🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت107
این سؤال ، جواب واضحی داشت ...
انسان هایی که قابلیت دارن در مسیر اشتباه شرطی بشن ... هر چند نسل ها تغییر می کنن ... و جاشون رو به نسل های بعد میدن ...🥺 اما کسی که اونها رو شرطی می کنه در تمام قرن ها ثابت بوده ... خودش، هدف و شیوه اش ...
کسی که چون بُعد مادی و حیوانی نداره ... پس در دایره شرطی شدن قرار نمی گیره ... شیطان که ظهور آخرین امام براش حکم نابودی و پایان رو داره ...
فکر می کردم از شروع صحبت زمان زیادی گذشته باشه ... اما زمانی که اون برای نماز از من خداحافظی کرد و جدا شد ... 🥺درک تازه ای نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ... گاهی زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت
🥺اون می رفت و من فقط بهش نگاه می کردم ... می خواستم آخرین ملاقات مون رو با همه وجود توی ذهن و حافظه ثبت کنم ...
بین جمعیت که از مقابل چشمانم ناپدید شد ... سرم رو پایین انداختم ...
🥺به روی زمین نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمی خواست حرکت کنم ...
🥺تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار دیگه توی سرم تکرار کردم ... و در انتهای هر کدوم، دوباره سؤال بی جوابش توی ذهنم نقش می بست ...
دوباره ازت سؤال می کنم ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی..
و بارها اون سؤال رو از خودم پرسیدم ...
حالا می تونستم وسط تاریکی شب، به روشنی روز حقیقت رو ببینم ... اما بار سنگین سؤالش روی شونه های من قرار گرفته بود ... اون زمانی این سؤال رو ازم کرد که جواب سؤال های من رو داده بود ... و این سؤال ، مفهومی عمیق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ...
بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسیر رو برگشتم ... غرق در فکر ...
به محل قرار که رسیدم، ماشین مرتضی دیگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ... شاید اینطوری بهتر بود ... در خلوت و سکوت زمان بیشتری برای فکر کردن داشتم ...
هوا گرگ و میش بود و شعاع نورخورشید کم کم داشت اطراف رو روشن می کرد ...
عده ای مثل من پیاده ... گاهی برای ماشین های در حال برگشت دست تکان می دادن ... به زحمت و فشرده سوار می شدن ...
چند لحظه نگاه می کردم و به راهم ادامه می دادم ... نمی دونستم کسی بین اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم یا نه ...
تقریباً انتهای اون مسیر مستقیم بود ... برای چند لحظه ایستادم و به خیابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا دیگه یادم نمی اومد از کدوم سمت اومده بودیم ... فایده نداشت حافظه ام کلاً تعطیل شده بود ...
دست کردم توی جیبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوی اولین نفری که داشت از کنارم رد می شد ... یه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچیک ... یه دختر کوچیک با موهای خرگوشی، توی بغلش خواب بود ... با یه پسربچه گندم گون که نهایتاً 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر می رسید ... دست توی دست مادری که به زحمت، دو تا چشمش دیده می شد ... ببخشید چطور می تونم برم به این آدرس...
چند لحظه به من و آدرس خیره شد ... از توی چشم هاش مشخص بود فهمیده ازش چی می پرسم اما انگلیسی بلد نیست یا نمی دونه چطور راهنماییم کنه ... به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسی رو بلند گفت ... اونهای دیگه بهش نگاهی کردن و سری تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ...
کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ... اومدم برم که مچم رو گرفت و اشاره کرد بأیست ... بچه رو داد بغل همسرش و سریع رفت کنار جاده ... هر چند لحظه یه ماشین رد می شد و اون براش دست بلند می کرد ... تا اینکه یکی شون ایستاد ... یه زن و شوهر جلو، یه پسر نوجوان عقب ...
رفت سمت شیشه و با راننده صحبت کرد ... و بعد کاغذ رو داد دستش ... نگاهی به من کرد و در ماشین رو برام باز کرد ... اشاره کرد که سوار بشم ...
یه نگاه به عقب ماشین کردم، یه نگاه به خودم و اونها ... من یکی بودم ... اونها دو تا بزرگ با یه دو تا بچه ... یکی خواب، و دومی قطعاً از اون همه پیاده روی خسته ...
دستم رو به علامت رد درخواستش تکان دادم ... به خودش و همسرش اشاره کردم و از توی در ماشین کنار رفتم ... پیدا کردن جای خالی برای یه نفر راحت تر بود ...
با حالت خاصی خندید ... چند قدم اومد جلو، تا جایی که فاصله ما کمتر از یه قدم شده بود ... دست راستش رو بلند کرد و گذاشت پشت سرم ... آروم کشید سمت خودش و پیشانی من رو بوسید
یه قدم رفت عقب تر ... پشت دستم رو با کف دستش گرفت و چرخوند ... و با دست دیگه از جیبش یه تسبیح در آورد ... تسبیحی که دونه های خاکی داشت ... هنوز دستم کف دستش ... گذاشت توی دستم و پنجه ام رو بست
... زد روی شونه ام و به نشان خداحافظی دستش رو بلند کرد ...
و بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صدای بلند به اهل ماشین چیزی گفت و راه افتاد ... و من مثل بهت زده ها بهش نگاه می کردم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت108
هنوز مبهوت بودم که ماشین راه افتاد ... نمی تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اینکه از کنارشون رد شدیم ...
به ایران خیلی خوش آمدید ...
سرم رو بالا آوردم ... داشت از توی آینه وسط به من نگاه می کرد ... تشکر کردم و چند جمله ای گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نیستن ... پسرشون سعی کرد چند کلمه ای باهام صحبت کنه ... دست و پا شکسته ... منم از کوتاه ترین و ساده ترین عباراتی که به نظرم می رسید استفاده می کردم
سکوت که برقرار شد دوباره تصویر اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... می تونست خودش سوار بشه ... شاید بهتر بود بگم حق خودش بود که سوار بشه ... اما سختی رو تحمل کرد تا من رو از غربت و بی هم زبانی ... و ترس گم شدن توی یه کشور غریب، نجات بده ...
هنوز تسبیحش توی دستم بود ... دونه های خاکی ای که مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذکر گفته ... بی اختیار لبخند خاصی روی لبم نقش بست ... و از پنجره به بیرون و آدم ها خیره شدم ...
مسیر برگشت، خیلی کوتاه تر از رفت به نظر می رسید ... جلوی هتل که ایستاد، دستم رو کردم توی جیبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر می خواد برداره ... نمی دونستم چقدر باید بهش پول بدم یا اینکه اگه بپرسم می تونه جوابم رو بده یا نه
تمام شرط های ذهنم درباره مسلمانان رو شکستم ... و برای اولین بار تصمیم گرفتم به مسلمانی که نمی شناسم اعتماد کنم ...
با حالت متعجبی خندید و بدون اینکه پولی برداره، انگشت هام رو بست ...
سفر خوبی داشته باشید ...
چند جمله دیگه هم به انگلیسی گفت که از بین شون فقط همین رو متوجه شدم ...
واقعاً روز عجیبی بود ... دیگه از مواجهه با چیزهای عجیب متعجب نمی شدم ... ایران عجیب بود یا مسلمان ها...
هر چی بود، اون روز تمام شرط های ذهنی من درباره مسلمان ها شکسته شد ...
از در ورودی که وارد لابی شدم سریع چشمم افتاد به مرتضی ... با فاصله درست جایی نشسته بود که روی در ورودی احاطه کامل داشت ... با دیدنم سریع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتی، تنهایی، چشم انتظار بازگشتم بود ... چیزی به روی خودش نمی آورد اما همین که دید صحیح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ...
بدون اینکه از اون همه انتظار و خستگی شکایت کنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده کرد ... و من که هنوز توی شوک بودم، با انرژی تمام، هیجان ذهنی خودم رو تخلیه کردم اونی که من رو آورد حتی یه دلارم ازم نگرفت ...
اصلاً حواسم نبود خیلی وقته پول ها رو تبدیل کردیم و به جای دلار باید از لفظ ریال استفاده می کردم ...
مرتضی به حالت من خندید و زد روی شونه ام ...
اصلاً خسته به نظر نمیای ... از این همه انرژی معلومه دست خالی برنگشتی ... پس پیداش کردی ...
🥺چند لحظه سکوت کردم ... برای لحظاتی، لبخند و هیجانِ بازگشت ... جای خودش رو به تأمل داد و حالم، در افکار گذشته فرو رفت ...
دوباره به چهره مرتضی نگاه کردم که حالا غرق در سؤال و حیرت شده بود ... برای اولین بار بود که از صمیم قلب به چهره یه مسلمان لبخند می زدم
نه ... اون مرد بود که من رو پیدا کرد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت110
هر لحظه که می گذشت حالتش منقلب تر از قبل می شد ... آرام به چشم های 🥺سرخی که به لرزه افتاده بود خیره شدم ...
🥺 نپرسیدم ...
دیگه صورتش کاملاً می لرزید ... و در برابر چشم هاش پرده اشک حلقه زد چرا...
لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بُعد مکان می گذشت و وارد قلب من می شد ... خم شدم و آرنجم رو پام حائل کردم ... سرم رو پایین انداختم و دستی به صورتم کشیدم ...
چون دقیقاً توی مسجد ... همین فکری که از میان ذهن تو می گذره ... از بین قلب و افکارم گذشت سرم رو که بالا آوردم ... دیگه پرده اشک مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره ای خیس و ملتهب به من نگاه می کرد
پس چرا چیزی نپرسیدی کیه...
🥺 اون چیزهایی رو درباره من می دونست که احدی در جریان نبود ... و با زبانی حرف زد که زبان عقل و اندیشه من بود ... با کلماتی که شاید برای مخاطب دیگه ای مبهم به نظر می رسید اما ... اون می دونست برای من قابل درک و فهمه 🥺
هر بار که به من نگاه می کرد تا آخرین سلول های مغز و افکارم رو می دیدید ... این یه حس پوچ نبود 🥺...
من یه پلیسم ... کسی که هر روز برای پیدا کردن حقیقت باید دنبال مدرک و سند غیرقابل رد باشم ... کسی که حق نداره براساس حدس و گمان پیش بره ...
🥺اون جوان، یه انسان عادی نبود ... نه علمش ... نه کلماتش ... نه منش و حرکاتش ...
یا دقیقاً کسی بود که برای پیدا کردنش اومده بودم...
یا انسانی که از حیث درجه و مقام، جایگاه بلندی در درک حقایق و علوم داشت ... و شاید حتی فرستاده شخص امام بود...
مفاهیمی که شاید قرن ها از درک امروز بشر خارج بود که حتی قدرتش رو داشته باشه بدون هدایت فکری بهش دست پیدا کنه ... و شک نداشتم چیزهایی رو که اون شب آموخته بودم ... گوشه بسیار کوچکی از معارف بود ... گوشه ای که فقط برای پر کردن ظرف خالی روح و فکر من، بزرگ به نظر می رسید
اشک های بی وقفه، جای خالی روی چهره مرتضی باقی نگذاشته بود ... حتی ریش بلندش هم داشت کم کم خیس می شد ... دوباره سؤالش رو تکرار کرد ... این بار با حالی متفاوت از قبل ... درد و غم ... ملتمسانه
چرا سوال نکردی...
این بار چشمان من هم، پشت پرده اشک مخفی شد 🥺... برای لحظاتی دلم شدید گرفت ... انگار فاصله سقف و زمین داشت کوتاه تر می شد و دیوارها به قصد جانم بهم نزدیک می شدن ... بلند شدم و رفتم سمت پنجره ... 🥺🥺
چون برای بار دوم ازم سؤال کرد ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی ...
همون اول کار یه بار این سؤال رو پرسیده بود ... منم جواب دادم ... و زمانی دوباره مطرحش کرد که پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم دیگه به معنای علت اومدنم به ایران نبود ...
شک ندارم ذهن و فکرم رو می دید ... می دونست چه فکری در موردش توی سرم شکل گرفته ... و دقیقاً همون موقع بود که دوباره سؤال کرد ...
برای پیدا کردن یه نفر، اول باید مسیری رو که طی کرده پیدا کنی ... تا بتونی بهش برسی ... رسماً داشت من رو به اسلام دعوت می کرد اما همه اش این نبود ...
با طرح اون سؤال بهم گفت اگه بخوای آخرین امام رو پیدا کنم ... باید از همون مسیری برم که رفته ... باید وارد صراط مستقیمی بشم که دنیل می گفت ...
اما چیز دیگه ای هم توی این سؤال بود ... چیزی که به خاطر اون سکوت کردم ...
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
❇️ توجه به عظمت ماه رجب
آیت الله ناصری (ره):
🌙 این ماه (ماه رجب)، خیلی با عظمت است. حیف است که انسان در این ماه با اینکه رحمت حضرت حق -جلّت عظمته- ریزان است، غافل باشد و از فیوضات حضرت احدیت محروم بماند.
⚔ یکی از خصوصیات دیگر این ماه، این است که از ماههای حرام است. جنگیدن با کفار و مشرکان در این ماه حرام است. برای عظمت این ماه، جنگ را حرام کردهاند. البته جنگ ابتدایی حرام است؛ اما اگر جنگ دفاعی شد، دیگر حرام نیست.
⚠️ وقتی جنگ با کفار در این ماه حرام است، جنگ با خدا چگونه است؟
جنگ با خدا یعنی چه؟
🚨 جنگ با خدا این است که انسان، احکام الهی را زیر پا بگذارد و گناهان کبیره انجام بدهد؛ چشمچرانی بکند، خیانت به ناموس و مال مردم بکند. اینها جنگ با خدا است. معصیت، جنگ با خدا است.
❤️ خداوندی که این اندازه به بندههایش مهربان است، آیا جفا نیست که بندگانش در این ماه شریف با او بجنگند؟
⬅️ اپلیکیشن آثار آیت الله ناصری
🏷 #آیت_الله_ناصری (ره) #ماه_رجب #رجب
گاهـی ...
فاصله ما و #شهدا
یه خمپاره است ؛
یه سیم خاردارِ به اسمِ #نَفْس !
از این ها که بگذریم ،
می رسیم ...
#جامـــــانده_ام💔
نماز سکوی پرواز 35.mp3
4.28M
#نماز 35
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣وقتی نمازمون،نماز بشه؛
به مقام شهود میرسیم!
👈یعنی اذکارنماز ازقلبمون خارج ميشه،نه از زبانمون.
❤️با قلبمون میگيم؛
خدا...جز تودلبری ندارم.
༻﷽༺
جهـاد ،
بابى هـميشہ مفتوح است
و آنانكہ از اين باب گذشتند
در جلوه هـاى اصيل جهـاد
رزميدند و رستند . . .🌹
🇮🇷🌷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
🌹شهید کامران پورسارسر
🌻تاریخ تولد: ۳۰ مهر ۱۳۴۶
🍃محل تولد: بخش چابکسر، روستای کُل محله
🥀تاریخ شهادت: ۲۴ دی ۱۳۶۵
🌷 محل شهادت: گیلانغرب
☘یگان اعزامی: لشکر ۲۱ حمزه سیدالشهداء تهران
🌿مزار شهید: جاویدالاثر
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
🌹شهید عطاءاله میرزاآقاجانی ملک میان
🌻تاریخ تولد: ۳ خرداد ۱۳۴۲
🍃محل تولد: بخش چابکسر، روستای ملک میان
🥀تاریخ شهادت: ۲۴ دی ۱۳۶۵
🌷 محل شهادت: نفت شهر
☘یگان اعزامی: لشکر ۲۱ حمزه سیدالشهداء تهران
🌿مزار شهید: جاویدالاثر
🌺روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌺
🌺 رفاقت با شهدا تا قیامت 🌺
🕊 یاد شهدا با ذکر صلوات 🕊
10.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا