eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سفارش مقام معظم رهبری به بیان سبک زندگی شهدا و چگونگی مشیِ زندگی آنها
❣ حق‌الناس 🌷مهدی وقتی برای کمک به پدر در مغازه کار می‌کرد هیچ وقت به سمت ترازوی مغازه نمی‌رفت. می‌گفت: می‌ترسم و واهمه دارم نکند ذره‌ای حق‌الناس بر گردنم بیفتد که در آن دنیا نتوانم جوابگو باشم. در بسیج خالصانه خدمت می کرد و نگهبانی می داد. از این کار خسته نبود چون عاشق بود و خودش انتخاب کرده بود. وقتی گرسنه از بسیج به منزل برمی‌گشت؛ در جواب مادر فقط یک کلام می‌گفت:که بیت‌المال است و باید در راه خودش خرج شود. آذوقه حق رزمندگانی است که در خط مقدم جبهه می‌جنگند و باید پول بیت‌المال در همان راه صرف شود..آن موقع سنم کم بود و دست چپ و راست خود را به درستی تشخیص نمی‌دادم ولی او از حجاب می‌گفت و از محسناتش. خیابان ما از چند مغازه تشکیل شده بود و مغازه دیوار به دیوار خانه بود. او چادر مادر را می‌داد که بپوشم و من همین را می‌دانستم که قسمت اعظم چادر را باید جمع کنم و آن را در دست بگیرم و بیرون بروم. و اینقدر آن برایم شیرین بود که هنوز که هنوز است شیرینی حجاب را هم خود می‌چشم و هم دخترانم. خدا کند در روز قیامت شرمنده شهدا نباشیم... راوی: خواهر شهید 🕊🌹
هم اکنون 💢 حرم حضرت معصومه ( سلام‌الله‌علیها) ناۍب الزیارة و دعاگو همه عزیزان 🌹
بچه ها وضعیت غزه و فلسطین واقعا وحشتناکه این شماره هارو هلال احمر ایران اعلام کرده در حد توانتون کم نزارید و حتی اگر نتونستید کمک کنید نشر بدید🖤 📱کد دستوری: #۵*۱۱۲* 💳 شماره کارت: ۶۳۶۷۹۵۷۰۷۸۷۵۸۳۳۶ به نام جمعیت هلال احمر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید هم کہ دل‌تنگ بسیجی‌ها باشی... محل تلاقی فرشیان و عرشیان ... 📎یاد کنید شهدا را باذکر صلوات🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوَاْ إِن تُطِيعُواْ فَرِيقًا مِّنَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْكِتَابَ يَرُدُّوكُم بَعْدَ إِيمَانِكُمْ كَافِرِينَ ای اهل ایمان! اگر از گروهی از کسانی که به آنان کتاب داده شده اطاعت کنید، شما را پس از ایمانتان به کفر بازمی گردانند. سوره آل عمران آیه ۱۰۰🍃
قال الإمام عليّ عليه السلام: خَيرُ الإِخوانِ مَن كانَت فِي اللّه ِ مَوَدَّتُهُ 🌸🌸🌸 حضرت علی علیه السلام می فرمایند: بهترينِ برادر، كسى است كه دوستى اش براى خدا باشد. غرر الحكم : ح ۵۰۱۷
🌸سلام امام زمانم ایها الناس بخواهید که آقا برسد بگذارید دگـر درد بـه پـایان برسد همگی در پس هر سجده به خالق گویید که به ما رحم کند یوسـف زهرا برسد... تعجیل در ظهور مولایمان حضرت مهدی (عج) صلوات
4_5861723863242506579.mp3
2.47M
. جا نمــونــی❗️ چراغ هایِ دنیا رو خاموش کردند؛ مثل چراغِ خیمه حسین... هرکی میخواد، میتونه بِــرِه‼️ عاشـ❤️ـق ترها موندن و بقیه رفتند! ✔️تو؛ کجــا گیـر کردی⁉️
برادران! تا آخرين قطره خون، با دشمنان اسلام بجنگيد. نگذاريد كه برادرانتان در لبنان و فلسطين زير شكنجه و سلاح‏های كشنده آمريكا، اسرائيل و ديگر ابر قدرت‏ها قرار بگيرند. برادران! نگذاريد دشمنان در بين شما تفرقه ايجاد كنند، هميشه متحد باشيد.
،؟ انقلابی آن نیست که غرور و خودخواهی بر او غلبه کند و حرف کسی را نشنود، انقلابی آن است که در کمال تواضع و فروتنی، هر حرف حقی را بپذیرد! انقلابی آن نیست که با شعارات تند بخواهد انقلابی‌گریِ خود را بر دیگران تحمیل کند، آن است که احتیاج به تصدیق کسی ندارد! 🕊
اگر نمازتان را محافظت نڪنید حتی میلیاردها قطره اشڪ هم برای اباعبدالله بریزید، در آخرت شما را نجات نمی‌دهد..! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد رائفی پور 🔮پیشگویی های حمله به اسرائیل 🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸
با نشستن و اَدایِ انتظار درآوردن که کار درست نمی شود❗️ محال است، از دست تو،کاری برنیاید! ✅فکر کن و ببین قفل کدام دَر بدستان تو گشوده میشود؟ شاید آن مرد بیاید👇
یک آلبوم عکس داشت که در آن عکس‌های خودش را می‌گذاشت. خیلی روی آن حساس بود. وقتی می‌رفت، گفت: به عکس‌هام دست نزنید. بعد از شهادتش آلبوم را باز کردیم و چند تا از عکس هایش را برای حجله و مزار شهدا برداشتیم. همان شب به خـواب پدرمان آمد و گفته بود: چرا می‌خواید عکسم رو به درو دیوار بزنید؟! من زنده هستم. شهید🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبرنگار ازشون میپرسه دارین چی بازی میکنید ‏میگن : شهید بازی 💔 ‏اگر از تو درباره‌ی غزه پرسیدند بگو: ‏آن‌جا شهیدی است که شهیدی او را حمل می‌کند و شهیدی از او عکس می‌گیرد و شهیدی بدرقه‌اش می‌کند و شهیدی بر او نماز می‌گذارد.
📌 لبخند دلنشین شهید زیبا روی مقاومت در قبر 🌹 همیـشه بشــاش و خنــده‌رو بـود. انرژی خاصی در صورتش موج می‌زد و لبخندی که همیشه همراهش بود، حتی در قبر هم از او جدا نشد. 🌹مجموعه‌ای از خصلت‌های اخلاقی و ایمانی، که از مکتب سـیدالشـهدا (علیه السلام) تغذیه می‌شد. 🌷 اهتمام زیادی به نماز و مخصوصاً نماز شب داشت. همیشه سوره واقعه را تلاوت می‌کرد. از صله رحم بسیار سخن می‌گفت و به آن عمل می‌کرد. 🌷همیشه فانی بودن دنیا را به خود و اطرافیان تذکر می‌داد و می‌گفت که: «باید از لذت‌های این دنیــای فــانی هم فاصله بگیریم.» 🌷 شخصیتی دوست‌داشتنی که نزد همگان مجبوب بود و هرکس چهره زیبای این شهید را می‌دید، به عشق و محبت در ایشان نسبت به خدا و مسیر شهادت پی می‌برد. 🌷شهـید وسـام، علاقه خاصی به امام خامنه‌ای داشت؛ علاقه‌اش به ایشان طعم دیگری داشت. ◽راوی: همسر شهـید💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی قسمت ۲۳ و ۲۴ _دکتری؟ رها اصلاح کرد: _دکترا دارم. _دکترای چی؟ +روا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۲۵ و ۲۶ نگاهش که خیره چشمانش شده بود چقدر محکم و پر از اعتماد به نفس بود. چرا در مقابل صدرا میشکست؟چقدر رهای آن مرکز را دوست داشت... مقابل در خانه ایستاد. رها در خواب بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش آرامش میخواست. دقایقی بیشتر نگذشته بود که رها از خواب بیدار شد: _وای خوابم برد؟ ببخشید! صدرا چشم‌هایش را باز کرد و با لبخند پر دردی گفت: _اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. احسان بهانه تو میگیره. دلش میخواد با تو غذا بخوره؛ شیدا و امیر رو کلافه کرده. زنگ زدن که شام میان اینجا؛ البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکلاتی با شیرکاکائو میخواد. شام هم زرشک‌ پلو میخوام دستپخت خودت! رها لبخندی زد به یاد احسان کوچکش! دلش برای کودکی که تنها بود میلرزید...رها تنهایی را خوب میفهمید. صدرا به لبخند رها نگاه کرد. چه ساده این دختر شاد میشود؛ چه ساده میگذرد از حرفهای او. چه ساده به خوشی‌های کوچک عمیق لبخند میزند. این دختر کیست؟ چرا با همه‌ی اطرافیانش فرق دارد؟ _باشه. برای شام دستور دیگه‌ای هم هست؟ صدرا فکر کرد : "هم میتوانم غذایی بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش برای من اجبار تلخ است؟" _دلم از اون کشک بادمجون‌هات میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید، میتونی؟ +بله آقا! رها نمیدانست این کشک بادمجان چیست که این خاندان علاقه‌ی شدیدی به آن دارند؟ کارهای این خانه فراتر از توانش بود. در خانه پدری‌اش، مادر بود و او کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد. پدری که برای عذاب آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از خستگی و شکستگی همسرش لذت میبرد. پدری که تنها یک فرزند داشت، رامین! _رهایی! رهایی! کجایی؟ احسان خود را در آشپزخانه انداخت: _سلام رهایی! دلم برات تنگ شده بود. رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید. +چطوری مرد کوچولو؟ _حالا که اینجائم خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم. ××رها روزا خونه نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟ رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی چای به همراه شیر شکلات احسان و کیک سفارشی مرد کوچکش! ظرف میوه هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند. سینی در دستش میلرزید. صدرا سینی را از او گرفت: _حالت خوبه؟ +بله آقا خوبم. _تو کیک رو بیار، همونجا بشین به احسان برس. +اما آقا... مادرتون هستن، ناراحت میشن. _گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک نیستیم. ×نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی! رها لبخند زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک به سمت پذیرایی رفت. _چرا احسان رو بغل کردی، برات سنگینه! به سختی راه میرفت؛ اما به این تکیه‌گاه نیاز داشت. بودن احسان باعث میشد محکم باشد. سلام کرد و از همه پذیرایی کرد. سپس در گوشه‌ای از نشیمن با احسان سرگرم شد. او از مهدکودکش میگفت و رها به کودکان مرکز کودکان توانبخشی فکر میکرد. ندیدن آنها درد داشت... میتوانست از سایه بخواهد کارش را در آنجا ادامه دهد؛ اما بیشتر از نیاز آنها به خود، خودش به بودن آنها نیاز داشت. _رهایی گوش میدی چی میگم؟ +بله آقا گوش میدم. شما به غرغرات ادامه بده! _نمیشه تو بمونی خونه من بیام پیشت؟ +نه عزیزم؛ میرم سرکار، اما بعدازظهرا خواستی بیا! _خب به بابا میگم پول مهدکودک رو بده به تو! باشه؟ رها به کودکانه‌های او لبخند زد: _اگه تونستم بهت میگم، باشه؟ احسان از روی پای رها پایین پرید و به سمت پدرش دوید: _بابا... بابا...بابا...
شیدا: _آروم باش احسان؛ یه بار خطاب کردن کافیه، لازم نیست تکرار کنی! امیر: _حالا چی شده که هیجان‌زده شدی؟ احسان: _به عمو بگو نذاره رهایی بره سرکار تا من بیام پیشش! پول مهدکودک رو هم بدیم به رهایی. شیدا چینی به بینی‌اش انداخت و ابرو در هم کشید: _البته منم هنوز قبول نکردم؛ بچه‌ی من زیر دست بهترین مربی‌ها داره آموزش میبینه؛ در ثانی، پولی که ما برای مهد احسان میدیم چند برابر حقوق اونه! رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد. حرفی نزده بود که اینگونه تحقیر شده بود. صدرا به مادرش نگاه کرد که سکوت کرده و فقط نگاه میکرد. حق رها نبود این تحقیر شدن‌ها، حق رها این رفتار نبود! صدرا: _از رها متخصص‌تر؟ بعید میدونم.در ضمن پولی که برای یکسال مهد احسان میدی حقوق یک ماه رهاست. امیر: _مگه چکاره‌ست؟ صدرا حالت بی‌تفاوتی به خود گرفت: _دکتره! شیدا پوزخندی زد. امیر ابرو بالا انداخت.نگاه محبوبه خانم به سمت رها کشیده شد. صدرا: _شوخی نکردم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۲۷ و ۲۸ صدرا: _شوخی نکردم؛ تو کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟ شیدا ابرو در هم کشید و رو برگرداند. چند روزی گذشته بود ، و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش هوای آیه را داشت... روز سردی بود و دلش گرمای صدای آیه را میخواست. تلفن را برداشت و تماس گرفت: +سلام رها! _سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟ +من امروز اومدم تهران. _واقعا؟ آقاتون برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟ آیه صدایش لرزید: +خونه‌ام. لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند: +چیزی شده آیه؟ مشکلی پیش اومده؟ _مشکل؟! نه... فقط به آرزوش رسید؛شهید شد، دیروز شهید شد! جان از تن رها رفت.... خوب میدانست آیه بدون او هیچ میشود.آیه جان از تنش رفته! آیه جانِ رها بود. _میام پیشت آیه. تماس را قطع کرد. تازه از کلینیک آمده بود و کارهای خانه را تمام کرده بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد. _بفرمایید. رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهره‌ی وحشتزده رها، صدرا را روی تخت نشاند و نگران پرسید: _چی شده؟ +من باید برم؛ الان باید برم. صدرا گیج پرسید: _بری؟! کجا بری؟ +پیش آیه، باید برم! صدرا برخاست: _اتفاقی افتاده؟ +شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق میکنه... آیه میمیره؛ باید برم پیشش! _آیه همون همکارته که میگفتی؟ +آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه! _باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه. رها نگاهی به لباسهای سیاهش انداخت. اشکهایش را با پشت دست پس زد.چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی میپوشید. آدرس خانه‌ی آیه را که داد، صدرا گفت: _خب جریان چیه؟ +شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان تنهاست، باید کنارش باشم... اون حامله‌ست. این شرایط برای خودش و بچه‌ش خیلی خطرناکه! مهم‌تر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. دیوونه‌وار عاشق هم بودن... آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم! صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند. و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها... ****************** رها گفت می‌آید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در برنامه‌ی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت می‌آید، کاش بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانه‌ای برای گریه میخواست، دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست...مردش نبود و این نبودن نابودش میکرد..مردش رفته بود و این رفت، رفتن جان از تن بود؛ کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش مردش را می‌خواهد، بیاید تا آیه بگوید زندگی‌اش سیاه شده است؛ بیاید تا آیه بگوید کودکش پدر میخواهد، بیاید تا آیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا آیه بگوید... حاج علی داشت ظرفها را جمع میکرد، که صدای زنگ خانه بلند شد. رها را خوب میشناخت. در را باز کرد و خوش آمدگویی کرد. مرد همراه او، خود را معرفی کرد. _صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون! حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی مردم برای خودشان بود. رها: _سلام حاج آقا، آیه کجاست؟