eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
📲 | 🌺ویژه 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @tashahadat313
این که گناه نیست 04.mp3
6.61M
4 ❌ گنـــاه؛ فقط دزدی، غیبت، تن فروشی، تهمت و... نیست. ✔️هیـچ خودفروشی، بالاتر از تحمیل کردنِ استرس ها و هیجاناتِ کاذب، به خودمون نیست❗️ نگـــو؛ این که گناه نیست @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان‌ شده‌ و در عوض‌ قربانی ما به‌ قربان‌ تو‌ رفتیم‌ ابا‌عبدالله..♥️ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 33 هرچه به مغز لعنتی‌ام فشار می‌آورم تا چهره حیدر را به یاد بیاو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌾 قسمت 34 -شب بخیر. دقیقا وسط دعای خیرم تماس را قطع می‌کند. لبانم را روی هم فشار می‌دهم که جیغ نزنم. می‌پرم و افرا را بغل می‌گیرم. تعادلش را به سختی حفظ و سعی می‌کند مرا از خودش جدا کند: آخ... له شدم... هلم می‌دهد به عقب. می‌افتم در آغوش آوید که هیجان‌زده‌تر از من، تکانم می‌دهد: بگو چی شد؟ محکم آوید را بغل می‌کنم: یه آدرس داده که فردا برم ببینمش. پیداش کرده. آوید بازوهایم را می‌گیرد و تکان می‌دهد. با شوق به چشمانم خیره می‌شود و می‌گوید: بالاخره پیداش کردی. دیدی گفتم می‌تونی؟ آخ جون... طوری خوشحال است که انگار او هم مثل من، پانزده سال برای حیدر انتظار کشیده. افرا دوباره پشت میز تحریرش می‌نشیند: می‌خوای فردا باهات بیام؟ لحن سوالش طوری ست که انگار دارد التماس می‌کند بگویم نه؛ چون نمی‌خواهد دوباره با مسعود مواجه شود. آوید دستش را دور گردنم می‌اندازد و لپم را به لپ خودش می‌چسباند: - نخیر، خودم باهاش میرم. البته اگه دوست داشته باشه. هوم؟ -نه... می‌خوام دفعه اول تنها برم پیشش. افرا نفسی آسوده می‌کشد و آوید، دوباره محکم بغلم می‌کند: آره، اصلا اینطوری بهتره. می‌خواهم تنها بروم سراغ حیدر. حتی باید هرطور شده، شر مسعود را هم کم کنم تا بتوانم تنها با حیدر حرف بزنم. ازش می‌پرسم که چرا برنگشت و امیدوارم جواب قانع‌کننده‌ای داشته باشد؛ و اگر نداشت، می‌کشمش؛ اما چطور؟ نمی‌دانم. 🌾فصل سوم: جان دربرابر جان -سلما! شوف مین جای! سیدحیدر...(سلما! ببین کی اومده! سیدحیدر...) نامش را که شنیدم، با تمام وجود سر چرخاندم به سمت در. مثل یک خواب بود؛ یک خواب شیرینِ واقعی. دم در ایستاده بود؛ با یک عروسک در دستش. یک عروسک با پیراهن آبیِ روشن و موهای طلایی؛ مثل خودم. چندبار پلک زدم تا مطمئن شوم واقعی ست. زانو زد و دستانش را برایم باز کرد. لبخند مهربانش، من را به سمت آغوشش دعوت می‌کرد. به سمتش دویدم و مثل دفعه اولی که دیده بودمش، خودم را محکم به سینه‌اش چسباندم؛ مثل پرنده‌ای خسته و طوفان‌زده که پناهگاهی امن پیدا کرده. دوباره صدای قلبش را شنیدم. آرام‌تر می‌زد. بلند خندید: مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم، حالت چطوره؟) وارد اتاق شد و مرا روی پایش نشاند. عروسک را مقابلم گرفت و گفت: هیدی لک! حابِّته؟(این مال توئه. دوستش داری؟) باورم نمی‌شد عروسکی به این قشنگی، واقعا مال خودم باشد. تابحال کسی برایم هدیه نخریده بود. مردد، عروسک را از دستش گرفتم و محو زیبایی‌اش شدم. حیدر گفت: هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...) کمی فکر کرد. حتما دنبال یک اسم دخترانه می‌گشت. آرام میان موهایم دست کشید و گفت: مطهره! محکم عروسک را بغل کردم و سرم را روی سینه حیدر گذاشتم. دوست داشتم تا قیام قیامت همان‌جا بخوابم. حیدر هم به دیوار تکیه داد و موهایم را نوازش کرد. چشمانم گرم خواب شد؛ حس کردم در امن‌ترین جای جهانم. از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. ناگاه شروع کرد به حرف زدن؛ به زبانی که در پنج سالگی، برایم بی‌نهایت گنگ بود: فارسی. هنوز هم حسرت می‌خورم که چرا نفهمیدم چه می‌گوید. داشت با خودش حرف می‌زد؛ یا شاید حواسش نبود که من فارسی نمی‌فهمم. متعجب نگاهش کردم و او که نگاهم را دید، لبخندی دستپاچه زد. مرا روی زمین نشاند و چهاردست‌وپا شد. کمی زانویش را خم کرد تا بتوانم سوارش شوم: ارکب علی روحی.(سوارم شو عزیزم.) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 35 با تردید از جا برخاستم. کمی نگاهش کردم و تصمیم گرفتم به او اعتماد داشته باشم. نمی‌دانم او خیلی بزرگ بود یا من خیلی کوچک؛ ولی هنوز برایم سخت بود که سوارش شوم. دست روی کمرش گذاشتم و تلاش کردم خودم را بالا بکشم. گفت: تخیل انی حصانک.(فکر کن من اسبتم.) صدایی شبیه شیهه اسب از خودش درآورد. نگاه بچه‌هایی که آن سوی اتاق بازی می‌کردند، به سمت‌مان برگشت. حیدر بیشتر خم شد تا توانستم سوار شوم. باز هم احساس کردم خیلی از زمین فاصله گرفته‌ام. تا تکان خورد، از ترس سقوط، محکم لباسش را چنگ زدم و گردنش را گرفتم. برایم یورتمه رفت و دور اتاق چرخید؛ هربار هم شیهه می‌کشید و من، فقط می‌توانستم لبخند بزنم. انگار آن قسمت از حنجره و فک و دهانم را که می‌توانست قهقهه بزند، بریده بودند. کم‌کم مطمئن شدم که نمی‌افتم؛ پس سرم را بلند کردم و کمی صاف‌تر روی کمرش نشستم. تندتر دور اتاق چرخید و سعی کرد مرا بخنداند؛ ولی نمی‌توانستم بخندم. صدای خنده من همراه گلوی مادرم بریده شده بود. مرا که پیاده کرد، بچه‌ها دورش را گرفتند و سواری خواستند. او هم خندید و چهاردست‌وپا شد تا کودک دیگری سوارش شود. از پیشانی و شقیقه‌هایش عرق می‌ریخت؛ ولی همچنان بچه‌ها را با صدای شیهه‌اش می‌خنداند و در اتاق می‌چرخاندشان. دوست داشتم این نمایش تمام نشود و تا ابد بازی حیدر و بچه‌ها را نگاه کنم. داشتم با خودم فکر می‌کردم چطور ممکن است یک مرد مثل پدر داعشی‌ام، ریش و تفنگ داشته باشد و لباس نظامی بپوشد، ولی انقدر مهربان باشد؟ حیدر به همان اندازه که پدرم عبوس بود و داد می‌کشید، مهربان و خندان بود. انقدر خندان که در صحنه خونین و سیاه جنگ، مثل یک وصله ناجور به نظر می‌آمد. سواری که تمام شد، مرا دوباره روی پایش نشاند و چهره‌ام را نوازش کرد. با لبخند پرسید: حابته؟(دوست داشتی؟) می‌خواستم بگویم خیلی؛ می‌خواستم بگویم این بهترین اتفاق زندگی‌ام بود؛ ولی نتوانستم. انگار یک نفر با چسب زبانم را به سقف دهانم چسبانده بود. هرچه مغزم به حنجره و زبانم دستور حرکت می‌داد، به فرمان عمل نمی‌کردند. نزدیک بود گریه‌ام بگیرد. حیدر اما سکوتم را نادیده گرفت و باز هم برایم حرف زد؛ به فارسی و عربی. کمی که گذشت، نگاهی به ساعتش انداخت و دوسوی صورتم را گرفت: ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کلشي بتصير عَ ما يرام.(ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست می‌شه.) ترسیدم گرمای دستانش را دیگر روی موها و صورتم حس نکنم. می‌خواستم بگویم نرو؛ نمی‌توانستم. دست کشید روی حرزی که بار قبلی دور گردنم انداخته بود: انتی مو وحیده. ان الله معک.(تو تنها نیستی. خدا با توئه.) با فکر رفتن حیدر، دوباره ترس به جانم افتاده بود. دوست نداشتم برود. بغض گلویم را چنگ زد. زبان که نداشتم؛ با نگاهم التماس کردم که نرو. دستانم را دور گردنش حلقه کردم؛ بلکه اینطوری نگهش دارم. اشک پشت پلک‌هایم موج می‌خورد. آرام و با ملایمت، دستانم را از دور گردنش باز کرد و به التماس افتاد: روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!) و بر دستانم بوسه زد. لبخندش پر از غم بود. عروسک را به سینه چسباندم و لب ورچیدم. ایستاد. باز هم دلم به رفتنش رضا نداد. دویدم جلو و شلوارش را گرفتم. چقدر بلند بود! سرم را هرچه می‌توانستم به عقب خم کردم تا بتوانم ببینمش. خم شد، طره موهایم که بر چهره‌ام افتاده بود را با دست کنار زد و گفت: فی امان الله روحی. *** افرا و آوید خوابیده‌اند و دوباره خواب با چشمان من بیگانه شده. مقابل پرتره‌هایی که از حیدر کشیده‌ام نشسته‌ام. خیلی زودتر از آن پیدا شد که بخواهم خودم را برای دیدنش آماده کنم. یک چراغ کوچک قرمز هم گوشه ذهنم سوسو می‌زند که: اگر مسعود دام پهن کرده باشد چی؟ و خودم جوابش را می‌دهم: پیدا کردن جوابِ سوالی که تمام عمر ذهنم را درگیر کرده، ارزش ریسک کردن دارد. سراغ کیف خاکستری گوشه کمد می‌روم و روی محتویات کیف دست می‌کشم؛ بدون این که ببینمشان. از سرمای فلز آنچه داخل کیف است، لرز می‌کنم. ذهنم پر می‌شود از این سوال که اگر فهمیدم مستحق مرگ است، چطور بکشمش؟ برگ چغندر که نیست؛ مرد جنگی است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۹ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 18 June 2024 قمری: الثلاثاء، 11 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹نوشتن دعای صباح توسط امیر المومنین، 25ه-ق 📆 روزشمار: 🌺4 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 🌺7 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️19 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️28 روز تا عاشورای حسینی ▪️43 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام @tashahadat313
🌼 پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله ): 🍃آگاه باشید هر کسی علی را دوست بدارد، روز قیامت در حالی می‌آید که صورتش چون ماه می‌درخشد🍃 🍂أَلاَ وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً جَاءَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ وَ وَجْهُهُ كَالْقَمَرِ لَيْلَةَ اَلْبَدْرِ🍂 📚 بحارالانوار، ج ۷، ص ۲۲۱ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهیدی که در عید قربان اسماعیل‌وار به شهادت رسید ✍ مسوولین اصرار کرده بودند که عباس به حج برود. گفت امنیت خلیج فارس و کشتی های ایران فعلا برای من واجب‌تر است. به همسرش قول داده بود با آخرین پرواز به حج برسد. به قولش عمل کرد، اذان ظهر ‎عید قربان لبیک گویان، در کابین هواپیما گلویش اسماعیل وار ذبح شده به ملاقات خدا رفت. ...🌷🕊 @tashahadat313
این که گناه نیست 05.mp3
6.4M
5 ✅اگه به گناهی مبتلا شدی؛ نذار قلبت بهش عادت کنــه! عادت به گناه؛ اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره. 💢اونوقت، بجای لذت بردن ازخدا، دیگه از گناه لذت میبری @tashahadat313
💞معرفی شهید💞 سردار ایوب مطلب زاده، نظامی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از جانبازان دفاع مقدس بود که در ۲۸ بهمن ۱۴۰۰ بر اثر عوارض شیمیایی ناشی از دوران دفاع مقدس به یاران شهیدش پیوست. ❇️او از یاران دیرین حاج قاسم و از فرماندهان ارشد ۸ سال دفاع مقدس بود. ✅🌟انتخاب نام جهادی «ابوجواد» نام فرزند ارشد شهید مطلب‌زاده، «مسعود» است و طبیعتاً باید نام جهادی شهید مطلب‌زاده را «ابومسعود» می‌گذاشتند، اما سیدحسن نصرالله دبیرکل حزب‌الله لبنان نام جهادی سردار مطلب‌زاده را «ابوجواد» گذاشته بود. 🍃🌼 فرزند شهید در این باره می‌گوید: سیدحسن نصرالله به پدرم گفته بود که شما آدم فوق‌العاده بخشنده‌ای هستی و قبل از اینکه کسی به شما ابراز نیاز کند، شما نیازش را برآورده می‌کنید؛ به همین خاطر نام جهادی «ابوجواد» را برای شما انتخاب کردم. چون جواد یعنی بخشنده‌ای که قبل از ابراز نیاز مردم، نیازشان را برطرف می‌کند 🌺یادشهداباصلوات 🌺 🌷🌟🕊 @tashahadat313
35.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 ایشون حجت‌الاسلام نبویان هستند، دارای بالاترین رأی مردم تهران در انتخابات مجلس اخیر آیا رئیس جمهور باید سابقه ی اجرایی داشته باشد؟ 👌 چه خوب و جالب توضیح میدند... یکبار برای همیشه... @tashahadat313
41.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 خطبه غدیر 🔶 ✅ قسمت اول 🤲اللهم عجل لولیک الفرج🤲 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌾 قسمت 36 می‌توانم در آغوشش بگیرم و همان آن، چاقو را در شکمش فرو کنم یا تیری در پهلویش بنشانم؛ ولی نه... او هم مثل آرسن، من را نامحرم می‌داند. اگر هم بخواهم به سمتش حمله کنم، مسعود می‌آید کمکش و خودش هم دست روی دست نمی‌گذارد؛ قطعا حریف هردوشان نمی‌شوم. باید اول شر مسعود را بکنم. شاید هم بشود سم به خوردش بدهم یا بپاشم توی صورتش؛ و تا بیاید به خودش بیاید، رفته آن دنیا. ولی نه... سم از کجا بیاورم، آن هم برای فردا؟ اصلا سم زیادی بزدلانه است. دوست دارم وقتی دارد جان می‌کَنَد، به چشمانش زل بزنم و سر صبر، از بدبختی‌های این پانزده سال بگویم و از این که چقدر دوستش داشتم، چقدر به آمدنش امیدوار بودم و چقدر از نیامدنش نابود شدم. در هر حال، در دیدار اول نمی‌شود او را کشت. شاید هم دلیل قانع‌کننده‌ای داشت؛ یا بخاطر این که یک بار جانم را نجات داد، از جانش گذشتم. جان دربرابر جان... *** تا چشم کار می‌کند قبر است؛ همه جوان. بیش از نیم‌قرن از جنگ ایران و عراق می‌گذرد؛ اما ایرانی‌ها نمی‌خواهند کشته‌های آن جنگ را فراموش کنند. قبرها همه نو هستند و تمیز؛ انگار صاحبانشان تازه مُرده‌اند. وسط هفته، آن هم هشت صبح، این‌جا خلوتِ خلوت است. هوا گرفته و ابری ست. پاهایم می‌لرزند؛ قلبم هم. نه از سرمای آبان که از شوق و هیجان. به همین راحتی، دارم می‌رسم به کسی که مدت‌هاست منتظرش هستم. چقدر در خیالاتم دست‌نیافتنی بود و حالا، تا چند دقیقه دیگر می‌رسد اینجا؛ یا شاید رسیده و حالا روی یک نیمکت نشسته و انتظارم را می‌کشد. حتما از وقتی که دیدمش پیرتر شده. شاید موهایش جوگندمی شده باشد، ریش‌هایش را زده باشد، یا عینکی، چاق یا کچل شده باشد... حواسم هست که ممکن است تمام این‌ها، دامِ نیروهای امنیتی ایران باشد؛ اما نیامدنم شک‌برانگیزتر بود. متاسفانه اسلحه همراهم نیست. حق ندارم جز برای ماموریت اصلی، مسلح قدم به خیابان‌های ایران بگذارم. حالا باید یک فکری هم داشته باشم برای فرار کردن از دست نیروهای امنیتی. به امید رسیدنش، جلوی در ورودی، زیر تابلوی بزرگ «گلستان شهدا» کشیک می‌کشم و برای این که گرم شوم، قدم می‌زنم. باران ملایمِ صبحگاهیِ پاییز، شروع به باریدن می‌کند. امروز قرار است یک روز رمانتیک باشد، یا یک روز اکشن و خونین؟ نمی‌دانم. -اومدی؟ از جا می‌پرم و برمی‌گردم. مسعود با اورکت مشکی، دست در جیب پشت سرم ایستاده. با دیدنش، بی‌اختیار لبخند پهنی روی لبم می‌نشیند: سلام. منتظرتون بودم. -دنبالم بیا. پشت سر مسعود که با قدم‌های بلند از مقابل قبرها می‌گذرد، می‌دوم: خودش نیومده؟ حیدر رو می‌گم... راستی اسم واقعیش چیه؟ حیدر نیست، درسته؟ مسعود پرحرفی‌ام را با دو کلمه خاموش می‌کند: الان می‌بینیش. خشکیِ صدای مسعود، تا مغز ستون فقراتم را می‌لرزاند. چرا من در این صبح خلوت، وسط یک قبرستان، راه افتاده‌ام دنبال مسعود؟ دارم حماقت می‌کنم؛ حماقتی بزرگ‌تر از اعتماد به دانیال در آن شب تابستانی. تنهایی از پس مسعود برنمی‌آیم. کاش حرف دانیال را گوش نمی‌کردم و مسلح می‌آمدم... -هنوز منو نشناختی؟ مسعود این را می‌گوید، بدون این که سرش را برگرداند. آدرنالین همراه حس تلخِ در تله افتادن، در تمام رگ‌هایم جاری می‌شود. پس درست فکر کرده‌ام که مسعود آشناست. اصلا شاید در همان دیدار اول من را شناخته و منِ خنگ، حواسم نبوده. مسعود که می‌بیند سکوتم طولانی شده، می‌گوید: اون عروسکه رو هنوز داری؟ اون گربه صورتیه. دوست حیدر... خودش است. دهان باز می‌کنم برای به زبان آوردن حدسم؛ اما مسعود می‌ایستد: آره من دوستشم. خودشم اینجاست. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 37 به قبر پایین پایش اشاره می‌کند. مردی حدودا سی‌ساله، از تصویر روی قبر، نگاهش را به من دوخته. گیج می‌شوم. مسعود دارد دستم می‌اندازد؟ نگاهی به دور و برم می‌اندازم؛ از ترس کسانی که بخواهند از پشت سر، غافلگیرم کنند. بالای قبر می‌نشینم و با دقت‌تر به عکس نگاه می‌کنم. چهره مرد را با تصویر به جا مانده از حیدر در ذهنم، تطبیق می‌دهم. ریش دارد، مثل حیدر. می‌خندد، مثل حیدر. چشمانش پر از درد و خستگی و مهربانی‌اند، مثل حیدر. پوستش آفتاب‌سوخته است، مثل حیدر. پازلِ نیمه‌تمامِ چهره حیدر در ذهنم کامل می‌شود. خودش است؛ همان مردی که پانزده سال پیش، مقابلم زانو زد و گفت: اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.) حیدر است. این حیدر است... اما نه خودش. عکسش روی یک قبر. یک قبر. واقعیت مثل بختک، دستش را بر گلویم می‌فشارد. انگار دوباره پرتاب شده‌ام به پانزده سال پیش؛ دقیقا وسط معرکه سوریه، در همان دنیای ناامنِ بدون حیدر. انگار زمین زیر پایم دوباره می‌لرزد. از جا می‌جهم. جیغ کوتاهی می‌کشم و با دست، دهانم را می‌پوشانم. چه شوخی مسخره‌ای! مسعود مسخره‌ام کرده. این حیدر نیست. حتما یکی ست شبیه حیدر. مسعود اشتباه کرده. تلوتلو می‌خورم و عقب می‌روم. بلند می‌خندم و صدایم از ته حلقم درمی‌آید: شوخی قشنگی نیست... محاله این حیدر باشه... این حیدر نیست... این حیدر نیست... صدایم بیش از حد بالا رفته است. مسعود نگاهش را از من دزدیده و سرش را پایین انداخته. سیگاری از جیبش درمی‌آورد و آن را میان لبانش می‌گذارد. چهره حیدر، ثابت و لبخندزنان نگاهم می‌کند؛ بدون هیچ تغییری. مغزم حتی به اندازه خواندن نوشته‌های روی قبر هم کار نمی‌کند. قطره‌های بارانی که حالا شدت گرفته، روی عکس حیدر سر می‌خورند و به چهره من سیلی می‌زنند تا مطمئن شوم که بیدارم. عقب عقب می‌روم و پا به فرار می‌گذارم. مسعود همان‌جا ایستاده؛ بدون توجه به من و با سیگاری میان لب‌هایش. در قبرستان کدام سمت بود؟ یادم رفته. صاحبان قبرها دارند با چشم دنبالم می‌کنند؛ همه جوان. حتی جوان‌تر از حیدر. از میانشان، دنبال راهی می‌گردم تا از قبرستان فرار کنم؛ فرار کنم تا آخر دنیا. تا جایی که پاهایم جان دارند بدوم. می‌دوم؛ انقدر که برسم به قسمت قدیمی‌ترِ قبرستان؛ تخته‌فولاد. ریگ‌های کف زمین، بی‌رحمانه پایم را به درد می‌آورند. تا مغز سرم زیر باران نم کشیده. جیغ می‌کشم؛ انقدر که گلویم به سوزش می‌افتد. پاهایم در چاله‌های گلی فرو می‌رود و قدم‌هایم از آبی که در کفش‌هایم جمع شده سنگین می‌شوند. تا مغز استخوان‌هایم از سرما تیر می‌کشد و می‌لرزم. پایم به لبه یکی از سنگ قبرهای شکسته و قدیمی گیر می‌کند و با صورت، وسط یکی از چاله‌های گلی می‌افتم. زانوانم روی ریگ‌ها می‌خورند؛ اما دردی حس نمی‌کنم. تسلیم ضعف و خستگی می‌شوم و دراز به دراز، وسط سنگ قبرهای قدیمی می‌افتم؛ به انتظار مرگ. صدای حیدر دائم در سرم تکرار می‌شود: اذا مو اعود، لانو فی مکان مو فینی العوده.(اگه برنگشتم، بدون جایی هستم که نمی‌تونم برگردم.) * مسعود سیگار را میان لب‌هایش گذاشت. دیگر نه می‌خواست چیزی بشنود، نه ببیند. توجهی به آریلِ پریشان نکرد که داشت مثل یک کودک از حقیقت فرار می‌کرد. فقط می‌خواست سیگار بکشد. می‌خواست آرام شود. چیزی راه گلویش را بسته بود؛ چیزی سنگین‌تر از بغض بیست ساله‌ای که در گلویش بود. سینه‌اش درد می‌کرد. خسته‌تر از آن بود که بتواند دردش را پنهان کند. در جیبش دنبال فندک گشت. آن را درآورد و به چشمان عکسِ روی قبر خیره شد: می‌دونی از دست تو چند ساله یه دل سیر سیگار نکشیدم؟ عکس همچنان می‌خندید. انگار داشت می‌گفت: سیگار اصلا برات خوب نبود. سلامتی الانت رو مدیون منی. سیگار را آتش زد؛ اما کام اول را نگرفته، صدای سرفه در سرش پیچید. صدای سرفه‌هایی خشک که از ریه‌ای ترکش‌خورده برمی‌خاست. دود سیگار همیشه حیدر را می‌آزرد؛ ریه جانبازش را که در پایگاه چهارم بیابان‌های شرقی سوریه مجروح شده بود. سیگار را از میان لبانش برداشت، آن را انداخت روی زمین و زیر پا لهش کرد. دستانش را در جیب شلوارش برد و به سمتی که آریل دویده بود، آرام قدم زد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۳۰ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 19 June 2024 قمری: الأربعاء، 12 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺3 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 🌺6 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️18 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️27 روز تا عاشورای حسینی ▪️42 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام @tashahadat313
🌸امير المؤمنين على عليه السّلام: 🔸سِرُّكَ أَسِيرُكَ فَإِنْ أَفْشَيْتَهُ صِرْتَ أَسِيرَه 🔸راز تو، اسیر توست. 🔹اگر آن را فاش کردى، 🔸تو اسیر او خواهى بود. 📔غرر الحکم و درر الکلم، ج 1، ص 429 @tashahadat313
🔖 بوی ابراهیم را حس میکنم ✍ پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید: چرا ابراهیم مرخصی نمی آد؟ با بهانه های مختلف بحث رو عوض می کردیم و می گفتیم: الآن عملیاته، فعلاً نمی تونه بیاد تهران و... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم.😔 تا اینکه یکبار دیدم مادر اومده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریزه.😭 اومدم جلو و گفتم: مادر چی شده؟ گفت:من بوی ابراهیم رو حس می کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و. وقتی گریه اش کمتر شد گفت: من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده.😭 مادر ادامه داد: ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی بهش گفتم: بیا بریم، برات خواستگاری، می گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی گردم. نمی خوام چشم گریانی گوشه خونه منتظر من باشه.😔 چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم به دایی بگیم به مادر حقیقت رو بگه. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در سی سی یو بیمارستان بستری شد.😭 سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا می بردیم بیشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار بره و به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام بشینه، هر چند گریه برای او بد بود. امّا عقده دلش رو اونجا باز می کرد و حرف دلش رو با شهدای گمنام می گفت😔 برادر شهیدم سرباز آقا امام زمان ...🌷🕊 @tashahadat313
✍نه شناسایی دارم.. نه شب را می دانم.. نه برگشت را می شناسم آواره میان مانده ام اگر به داد نرسید ازدست رفته ام......💔 @tashahadat313