بعد ان شاءالله بعد میدونید دیگه
تسبیحاتی که الله اکبرش بجای 34 تا بشه 36 تا
الحمدلله اش بجای 33 بشه چار تا بالا و پایین تر،
تسبیحات حضرت فاطمه (س) نیست،
تسبیحات حضرت مریمه :)))
البته شوخی میکنیمها.. نیست، نداریم.
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۳۱ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 22 July 2023
قمری: السبت، 4 محرم 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹فتوی شریح قاضی ملعون به قتل امام حسین، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا عاشورای حسینی
▪️21 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️31 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️46 روز تا اربعین حسینی
▪️54 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۱۷
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_و_تفسیر_آیات_دقت_کنید
قالَ الحُسَيْنُ عليه السلام :
📌 مَوْتٌ في عِزٍّ خَيْرٌ مِنْ حَياةٍ في ذُلٍّ اَلْمَوْتُ اَوْلى مِنْ رُكُوبِ الْعارِ وَالْعارُ اَوْلى مِنْ دُخُولِ النّارِ.
#حدیث
📌 مـرگ با عـزّت از زندگى ذليـلانه بـرتر اسـت. مرگ برتر از همراه شدن با عار و خوارى است و خوارى از ورود در آتش برتر است.
📕موسوعة كلمات الامام الحسين (عليه السلام) ۴۹۹، ح ۲۸۹
آن زمان صدام اعلام کرده بود که بغداد غیرقابل نفوذ بوده و هیچ خلیانی نمیتواند به آن نفوذ کند و این بخشی از اهمیت آخرین ماموریت بود.
🔸ماموریتی که احتمال برگشت آن تنها ۵ درصد بود اما
عباس دوران به همه ی تعلقات پشت کرد و شهادت را به جان خرید و با سه هواپیما که هر کدام دو سرنشین داشتند مأموریت یافتند روی بغداد عملیاتی انجام دهند.
🔸هدف آنها بمباران پالایشگاه بغداد، نیروگاه اتمی بغداد و «پایگاه الرشید» یا ساختمان اجلاس در بغداد بود.
💥عراق برای سر شهید عباس دوران که در تعداد پرواز جنگی در نیروی هوایی رکورد داشت، جایزه تعیین کرده بود،
🌿 پس از بمباران پالایشگاه بغداد هواپیما را که آتش گرفته بود به هتل محل برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها کوبید و با شهادت خود،
کاری کرد که اجلاس سران غیرمتعهدها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد.
🌷سرانجام در ۳۰ تیرماه سال ۶۱ و در آخرین ماموریت خود در حالی که برایش مسجل شده بود که با این پرش، نغمه شهادت را سر میدهد،
پس از خارج شدن سرنشین کابین دوم، هواپیما را به ساختمان سران در بغداد زد و پس از ۲۰ سال در حالی به کشور بازگشت که از او تنها قطعهای بی جان اما پر وزن به جای مانده بود.
🕊✨پیکر پاک شهید عباس دوران به همراه ۵۷۰ شهید دیگر در روز دوم مردادماه ۱۳۸۱ به خاک پاک میهن بازگشت.🌸
#شهید_دفاع_مقدس
#شهید_عباس_دوران
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۲۲۹ و ۱۲۳۰ به سرعت بلند می شود.صداي گام هاي بلندش را می شنوم . نگاهی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۳۱ و ۱۲۳۲
پیراهنی ساده و مشکی پوشیده و روسریش مرتب روي موهایش
نشسته.
جلو می روم.
گریه نمی کند،برخلاف من.
زن عمو برایم جا باز می کند اما برابر مامان زانو می زنم.
دست هایش را بین دست هایم می گیرم.
می دانم مهمان ها دارند نگاهم می کنند.
نگاهی به چشم هاي مامان می اندازم.
چشم هاي زیباي بی فروغش!
سرم را روي زانویش می گذارم.
اشک هایم دامن پیراهنش را خیس خواهند کرد؛مهم نیست!
مهم این است که دیگر از دار دنیا؛من بعد از خدا مامان را دارم و او
من را..
می دانم رفتارم متناسب با مجالس عزاداري رسمی نیست اما من هم
دل دارم.
دلی که تا مرز انفجار رسیده.
:_مامان شب اول رو کنارش بودم... نذاشتم تنها بمونه.
مامان خاك هاي دور و برش رو خودم صاف کردم.با همین دستام.
سرم را بلند می کنم و دست هایم را نشانش می دهم.
هنوز گریه نمی کند؛اما صورت من خیس خیس است.
:_مامان صورتشو دیدي؟به خاطر عمل سرشو شکافته بودن...
دیدي؟
ندیدي؟
من دقیق دیدم.
از این بالاي پیشونیش تا پس سرش جاي بخیه بود...
زن عمو کنارم می نشیند و با بی طاقتی دست دور گردنم می اندازد و
گریه می کند.
گوشه ي چشم هاي مامان چین افتاده اما هنوز مانده تا گریه کند.
:_یادته مامان پاي من که شکسته بود طاقت نداشت ببینه؟
من چجوري دیدمش؟من چرا طاقت آوردم؟
مامان ببین...
دیگه بابا نیست...دیگه منم و خودت..دیگه بابا نیست... رفته....براي
همیشه...
دیدار به قیامت که میگن شنیدي؟
دیدار ما با بابا موکول شد به قیامت...
قطره اشک اول مامان روي دستم می افتد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۳۳ و ۱۲۳۴
با ناباوري نگاهش می کنم.
قطرات دوم سوم سریع تر می ریزند.
تمام شد!
به هدفم رسیدم.
اگر مامان اشک نمی ریخت،بدون شک دق می کرد.
زن عمو مامان را بغل می کند و هر دو با صداي بلند گریه می کنند.
بلند می شوم.
براي گریه کردن مامان؛خودم را نابود کردم و قلبم را ویران....
به طرف اتاقم می روم.
باید غسل مس میت کنم.
بغل کردن و بوسیدن بابا،براي بار آخر
*مسیح*
یک هفته از مرگ عمو می گذرد.
فردا مراسم هفتم عموست.
این هفت روز با گریه هاي گاه و بی گاه نیکی گذشت.
با غصه هایی که به قلبم هجوم می آورد و چاره اي برایش نداشتم.
با رفت و آمد مدام مهمان ها.
با گریه و گاهی سکوت زن عمو...
ا دوندگی هاي من و بیشتر مانی،براي برگزاري مرتب مجالس.
و عجیب تر از همه با دورهمی هاي آخر شب نیکی و عمووحید؛و
حضور من پشت در اتاق...
با قصه ها و بهتر بگویم؛مرثیه خوانی هاي عمووحید و گریه هاي نیکی
و صد البته من...
حرف هاي عمووحید،دل سنگ مرا هم آب کرده.
بغض هایم را شب ها پشت در اتاق نیکی با صداي دل نشین
عمووحید خالی می کنم.
اما حرف هایی که امشب می زند؛این صداي ضجه ي نیکی و دست
من که از شدت غصه مشت شده،عجیب تر از هر شبی است.
صداي گریه ي نیکی کم کم پایین می آید.
صداي عمووحید هم قطع می شود.بلند می شوم و اشک هایم را پاك
می کنم.
به انتظار عمو می ایستم.
هر شب همین بساط است.
عمو صبر می کند تا نیکی بخوابد و بعد از اتاق بیرون می آید.
خیالم را با یک جمله ي "خوابید"راحت می کند و بی هیچ حرفی به
طرف اتاق هایمان می رویم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۳۵ و ۱۲۳۶
اما امشب ماجرا متفاوت است.
عمو بیرون می آید و آرام در اتاق را می بندد.
:_خوابید...
می خواهد برود که صدایش می زنم:عمو؟
بر می گردد.
در تاریک روشن راه رو؛اشک هایش برق می زنند.
:+عمو حرفایی که امشب گفتین؛دروغ بود دیگه,مگه نه؟
لبخند محوي روي لب هایش می نشیند.
:_کدوم حرفا؟
سعی می کنم دست مشت شده ام را کنترل کنم.
:+همین حرفایی که راجع این دختربچه ي سه ساله به نیکی می
گفتین...همین شعرایی که خوندیدن..
لبخندش عمیق اما غمگین می شود
:_کاش دروغ بود مسیح...کاش....
:+ولی آخه... چطور ممکنه؟این همه بی رحمی در حق یه
خونواده...اصلا اون حرف هایی هم که راجع در و دیوار و اون خانم
گفتین...
حس می کنم انگشتانم داخل دستم فرو می روند.
عمو دست روي شانه ام می گذارد
:_میفهممت مسیح ولی همه ي اینا واقعیته...می خواي بیشتر
راجعش بدونی؟
به شدت گردنم را می چرخانم
:+نه نه اصلا....
می دونم به چی فکر می کنین... اما من فقط بغض خودمو این شبا
پشت این در خالی کردم...به حرفایی که میزدین ربطی نداشت...
عمو سر تکان می دهد.
:_باشه...من که چیزي نگفتم...مسیح بعد اینکه من رفتم حواست
بیشتر از این حرفا به نیکی باشه.
این چند روز خیلی مردونگی کردي...میدونم چقدر سختته که کنارش
باشی؛کاملا درك می کنم ولی لطفا همینجوري بی توقع پیشش باش..
از تمام حرف هاي عمو فقط بخش اولش در گوشم زنگ می
خورد"بعد از اینکه من رفتم"..
واهمه تمام وجودم را می گیرد.
اگر عمو برود...پس نیکی....
ترسم را به زبان می آورم
:+برید؟کجا برید؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۳۷ و ۱۲۳۸
ـ
:_میدونی یه هفته است بابا رو تنها گذاشتم؟می دونم باید باشم..
ولی خب نیکی خداروشکر الآن تو رو داره... مامان و بابات
هستن...ولی بابا اونور تنهاي تنهاست...
خودت می دونی وضعیتش و نفس هاي یکی درمیونش رو...باید
پیشش باشم...
:+پس نیکی....؟؟؟
:_خیالم راحته چون تو هستی...فقط آدرس یه سایتو بهت
میدم؛هرشب یه مداحی ازش دانلود کن و واسه نیکی بذار...
:+آخه عمو....
شانه ام را فشار می دهد:جون تو و جون نیکی...قول مردونه بده
عمو تو دیگر چرا؟
تو که می دانی من چند وقتی است تماما و منحصرا قلبم براي نیکی
می زند.
مراقب او بودن جزئی از من و سلول هایم شده.
قول از من نخواه...
که هنوزم بابت قول قبلی از دست خودم عصبانیم....
من مرد چنین میدان هایی نیستم.....
*نیکی*
سه ماه گذشت.
سه ماه از روز تلخ رفتنت گذشت بابا!
سه ماه است که نیستی و نیکی ات،یتیم شده.
بابا ، سه ماه است که دخترت تحمل روضه ي سه ساله را ندارد.
بابا،سه ماه گذشت!
می گفتند خاك سرد است،دوري محبت را کم می کند،فراموش می
کنی!
اما چرا هنوز کوه داغت به همان بزرگی است؟
نمی گویم هنوز هم مثل روز اول،غصه دارم...
اما خب...
دلتنگی دخترت را از پا درآورده.
اگر از حال ما جویایی،خوبیم!
الحمدلله.
خدا را داریم و مسیح را..
مسیح که هست؛خیالم از همه چیز راحت است.
بودنش،نه که رفتن تو را از یادمان ببرد.
اما حضورش،دلگرمی است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۲۳۹ و ۱۲۴۰
پشتوانه است.
مامان هم خوب است.
گریه نمی کند.
مثل همیشه،همانی است که تو دوست داشتی.
یک زن موقر و مغرور و محکم.
هنوز هم گریه نمی کند.
فقط بعضی شب ها؛صداي اشک هایش را از پشت در اتاقش می
شنوم.
عمو و زن عمو هم هستند.
بعضی شب ها می آیند و سکوت خانه را می شکنند.
مانی هم که برادرانه کنارم ایستاده.
بودنشان بابا،حالمان را بهتر کرده.
صداي قارقار کلاغ ها می آید.
سرم را بلند می کنم و نگاهی به آسمان می اندازم.
مسیح از کنار بابا بلند می شود و کنارم می ایستد:من برم تو ماشین؟
فاتحه خواندن را یادش داده ام.
همان شب هاي اول که عمو برگشت؛مسیح پرسید براي آرامش بابا
چه کاري می تواند بکند؟
من هم سوره ي حمد و توحید را یادش دادم.
نگاهش می کنم و لبخندي می زنم:منم الآن میام .
با نگاه رفتنش را تعقیب می کنم.
سه ماه است که هم پاي من مشکی به تن کرده؛دویده؛گریه کرده...
مردانگی اش را با جان و دل ثابت کرده.
آنقدر با لبخند نگاهش می کنم تا دور شود.
به طرف بابا برمی گردم.
برایت از دامادت بگویم بابا؟ از اینکه خودش را بیشتر از قبل در قلبم
جا کرده؟بگویم بابا از دامادت؟
:_تسلیت می گم
از شنیدن صداي مردانه اش شوکه می شوم.
مطمئن نیستم از شناخت صدا و لحنش...
برمی گردم.
خودش است.
ریش هایش کمی بلند شده و موهایش بهم ریخته.
به عادت نوجوانی،در سلام کردن پیش قدم می شوم.
:_سلام
نگاهم نمی کند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۲۴۱ و ۱۲۴۲
ـ
چند قدم جلو می آید و آن طرف بابا می ایستد.
:+سلام؛تسلیت می گم...
سر تکان می دهم.
می نشیند و انگشتانش را چند بار روي سنگ می کوبد.
ناخودآگاه به عکس بابا خیره می شوم.
خاطرات جلوي چشمانم رژه می روند.
حس می کنم چیزي در سرم تیر می کشد.
جاي خالی مردان زندگیم به تنهاییم دهن کجی می کنند.
بابا که نیست.
عمو که کیلومترها دور است.
مسیح...
آه مسیح کاش اینجا بودي...
سیاوش بلند می شود.
نگاهم از عکس روي نام بابا پرواز می کند و بعد به تاریخ
زیرش.بیست و یکم اردیبهشت نود و پنج
:+خدا رحمتشون کنه.غم آخرتون باشه.
به گفتن اولین واژه اي که به ذهنم می رسد اکتفا می کنم.
:_ممنون
سرش را بالا می آورد.
نگاهم نمی کند؛به جایی پشت سرم خیره شده.
:+براي یه سفرکاري اومدم تهران.خواستم بیام منزل براي عرض
تسلیت؛ولی گفتم شاید مادر،ناراحت بشن.
شماره ردیف رو از وحید گرفتم که بیام یه فاتحه اي بخونم.
از خوش اقبالیم بود که اینجا زیارتتون کردم.
در دل می گویم:و مطمئنا از بخت بد من
به یقه ي پیراهن سرمه اي راه راهش خیره می شوم.
من هم نگاهش نمی کنم.
:_لطف کردین...دسته گلی که روز اول فرستاده بودین هم به
دستمون رسید.شرمندمون کردین.ان شاالله تو شادي هاتون جبران
کنیم.
خسته شده ام از این همه تعارف.
کاش زودتر برود.
حضورش،یادآور خاطرات خوبی نیست.
مسیح..
کاش اینجا بودي.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۲۴۳ و ۱۲۴۴
دلم امنیت حضورش را طلب می کند.
سیاوش این پا و آن پا می کند
:+خب من دیگه برم با اجازتون
:_لطف کردین تشریف آوردین.
+:اختیار دارین انجام وظیفه بود.امیدوارم غم آخرتون باشه.خب
دیگه....خدانگه دار
می خواهد برود که صدایش می زنم.
:_آقاسیاوش؟
برمی گردد.
بازهم نگاهم نمی کند.
چشمانش پشت سرم را می کاوند.
:_حلالش کنین.
نگاهش روي عکس بابا می لغزد و بالا می آید.
به اندازم هزارم ثانیه روي چشمانم توقف می کند و سریع پایین می
افتد.
درست مثل بار اولی که دیدمش.
با همان سرعت؛اما کمی غمگین.
اگر بابا را نبخشد،...؟
اشک هاي معترض ، پشت پلک هایم تحصن کرده اند و اجازه ي
انقلاب می خواهند.
لب هایم می لرزند.
سرم را تکان می دهم تا جلوي سقوط اشک هایم را بگیرم.
:_خواهش می کنم حلالش کنین.بابام؛...
چشمانم می سوزند.
:_بابام در حق شما بدي کردن.اما تصمیم نهایی رو خودم گرفتم.
می دونم یادآوري اون روزا اصلا قشنگ نیست.هممون روزاي بدي رو
گذروندیم.
اما الآن حاضرم التماستون کنم،به پاتون بیافتم تا بابام رو ببخشین..
نگاه سردش را به کفش هایش دوخته.
چند لحظه سکوت می کند.
حق دارد.
یاد آن روز می افتم که بابا یقه ي کتش را گرفت و به دبوار حیاط
کوبید...
گل هایی که زیر دست و پا له شد.
حق دارد.
سرم را پایین می اندازم و ناامید،کفش هاي خاکیم را نگاه می کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۴۵ و ۱۲۴۶
:+حلال کردم.
سرم را سریع بلند می کنم اما او سرش را پایین انداخته.
:+بااجازه
عقب گرد می کند و به سرعت از من فاصله می گیرد.
نفس راحتی می کشم و به طرف بابا برمی گردم.
لبخندي کل صورتم را پوشانده.
بابا!
او تو را بخشید...
*
سوار ماشین می شوم.
:_ببخشید معطل شدي
با دیدن گونه هاي گل انداخته ام؛دست می برد و درجه ي کولر را
زیاد می کند.
:+خیلی زیر آفتاب موندي...لپات سرخ شدن..
دستی به صورتم می کشم.
:_تو که رفتی مهمون اومد.مجبور شدم وایسم..
:+مهمون؟کی بود؟
آب دهانم را قورت می دهم.
دلیلی براي پنهان کاري نیست اما می ترسم.
از فکري که ممکن است بکند می ترسم.
:_آقاسیاوش... دوست عمووحید
بالا رفتن ابروهایش را می بینم.
مشت شدن انگشتانش دور فرمان را هم..
پایین رفتن و بالا آمدن دوباره و سریع سیبک گلویش هم از چشمم
دور نمی ماند.
سریع می گویم
:_خیلی خوب شد مسیح...واسه بابا ازش حلالیت گرفتم.میدونی اگه
بابا رو نمی بخشید...
:+باشه
یعنی بس است.یعنی دیگر نمی خواهم بشنوم...
اما من باید حرف بزنم.
خوف دارم،میترسم از اینکه روزي برسد که مسیح کنارم نیست.
:_ممنون مسیح که هستی.تو نبودي من نمی دونم دست تنها چی
کار می کردم..
همه چی عالیه مسیح...من...مامان... هممون خوبیم.
ممنون که تنهامون نذاشتی.خدا حفظت کنه برامون..
لبخند محوي که روي لب هایش می نشیند برایم کافیست.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۲۴۷ و ۱۲۴۸
هرچند چیزي نمی گوید.هرچند هنوز ناراحت است.
*
:_سلام خاتون
:+سلام عموجون،خوبین؟پدربزرگ خوبن؟
:_من خوبم؛بابابزرگم خوبه...دکترا میگن به خاطر سن بالاش نمیشه
عمل کرد،ریسکش خیلی زیاده...
مشروب کبد و کلیه هاشو از بین برده...
آب دهانم را قورت می دهم
:+هنوز بهش نگفتین که بابام... یعنی...
بغض سراسیمه به گلویم هجوم می آورد.
:_نه اصلا... دونستنش فایده اي نداره...
صدایش می لرزد ولی می خواهد بحث را عوض کند.
:_خب شما چه خبر؟مامانت خوبه؟
:+آره خداروشکر... مام بهتریم...مامان هم همینطور...
:_مسیح چطوره؟
:+مسیح؟
نفس عمیقی می کشم.
این روزها حال مسیح دیدن دارد!
:+حس می کنم خسته است عمو...این چند ماه خیلی بهش فشار اومد...
چشمان عمو برق می زند.
:_چطور؟
:+عمو این چند ماه همه ي بار زندگی افتاده رو دوش مسیح...اصلا
اگه نبود من نمی دونم باید چی کار می کردم...
صبح ها زودتر از همه بیدار میشه..
حواسش به غذاي من و مامان هست...هربار که میاد خونه واسه مامان
کتابی،گلی چیزي می خره.
واسه منم همینطور..
مامان رو به زندگی برگردونده...
به زن عموشراره گفته دوستاي روانشناسش رو به عنوان دوست به
مامان معرفی کنه...طوري که مامان نفهمه..
مدام میره کارخونه ي بابا و به کارا میرسه..اصلا فرصت نمی کنه به
کاراي شرکت خودش برسه..
به رومون نمیاره ولی من می بینم نصفه شبا؛نقشه ها و اتودهاي
شرکت رو میکشه....
بعدشم که شبا...
ادامه ي حرفم را می خورم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۴۹ و ۱۲۵۰
سرم را پایین می اندازم و ریشه هاي شال مشکی ام را به بازي می
گیرم.
عمو با شیطنت می گوید:شبام که رو کاناپه ي جلوي در اتاق تو می
خوابه!
سرم را بیشتر خم می کنم.
:_پس حسابی خودشو تو دلت جا کرده...کی بود اون که می گفت من
معیارایی که واسه ازدواج دارم تو مسیح نمی بینم و باید پا روي دلم
بذارم و اینا؟!
لبم را به دندان می گیرم.
چرا هیچ چیز پنهانی برابر این مرد ندارم؟
:_نیکی؟
آرام سرم را بالا می آورم.
:_میدونی هرشب که من تو اتاقت بودم،روضه هامون سه نفره بود؟
:+چی؟
:_مسیح هرشب پشت در اتاقت،هم پاي تو گریه می کرد...نیکی!
استارت عوض شدنت کجا خورد؟
به فکر فرو می روم.
عمو ادامه می دهد:_سر روضه ي سیدالشهدا....یادته که؟
سر تکان می دهم.
:_نیکی جان؛عمو...چشمی که واسه سیدالشهدا گریه کرده رو
دریاب....
گوهریه که نیاز به تراش داره....
*
سینی شربت را از منیر می گیرم و در عوض لبخندي به صورتش می
پاشم.
به طرف مامان و زن عمو می روم.
زن عمو با دیدنم می گوید:بیا نیکی جون... بیا تو یه چیزي بگو به
مامانت...
سینی را برابر زن عمو می گیرم.
:_چی شده؟
به طرف مامان برمی گردم و برابرش خم می شوم.
:+می خوایم با چند نفر از خانما بریم چین...به مامانت هرچقدر میگم
بیاد قبول نمی کنه.
دلم می لرزد.می دانم این هم کار اوست!
این خوش فکري ها و ایده ها تنها از ذهن مهندس مهربان من بیرون
می آید.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313
#فایل_صوتي_امام_زمان
❣فردا ديره....
اگه ميخوای برای برداشتن درد عظیم غیبت،
قدمی برداری؛
👈همییین امروز وقتشه!
❤️از عشقت براش هزینه کن👇