🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت44
لالا ديگه نمی تونست حرف بزنه ..
فقط گريه می كرد ...
می لرزيد و اشك می ريخت...
با هر كلمه ای كه از دهانش خارج شده بود ... درد رو بيشتر از قبل حس می كردم ... جای ضربات چاقو روی بدن خودم آتيش گرفته بود ...
من ترسيده بودم ... اونقدر كه نتونستم از جام تكون بخورم... مغزم از كار افتاده بود ...
اون كه رفت دويدم جلو ... كريس هنوز زنده بود ... يه خط خون روی زمين كشيده شده بود و اون بی حال
چشم هاش داشت می رفت و می اومد ... نمی تونست نفس بكشه ... سعی كردم جلوی خونریزی رو
بگيرم ... اما همه چی تموم شد...
کریس مرد ...
تنفس مصنوعی هم فايده ای نداشت ... قلبش ايستاد ... ديگه نمی زد ...
چند دقيقه فقط اشك می ريخت ... گريه های عميق و پر از درد ... و اون در اين درد تنها نبود ...
اوبران با حالت خاصی به من نگاه می كرد ... 🥺انگار فهميده بود حس من فرای تأسف ، ناراحتی و همدردی
بود ... انگار حس مشترك من رو می ديد ... 🥺🥺
نمی دونستم چطور ادامه بدم ... كه حاضر به بردن اسم قاتل بشه ... ضعف و بی حسی شديدی داشت
توی بدنم پيش می رفت و پخش می شد ...
توی همون حال بودم كه يهو از دور دوباره ديدمش ... داشت برمی گشت سراغ كريس ... منم فرار
كردم ... ترسيدم اگر بمونم من رو هم بكشه ...
اون موقع نمی دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ كريس فهميدم اون واقعاً كی بود ...
تو رو ديد...
فكر می كنيد اگه منو ديده بود يا می فهميد من شاهد همه چيز بودم ... الان زنده جلوی شما نشسته
بودم ... اون روز هم توی خيابون ترسيدم ... فكر كردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم ...دستم رو گذاشتم روی ميز ... تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعی می كردم خودم رو كنترل
كنم اما ضعف شديد مانع از حركت و گام برداشتنم می شد ... آروم دستم رو به ديوار گرفتم و از اتاق
بازجويی خارج شدم ...
تنها روی صندلی نشسته بودم ... كمی فرصت لازم داشتم تا افكارم رو جمع كنم ...
اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ...
توماس ... بدجور رنگت پريده ... همه ماجرا رو شنيدی ... با لالا هم كه حرف زدی ... برگرد بيمارستان و
بقيه اش رو بسپار به ما ... تو الان بايد در حال استراحت ... زير سرم و مسكن باشی ... نه با اين شكم
پاره اينجا ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ... چطور اين همه رفاقت و برادری رو توی تمام اين سال ها نديده بودم🥺...
حالا كه قصد رفتن و تموم كردن همه چيز رو داشتم ... اوبران فرق كرده بود...
يا من تغيير كرده بودم....
نفس عميقی كشيدم و دوباره از جا بلند شدم ... آخرين افكارم رو مديريت كردم و برگشتم توی اتاق
بازجويی ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت45
چند لحظه با تعجب بهم نگاه كرد ... فكر می كنم هرگز آدمی رو نديده بود كه توی اين شرايط هم به
كارش ادامه بده ...
پام از شدت درد پهلوم حركت نمی كرد ... مثل يه جسم سنگين، دنبال من روی زمين كشده می شد ... از
روی ديوار ... تكيه ام رو انداختم روی ميز ... و نشستم مقابلش ... زخم هام تير كشيد ... برای يه لحظه
چشم هام سياهی رفت و نفسم حبس شد ...
حالت خوبه كارآگاه ...
قطره عرق از كنار پيشونيم، غلت خورد و روی گونه ام افتاد ... چشم هام رو باز كردم و برای چند لحظه
محكم و مصمم بهش نگاه كردم ...
يه راه خيلی خوب به نظرم رسيد ... ازت سؤال می كنم ... بدون اينكه به اسم كسی اشاره كنی فقط
جواب سؤالم رو بده ... فقط با بله يا خير ...
كسی كه كريس رو كشته ... رئيس باند جديد اون منطقه است ...
چند لحظه نگام كرد و به علامت نه سرش رو تكان داد ... خيالم راحت شد ... حالا به راحتی می تونستيم
نقشه ام رو عملی كنيم ... فقط كافی بود لالا قبول كنه ... اينطوری هيچ خطری هم جان اين دختر رو
تهديد نمی كرد ...اون مرد از اعضای اصلی بانده ...
با علامت سر تأييد كرد ... به حدی ترسيده بود كه اين بار هم حاضر نشد با زبانش جواب بده ... حق
داشت ... اون فقط يه دختر 15 ،16 ساله بود ...
فكر می كنی اينقدر برای رئيس باند اهميت داشته باشه ... كه حس كنه نمی تونه كسی رو جايگزين
اون كنه و نبود اون يه ضربه بزرگه ...
با حالت خاصی توی چشم هام زل زد ... آشفتگی قبليش، آشفتگی جديدی اضافه شد ...
جواب سؤالم رو نمی دونست ... نمی دونست تا چه حدی ممكنه رئيس برای اون آدم مايه بزاره ... پس
قطعاً از خانواده اش نيست ... و فقط يكی از نيروهای رده بالاست ... اما چقدر بالا ...
هر چند اين كه خودش مستقيم كريس رو به قتل رسونده ... يعني اونقدر رده بالا نيست كه كسی حاضر
باشه به جای اون ... دست به قتل بزنه ...
هر چقدر هم رده بالا ... فقط يه زير مجموعه رده بالاست ... و نهايتاً پخش كننده اصلی اون منطقه است
... يه پخش كننده تر و تمييز ...
با يه كاور شيك ...
گاهم مصمم تر از قبل برگشت روی لالا ...
- من يه نقشه دارم ... نقشه ای كه اگر حاضر به همكاری بشی هم می تونيم قاتل كريس رو گير بندازيم
... هم كاری می كنم يه تار مو هم از سرت كم نشه ... فقط كافيه محبتی كه گفتی به كريس داشتی ...
حقيقب بوده باشه ...
كريس برای كمك به بقيه ... و افرادی مثل خودت ... جونش رو از دست داد ... می خواست اونها هم مثل
خودش فرصت يه زندگی دوباره رو داشته باشن ... و هر چقدر هم كه زندگی سخت باشه ... درست
زندگی كنن ...
من ازت می خوام مثل كريس شجاع باشی ... اين شجاعت رو داشته باشی ... و از فرصتی كه كريس حتی بعد از مرگش برات مهيا كرده ... درست استفاده كنی ... حاضری زندگيت رو از اول بسازی ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت 46
بهم ريخته بود ... تحمل اون همه فشار ... و گرفتن چنين تصميمی كار راحتی نبود ... اونم برای بچه ای
كه هيچ كس رو نداشت ..🏼
چه فرصت دوباره ای...
اينكه برای هميشه اينجا رو ترك كنی ... توی يه ايالت ديگه ... با يه اسم و هويت جديد كه ما برات
درست می كنيم يه زندگی جديد رو شروع كنی ... كاری می كنم مددكاری اجتماعی هزينه های زندگيت رو
پرداخت كنه ... بری توی يكی از خانواده های سرپرستی* ... جايی كه بتونی شب ها رو در امنيت بخوابی
... و بری مدرسه ... اسمت هم بره توی ليست حفاظت پليس اون ايالت ...
برای بچه ای كه حتی جای خواب نداشت پيشنهاد وسوسه كننده ای بود ...
- اما اگه توی دادگاه شهادت بدم ... زنده نمی مونم كه هيچ كدوم از اينها رو ببينم
محكم تر از قبل ... با لحن آرامی ادامه دادم ..
- نياز نيست 🦱لالا ... ازت نمی خوام توی دادگاه ماجرایكريس رو تعريف كنی ... تنها چيزی كه ازت می
خوام اينه كه بگی اون روز صبح ... با كريس قرار داشته داشتی ... و از دور شاهد قتل بودی ... و چيزهايی
رو كه توی صحنه قتل ديدی رو بنويسی ... اما لازم نيست چيزی از فروش مواد بگی ... تو فقط شاهد قتل
بودی و چيز ديگه ای نمی دونی
اون آدم ... هر كی كه باشه ... اگه مهره بزرگ و ارزشمندی بود ... خودش مستقيم دست به قتل نمی زد ...
مهره های بزرگ هميشه يكی رو دارن كه واسشون اين كارها رو بكنه ...
اصل كاری ها اگه ببينن پای خودشون گير نيست دست به كاری نمی زنن ... چون اگه به كاری دست
بزنن و سعی كنن بهت آسيب بزنن یا تو رو بكشن ... خوب می دونن اين كار باعث ميشه دوباره پای پليس وسط بياد ... اون وقت ديگه يه ماجرای كوچيك نيست ... و اونها هم كشیده میشن وسط ماجرا ...
پس هرگز این كار رو نمی كنن ...
ريسك سر به نيست كردن شاهد فقط برای مهره مهم يا اعضای خانواده شونه ... مهره های كوچيك
خيلی راحت جايگزين ميشن ...
تنها چيزی كه من ازت می خوام اينه ... با شهادتت ... اين فرصت رو در اختيار من و همكارهام بزاری ...
كه نزاريم قسر در برن ... فقط اسم اون آدم رو بگو ... كه ما بدونيم كار رو بايد از كجا شروع كنيم ... و
همون طور كه كريس می خواست به جای اون بچه ها ... بريم سراغ مهره های اصلی ...
خواهش ميکنم كنم ... بزار كاری رو كه كريس به قيمت جانش شروع كرد ... ما تمومش كنیم 🥺
* خانواده هايی كه در ازای مستمری از كودكان بی سرپرست نگهداری می كنند
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🕊🍂🍂🕊
#سیره_شهدا 🌺
شهید تقوی در جبهه دعای #ابوحمزه_ثمالی را از حفظ در قنوت نمازش میخواند.
همیشه نشسته میخوابید و پایش را دراز نمیکرد.
یک بار از او پرسیدم:حاج حمید ، چرا این کار را انجام میدهید؟؟
جواب داد: در محضر چه کسی بخوابیم؟، ما اینجا با بهترین بندگان خدا زندگی میکنیم.
من پایم را جلوی شما دراز کنم!!؟
🌹 #شهید_حمید_تقوی_فر
#سالروزشهادت...🕊🌷🕊
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈
‼️وقتی فرزند کوچکم مُنا تصادف کرده بود حاج حمید خانه نبود. ما با عجله منا را به وسیله همان راننده ماشین به بیمارستان رساندیم. وقتی در بیمارستان منتظر آمدن حاج حمید بودیم، راننده ماشین بسیار اضطراب داشت و خیلی ترسیده بود که الان حاج حمید چه رفتاری خواهد کرد. خصوصاً اینکه فهمیده بود او نظامی است.
‼️وقتی حاج حمید سراسیمه وارد بیمارستان شد، حال منا را پرسید و متوجه شد حالش خوب است. راننده ماشین هم با عجله به طرف حاج حمید رفت تا هر کاری میتواند برای برای جبران این اتفاق ناگوار را انجام بدهد.
‼️حاج حمید پرسید شما راننده همان ماشینی هستید که با منا تصادف کرده؟ برو ما از شما شکایتی نداریم. راننده ماشین خیلی تعجب کرد، اما حاج حمید به جای اینکه وقت خود را صرف دعوا با او کند، در پی چگونگی احوال منا بود و وقتی فهمید حال منا خوب است و ضربه ناشی از برخورد ماشین یک تصادف سطحی بوده، آرام گرفت.
‼️راننده دوباره به سراغ ما آمد و گفت بگذارید من پول بیمارستان را حساب کنم، اما حاج حمید دوباره گفت الحمدلله حال دخترم خوب است و مشکلی نیست، شما بروید.
‼️بالاخره آن روز به خیر گذشت و ما منا را به خانه بردیم، اما آن راننده که شیفته اخلاق حاج حمید شده بود، مدام به خانه ما میآمد و با حاج حمید صحبت میکردند و اظهار شرمندگی از این اتفاق میکرد. حاج حمید هم همیشه با مهربانی پذیرای آنها بود.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
تاریخ تولد: ۱۳۳۸
محل تولد: اهواز
محل شهادت: سامرا
درجه: سرتیپ پاسدار
پدر وی نیزدر سال 62 و در عملیات خیبر و برادر حاج حمید در سال 64 در عملیات آزادسازی فاو در جزیره مجنون به شهادت رسیدند.
#سالروزشهادت .....🕊🕊🌸🌸
#نامجهادیابومریم
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊
#پیامکی_از_بهشت 💐
از ملت می خواهم که همیشه در صحنه حضور داشته باشید و به حرفهای امام یک به یک عمل کنید و حرفهای امام را در قلبهای خود جای دهید و بر آن باشید که منافقین و ضد انقلابیون را سرکوب کنید و نگذارید که این مزدوران ، خون شهدای گرانقدر انقلاب ، اسلام و جنگ تحمیلی را پایمال کنند .
🌹 #شهید_والامقام
🕊 #حسین_حجتی
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۷ دی ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 28 December 2023
قمری: الخميس، 14 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️15 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️16 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️18 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️25 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
💠 حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) :
مؤمن همانند کفه ترازوست؛ هرچه بر ایمانش افزوده شود، بر بلا و سختیهایش اضافه خواهد شد.
📚کافی، ج۳، صفحه ۳۵۴
#حدیث
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_محسن_رضایی
فرزند شیرمحمد
تولد 1370/10/24
محل تولد : ایرانشهر
تاریخ شهادت : 1401/08/08
محل شهادت : حومه روستای خیرآباد ایرانشهر
محل دفن : گلزار شهدای زاهدان
خبر شهادت استواردوم محسن رضایی از ماموران تکاور 112 عمار ایرانشهر و نحوه شهادت او را کمتر کسی شنیده و دلش به درد نیامده است، شهیدی که شناسایی چهره اش ممکن نبود، گوشتو پوست و خونش برای حفاظت از وطن، برای آرامش من و و توی سیستان و بلوچستانی و ایرانی فدا شد در آتش فتنه گروهکهای معاند سوخت تا ما در آرامش باشیم.
آخر برایم خاکسترش را آوردند💔
✍ مادرش با صدای لرزان اشکهای جاری شده بر گونههایش را پاک میکند و میگوید: پسرم خودش این راه را انتخاب کرده بود، مدام کلمه شهادت بر زبانش جاری بود، او میگفتو منِ مادر بحث را عوض می کردم. آخر برایم خاکسترش را آوردند که در میدان مبارزه، در خون و گوشت و پوست خود غلتیده و مانند فرمانده اش سردار #حاج_قاسم_سلیمانی در راه حفظ وطن سوخت و پر کشید.
مادرش میگوید: به او افتخار می کنم که هرگز از شغلی که انتخاب کرده و راهی که برگزیده ابراز پشیمانی و ترس نکرده بود.
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_محسن_رضایی_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
نماز سکوی پرواز 18.mp3
4.91M
#نماز 18
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣زندگی مثل يه دريا،باموج های بلنده!
اماصخره هايي هم،
برای پناه گرفتن ما وجود داره؛
مراقب باش،این صخره ها روگم نکنی
این,آغاز غرق شدن توست
Goroh Surod Abadeh - Reza Reza.mp3
5.19M
#ویتامین_عشق
دوست دارم نگات کنم توام منو نگاه کنی
من تو رو صدا کنم
توام منو صدا کنی❤️
قربون صفات برم
از راه دوری اومدم
جای دوری نمیره
اگه به من نگاه کنی
❤یـا فـاطـــمه
{♡أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج♡}
🌹شهادت آیت الله حسین غفاری
7 دی 1353
♦️شهید آیت الله حسین غفاری، در سال 1295 در آذرشهر تبریز متولد شد و دیری نپایید که پدرش را از دست داد و پس از طی تحصیلات مقدماتی، عازم تبریز شد و 30 سال فقیرانه زندگی کرد و به تحصیل علوم دینی پرداخت. در سال 1324 عازم قم گردید و در محضر بزرگانی چون آیت ا... بروجردی به کسب فیض پرداخت و پس از 11 سال راهی تهران شد. ایشان در سال 1340، زمانی که حسنعلی منصور، طرح انجمن های ایالتی و ولایتی را مطرح کرد، به فعالیت علیه این لوایح پرداخت و تا قیام پانزده خرداد، با سخنرانی های خود به افشای ماهیت رژیم پهلوی پرداخت.
♦️در شب 12 محرم، 15 خرداد 1342، هنگامیکه از سخنرانی برگشته بود، ماموران به خانه اش حمله کرده و او را دستگیر و زندانی و در زندان شهربانی مورد بازجویی و شکنجه قرار دادند. پس از آزادی، همچنان به مبارزه خود ادامه داد و بار دیگر توسط ساواک دستگیر شد. ایشان طی سالهای 53-1350 به مبارزات خود شکل تازه ای داد و کمتر در میان آشنایان ظاهر می شد. شهید آیت ا... غفاری در تیر ماه 1353، در تهران دستگیر شد و این آخرین دوران زندان این مبارز نستوه بود.
♦️پسر ایشان در مورد آخرین ملاقات با پدر می گوید : "پدر را در آخرین ملاقات، کشان کشان، با پاها و دست های شکسته و در حالیکه بیش از یکی دو دندان در دهانش باقی نمانده بود و سراسر صورت و اندامش زیر شکنجه های وحشیانه، در هم کوبیده شده بود، پشت میز ملاقات آوردند. بیش از یکی دو جمله بین ما رد و بدل نشد؛ او گفت: تصور نمی کنم دیگر یکدیگر را ببینیم ... فردای همان روز شنیدیم که ساعت 2 بعد از ظهر ( 7 دی 1353 )، پدر، از محیط رنج آوری که آخرین مرحله امتحان بندگی را در آن گذراندند، آسوده شده و به وصال معبود رسیده است."
📚کتاب مرتبط: مسافر ملکوت مقاله مرتبط: بیوگرافی آیت الله حسین غفاری سند مرتبط: سندی از آیت الله حسین غفاری در بایگانی ساواک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
خَراش خورده
بلندای قامتت اِی پسرم
چو سرو رفتی و
صد پاره استخوان شدهای ...
لالایی مادر شهید سبز علی آژگان
برای استخوان های فرزندش
بعد از ۲۶ سال
#مادرانه
#ام_البنین_های_زمانه
#شهید_سبزعلی_آژگان
📌 وعده دیدار حضرت سیدالشهداء به محمدباقر
🔷️ قبل اذان صبح با حالت عجیبی از خواب پرید؛ گفت: خـواب دیدم! قـاصد امـام حسـین (ع) بـود.
◇ به من گفت: آقـا سـلام رساندند و فـرمودند: بــزودی بـه دیدارت خواهــم آمـد.
◇ یه نـامه هم از طـرف آقــا داد که نوشته بود: چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟
◇ همینـطور کـه داشت حـرف می زد
گریه میکرد؛ دیگه تو حال خودش نبود.
🔻 چند شب بعد هم شهید شد
آقـا بـه عهـدش وفــا کــرد ..
📚 برگرفته ازکتاب خط عاشقی
#شهید_محمد_باقر_مومنی_راد
مزار مطهـر گلـزار شهدای همدان
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 46 بهم ريخته بود ... تحمل اون همه فشار ... و گرفتن چنين تصميمی كا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت47
سكوت آزار دهنده ای توی اتاق بود ... اگر قبول نمی كرد و اسم اون مرد رو نمی برد ... همه چيز تموم بود همه چيز
- 🏼🦱دمطمئنيد پای من وسط نميا...
شك نكن ... هيچ جايی از پرونده ... اجازه نميدم هيچ كدوم بفهمن تو چيزی می دونستی ... فقط اين
فرصت رو به ما بده ...
نگاهش رو از من گرفت ... چند قطره🥺 اشك بی اختيار از چشمش اومد پايين ... مصمم بود ... هر چند
ترسيده بود ...
🦱 الكس بولتر ... معاون دبيرستان ...
اون بود كه كريس رو با چاقو زد ...
رابرت فلار ... ملانی استون ... يج سون بلك ... اينها مواد رو از اون می گيرن و توی دبيرستان و چند بلوك
اطراف پخش می كنن ... برای بچه های زير سن قانونی ... كارت شناسايی جعلی و الكل هم جور می كنن 🥺
🦱الكس بولتر ... معاون دبيرستان ... چطور نفهميده بود...
6 فوت قد ... جثه ای درشت تر از مقتول ... راست دست ... سرباز سابق ارتش
كی بهتر از يه سرباز دوره ديده می تونه با چاقوی ضامن دار نظامی كار كنه... و با آرامش و تسلط كامل
روی موقعيت، مانع رو از بین ببره...
باورم نمی شد چطور بازيچه دستش شده بودم ... اون روز تمام اين راه رو اومده بود ... تا با تظاهر به
اينكه نگران بچه هاست ... ذهن من رو بفرسته روی مدير دبيرستان كسی كه جلوی فروش مواد رو
گرفته بود ... و بعد از سؤال من هم ... تصميم گرفت ساندرز رو از سر راهش برداره ... چون نفوذ اون روی
بچه ها ... مانع بزرگی سر راهش بود ...
برگه ها رو گذاشتم جلوی 🦱لالا ... و از اتاق بازجويی كه خارج شدم ... سروان، تمام هماهنگی های لازم
حفاظتی از لالا رو انجام داده بود ... و حالا فقط يك چيز باقی میمموند ... بايد با تمام قوا از اين فرصت
استفاده می كرديم ...
تلفن اوبران كه تموم شد اومد سمتم ...
برنامه بعديت چيه ... چطور می خوای بدون اينكه لالا كل ماجرا رو تعريف كنه ...الكس بولتر رو گير
بندازی... تو هيچ مدركی جز شهادت يه دختر بچه معتاد نداری ... نه آلت قتاله، نه اثر انگشت يا چيزی
كه اون رو به صحنه قتل مربوط كنه چطوری می خوای ثابت كنی بولتر برای كشتن كريس تادئو انگيزه داشته.. فكر می كنی آدمی به تجربه و زيركيه اون كه هيچ ردی از خودش نگذاشته ... حاضره اعتراف كنه ...
گوشی تلفن رو از ميز برداشتم و شروع به شماره گيری كردم ...
- نه لويد ... مطمئنم خودش اعتراف نمی كنه ... منم چنين انتظاری رو ندارم ...
كوين گوشی رو برداشت ...
- پرونده دبيرستانيه چند ماه پيش رو يادته... اگه شرایطی كه ميگم رو قبول كنی ... می تونم بهتون
بگم از كجا می تونيد شروع كنيد ... سرنخ گم شده تون دست منه
توی زمان كوتاهی ... نيكو با چند نفر ديگه از دايره مواد خودشون رو رسوندن ... و بعد از حرف ها و
بحث های زياد ... پرونده قتل كريس وارد مراحل جديدی شد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت48
2 ماه فرصت ... بدون اينكه اسم شاهدم رو بهشون بدم یا... اينكه بگم از كجا حقيقت رو پيدا كرده
بوديم ... فقط اسم🦱 الكس بولتر رو بهشون دادم ... و فرصتی كه ازش به عنوان طعمه برای گير انداختن
بقيه اعضای اون باند استفاده كنن ...
بعد از اين مدت ... حتی اگه نتونسته باشن از اين فرصت استفاده كنن ... من از شاهدم استفاده می كردم
... هر چقدر هم سخت يا حتی غير ممكن ... مجبورش می كردم حرف بزنه و اون رو به جرم قتل به دادگاه
می كشيدم ... اما دلم نمی خواست به اين راحتی تموم بشه ... اون بايد تاوان تمام كارهايی رو كه كرده
بود پس می داد ...
جلسه مشترك تموم شد ... به زحمت، خودم رو تا پشت ميزم رسوندم و نشستم ... كوين از گروه شون
جدا شد و اومد سمتم ...
- می خواستم ازت عذرخواهی كنم ... حرف های اون روزم خوب نبود ... كه گفتم پليس خوبی نيستی ... و
تو واقعاً پليس خوبی هستی ... در تمام اين سال ها بهترين بودی . ..
نگاهم رو ازش گرفتم ... اوبران داشت به سمت مون می اومد ... نمی خواستم جلوی اون حرفی زده بشه شايد كوين داشت ازم عذرخواهی می كرد ... ولی اتفاق 10 سال پيش ... چيزی نبود كه هرگز از خاطرات
من پاك بشه ... خاطره ای كه امثال كوين ... هر چند وقت يك بار، با همه وجود ... دوباره برام زنده اش
می كردن ...
فراموشش كن ...
اوبران ديگه كاملاً بهمون نزديك شده بود ... كوين كه متوجهش شد ... با لبخند سری برای لويد تكان
داد و رفت ...
- پاشو ... بايد برگرديم بيمارستان ...
داشتم پرونده جان پروياس رو نگاه می كردم . .. توش نوشتن چند سال پيش توی يه حادثه دختر 3
ساله اش كشته شده ... هر چند افسر پرونده ... اون رو حادثه عنوان كرده اما فكر كنم بايد دوباره اين
پرونده باز بشه ...
پرونده رو كشيد سمت خودش ... و شروع به ورق زدن كرد ...
- فكر می كنی حادثه نبوده...
- اگه حادثه نبوده باشه چی... جان پروياس كسی بوده كه با همه قوا جلوی اونها رو گرفته ... اگه حادثه،
صحنه سازی بوده باشه ... و توی اون صحنه سازی به جای خودش، دخترش كشته شده باشه چی ...
فكر می كنم اين پرونده ارزشِ دوباره باز شدن رو داره ...
پرونده رو بست و گذاشت روی ميز خودش ...
- اينكه ارزش داره يا نه رو من پيگيری می كنم ... و تو همين الان، يه راست برمی گردی بيمارستان ... با
زبون خوش نری به خاطر عدم ثبات عقلی و روانی... و به جرم خودآزادی و اقدام به خودكشی، بازداشتت
می كنم
رفت سمت ميزش و كتش رو از روی پشت صندليش برداشت ... ناخودآگاه خنده ام گرفت
- قبل از اينكه من رو ببری بيمارستان ... يه جای ديگه هم هست كه حتماً بايد خودم برم ...
دستم رو گذاشتم روی ميز ... و به زحمت از جا بلند شدم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت49
در رو باز كرد ... بعد از ماه ها كه از قتل پسرش می گذشت ... و تجربه روزهايی سخت و بی جواب ...
دوباره داشت، من رو پشت در خونه شون می ديد ...
كارآگاه منديپ... چی شده اومديد اينجا ...لبخند خاصی صورتم رو پر كرد ...
- قاتل پسرتون رو پيدا كرديم آقای🦳 تادئو ...
🥺اشك توی چشم هاش جمع شد . .. پاهاش يه لحظه شل شد و دستش رو گذاشت روی چارچوب در ...
نمی دونست بايد بخنده و شاد باشه ... يا دوباره به خاطر درد از دست دادن پسرش سوگواری كنه ...
بفرماييد داخل ... بيايد تو ...
با سرعت رفت و🦳همسرش رو صدا زد ... و من بدن بی حالم رو روی مبل رها كردم . ..
- كی بود كارآگاه ... كی پسر ما رو كشته... به خاطر چي ...
مارتا تادئو ... زن پر دردی كه بهش قول داده بودم تمام تلاشم رو انجام ميدم ... و حالا با افتخار مقابلش
نشسته بودم ... هر چند برای پذيرش اين افتخار دردناك، هنوز زود بود ...
تمام حرف هايی كه قبلاً در مورد علت قتل کريس ... و اينكه زندگی گذشته اش، زندگی آينده اش رو
نابود كرده ... يا اينكه اون دوباره به همون زندگی قبل برگشته ... اشتباه بود...
كريس، نوجوان شجاعی بود كه جانش رو برای كمك و حفظ زندگی ديگران از دست داد ... اون چيزهايی
رو فهميده بود كه می تونست مثل خيلی ها بهشون بی توجه باشه و فقط به خودش فكر كنه ... به موفقيت
خودش ... به آينده خودش ... به زندگی خودش
اما اون شجاعانه ترين تصميم رو گرفت ... با وجود سن كمی كه داشت نتونست چشمش رو به روی
اطرافيانش ببنده ... و تا آخرين لحظه برای نجات اونها و حمايت از انسان هايی كه دوست شون داشت
مبارزه كرد ...
و اين كاريه كه من می خوام بكنم ... نمی خوام اجازه بدم تلاش و فداكاری اون بی ثمر بمونه ... الان اگه
چيز بيشتری بهتون بگم ... ممكنه همه چيز رو به خطر بندازم ... حتی جان شما رو ... اما می تونم بگم .. .
همون طور كه به قول دفعه قبلم عمل كردم ... اين بار همه تمام تلاشم رو می كنم تا خون پسرتون
پايمال نشه ... فقط تمام حرف های امشب بايد كاملاً مثل يه راز باقی بمونه ... رازی كه تا من نگفتم ...
هرگز از اين اتاق خارج نميشه ...
از منزل اونها كه خارج شديم ... هر دو ساكت بوديم ... من از شدت درد ... و اون ...
پای ماشين كه رسيدم ... سرمای عجيبی وجودم رو فرا گرفت ... نفسم سنگين و سخت شده بود ...
اوبران در و باز كرد و نشست پشت فرمون ... دستم رو بردم سمت دستگيره در ... كه ... حس كردم
چيزی توی بدنم پاره شد و پام خالی كرد ... افتادم روی زمين ...سريع پياده شد و دويد سمتم ... در ماشين رو باز كرد ... ريز بغلم رو گرفت و من رو نشوند روی صندلی
اون تمام راه رو با سرعت می رفت ... اما سرعت من در از حال رفتن ... خيلی بيشتر از رانندگی اون بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت50
زمان به سرعت برق و باد گذشت ... و فرصتی كه به دايره مواد داده بودم تموم شد .
توی اين فاصله پرونده جان پروياس رو هم دوباره باز كرديم ... شك من بی دليل نبود ... هر چند توی
اين پرونده ... 🦱الكس بولتر قاتل نبود ...
دادگاه تشكيل شد ... دادگاه آخرين پرونده من ... پرونده ای كه ماه ها طول كشيد ...
به اتهام قتل نوجوان 16 ساله، كريس تادئو ... و اتهام پخش مواد و فروش كارت های شناسایی جعلی
متهم شناخته شد ... قاضی رأی نهايی رو صادر كرد ... و 🦱الكس بولتر 42 ساله ... به 30 سال زندان غير
قابل بخشش محكوم شد
از جا بلند شدم و از در سالن رفتم بيرون ... دنيل ساندرز هم دنبالم ...
كارآگاه منديپ ...
ايستادم و برگشتم سمتش ...
- می خواستم ازتون به خاطر تمام زحماتی كه كشيديد تشكر كنم ... هر چند، داغ اين پدر و مادر هرگز آروم نميشه ... اما زحمات شما برای پيدا كردن قاتل ... چيزی نيست كه از خاطر اطرفيان و دوستان
كريس پاك بشه ...
دستش رو آورد بالا ... باهام دست بده ... چند ثانيه به دستش نگاه كردم ... نه قدرت پذيرش اون كلمات
رو داشتم ... نه دست دادن با دنيل ساندرز رو ...
بی تفاوت به دستی كه به سوی من بلند شده بود ازش جدا شدم ... اونجا بودن من فقط يه دليل داشت ...
نمی خواستم آخرين پرونده ام رو با خاطرات تلخ و افكار مبهم به بايگانی بفرستم ...
برگه استعفام رو علی رغم ناراحتی های اوبران پر كردم ... و وسائلم رو از روی ميز جمع كردم ... اين كار
رو بايد خيلی زودتر از اينها انجام می دادم ... قبل از اينكه يه روز كارم به اينجا بكشه ...
يه دائم الخمر ... يه عصبی ... يه عوضی ... كسی كه تا جايی پيش رفته بود كه نزديك بود یه بچه رو با
تیر بزنه ...از جا كه بلند شدم ... چشمم به اطلاعات پرونده كريس افتاد ... اطلاعاتی كه قبل از دادگاه دوباره روی
تخته نوشته بودم تا مرورشون كنم ... نمی خواستم وقتی وكيل مدافع قاتل مشغول پرسيدن سؤال از منه
... اجازه بدم كوچك ترين اشتباهی ازم سر بزنه ... و راه رو برای فرار اون باز كنه ...
تخته پاك كن رو برداشتم و تمامش رو پاك كردم ... تصوير كريس رو از بين گيره های روی تخته بيرون
كشيدم ...
چه چيز اينقدر من رو مجذوب اين پرونده كرده بود ... من نوجوانی درستی داشتم با آينده ای كه نابودش
كردم ... و اون نوجوانی پر از اشتباهی داشت ... كه داشت اونها رو درست می كرد ...
منديپ ...
صدای سروان، من رو به خودم آورد ... برگشتم سمتش ...
يادم نمياد با استعفات موافقت كرده باشم ... و اجازه داده باشم بری كه داری وسائلت رو جمع می كنی....
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
#قرارشبانه_شهادت_زیباست
#هرشب_معرفےیک_شهید
🌷شهید دفاع مقدس مجید خدمت🌷
نام:شهید مجید خدمت
نام پدر: عبدالخالق
ولادت: ۱۹/۶/۱۳۴۶ (تهران/اتابک)
شهادت: ۵/۲/۱۳۶۶ (بانه/عملیات کربلای۱۰)
وضعیت تاهل: مجرد
نام جهادی: ندارند اما معروف به داش مجید سوزوکی
اخرین مقام: سرباز امام خمینی(ره) سرباز لشکر۲۷محمدرسول الله
نحوه شهادت: در عملیات کربلای ۱۰ در اثر اصابت گلوله ی ۱۲۰ به سنگر به همراه فرمانده ی شهیدش تورجی زاده سر تعظیم در طریق حق فرود آورد و برای همیشه هم جوار آسمانیان گشت.
سن شهادت: ۲۶
علاقه: سماورسازی
قسمتی از وصیتنامه شهید:
ـــــ ندارند
#یادش_باصلوات
(معرفی از ما تحقیقات بیشتر از شما
ڪپی برای تمام گروه ها و کانال ها ازاد است)
زکات دانستن این مطلب ارسال برای دیگران است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ «فرزند صالح»
🥇 مجموعه تصویری #میخواهم_از_تو_بخوانم
🏡 گزیدههایی از وصیتنامههای شهدا که رهبر انقلاب آنها را بخشی از منشور معنوی انقلاب میدانند.
💬 از تمامي پدر و مادران مي خواهم که به امانتهاي خداوندی خيانت نکنند و فرزندان صالحی تحويل جامعه اسلامی دهند زيرا که هيچ چيز بهتر از فرزند صالح نيست.
💌 وصیتنامه شهید دانشآموز محمدامین احمدپور شهید اهل سنت استان فارس
🌹 وصیتنامه شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 به خدا بدبین نباش ...
▫️استاد #عالی
🔹در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مىخوانيم كه فرمود:
«وَ احْسِنِ الظَّنَّ بِاللَّهِ فَانَّ اللَّهَ عَزَّ وَجَلَّ يَقُولُ: انَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِى الْمُؤمِنِ بى انْ خَيْراً فَخَيْراً وَ انْ شَرّاً فَشَرّاً؛
نسبت به خداوند حسن ظن داشته باش، چرا كه خداوند متعال مىفرمايد: من در نزد گمان بنده مؤمن خويشم (و با آن همراهم) اگر گمان خير داشته باشد به نيكى با او عمل مىكنم و اگر گمان بدى داشته باشد به بدى».
📚اصول كافى، جلد 2، صفحه 72، حديث 3
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
کاش بودید!
چفیه های خون آلود، بر شط آرامش پل بسته اند، در لایه های زیرین هستی، غوغایی است.
قسم به نام سرخ #شهادت که پس از جنگ، راهی که شما به خون گلو پیموده اید، به خون دل می رویم.
ما هر روز، در راه مولای #شهیدان روی زمین، فلسفه می خوانیم و هر شام، عده ای پشت سیم خاردار ابتذال گیر می کنند.
هر روز، روز شماست؛ کاش بودید!
ای
🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴 شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو عاقبت شما
🌹 #ختم به #خیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #محمدعلی_موحدی