گاهـی ...
فاصله ما و #شهدا
یه خمپاره است ؛
یه سیم خاردارِ به اسمِ #نَفْس !
از این ها که بگذریم ،
می رسیم ...
#جامـــــانده_ام💔
نماز سکوی پرواز 35.mp3
4.28M
#نماز 35
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣وقتی نمازمون،نماز بشه؛
به مقام شهود میرسیم!
👈یعنی اذکارنماز ازقلبمون خارج ميشه،نه از زبانمون.
❤️با قلبمون میگيم؛
خدا...جز تودلبری ندارم.
༻﷽༺
جهـاد ،
بابى هـميشہ مفتوح است
و آنانكہ از اين باب گذشتند
در جلوه هـاى اصيل جهـاد
رزميدند و رستند . . .🌹
🇮🇷🌷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
🌹شهید کامران پورسارسر
🌻تاریخ تولد: ۳۰ مهر ۱۳۴۶
🍃محل تولد: بخش چابکسر، روستای کُل محله
🥀تاریخ شهادت: ۲۴ دی ۱۳۶۵
🌷 محل شهادت: گیلانغرب
☘یگان اعزامی: لشکر ۲۱ حمزه سیدالشهداء تهران
🌿مزار شهید: جاویدالاثر
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
🌹شهید عطاءاله میرزاآقاجانی ملک میان
🌻تاریخ تولد: ۳ خرداد ۱۳۴۲
🍃محل تولد: بخش چابکسر، روستای ملک میان
🥀تاریخ شهادت: ۲۴ دی ۱۳۶۵
🌷 محل شهادت: نفت شهر
☘یگان اعزامی: لشکر ۲۱ حمزه سیدالشهداء تهران
🌿مزار شهید: جاویدالاثر
🌺روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌺
🌺 رفاقت با شهدا تا قیامت 🌺
🕊 یاد شهدا با ذکر صلوات 🕊
10.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ امام هادی علیه السلام:
🌟 بار خدایا! وعدهای را که به اهل بیت (ع) دادهای تحقّق بخش و زمین خود را با شمشیر قائم آنان پاک گردان
🌟 و به وسیله او، حدود تعطیل شده و احکام فرو نهاده و تغییر یافته ات را برپا دار
🌟 و به برکت وجود او، دلهای مرده را زنده ساز و خواستههای پراکنده را یک پارچه گردان
🌟 و زنگار ستم را از راه خود بزدای تا اینکه حقّ، با دست او، در زیباترین چهره اش آشکار شود
🌟 و در پرتو نور دولت او، باطل و باطل گرایان نابود شوند و چیزی از حقّ و حقیقت به واسطه ترس از هیچ انسانی، پوشیده نماند.
⬅️ «مصباح الزائر، صفحه ۴۸۰»
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت110 هر لحظه که می گذشت حالتش منقلب تر از قبل می شد ... آرام به چشم ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت111
🥺برگشتم سمت مرتضی ... كه حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش می كرد ...
🥺 دقيقاً زمانی كه داشتم فكر می كردم كه آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه ... اين سؤال رو از من پرسيد درست وسط بحث ... جايی كه هنوز صحبت ما كامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود كه توی
همون لحظه متوجه شده بود دارم به چی فكر می كنم ...
دقيقاً توی همون نقطه دوباره ازم سؤال كرد چرا می خوای آخرين امام رو پيدا كنی...
و اين سؤال رو با ضمير غائب سؤال كرد ... نگفت چرا دنبال من می گردی ... در حالی كه اون من رو به
خوبی می شناخت ... و می دونست محاله با چنين جمله ای فكرم نسبت به هويت احتمالی عوض بشه ...
🥺می دونی چرا اين سؤال رو ازم پرس...
با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تكان داد 🥺
من برای پيدا كردن حقيقت دنبالش می گشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يكی از پيروان
نزديكش ... همه چيز برای من روشن شده بود ...
اگر اون جوان، حقيقتاً خود امام بود ... اون سؤال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ...
اول اينكه به من گفت ... زمانی كه انسان ها برای شكستن شرط های مغزی آماده بشن، ظهور اتفاق می
افته ... و يعنی ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش برای تو داده شده ... اما تو هنوز برای اينكه با اسم خودم
... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسی آماده نيستی...
از دنيل قبلاً شنيده بودم افرادی هستند كه هدايت بی واسطه ايشون شامل حالشون شده ... 🥺اما زمانی كه
هويت رسماً براشون آشكار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده نميشه ...
پس هر سؤالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم .
و دومين مفهوم، كه شايد از قبلی مهمتر بود اين بود كه ... من حقيقت رو پيدا كرده بودم ... به چيزی كه
لازمه حركت من بود رسيده بودم ... و در اون لحظات 🥺می خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين
امام تعلق داره یا نه ... و دقيقاً اون سؤال نقطه هشدار بود مطرح شدنش درست زمانی كه داشتم به
چهره اش فكر می كردم ... يعنی چرا می خوای مطمئن بشی اين چهره منه ... يعنی اين فهميدن و
اطمينان برای تو چه سودی داره توماس ...
اين سؤال نبود ... ايجاد نقطه فكری بود ...
شناختن چهره چه اهميتی داره ... وقتی من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم كه رسماً با اسم امام، نسب امام و به عنوان پيرو امام باهاش صحبت كنم...
پس چيزی كه اهميت داره و من بايد دنبالش باشم شناخت چهره امام نيست ... ماهيت وجودی امام
هست ... چيزی كه بهش اشاره كرده بود ...
🥺تبعيت ...
و اين چيزی بود كه تمام مسير برگشت رو پياده بهش فكر می كردم ... دقيقاً علت اينكه بعد از هزار سال
هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ...
انسان ها به صورت شرطی دنبال می گردن ... و اين شرط فقط در چهره خلاصه شده ... كاری كه شيطان
داشت در اون لحظه با من هم می كرد ... ذهنم رو از ماهيت تبعيت و مسئوليت ... داشت به سمتی سوق
می داد كه اهميت نداشت ...🥺 چهره اون جوان حاشيه وجود و حركت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ...
ظهور اون، ظهور چهره اش نيست ... ظهور ماهيت تفكرش در ميان انسان هاست ... نه اينكه براساس
يك ميل باطنی كه منشأ نامشخصی داره ... به دنبالش باشن ...
يعنی اين باور و فكر در من ايجاد بشه كه بتونم به هر قيمتی اعتماد خدا رو به دست بيارم ... يعنی بدونم
شيطان، هزار سال برای كشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزی سربازانش اين هدف رو عملی كنن ...
پس منم ايمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست اون از خواست من مهمتره ... تا خدا
به من اعتماد كنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم كه عامل
بر خواست و امر خدای پسر پيامبر باشم...
اون سؤال ، سر منشأ تمام اين افكار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابی نداشتم ...
سوالی كه هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی كه این
شایستگی در وجودم ايجاد نشه و از اينها عبور نكنم ... حق ندارم بيشتر از حيطه و اجازه ام وارد بشم ...
و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...
چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله ای بين ما نبود ...
ـ و مرتضی ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چندانی از آشنايی ما نمی گذره اما
شك ندارم انسان شايسته ای هستی ...
می خوام بهت اعتماد كنم ... و قلب و باورم رو برای پذيرش اسلام در اختيارت بذارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت112
نفس عميقی از ميان سينه اش كنده شد ... برای لحظاتی نگاهش رو از من گرفت و دستی به محاسن
نمناكش كشيد ... و صورتش رو با دستمال خشك كرد ...
تو اولين كسی هستی كه قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايی كه الان ذهن من ياری
می كنه ... مخصوصاً الان توی اين شرايط ...
🥺حرف ها و باوری رو كه تو توی اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدی ... خيلی ها بعد از
سال ها بهش نميرسن ...
من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ...
🥺قد علم و معرفت كوچيك خودم، شايد بتونم چيزی بگم ... اونم تا اينكه چقدر درست بگم يا نه ...
مشخص بود داره خودش رو می سنجه و حالا كه پای چنين شخصی وسط اومده، در قابليت های خودش
دچار ترديد شده ... بهش حق می دادم ... اون انسان متكبر و خودبزرگ بينی نبود ... برای همين هم
انتخابش كردم ... انسانی كه بيش از حد به قدرت فكر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و
فكرش رو معیار سنجش حقيقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ...
اما جای اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحی نبود ... و اگر نبود،
من انتظار اين رو نداشتم مرتضی در اون حد باشه ... همين كه به صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد
پيدا كرده بودم، برای من كفايت می كرد ...
نشستم كنارش ... قبل از اينكه دستم رو برای هدايت بگيره ... اول من بايد بهش كمك می كردم ...
آقا مرتضی ... انسان ها براساس كدهای ذهنی خودشون از حقيقت برداشت و پردازش می كنن ...
نگران نباشيد ... ديگه الان با اعتمادی كه به پيامبر پيدا كردم ... می دونم اگه نقصی به چشم برسه ...
اون نقص از اشتباه كدها و پردازش مغز و ذهن ماست ...
اگه چشمان ناقص من، نقصی رو ببينه یا... در چیزی كه می شنوم واقعاً نقصی وجود داشته باشه ... اون
رو ديگه به حساب اسلام نمی گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق می كنم تا به حقيقتش برسم ...
لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم های سرخ، لبخندش حس عجيبی داشت ... بيش از
اينكه برخواسته از رضايت و شادی باشه ... مملو و آكنده از درد بود ...
شما تا حالا قرآن رو كامل خوندی...
نه ...
دستش رو گذاشت روی زانو و تكيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روی شونه اش مرتب
كرد ...
به اميد خدا ... تا صبحانه بخوری و استراحت كنی برگشتم ...و رفت سمت در ...
🥺مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ...
نمی دونستم درونش چه تلاطمی برپاست كه چنين حال و روزی داره ... شايد برای درك اين حالت بايد
مثل اون شيعه زاده می بودم ... كسی كه از كودكی، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ...
اون كه از در خارج شد، بدون اينكه از جام تكان بخورم، روی تخت دراز كشيدم ... شرم از حال و روز
مرتضی، اشتها رو ازم گرفت ...
تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينكه ذكر بگم بين انگشت هام بازی بازی می كرد ... می
رفت و برگشت ... و بالا و پايين می شد ... كودكی شادی نداشتم اما می تونستم حس شادی كودكانه رو
درونم حس كنم ...
تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روی بالشت، زير سرم حائل كردم ...
كدهای انديشه ... بُعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ...
به حدی در ميان افكارم غرق شده بودم كه اصلاً نفهميدم ... كی خستگی روز و شب گذشته بر من غلبه
كرد ... و كشتی افكارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ...
تنها چيزی كه تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يك حقيقت و خصلت ساده وجود من بود
... چيزی به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتی تصميم من در جهت انجام چيزی قرار می گرفت ...
هيچ وقت آدم ترسويی نبودم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸