#دلنوشته_مهدوی....
🆘 آیا کسی هست غم از دل مهدی فاطمه بردارد❓ 😔
👺یزید ملعون در غنائم کربلا یک علم برداشت پرسید:
این علم دست کدام یار حسین بود❓
🍂گفتند:دست ابوالفضل برادر حسین بود.😭
😔گفت :
"بارک الله حق برادری رو خوب بجا آورده."
چون دسته علم سالمه همه قسمتهای علم قطعه قطعه است،
آنقدر محکم گرفته که به دستش هر ضربه ای زدن علم را ننداخته است!
💯✋تا ابوالفضل گوشه کربلا بود همه قوت قلب داشتند.
😥مایه قوت قلب مهدی فاطمه کجایی❓
👀 آیا کسی هست غم از دل مهدی فاطمه (س) بردارد ❓❓
✋حسین زمانه مان (عج)تنهاست...
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🕊 @taShadat 🕊
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرای سرود "آقازاده" سیاسی ترین سرود تاریخ انقلاب توسط جمعی از فرزندان معظم شاهد جلو چشم مسئولین 👌
+ حتما گوش کنید و به دست هر تعداد مخاطب و گروه که می تونید برسونید.
چون نزاشتن از تلوزیون پخش بشه⛔
🕊 @taShadat 🕊
www.masaf.ir-OstadRaefiPour-Ramazan1393-Shab1.24.mp3
11.13M
استاد رائفی پور
🕊 @taShadat 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◀ کلیپـ
دوستـ
دارمـ
منمـ...
شـ هـ یـ د❤😔
بشم...
🔻برای شادی روح شهدا صلوات🔻@tashadat
ٺـٰاشھـادت!'
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣1⃣1⃣ #فصل_سیز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.»
این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!»
گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.»
گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»
رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!»
گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خورده ای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»
با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد.
ادامه دارد...✒️
🕊 @taShadat 🕊