیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۷۱ و ۴۷۲ دلم میخواهد هر چهار چرخ ماشین پنچر شود و عمو به پرواز نرسد.. دوست دارم از آسمان سنگ ببارد و عمو به پرواز نرسد... دوست دارم هواپیما نقص فنی پیدا کند و پرواز به چندین ماه بعد موکول شود... اصلا دوست دارم بمیرم و عمو از خیرِ رفتن بگذرد.. نمیخواهم گریه کنم،دوست ندارم بیش از این،عمو نگران برود. مشغله هاي کاري اش،بیماري پدربزرگ،مشکلات بابا و عمومحمود و رفاقتی که میترسم به خاطر من،بهم بخورد.... همه و همه روي شانه هاي مردانه ي عمووحید سنگینی میکند. دوست ندارم غصه خوردن براي نیکی و نگرانی به لیست روزانه ي عمو اضافه شود... گریه نمیکنم تا عمو فکر کند برادرزاده اش مثل کوه استوار است..عمو هر از گاه برمیگردد و نگاهم میکند. من هم نقاب لبخندي روي لب هایم میزنم و به استقبال محبتش میروم. نمیدانم چقدر در فکر و خیال پیش میرویم که ساختمان فرودگاه را میبینم. قلبم هري میریزد. نکند واقعا عمو برود ؟ چه سوال احمقانه اي.. عمو میرود و من تنها میشوم... عمو میرود و من میمانم و پسرعمویی مسیح نام و شناسنامه اي که نام او را یدك میکشد. ماشین که میایستد،خودم را پرت میکنم بیرون. نیاز به اکسیژن تازه دارم. وارد فرودگاه میشویم و روي صندلی هایسرد سالن انتظار مینشینیم. چند دقیقه میگذرد.. با نگرانی پاهایم را تکان میدهم.. عمو از روي صندلی کناري ام بلند میشود. :_بچه ها برید تا منم برم دنبال گرفتن کارت پرواز و اینا... بلند میشوم؛وقت وداع است... وقت خداحافظی با دلگرمی ام... عمو بغلم میکند و در گوشم میگوید: مراقب خودت باش... نگران نباش مسیح قابل اعتماده...هر چیزي که شد اول به من خبر میدي،فهمیدي؟ به خدا توکل کن همه چی درست میشه.. مار چنبره زده ي بغض در گلویم بیدار میشود و چشم هایم را نیش میزند. گریه میکنم:عادت کرده بودم به بودنتون...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۷۳ و ۴۷۴ از عمو جدا میشوم،دستم را زیر چشمانم میگذارم و اشک هایم را که براي ریختن سبقت میگیرند پاك میکنم. عمو میخندد،اما چشم هایش نگران است:نه دیگه نداشتیم... گریه نداشتیم... قول میدم زود برگردم... اصلا چند وقت دیگه خودت بیا پیش من... خیلی وقته نیومدي،نوبتی هم باشه نوبت توعه... سرم را تکان میدهم. نباید بیشتر از این او را ناراحت کنم. عمو مسیح را بغل میکند و چیزهایی در گوشش میگوید،مسیح سرش را تکان میدهد و مردانه عمو را میفشارد. عمو دستش را دراز میکند:قول؟ مسیح دستش را میگیرد:قول نوبت مانی است و من،به وضوح غم را پشت چهره ي شوخ و همیشه خندانش میبینم. عمو وحید چیزي شبیه معجزه است،که سه برادرزاده اش،با وجود تمام تفاوت ها،عاشقانه دوستش دارند. عمودوباره روبه رویم میایستد :خداحافظ خاتون.. لب زیرینم را گاز میگیرم تا گریه نکنم... عمو کیف سامسونتش را برمیدارد و میرود. میرود و برایمان دست تکان میدهد.. آنقدر به مسیر رفتنش خیره میشوم که عمو مثل نقطه ي کوچکی ناپدید میشود و چشم هایم آب میاندازد. خدایا مسافرمان را سالم به مقصدش برسان... مانی میگوید :بریم؟ کنار دو غریبه ي آشنا،دو فامیل نزدیک ولی دور، دو پسرعمو که یکی شوهرم و دیگري برادر شوهرم لقب دارد،راه میافتم... عمو،مرا کجا تنها گذاشتی؟؟ سوار ماشین میشوم،باز هم صندلی عقب... انگار با رفتن عمو،کل شهر خالی از سکنه شده.. انگار تازه به یاد میآورم که دچار چه گرفتاري سختی شده ام... بغض گلویم سنگین است،اما نمیگذارم که بشکند. اینجا هم نباید گریه کنم،نباید ضعیف به نظر بیایم.. شیشه را کمی پایین میکشم و خودم را در معرض هواي سرد زمستان قرار میدهم. خدایا،تنها پناه من تویی... رهایم نکن *مسیح*
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۷۵ و ۴۷۶ صورتش برافروخته شده،چشم هایش مدام پر میشوند اما نمیخواهد گریه کند. این همه مشتش را گره میکند و در برابر بغض استقامت میکند مبادا گریه کند و در برابر ما ضعیف به نظر برسد... این دختر،در عین ضعیف بودن،قوي به نظر میرسد. پدال گاز را فشار میدهم. مانی حرف میزند و مدام نظرم را میپرسد. گوش و دهانم در اختیار مانی است و چشمانم از آینه مخفیانه،نیکی را میپاید. طوري که نه مانی متوجه نگاه هایم میشود،نه خود نیکی. اصلا انگار نیکی در این دنیا نیست. از پنجره به بیرون خیره شده و مدام نفس عمیق میکشد. دلم میخواهد از این فضا بیرون بیاید. نمی دانم چرا در برابر این دختر احساس مسئولیت می کنم. شاید به خاطر توصیه هاي عمو... اما غرورم نمیگذارد حرف بزنم. جلوي خانه ام میرسیم. ریموت را فشار میدهم و در پارکینگ باز میشود. میخواهم وارد ماشین بشوم که مانی میگوید :مسیح نگه دار ترمز میکنم:چرا؟ میگوید:به لطف جر و بحث بابا و عمو تو خونه شام نخوردم .. بریم یه چیزي بگیرم... میگویم:باشه.. پس با ماشین برو... به طرف نیکی برمیگردم:نیکی پیاده شو کمربند را باز میکنم و پیاده میشوم. نیکی پیاده میشود و چادرش را مرتب میکند. مانی هم پیاده میشود :چی بگیرم؟ بیتفاوت میگویم:هرچی.. فرقی نداره.. مانی دوباره میپرسد:زنداداش واسه شما چی؟ لرزش نیکی را خوب حس میکنم، به زنداداش هاي مانی حساس شده! نگاهی سرسري و دلگیر به من میاندازد و میگوید:من شام خوردم ممنون مانی میخندد:نه بابا چیزي نخوردي که... سرش را پایین میاندازد:میل ندارم آقا مانی،ممنون مانی شانه بالا میاندازد،پشت رول مینشیند و دکمهي ریموت را میزند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۷۷ و ۴۷۸ میرود. قبل از اینکه در بسته شود؛از در پارکینگ وارد میشویم،نیکی هم قدم با من میآید،اما با فاصله. جلوي آسانسور میایستم و دکمه اش را میزنم. نیکی،زیرچشمی اطراف را نگاه میکند. آسانسور میایستد و درش باز میشود. دستم را جلو میآورم:بفرمایید بیهیچ حرفی وارد آسانسور میشود. بغضش را حس میکنم،از نفس هایعمیق و صورت برافروخته اش. پشت سرش وارد میشوم و دکمه ي طبقه ي یازدهم را میزنم. در نیمه باز است که یک نفر میرسد و اجازه نمیدهد در بسته شود. در دوباره باز میشود،خانم و آقاي سی و خرده اي ساله،با پسري کوچک و حدودا پنج ساله وارد آسانسور میشوند. نیکی گوشه میایستد و کنارش به فاصله ي کمی میایستم. احساس تقیدش را به خوبی حس میکنم. مرد میگوید:ببخشید شرمنده.. آسانسور دوم خرابه میگویم : خواهش میکنم.. مرد نگاهی به چراغ روشن کلید طبقه ي یازدهم میاندازد و طبقه‌ی دوازدهم را فشار میدهد. :_ببخشید میپرسم،مهموناي آقاي آشوري هستین؟ نگاه نیکی،به طرف پسربچه است. میگویم:نه.. ما همسایه ي جدید هستیم.. لبخند مرد عمیق تر میشود و دستش را دراز میکند:عه.. پس واحد خالی طبقه ي یازده متعلق به شماست؟ خیلی خوشوقتم از آشناییتون،آقاي...؟ دستش را میفشارم،برخلاف او،بی هیچ گرمایی و حسی.. :_آریا هستم... منم خوشبختم... مرد میگوید:بنده هم مظفري هستم... خانم مظفري دستش را به طرف نیکی میگیرد:پس تازه عروس و دوماد شمایید؟؟ خوشبختم... نیکی لبخند میزند و دست زن را با صمیمیت میفشارد:منم همینطور خانم مظفري.. زن کنار همسرش میایستد:خیلی بهم میاین... خوشبخت باشین... نیکی سرش را پایین میاندازد و زیر لب تشکر میکند. زن دوباره میگوید:اگه کاري داشتی حتما به من بگو.. واحد بغلیتون هم مال آقا و خانم آشوریه.. یه کم مسن هستن ولی دوست داشتنی