فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠فرازی از آخرین صوت ضبط شده شهید عباس دانشگر
.
بخشی از وصیت نامه:
حرکت جوهره ی اصلی انسان است و گناه زنجیر, من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است, سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست و پایم را اسیر خود کرده...
#شهیدعباس_دانشگر🌷
نماز سکوی پرواز 32.mp3
4.4M
#نماز 32
🎧آنچه خواهید شنید؛ 👇
❣نماز ؛ یه وسیله است یا یه مرکب تیز پا..
که میشه باهاش تا خود خدا اوج گرفت!
👈اماچرا
ما نمیتونیم سوار این مرکب بشیم و پرواز کنیم ؟
رفیقان رفتهاند نوبت به نوبت
خوش آن روزی که نوبت بَر من آید...
۴ فروردین سال ۱۳۶۱
پیکر قهرمان "شهید احمد هادی"
در مقابل همرزمانش، چهار دوستی که
در عملیاتهای بعد به شهادت رسیدند
از راست: شهید محمدعلی موحدی،
شهید صالحی ، شهید ناصر شفیعی
و شهید علی ماندگاران
#وداع_یاران
#عملیات_فتح_المبین
#رزمندگان_لشکر۸_نجف
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
#فرازے_از_وصیت_نامہ
●آگاه باشيد كه بازگشت همه به سوى خداست پس باز گرديد به سوى خودتان و خودتان را دريابيد تا خداى خود را بشناسيد. وظيفه سنگينی داريم، بايد از خون بيش از 70 هزار نفر پاسدارى كرد. بايد اسلام عزيز را زنده نگه داشت.
● ببينيد كه چه گرگهائى براى نابودى اسلام و ملت مسلمان و شهيد پرور ايران دندان تيز كرده اند، شما را به خدا قسم مى دهم كه به رهنمودهاى امام گوش كرده و آنها را در عمل و زندگى سرمشق قرار دهيد
#شهید_براتعلی_داوودی
حاج اسماعیل دولابی میگفت :
وقتی به خدا بگویی
خدایا من غیر از تو کسی را ندارم ؛
خدا غیور است و
خواسته ات را اجابت میکند...
زندگیت سخت شده؟!
#صداش_کن ❤️
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان بابای دختر کاپشن صورتی در مدرسه دخترانه:
من دخترم رو از دست ندادم
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت92 ناخودآگاه خنده ام گرفت ... پیدا کردن جواب از دهن اونها ... یعن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت93
صبحانه رو كه خوردیم ...یکی دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیروم
تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم
🥺گاهی هم هیچ چیز نمی فهميدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات كم من در مورد اسلام
بود ...
با وجود روشن بودن كولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه صورتم رو گرم می كرد ... چشم های
خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا كنن بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بيابان می چرخید🥺🥺 ...
خواب با من بيگانه بود ...
مرتضی كه من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین
سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ايران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی كه برای تازه واردی مثل من، شادی محسوس تر از
ساكنین اونها به نظر می رسید
درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمك به اطراف، بيشتر خودش رو نشون می
داد این بی خوابی های مكرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت🥺 ... و
نمی گذاشت اون طور كه می خواستم اطراف رو ببينم و تحلیل كنم ...
دردی كه با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا ديگه كوچك ترین شعاع نور تا آخرین سلول های
عصبی چشم و مغزم پيش می رفت و اونها رو می سوزند ...
رفتم توی اتاق ... چند دقيقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در كشيدم و بازش
كردم ... مرتضی بود ...
بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفی كردم شاید
نور كمتری از بین خط باريك پلك هام عبور كنه
حالت خوبه ...
مغزم به حدی درد می كرد كه نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سؤالش رو پردازش كنه ... یه کم
خودم رو روی تخت جا به جا كردم
ـ می خوای بریم دكتر...
🥺می خواستم جواب بدم ... اما حتی واكنشی به این كوچكی دردم رو چند برابر می كرد ... به هر حال چاره ای نبود ...
🥺نه ... چند ساعت بخوابم درست ميشه ... البته اگه بتونم ...
میرم دنبال دارويی كه گفتی ...
این رو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بيشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو
دریافت كرد ...تا برگشت مرتضی ... هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت🥺 ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور
نشم بلند بشم ... شاید با خودش فكر می كرد ممكنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ...
از در كه وارد شد بی ... حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خيره شد ...
خودش رو پیدا نكردم ... اما دكتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسكن هم گرفتم ... پرسيدم تداخل
دارويی با هم نداشته باشن ...
با یه لیوان آب اومد بالای سرم ...
آدمی نبودم كه اعتماد كنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی این بار مهم نبود 🥺
هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا كنم ...
قرص به معده نرسيده ... چند دقيقه بعد خوابم برد ... عمیق عمیق ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت94
اصلاً نفهميدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابيده بودم ... با یه كش و قوس حسابی به بدنم، همه
عضلات رو از توی هم بيرون كشيدم و نشستم ... آسمان بيرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاريك شده
بود ... بلند شدم و از پنجره به بيرون نگاه كردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خيابون باريك ...
هر چقدر بيشتر به بيرون و آسمان نگاه می كردم بيشتر از دست خودم عصبانی می شدم ... با وجود اينكه
اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتی رو كه از من گرفته بود ... برای كاوش و
تحقیق
برای دیدن و تحلیل كردن یا... حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بيشتر قم نبودیم
برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ... حتی نمی دونستم ساندرز و بقیه الان
كجان ...
هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو يادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، كلاً از بایگانی ذهنم پاك شده بود
از اتاق زدم بيرون و راه افتادم سمت پذيرش كه شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسيده، دنیل
از پشت صدام كرد ... باورم نمی شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توی دستش، اونم داشت می اومد
سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بودیم... حالت بهت
لبخند خاصی صورتم رو پر كرد ... چرا ... نمی دونم ...
نگاهم یین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ... جايی می خواید برید...
سریع منظورم رو فهمید ...
مرتضی پايينه ... نیم ساعت ديگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ...
حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا نیم ساعت ديگه منم پايينم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید🥺 ...
بدون این که حتی یه لحظه صبركنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلاً حواسم نبود شاید این مكالمه باید
بین ما ادامه پیدا می كرد ... فقط حال خودم رو می فهميدم كه دل توی دلم نيست ... میخواستم هر چه
زودتر از هتل بزنم بيرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر كنم، مطمئن بودم زمان از حركت می
ایستاد و ديگه هیج مسكن و خواب آوری نمی تونست تا فردا نجاتم بده ...🥺🥺🥺
سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض كردم ... از اتاق كه اومدم بيرون، هنوز موهام كامل خشك نشده بود
... زودتر از بئاتريس ساندرز، من به لابی هتل رسيدم ...
از آسانسور كه خارج شدم، پیدا كردن دنیل و مرتضی كار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با
عروسكش بازی می كرد ... و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ...دنیل پاهاش رو روی
هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورود ،يه طوری نشسته بود كه دخترش در مركز
نگاهش باشه ... بهشون كه نزديك شدم، مرتضی زودتر من رو دید... از جا بلند شد و باهام دست داد ...
به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ...
لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پ كرد ...
ـ با تشكر از شما عالی ام... و صد در صد آماده كه بریم بیرون ...
با كمی فاصله، نشستم روی مبل جلويی اونها
ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اينكه خدا واسه شما نگه مون داشته
بود ...
چه اعتقاد و واژه عجیبی... خدا ...
هیچ واكنش مقابل و جبهه گيرانه ای نشون ندادم یکی دیگه از دلیل های اومدنم، ديدن و شنيدن همین
عجايب بود ...
و واكنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع كنه ...
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشكی ... توی فاصله ای كه من بی هوش
افتاده بودم خريده بودن .
بالاخره در ميان هیجان و اشتياق غیرقابل توصيف من، راهی حرم شدیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸