eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
D1737311T12589662(Web)-mc.mp3
26.51M
🔹 شهید و شهادت و نقش ولایت فقیه در نظام جمهوری اسلامی همدانی نیستیم اما در این کشور زندگی می‌کنیم و ویژگی شهرها را به‌خوبی می‌شناسیم، همدان شهر علما و عرفا برجسته، شهر فلاسفه و شعرای بزرگ است. همدان مفاخر بسیار بزرگ و ارزشمندی در دامن خود دارد که پدر، مادران و گذشتگان این شهر این افراد را در دامن خود پرورش دادند. 🎙 📺
•[🌹🌱]• شھـادت... همین‌ است‌ دیگر به ناگه، پنجره‌ای باز می‌شود به سمت‌ بھشت… مهم‌ تویی که چقدر از دلبستگی های این‌ طرفِ‌ پنجره دل‌ کنده‌ای!… احمد مشلب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت70 صدا توی گلوم خفه شد ... شيطان درونم دست بردار نبود ... شعله های غ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت71 لبخندش محو شد ... و اون شادی، جاش رو به چهره ای مصمم و جدی داد ... شما، من رو زير نظر گرفته بوديد كارآگاه دندان هام رو محكم بهم فشار دادم ... طوری كه ناخواسته گوشه ای از لبم بين شون له شد و طعم خون توی دهنم پيچيد ... فكر كردم ممكنه تروريست باشی... و سرم رو آوردم بالا ... بايد قبل از اينكه اون درد قبل برمی گشت حرفم رو تموم میكردم ... می دونم انجام اين كار بدون داشتن مجوز قانونی جرم بود ولی ترسيدم كه سوء ظنم رو مطرح كنم در حالی كه بی گناه باشی ... حرفی رو كه وارد پروسه قانونی بشه و به اداره امنيت ملی برسه نميشه پس گرفت ... به خاطر كاری كه برای كشورم كردم شرمنده نيستم ... تنها شرمندگی من، از اشتباهم نسبت به شماست خيلی آرام بهم نگاه می كرد ... نمی تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و اين سكوتش آزارم می داد . .. خودم رو كه جای اون می گذاشتم ... مطمئن بودم طور ديگه ای رفتار می كردم ... اگه كسی می خواست توی زندگی خودم سرك بشه و زير و روش كنه، در حالی كه من جرمی مرتكب نشده بودم ... بدون شك، اينطور آرام بهش خيره نمی شدم ... لبخند كوچكی صورتش رو پر كرد و برای لحظاتی سرش رو پايين انداخت ... چهره اش توی اون صحنه حالت خاصی پيدا كرده بود ... انگار از درون می درخشيد ... و من در برابر اين درخشش ... توی اون تاريك روشن شب، حس كردم بخشی از اون سايه های تاريك شبم ... اگه هدف تون رو از اين سؤال درست متوجه شده باشم ... بايد بگم جوابش راحت نيست ... گاهی بعضی از پاسخ ها رو بايد با قلب و روح پذيرفت ... مصمم بهش نگاه كردم ... هر چند نفهميدنش برام طبيعی شده بود اما بايد جوابش رو می شنيدم ... حتی اگر نمی تونستم يه كلمه اش رو هم درك كنم ...ولی باز هم نمی خواستم فرصت شنيدن اون كلمات رو از خودم بگيرم ... - همه تلاشم رو می كنم ... كمتر شرايطی بود كه لبخندش رو دريغ كنه ... حتی زمانی كه چهره اش جدی و مصمم بود ... آرامش و لبخند توی چشم هاش موج می زد ... مكث و تأمل كوتاهی رو چاشنی اون لبخند مليح كرد ..من، همسرم و كريس ... از مدت ها پيش قصد داشتيم برای تولد امام مهدی «عج» به ايران بريم ... و اين روز بزرگ رو در كنار بقيه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگيريم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... جشن گرفتن برای تولد يك نفر چيز عجيبی نبود ... اونطور كه حرفت رو شروع كردی ... انتظار شنيدن يه چيز عجيب رو داشتم ... لبخندش بزرگ شد ... طوری كه اين بار می شد دندان های مثل برفش رو ديد ... - می دونی اون مرد كيه... سرم رو تكان دادم ... - نه ... كيه... لبخند بزرگش و چشم های مصمم ... تمام تمركزم رو برای شنيدن جمع كرد ... امام مهدی از نسل و پسر پيامبر اسلام هست ... مردی كه بيشتر از هزارسال عمر داره ... خدا اون رو از چشم ها مخفی كرده ... همون طور كه عيسی مسيح رو از مقابل چشم های نالايق و خائن مخفی كرد ... تا زمانی كه بشر قدرت پذيرش و اطاعت از اين حركت عظيم رو پيدا كنه ... اون زمان . .. پسر محمد رسول االله ... و عيسی پسر مريم ... هر دو به ميان مردم برمی گردند ... و قلب ها از نور اونها روشن خواهد شد ... در نظر شيعيان ... هيچ روزی از اين مهم تر نيست ... اون روز برای ما ... نقطه عطف بعثت پيامبران ... و قيام عظيم عاشوراست ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت72 شوك شنيدن اون جملات كه تموم شد ... بی اختيار و با صدای بلند خنديدم... خنده هايی كه بيشتر شبيه قهقهه هايی از عمق وجود بود چند دقيقه، بی وقفه ... صدای من فضا رو پر كرد ... تا بالاخره تونستم یه كم كنترل شون كنم ... من چقدر احمقم ... منتظر شنيدن هر چيزی بودم جز اين كلمات ... دوباره خنده ام گرفت ... اما اين بار بی صدا ... تو واقعاً ديوونه ای ... خودتم نمی فهمی چی ميگی ... يه مرد هزارساله.... و در ميان اون تاريكی چند قدم ازش دور شدم ... افرادی كه با فاصله از ما ... اون طرف خيابون بودن با تعجب بهمون نگاه می كردن ...خنده های من بلندتر از چيزی بود كه توجه كسی رو جلب نكنه ... تو ديوانه ای ... يعنی ... همه تون ديوانه ايد . فكر كردی اگه اسم عيسی مسيح رو بياری حرفت رو باور می كنم.... و برگشتم سمتش ... من كافرم ساندرز ... نه فقط به خدای تو و عيسی ... كه به خدای هيچ دين ديگه ای اعتقاد ندارم ... ولی شنيدن اين كلمات از آدمی مثل تو جالب بود ... تا قبل فكر می كردم خيلی خاص هستی كه نمی تونم تو رو بفهمم ... اما حالا می فهمم ... اين جنونه ... تو ... همسرت ... كريس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست داديد ... واسه همينه كه نمی تونم شما رو بفهمم چهره ام جدی شده بود ... جملاتم كه تموم شد ... چند قدم همون طوری برگشتم عقب ... در حالی كه هنوز توی صورتش نگاه می كردم ... و چشم هام پر از تحقير نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف كردن وقتم ... بدون اينكه چيزی بگم ... چرخيدم و بهش پشت كردم و رفتم سمت ماشين ... همون طور كه ايستاده بود ... دوباره صدای آرامش فضا رو پر كرد ... اگه اين جنون و ديوانگی من و برادرانم هست ... پس چرا دولت برای پيدا كردن اين مرد توی عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم می زنه ... پام بين زمين و آسمون خشك شد ... همون جا وسط تاريكی ... از كجا چنين چيزی رو می دونست... اين چيزی نبود كه هر كسی ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولين بار از دهن پدرم شنيده بودم ... وقتی بهش پوزخند زدم و مسخره اش كردم ... وقتی در برابر حرف های تحقيرآميز من چيز بيشتری برای گفتن نداشت و از كوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ... ما دستور داريم هدف مهمتری رو پيدا كنيم ... و الّا احمق نيستيم و با قدرت اطلاعاتی كه داريم ...از اول می دونستيم اونجا سلاح كشتار جمعی نيست ... هميشه در اوج عصبانيت، زبانش باز می شد و چند كلمه ای از دهانش در می رفت ... فقط كافی بود بدونی چطور می تونی كنترل روانيش رو بهم بريزی ... برای همين با وجود درجه ای كه داشت ... جای خاصی در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمی گرفت و هميشه يك زير مجموعه بود ... اما دنيل ساندرز چطور اين رو می دونست ... و از كجا می دونست اون هدف خاص چيه... هدف محرمانه ای كه حتی من نتونسته بودم اسمش رو از زیر زبون پدرم بيرون بكشم ... اگر چيزی به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعاً سرنوشت هر دوی ما ... به شدت با هم پيچيده شده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت73 برگشتم سمتش ... در حالی که هنوز توی شوك بودم و حس می كردم برق فشار قوی از بين تك تك سلول های بدنم عبور كرده ... - تو از كجا می دونی... با صلابت بهم نگاه كرد ... - به نظر مياد اين حرف برای شما جديد نبود همچنان محكم بهش زل زدم ... و به سكوتم ادامه دادم ... تا جايی كه خودش دوباره به حرف اومد ... زمانی كه در حال تحقيق درباره اسلام بودم ... با شخصی توی ايران آشنا شدم و این آشنايی به مرور به دوستی ما تبديل شد ... دوست من، برادر مسلمانی درعراق داره ... كه مدت زيادی رو زندان بود ... بدون هيچ جرمی ... و فقط به خاطر يه چيز ... اون يه روحانی سيد شيعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط يه سؤال رو تكرار می كرد ... بگو امام تون كجاست... نفسم توی سينه ام حبس شده بود ... تا جايی كه انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم كنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ... بی اختيار پشت سر هم پلك زدم ... چند بار ... انگشت هام يخ كرده بود ... و ديگه آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گير كرده بود و پايين نمی رفت ... اين حرف ها برای هر كس ديگه ای غير قابل باور بود ... اما برای من باورپذير ترين كلمات عمرم بود ... تازه می فهميدم پدرم يه احمق سرسپرده نبود ... و برای چيز بی ارزشی تلاش نمی كرد ... ديگه نمی تونستم اونجا بإيستم ... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود ... بی خداحافظی برگشتم سمت ماشين ... و بين تاريكی گم شدم ... سوار شدم ... بدون معطلی استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوی در ورودی ايستاده بود و حتی از اون فاصله می تونستم سنگينی نگاهش رو روی ماشينی كه داشت دور می شد حس كنم . چند بلوك بعد زدم كنار ... خلوت ترين جای ممكن ... يه گوشه دنج و تاريك ديگه ... به حدی دنج كه خودم و ماشين، هر دو از چشم ديگران مخفی بشيم ...نه فقط حرف های ساندرز ... كه حس عميق ديگه ای آزام می داد ... حس همدردی عميق با اون مرد ... حتی اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذيرش اينكه اون روحانی بی دليل شكنجه و بازجويی شده ... كار سختی نبود ... دست هام روی فرمان ... سرم رو گذاشتم روی اونها ... ذهنم آشفته تر از هميشه بود ... درونم غوغا و تلاطمی بود كه وسطش گم شده بودم و ديگه حتی نمی تونستم فكر كنم ... چه برسه به اينكه بفهمم داره چه اتفاقی می افته دلم نمی خواست فكر كنم ... نه به اون حرف ها ... نه به پدرم ... نه به اون مرد كه اصلاً نمی دونستم چرا بهش گفت سيد ... و سيد يعنی چی... چه اسمش بود يا هر چيز ديگه ای ... يه راست رفتم سراغ اون بار هميشگی ... متصدی بار تا بين شلوغی چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصی مسير پشت پيشخوان رو اومد سمتم ... سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهی ميشه اين طرف ها نميای ... فكر كردم بارت رو عوض كردی ... نشستم روی صندلی ... چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنيا برگشتم ... دكتر گفت حتی تا يه مدت بعد از ريكاوری كامل نبايد الكل بخورم ... و ابروهام رو با حالت ناراحتی انداختم بالا ... - اما امشب فرق می كنه ... نمی خوام فردا صبح، مغزم هيچ كدوم از چيزهای امشب رو به ياد بياره ... از پشت پيشخوان يه ليوان برداشت گذاشت جلوم ... اگه بخوای برات می ريزم ... اما چون خيلی ساله می شناسمت رفاقتی اينو بهت ميگم ... خودتم میدونی الكل مشكلی رو حل نمی كنه و فردا همه اش چند برابر برمی گرده ... دردسرهات رو چند برابر نكن ... تو كه تا اينجای ترك كردنش اومدی... بقيه اش رو هم برو ... چند لحظه بهش نگاه كردم و از روی صندلی بلند شدم ... راست می گفت ... من بی خداحافظی برگشتم سمت در ... و اون ليوان رو برگردوند سر جای اولش ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت74 هر چی می گذشت سؤال های ذهنم بيشتر می شد ... ديگه حتی نمی تونستم اونها رو بنويسم ... شماره گذاری يا اولويت گذاری كنم ... يا حتی دسته بندی شون كنم ...🥺🥺 هر چی بيشتر پيش می رفتم و تحقيق می كردم بيشتر گيج می شدم ... همه چيز با هم در تضاد بود ... 🥺نمی تونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو ... وسط اون همه ابهام تشخيص بدم ... تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ... خودكارم رو انداختم روی برگه های روی ميز و دستم رو گرفتم توی صورتم ... چند روز می گذشت ... چند روزِ بی نتيجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباری ... امكان نداشت به نتيجه برسم ... اين همه سؤال توی اين دنيای گنگ و مبهم ... محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سر كار ... و روی پرونده های پر از رمز و راز و مبهم و بی جواب كار كنم ... ليوانم رو از كنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و يه قاشق پر، قهوه ريختم توی قهوه ساز ... يهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا همه دنبال پيدا كردن اون مرد هستن ... تو هم كه نتونستی حرف بيشتری از دهنت پدرت بكشی ... جز اینکه سعی دارن جلوش رو بگيرن ... چرا وقتی حق باهاشونه همه چيز طبقه بندی شده است ... و دارن روی همه چيز سرپوش ميزارن و تكذيبش می كنن ...چرا همه چیز رو علنی پیگیری نمی كنن... توی فضای سرپوش و تكذيب ... تا چه حد ا ین چیزهايی كه آشكار شده می تونه درست باشه و قابل اعتماده ... جواب این سؤال ها هر چیزی كه هست ... توی این سايت ها و تحلیل ها نيست ... اینها پر از سرپوش و فریبه ... به هر دلیلی ... اونها حتی از مطرح شدن رسمی اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن و اِلّا اون كه بین مسلمون ها شناخته شده است پس قطعاً جواب تمام سؤال ها و علت تمام این مخفی كاری ها پيش همون مرده ... اون پیدا بشه پرده های ابهام كنار ميره ...بيخيال قهوه و قهوه ساز شدم ... سريع لباسم رو عوض كردم و از خونه زدم بيرون ... رفتم سراغ ساندرز ... تعطيلات آخر هفته بود ... اميدوار بود خونه باشه ... می تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما يه لحظه به خودم گفتم ... - اينطوری اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنيدن صدای تو پای تلفن قطعاً اونجا رو ترك می كنه ... خيلی آدم فوق العاده ای هستی و باهاش عالی برخورد كردی كه برای ديدنت سر و دست بشكنه ... زنگ رو كه زدم نورا در رو باز كرد ... دختر شيرين كوچيكی كه از ديدنش حالم خراب می شد ... و تمام فشار اون شب برمی گشت سراغم🥺 ... حتی نگاه كردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن كمتر از 30 ثانيه بعد بئاتريس ساندرز هم به ما ملحق شد ... - سلام كارآگاه منديپ ... چه كمكی از دست من برمياد ... آقای ساندرز خونه هستند ... - نه ... يكشنبه است رفتن كليسا ... چشم هام از تحير گرد شد ... كليسا... - اون كه مسلمانه ... لبخند محجوبانه ای چهره اش رو پوشاند ... - ولی مادرش نه ... آدرس كليسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمی تونستم بيشتر از اون صبر كنم ... هم برای صحبت با ساندرز و هم اينكه نورا تمام مدت دم در كنار ما ايستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبی می كرد 🥺 از خانم ساندرز خداحافظی كردم و به مسيرم ادامه دادم ... به كليسا كه رسيدم كشيش هنوز در حال موعظه بود ...ساندرز و مادرش رو از دور بين جمعيت پيدا كردم ... رديف چهارم ... از سمت راست محراب ... آروم يه گوشه نشستم و منتظر تا توی اولين فرصت برم سراغش ... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
💢شهیدی که برات شهادتش را از آیت‌الله بهجت گرفت! آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسیدند: اسم شما چیست؟ گفت: فرهاد آقای بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان(عج) ‌به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید. شهید عبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی که طبق گفته آیت الله بهجت، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به شهادت رسید.
"خدایا ما نمی‌خواهیم مردم عراق را بکشیم. ما می‌خواهیم را از بین ببریم که هم ما و هم عراقی‌ها را می‌کُشند. خدایا این موشک را به باشگاه افسران بزن." موشک شلیک شد پس از چند دقیقه رادیو BBC اعلام کرد "یک موشک باشگاه افسران عراقی را منهدم کرده و تعداد زیادی از افراد حاضر در آن کشته شده‌اند"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✦اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، ✦وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
🌹 تصاویر شهدای فراجا در حادثه تروریستی 🦋 ستوان‌یکم رضا مداح، 🦋 ستوان‌یکم محمد پورشیخ‌علی 🦋 سرهنگ دوم مهدی علوی سه شهید انتظامی این حادثه تروریستی هستند. ♦️تعدادی دیگر از مأموران پلیس مجروح و هم‌اکنون در بیمارستان هستند و احتمال این‌که آمار شهدای پلیس افزایش پیدا کند وجود دارد.
ز کودکی خادم این تبار محترمم چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم🥀💔
🌷 زمستان بود. به طور طبیعی در آوردن پا از پوتین و وضو گرفتن قدری سخت است عباس می توانست در اتاق فرماندهی ساختمان تربیت جهادی نماز مغرب و عشاء را به تنهایی بخواند ولی می دیدم که او مرتب در حسینیه سید الشهداء (ع) در نماز جماعت شرکت می کند. گاهی بعد از نماز جماعت در حسینیه امام علی (ع) و یا در حسینیه آیت الله بهاءالدینی سخنرانی بود راه دور بود و سوئیچ ماشین اداری هم در دست عباس بود. اما من ندیدم که عباس به تنهایی با وسیله نقلیه سپاه به نماز بیاید بلکه ایشان با لباس آراسته و پوتین و پیاده در نماز جماعت حضور پیدا می کرد.
💥 شهید محمدعلی مرادی از شهدای زرندی حادثه تروریستی کرمان:«تنها آرزوی من از خدا، شهادت است» 📅 ۱۵/دی/۰۲ 🔹 شهید ۱۵ ساله از شهدای حادثه تروریستی کرمان در پروفایل خود قبل از هر حادثه ای تنها آرزوی خود از خدا را شهادت خواسته بود. 🔹 به گزارش صدای زرند، شهید محمدعلی مرادی کمال آبادی از شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان است که داعش مسئولیت آن را بر عهده گرفته است.
آفتاب‌نزده از خانه زد بیرون. همین‌طور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدند به سیرجان. آن موقع بود که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش. معلوم شد قلبش را پشت در خانه‌اش جاگذاشته و آمده. به راننده‌اش گفت: «دیشب شب ازدواجم بود.» حاج‌آقا شما می‌موندید. چرا اومدید؟ نه، جبهه الان بیشتر به من نیاز داره. به ‌جای رخت دامادی، لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز، توی سنگر، وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و گلوله از زمین و آسمانش، جای نقل‌ونبات را گرفته بود. تازه‌عروس خانه‌اش را از همان روزها سپرده بود به خدا. یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست.
🌷 🌿 اثاث ها را بسته بودند برای انتقال به تهران، خبر رسید حاج همت آمده. صدای صلوات و تکبیر بلند شد. بعد از دوتا عملیات و خستگی، این خبر می چسبید. حاجی گفته برای دیدن امام وقت گرفته‌اند. از ذوقشان نمی‌دانستند چه کار کنند. دلشان می‌خواست همین الان راه بیفتند. گفت: خب حالا که همه سرحالین، حاضر شین که امشب عملیات داریم. ان‌شاءالله فردا می ریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خودت، اسمت، رسمت، عکست، راهــت، زائرانت، عاشقانت، از همه‌چیز می‌ترسند این آدم‌کُشان! این هلهله‌کُنان! این قاتلان! این وارثانِ بنی‌امیّه! این زادگانِ شیطان! این بی‌شرفان…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ابومهدی المهندس: فرقی نمی‌کند به دست آمریکا شهید شوم یا اسراییل و داعش؛ هر سه یکی‌اند. وقتی که کنار حاج قاسم باشم، آرامش دارم چون سیمش به «آقا» وصل است.
اجازه گرفت این چند روز برای تبلیغ در مسیر گلزار ملبس شود... حتی خودش عمامه نداشت....عمامه ای ازدوستش گرفت چندروز قبل استاد ازش میپرسه علیرضا بچه نداری؟میگه توراهی دارم اسمشو گذاشتم زینب شهیدعلیرضامحمدی پور
نماز سکوی پرواز 26.mp3
3.29M
26 ❣انسان های بزرگ؛ هر روز که می گذرد، عاشق تر می شوند؛ پنجه در پنجه خدا.... چشم در چشم خدا.... با هر رکن نماز، تا بوسيدنش ؛پرواز می کنند! پرواز بياموزيم
شهادت گمشده زندگی حاجی بود. او عاشق شهادت بود. اگر جایی می‌نشست و با کسی صحبت می‌کرد، با خاطری آزرده می‌گفت: نمی‌دانم چرا هنوز افتخار شهادت نصیبم نشده! اگر به جبهه آمدم، امید داشتم دلم می‌خواهد با شهادت، پیش بسیجی‌ها روسفید باشم و در برابر امام شرمنده نباشم. چنان از صمیم دل سخن می‌گفت که گاه بغض آزارش می‌داد و نمی‌توانست ادامه دهد. یک‌بار حاج احمد به رفیقش گفت: دعا کن من بروم. رفیقش گفت: خسته شدی؟ گفت: وقتی خانه شهدا می‌رویم شرمنده‌ام. چه بگوییم. مگر خانه رضی نبودی. رفیقش می‌گوید:یادم افتاد وقتی به خانه شهیدان رضی رفتیم. از در خانه رفتیم داخل، پدرشان گفت: چرا یکی‌شان را نگذاشتی برای ما کپسول گاز بگیرد؟ هم حاج اکبر نوری بود و احمد. فردایش - یا دو روز بعد - خبر شهادت احمد را دادند...