eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۵۱ و ۵۵۲ ـوقتی تو با این همه لباس و روسري و اینا،چادر هم سر میکنی،من از خودم بدم میاد... میگم یعنی آنقدر ضعیفم که نیکی نگرانه.. _:پسرعمو من به شما اعتماد دارم.. یعنی بهتون اعتماد پیدا کردم.. به علاوه عمووحید هم به شما مطمئنن.. اینکه چادر سر میکنم،به خاطر دل خودمه.. اخم میکنم. :+باشه فراموشش کن..بابت شیرعسل ممنون بلند میشوم و از آشپزخانه بیرون میآیم. صدایم میزند _:پسرعمو برمیگردم،سرش را پایین انداخته،اما... اما چادرش را درآورده لبخند میزنم :+جبران شد! سرش را بیشتر پایین میاندازد و ،ملیح،میخندد. من چرا چنین چیزي از او خواستم؟ ★ صداي در میآید. سرم را از روي نقشه بلند میکنم. یک هفته از ازدواج من و نیکی گذشته. در این یک هفته،من براي سقف سر مردم نقشه ها کشیده ام و نیکی همه ي کارهاي خانه را انجام داده و دانشگاه رفته.. به طرف در میروم،از چشمی بیرون را نگاه میکنم. نیکی چادر به دست از اتاق بیرون میآید. چادرش را سر میکند و پشت سرم میایستد :کیه؟ شانه بالا میاندازم:آشنا نیست در را باز میکنم،پیرزنی بیرون در ایستاده. _:سلام،بفرمایید؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۵۳ و ۵۵۴ :+سلام..پسرم من همسایه بغلیتون هستم،خانمت خونه است؟ چه حس لطیفی است وقتی خانمم،نیکی باشد! _:بله بفرمایید تو.. :+ممنون،مزاحم نمیشم. _:نیکی جان،مهمون داري.. از جلوي در کنار میکشم. نیکی جلو میآید :سلام خانم آشوري..خوبین؟ بفرمایید تو :+نه مزاحم نمیشم..اومدم سري بزنم و برم... نیکی،خونگرم میگوید:اختیار دارین،بفرمایید خواهش میکنم.. پیرزن داخل میآید:مزاحم شدم،شرمنده.. میگویم:نه خیلی خوش اومدین.. بفرمایید روي مبل ها مینشیند. نیکی به طرف آشپزخانه میرود. پیرزن میگوید:اگه میدونستم شما هستین،با آشوري مزاحم میشدیم.. میگویم:اختیار دارین.. تشریف بیارین،قدمتون سر چشم. رو به روي پیرزن مینشینم نیکی با سینی چاي میآید،هم چنان چادر سر کرده. پیرزن نگاهی به چادر نیکی میکند و فنجان چاي برمیدارد :ممنون به طرف من میآید،چاي برمیدارم و لب میزنم :چادر با تعجب نگاهم میکند،یک لحظه به صرافت میافتد،تصنعی میخندد:اي واي من حواسم نبود.. فکر کردم غریبه پشت دره.. یادم رفت چادرم رو دربیارم.. و چادرش را از سرش برمیدارد. پیرزن میخندد:منم همش با خودم میگم این دختر چرا اینطوري لباس پوشیده..حالا یه کم بعدم یادت میآد روسریت رو برداري میخندم،نیکی هم،با شرم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۵۵ و ۵۵۶ میگوید:نه خانم آشوري.. نمیخواهم موهام بیفته تو غذا،واسه همین روسري سر کردم. میخواهد به آشپزخانه برود که پیرزن میگوید:دخترم بیا بشین.. اومدم یه کم با هم حرف بزنیم،زحمت نکش _:نه بابا چه زحمتی.. الآن میوه بیارم،میام خدمتتون.. میخواهد از کنارم بگذرد که بلند میشوم و برابرش میایستم. نزدیک است پیشانیاش به سینه ام بخورد،به سختی خودش را کنترل میکند. میگویم:شما بشین پیش مهمونت..من میوه میآرم لبخند کم جانیـمیزند و سریع از من دور میشود. وارد آشپزخانه میشوم. ظرف میوه را از یخچال برمیدارم و کابینت ها را در جست و جوي پیش دستی،باز و بسته میکنم. کارد ها را پیدا میکنم. کابینت بعدي هم،پیش دستی ها را میبینم. با یک دست،بشقاب و با دست دیگر ظرفـ میوه را برمیدارم. وارد سالن میشوم و براي نیکی و پیرزن بشقاب میگذارم. من در تمام عمرم،از این کارها نکرده ام! این چه فرمان هاي عجیب و غریبیست که قلبم به عقلم میدهد؟ جنگ داخلی است بین اعضاي بدنم ! میوه را تعارف میکنم و میگویم:من مزاحمتون نمیشم،به اقاي آشوري سلام برسونید..نیکی جان من داخل اتاقم،کاري داشتی... چشم هایش را روي هم میگذارد و لبخند میزند. به طرف اتاق میروم،چرا دلم میلرزد؟ ★ کانال هاي تلویزیون را عوض میکنم. حوصله ام سر رفته. نیکی گاهی از اتاقش خارج شده و سري به غذایش زده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۵۷ و ۵۵۸ ه طرف آشپزخانه میروم،نگاهی به قابلمه ي ماکارونی میاندازم. عطر خوبش،همه ي خانه را برداشته. حدس هم نمیزدم که دختر مسعود نیایش،تا این اندازه آشپز خوبی باشد! در این دو هفته،غذاهاي لذیذ مهمانِ همسایه ام بوده ام و شب ها مهمان شیر و عسلش. نمی دانم چرا اینقدر درگیر محبت هایش شده ام. نگاهی به در بسته ي اتاقش میاندازم،قدم هایم به آن سمت کشیده میشوند. خودم هم نمیدانم چرا.. پشت در اتاقش میرسم،دست راستم را بالا میبرم تا در بزنم. نرسیده به در،دستم متوقف میشود. نگاهم بین درِ بسته و دستم که در هوا مانده، در تلاطم است. عاقبت دستم را پایین میآورم،وارد آشپزخانه میشوم و پشت میز مینشینم. دست هایم را در هم قفل میکنم و سرم را رویشان میگذارم. کارهایم را اصلا درك نمیکنم،نمیدانم چرا بعضی حرکت ها را ناخواسته و در نافرمانی عقل انجام میدهم. صداي باز شدن قفل در و بعد از آن قدم هاي نیکی میآید. سرم را بلند میکنم. _:عه پسرعمو اینجایین! چرا حتی از گفتن اسمم اکراه دارد؟ جلو میآید و در قابلمه را برمیدارد. با تردید به طرفم برمیگردد. _:نهار آماده است.. اگه میخواین براتون... :+آره لطفا.. بریز برام سر تکان میدهد،بشقاب اول را پر میکند و جلویم میگذارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۵۹ و ۵۶۰ :+ممنون بشقاب دوم را تا نصفه میریزد و مردد میگوید _:پس منم برم اتاق دیگه.. اگه خواستین بازم غذا هست صندلی کناري سمت چپم را عقب میدهم،با تعجب نگاهم میکند. راستی،میگویند قلب هم متمایل به سمت چپ است! :+بشین. تنها غذاخوردن اصلا خوب نیست... نگاهم میکند،سرم را تکان میدهم. جلو میآید و مینشیند. بشقابش را روي میز میگذارد،دوباره بلند میشود _:لیوان بیارم پشت سر من میایستد. برمیگردم،کابینت بالایی را باز کرده و روي پنجه ي پا ایستاده و سعی میکند دستش به طبقه ي دوم کابینت ها برسد. خنده ام میگیرد،فاصله زیاد است!دستش به لیوان ها نمیرسد. بی صدا بلند میشوم،دقیقا پشت سرش میایستم. تنها چند سانتیمتر مانده تا بدنم با تن او مماس شود. دست راستم را دراز میکنم و از بالاي دست نیکی،لیوان برمیدارم.به سمتم میچرخد. صداي قلبش را میشنوم،به وضوح! صداي قلب خودم هم،گوش فلک را پر کرده. آب دهانش را قورت میدهد.با لبخند لیوان را به سمتش میگیرم. _:از این به بعد چیزي خواستی،به خودم بگو... لیوان را از دستم میگیرد. سر تکان میدهد و سریع از حصر دستانم خارج میشود. پشت میز مینشینم،با لبخند. نگاهش را از صورتم میگیرد و با چند سرفه ي مصلحتی،گلویش را صاف میکند... ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
زندگی به سبک شهدا ( خاطرات ) شهید فردین سنجری بنستانی بارها دیده بودم وقتی گوشه خیابان بچه‌های دست‌ فروش را می‌ دید چقدر حالش آشفته می‌ شد. می‌ رفت نزدیک بچه‌ ها. حال و احوالشان را می‌پرسید. با آن‌ ها صحبت می‌ کرد. پولی برای خودشان در جیبشان می‌ گذاشت. حتی گاهی با آن‌ ها بازی می‌کرد تا خنده را به لب‌ هایشان بیاورد. وقتی لباس پلیس در تنش بود این حسش بیشتر می‌شد. احساس مسئولیت داشت نسبت به آن بچه‌ها. شرط شهید شدن ، شهید بودن است اللهم عجل لولیک الفرج اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای برای سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷@tashahadat313🌷
4_5940407878853594514.mp3
1.78M
💥اینجا حرف نزن! - کجا بودی؟ ـ چیکار می‌کردی؟ ـ با کی حرف می‌زدی؟ اَه، خســـته‌ام کرد با این حرفها ❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 09 June 2023 قمری: الجمعة، 20 ذو القعدة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️17 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️19 روز تا روز عرفه ▪️20 روز تا عید سعید قربان ▪️25 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 🌷@tashahadat313🌷
من‌ازدستِ‌غمت‌مشکل‌بَرَم‌جان ولےدل‌راتـوآسـان‌بـردےازمـن.. دلـم‌رامشکن‌و‌ازپامینــداز.. ڪہ‌داردبرسرِزلفِ‌تومَسڪن "حافظ شیرازے" 🏝صبح می‌خوانیم به یاد شما ، چه راحت دلمان را گول می‌زنیم فقط به یادتان ، که کمتر بهانه ندیدنتان را بگیرد ، دلمان که آرام‌تر شد، تازه یادمان می‌آید، چقدر نبودنتان سخت است🏝 🌷@tashahadat313🌷
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️ ✅ امام باقر علیه السلام: وای برکسیکه با امر به معروف و نهی از منکر خدا را دینداری نکند. 🌷@tashahadat313🌷
فوتبال او حرف نداشت. دریبل‌های ریز می‌زد و هیچ‌کس نمی‌توانست توپ را از او بگیرد. خیلی به بازی مسلط بود. از همه عبور می‌کرد. اما وقتی به دروازه‌ی حریف می‌رسید توپ را پاس می‌داد به یکی از نوجوان‌ها تا او گل بزند! احمد می‌رفت در تیم افرادی که هنوز با مسجد و بسیج رابطه‌ای نداشتند. از همان‌جا با آن‌ها رفیق می‌شد و ... . بعد از بازی گفتم: احمد آقا، شما کجا، اینجا کجا؟! گفت: یار نداشتند، به من گفتند بیا بازی، من هم قبول کردم. بعد ادامه داد: فوتبال وسیله‌ی خوبیه برای جذب بچه‌ها به سوی مسجد. 🌷@tashahadat313🌷