ما داریم مسئول وظیفه نشناس
اما فکری که مردم راجب رهبر میکنن اصلا قشنگ نیست(:
صد شکر که دستان ولی بر سر ماست
دستان اباالفضـــــــل علــی یاور ماست
ما فاتح فتـــــــــــــنه های دورانیم چون
سید علی خامنه ای رهبــــــــر ماست
🏴 در شب و روز وفات سرور مادران شهید عالم حضرت ام البنین سلام الله علیها، و به مناسبت هفته ی بصیرت،
🍃جهت سلامتی رهبر فرزانه و حکیم انقلاب اسلامی🍃
حدیث کساء را قرائت می کنیم 🤲
☘️ رهبرم،
می سپارمت تورا
« به آیه ی فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا،
وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ»☘️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامی از حضرت مسیح به فرزندان آریایی! 😂
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۶ دی ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 27 December 2023
قمری: الأربعاء، 13 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها، 64ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️16 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیه السلام
▪️17 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️19 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️26 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام
#حدیث
🔅امام حسین (ع) :
🔺حضرت مهدى (ع) داراى غيبتى است كه گروهى در آن مرحله مُرتد مى شوند و گروهى ثابت قدم مى مانند و اظهار خشنودى مى كنند.
●افراد مرتد به آنها مى گويند : اين وعده كى خواهد بود اگر راست میگویید؟
🔸كسى كه در زمان غيبت در مقابل اذيّت و آزار و تكذيب آنها صبور باشد، مجاهدى است كه با شمشير در كنار رسول خدا (ص) جهاد كرده است.
📚بحارالأنوار، ج 51، ص 133
#توییت
| هر موقع دیدید ناگهان سرداری مظلومانه به شهادت رسید بدانید یک گام بزرگ به جلو برخواهیم داشت و نصرتی عظیم را در پی خواهد بود.
نه خدا از تحقق اهداف شهیدان میگذرد و نه کار بدون قربانی دادن پیش میرود.
🖊سپاه آسمانی #سردار_سلیمانی، #شهید_سیدرضی_موسوی را لازم داشت.💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 تشییع پیکر مطهر شهید رضی موسوی در حرم حضرت رقیه سلام الله علیها
شهید #سید_رضی_موسوی 🌷
#وفات_حضرت_ام_البنین 🖤
🔘پیام وزیر اطلاعات در پی شهادت سردار سید رضی موسوی؛ این جنایت پیامد سنگینی برای رژیم صهیونیستی خواهد داشت
حجتالاسلام خطیب:
🔹سردار مجاهد سرتیپ پاسدار سید رضی موسوی، همرزم سردارِ بزرگِ مبارزه با تروریسم، شهید قاسم سلیمانی توسط رژیم تروریستی صهیونیست به شهادت رسید.
🔹این عمل ددمنشانه، مصداق دیگری از خوی تروریستی رژیم جعلی صهیونیست و دلیل مستند دیگری بر ضرورت مهار قاطع و قطعی رژیم وحوش حاکم بر سرزمین قدس اشغالی است.
🔹اگر چه این جنایت وحشیانه، نشانگر عجز و ناتوانی رژیم صهیونیستی در مقابله با رزمندگان جبههی مقاومت اسلامی و پیامدهای طوفان الاقصی و مقاومت سترگ مردم مظلوم و مقتدر غزه میباشد، اما این جنایت به نوبهی خود پیامد سنگین دیگری برای رژیم جنایتکاران خواهد داشت.
🔹سربازان گمنام امام زمان در وزارت اطلاعات و اعضای جامعه اطلاعاتی کشور، شهادت سرافرازانهی این شهید والامقام را به پیشگاه حضرت ولی عصر (عج)، فرماندهی معظم کل قوا حضرت امام خامنهای (مدظلهالعالی)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، ملت سلحشور ایران اسلامی و بهویژه خانواده معزز آن شهید تبریک و تسلیت عرض نموده، از درگاه الهی، علو درجات آن شهید مجاهد و مدافع حرم و حامی مردم بی دفاع غزه را همراه با پیروزی نهایی جبههی حق علیه اردوگاه کفر و نفاق تسلیت عرض مینمایند.
نماز سکوی پرواز 17.mp3
2.55M
#نماز 17
❣صراط؛ همین جاست؛ وسط همین دنیا
و نماز دستگیره امن ماست،
تا از صراط، با امنیت وصلابت بگذریم.
🔻نماز رو جدی بگیریم؛
تا آرام و سالم،از دنیای پر از آتش، عبور کنیم
شهیدی که آیت الله بهجت نوید شهادتش را داده بودند
فرهاد کاظمی خوابی عجیب دید برای تعبیر خوابش خدمت آیت الله بهجت رسیدند. پس از تعریف کردن خوابش، آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسید:
جوان شغل شما چيست؟ گفت: طلبه هستم.
🔹آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. ️
دوباره پرسید: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
🔹️آقای بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان(عج) به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع میکنید.
◾️شهید عبدالمهدی کاظمی در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ در شب نیمه شعبان در سوریه به شهادت رسید.
.
🔴نامه شهید ذبیح الله عالی به کارگزینی سپاه برای کم کردن حقوقش!
بسمه تعالی
اینجانب دارای چهارهكتار زمین زراعتی آبی و خشكه میباشم وحقوق من زیاد میباشد
لذا درخواست مینمایم كه در اسرع وقت ازحقوق ماهیانه من حدود دو هزارتومان كسر نمائید
خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد.
💬این نامه رو حقوق نجومی بگیرها بخونند و از خجالت بمیرند.
#تلنگر
امربهمعروف
ازاونجاخرابشدکه
هرکیهرکاریکردگفت:
عیسیبهدینخودموسیبهدینخود
آیاخدایهردویکینبود..!؟(:
#بیتفاوتنباشیم..
اگه امروز ما بچه انقلابی ها درس نخونیم📚
فردا باید منتظر این باشیم که:
معلم بچها مون ی مشت غرب زده بشن
مسئولین مملکت مون هم همینطور..((
اگه من و تو واسه آینده کشور کاری نکنیم..
دشمن میاد کاری میکنه...!🤌
#تلنگر
◖♥️🌿◗
"بعدازشھادتآقامحسن؛دیدمعلیهمشمیوفته
میخواستمببرمشدڪتر…
شبمحسناومدتوخوابـمبھمگفت
خانم،علیچیزیشنیست..
منومیبینہمیخوادبغلمڪنهنمیتونہ!
بہنقلازهمسرشھید؛🥲
◖♥️🌿◗#شهیدانه
◖♥️🌿◗#خاطرات_شهید
◖♥️🌿◗#شهید_محسن_حججی
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 42 به سختی بغض گلوش رو فرو داد ... - من و كريس از زمانی كه وارد گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #مردی_در_آینه💗
قسمت43
دحود ساعت 8 شب بود كه رفت بيمارستانوقتی اومد بيرون رفت سراغش ...
مطمئن بودم رفتنش
اونجا يه ربطی به ماجرای مواد داشت ... هر چی بهش اصرار كردم ... اولش چيزی نمی گفت ... اما
بالاخره حرف زد ...
می خواست ماجرا رو به آقای ساندرز بگه تا با اون بچه ها صحبت كنه ...
و يه طوری قانع شون كنه كه از
اين كار دست بردارن ...
نمی دونست بايد چی كار كنه ... خيلی دو دل بود ... مدام به اين فكر می كرد اگه بره پيش پليس چه
بلايی ممكنه سر اون بچه ها بياد ... برای همين رفته بود سراغ ساندرز ... اما بدون اينكه چيزی بگه
برگشت 🥺
وقتی ازش پرسيدم چرا...هيچی نگفت .. فقط گفت ..آقای ساندرز شرايط خاصی داره .
كه اگر ماجرا درست پيش نره ممكنه همه چيز به ضررش تموم بشه ...
نمی خواست ساندرز به خاطر حمايت از كريس
آسيب ببينه و بلايی سرش بياد ... برای همين تصميم گرفت چيزی نگه ...
اون شب ...
من تا صبح نتونستم بخوابم ...
من خيلی كريس رو دوست داشتم ...
خيلی ...
مخصوصاً از وقتی عوض شده بود...
يه طوری شده بود ...
می دونستم واسه من ديگه يه آدم دست نيافتنی شده ...
خوب تر از اين بود كه مال من بشهاما نمی تونستم جلوی احساسم رو بگيرم صبح اول وقت ...
رفته بودم جلوی مدرسه شون ...
می خواستم بهش بگم تو كاری نكن...
من ميرم پيش پليس و طعمه ميشم ...
حاضر بودم حتی به دروغم كه شده به خاطر نجات اون برم زندان...
می ترسيدم
بلايی سرش بياد ...
كه ديدم داشت با اون مرد حرف می زد ...
خيلی با محبت دستش رو گذاشته بود روی شونه كريس و با هم حرف می زدن ... پ
برگشت سمت
ماشينش ...
وهمه چيز توی يه لحظه اتفاق افتاد ...
كريس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد ...
و افتاد روی زمين ...
انگار تو شوك بود ...
هنوز به خودش نيومده بود ... سعی كرد دوباره بلند بشه ... نيم خيز شده بود ... كه
اين بار چند ضربه از جلو بهش زد ...
همه جا خون بود ...
از دهن و بينی كريس خون می جوشيد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت44
لالا ديگه نمی تونست حرف بزنه ..
فقط گريه می كرد ...
می لرزيد و اشك می ريخت...
با هر كلمه ای كه از دهانش خارج شده بود ... درد رو بيشتر از قبل حس می كردم ... جای ضربات چاقو روی بدن خودم آتيش گرفته بود ...
من ترسيده بودم ... اونقدر كه نتونستم از جام تكون بخورم... مغزم از كار افتاده بود ...
اون كه رفت دويدم جلو ... كريس هنوز زنده بود ... يه خط خون روی زمين كشيده شده بود و اون بی حال
چشم هاش داشت می رفت و می اومد ... نمی تونست نفس بكشه ... سعی كردم جلوی خونریزی رو
بگيرم ... اما همه چی تموم شد...
کریس مرد ...
تنفس مصنوعی هم فايده ای نداشت ... قلبش ايستاد ... ديگه نمی زد ...
چند دقيقه فقط اشك می ريخت ... گريه های عميق و پر از درد ... و اون در اين درد تنها نبود ...
اوبران با حالت خاصی به من نگاه می كرد ... 🥺انگار فهميده بود حس من فرای تأسف ، ناراحتی و همدردی
بود ... انگار حس مشترك من رو می ديد ... 🥺🥺
نمی دونستم چطور ادامه بدم ... كه حاضر به بردن اسم قاتل بشه ... ضعف و بی حسی شديدی داشت
توی بدنم پيش می رفت و پخش می شد ...
توی همون حال بودم كه يهو از دور دوباره ديدمش ... داشت برمی گشت سراغ كريس ... منم فرار
كردم ... ترسيدم اگر بمونم من رو هم بكشه ...
اون موقع نمی دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ كريس فهميدم اون واقعاً كی بود ...
تو رو ديد...
فكر می كنيد اگه منو ديده بود يا می فهميد من شاهد همه چيز بودم ... الان زنده جلوی شما نشسته
بودم ... اون روز هم توی خيابون ترسيدم ... فكر كردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم ...دستم رو گذاشتم روی ميز ... تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعی می كردم خودم رو كنترل
كنم اما ضعف شديد مانع از حركت و گام برداشتنم می شد ... آروم دستم رو به ديوار گرفتم و از اتاق
بازجويی خارج شدم ...
تنها روی صندلی نشسته بودم ... كمی فرصت لازم داشتم تا افكارم رو جمع كنم ...
اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ...
توماس ... بدجور رنگت پريده ... همه ماجرا رو شنيدی ... با لالا هم كه حرف زدی ... برگرد بيمارستان و
بقيه اش رو بسپار به ما ... تو الان بايد در حال استراحت ... زير سرم و مسكن باشی ... نه با اين شكم
پاره اينجا ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ... چطور اين همه رفاقت و برادری رو توی تمام اين سال ها نديده بودم🥺...
حالا كه قصد رفتن و تموم كردن همه چيز رو داشتم ... اوبران فرق كرده بود...
يا من تغيير كرده بودم....
نفس عميقی كشيدم و دوباره از جا بلند شدم ... آخرين افكارم رو مديريت كردم و برگشتم توی اتاق
بازجويی ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت45
چند لحظه با تعجب بهم نگاه كرد ... فكر می كنم هرگز آدمی رو نديده بود كه توی اين شرايط هم به
كارش ادامه بده ...
پام از شدت درد پهلوم حركت نمی كرد ... مثل يه جسم سنگين، دنبال من روی زمين كشده می شد ... از
روی ديوار ... تكيه ام رو انداختم روی ميز ... و نشستم مقابلش ... زخم هام تير كشيد ... برای يه لحظه
چشم هام سياهی رفت و نفسم حبس شد ...
حالت خوبه كارآگاه ...
قطره عرق از كنار پيشونيم، غلت خورد و روی گونه ام افتاد ... چشم هام رو باز كردم و برای چند لحظه
محكم و مصمم بهش نگاه كردم ...
يه راه خيلی خوب به نظرم رسيد ... ازت سؤال می كنم ... بدون اينكه به اسم كسی اشاره كنی فقط
جواب سؤالم رو بده ... فقط با بله يا خير ...
كسی كه كريس رو كشته ... رئيس باند جديد اون منطقه است ...
چند لحظه نگام كرد و به علامت نه سرش رو تكان داد ... خيالم راحت شد ... حالا به راحتی می تونستيم
نقشه ام رو عملی كنيم ... فقط كافی بود لالا قبول كنه ... اينطوری هيچ خطری هم جان اين دختر رو
تهديد نمی كرد ...اون مرد از اعضای اصلی بانده ...
با علامت سر تأييد كرد ... به حدی ترسيده بود كه اين بار هم حاضر نشد با زبانش جواب بده ... حق
داشت ... اون فقط يه دختر 15 ،16 ساله بود ...
فكر می كنی اينقدر برای رئيس باند اهميت داشته باشه ... كه حس كنه نمی تونه كسی رو جايگزين
اون كنه و نبود اون يه ضربه بزرگه ...
با حالت خاصی توی چشم هام زل زد ... آشفتگی قبليش، آشفتگی جديدی اضافه شد ...
جواب سؤالم رو نمی دونست ... نمی دونست تا چه حدی ممكنه رئيس برای اون آدم مايه بزاره ... پس
قطعاً از خانواده اش نيست ... و فقط يكی از نيروهای رده بالاست ... اما چقدر بالا ...
هر چند اين كه خودش مستقيم كريس رو به قتل رسونده ... يعني اونقدر رده بالا نيست كه كسی حاضر
باشه به جای اون ... دست به قتل بزنه ...
هر چقدر هم رده بالا ... فقط يه زير مجموعه رده بالاست ... و نهايتاً پخش كننده اصلی اون منطقه است
... يه پخش كننده تر و تمييز ...
با يه كاور شيك ...
گاهم مصمم تر از قبل برگشت روی لالا ...
- من يه نقشه دارم ... نقشه ای كه اگر حاضر به همكاری بشی هم می تونيم قاتل كريس رو گير بندازيم
... هم كاری می كنم يه تار مو هم از سرت كم نشه ... فقط كافيه محبتی كه گفتی به كريس داشتی ...
حقيقب بوده باشه ...
كريس برای كمك به بقيه ... و افرادی مثل خودت ... جونش رو از دست داد ... می خواست اونها هم مثل
خودش فرصت يه زندگی دوباره رو داشته باشن ... و هر چقدر هم كه زندگی سخت باشه ... درست
زندگی كنن ...
من ازت می خوام مثل كريس شجاع باشی ... اين شجاعت رو داشته باشی ... و از فرصتی كه كريس حتی بعد از مرگش برات مهيا كرده ... درست استفاده كنی ... حاضری زندگيت رو از اول بسازی ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت 46
بهم ريخته بود ... تحمل اون همه فشار ... و گرفتن چنين تصميمی كار راحتی نبود ... اونم برای بچه ای
كه هيچ كس رو نداشت ..🏼
چه فرصت دوباره ای...
اينكه برای هميشه اينجا رو ترك كنی ... توی يه ايالت ديگه ... با يه اسم و هويت جديد كه ما برات
درست می كنيم يه زندگی جديد رو شروع كنی ... كاری می كنم مددكاری اجتماعی هزينه های زندگيت رو
پرداخت كنه ... بری توی يكی از خانواده های سرپرستی* ... جايی كه بتونی شب ها رو در امنيت بخوابی
... و بری مدرسه ... اسمت هم بره توی ليست حفاظت پليس اون ايالت ...
برای بچه ای كه حتی جای خواب نداشت پيشنهاد وسوسه كننده ای بود ...
- اما اگه توی دادگاه شهادت بدم ... زنده نمی مونم كه هيچ كدوم از اينها رو ببينم
محكم تر از قبل ... با لحن آرامی ادامه دادم ..
- نياز نيست 🦱لالا ... ازت نمی خوام توی دادگاه ماجرایكريس رو تعريف كنی ... تنها چيزی كه ازت می
خوام اينه كه بگی اون روز صبح ... با كريس قرار داشته داشتی ... و از دور شاهد قتل بودی ... و چيزهايی
رو كه توی صحنه قتل ديدی رو بنويسی ... اما لازم نيست چيزی از فروش مواد بگی ... تو فقط شاهد قتل
بودی و چيز ديگه ای نمی دونی
اون آدم ... هر كی كه باشه ... اگه مهره بزرگ و ارزشمندی بود ... خودش مستقيم دست به قتل نمی زد ...
مهره های بزرگ هميشه يكی رو دارن كه واسشون اين كارها رو بكنه ...
اصل كاری ها اگه ببينن پای خودشون گير نيست دست به كاری نمی زنن ... چون اگه به كاری دست
بزنن و سعی كنن بهت آسيب بزنن یا تو رو بكشن ... خوب می دونن اين كار باعث ميشه دوباره پای پليس وسط بياد ... اون وقت ديگه يه ماجرای كوچيك نيست ... و اونها هم كشیده میشن وسط ماجرا ...
پس هرگز این كار رو نمی كنن ...
ريسك سر به نيست كردن شاهد فقط برای مهره مهم يا اعضای خانواده شونه ... مهره های كوچيك
خيلی راحت جايگزين ميشن ...
تنها چيزی كه من ازت می خوام اينه ... با شهادتت ... اين فرصت رو در اختيار من و همكارهام بزاری ...
كه نزاريم قسر در برن ... فقط اسم اون آدم رو بگو ... كه ما بدونيم كار رو بايد از كجا شروع كنيم ... و
همون طور كه كريس می خواست به جای اون بچه ها ... بريم سراغ مهره های اصلی ...
خواهش ميکنم كنم ... بزار كاری رو كه كريس به قيمت جانش شروع كرد ... ما تمومش كنیم 🥺
* خانواده هايی كه در ازای مستمری از كودكان بی سرپرست نگهداری می كنند
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🕊🍂🍂🕊
#سیره_شهدا 🌺
شهید تقوی در جبهه دعای #ابوحمزه_ثمالی را از حفظ در قنوت نمازش میخواند.
همیشه نشسته میخوابید و پایش را دراز نمیکرد.
یک بار از او پرسیدم:حاج حمید ، چرا این کار را انجام میدهید؟؟
جواب داد: در محضر چه کسی بخوابیم؟، ما اینجا با بهترین بندگان خدا زندگی میکنیم.
من پایم را جلوی شما دراز کنم!!؟
🌹 #شهید_حمید_تقوی_فر
#سالروزشهادت...🕊🌷🕊
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈
‼️وقتی فرزند کوچکم مُنا تصادف کرده بود حاج حمید خانه نبود. ما با عجله منا را به وسیله همان راننده ماشین به بیمارستان رساندیم. وقتی در بیمارستان منتظر آمدن حاج حمید بودیم، راننده ماشین بسیار اضطراب داشت و خیلی ترسیده بود که الان حاج حمید چه رفتاری خواهد کرد. خصوصاً اینکه فهمیده بود او نظامی است.
‼️وقتی حاج حمید سراسیمه وارد بیمارستان شد، حال منا را پرسید و متوجه شد حالش خوب است. راننده ماشین هم با عجله به طرف حاج حمید رفت تا هر کاری میتواند برای برای جبران این اتفاق ناگوار را انجام بدهد.
‼️حاج حمید پرسید شما راننده همان ماشینی هستید که با منا تصادف کرده؟ برو ما از شما شکایتی نداریم. راننده ماشین خیلی تعجب کرد، اما حاج حمید به جای اینکه وقت خود را صرف دعوا با او کند، در پی چگونگی احوال منا بود و وقتی فهمید حال منا خوب است و ضربه ناشی از برخورد ماشین یک تصادف سطحی بوده، آرام گرفت.
‼️راننده دوباره به سراغ ما آمد و گفت بگذارید من پول بیمارستان را حساب کنم، اما حاج حمید دوباره گفت الحمدلله حال دخترم خوب است و مشکلی نیست، شما بروید.
‼️بالاخره آن روز به خیر گذشت و ما منا را به خانه بردیم، اما آن راننده که شیفته اخلاق حاج حمید شده بود، مدام به خانه ما میآمد و با حاج حمید صحبت میکردند و اظهار شرمندگی از این اتفاق میکرد. حاج حمید هم همیشه با مهربانی پذیرای آنها بود.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
تاریخ تولد: ۱۳۳۸
محل تولد: اهواز
محل شهادت: سامرا
درجه: سرتیپ پاسدار
پدر وی نیزدر سال 62 و در عملیات خیبر و برادر حاج حمید در سال 64 در عملیات آزادسازی فاو در جزیره مجنون به شهادت رسیدند.
#سالروزشهادت .....🕊🕊🌸🌸
#نامجهادیابومریم
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•