🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 62
عروسک گربه، نشسته روی تخت و دارد عاقل اندر سفیه نگاهم میکند. انگار میخواهد بگوید: من هم حرف آوید رو قبول دارم. عباس زنده ست.
-شاید. همین که من بهش فکر میکنم یعنی زنده ست، توی قلب من.
این را در دل میگویم و کار نقاشی و فکر به خوابم را ادامه میدهم. یک مرد تنها. یک جای تاریک. و حمله با چاقو. غیر از عباس چه کسی میتواند باشد؟
-نمیدونم میدونی قراره چکار کنم یا نه، ولی تو نمیتونی جلوم رو بگیری. نه تو نه خدای تو و هیچکس دیگه. مجبورم انجامش بدم و راه برگشت ندارم. پس لطفا اینطوری به خوابم نیا. بذار همون تصویر قبلی توی ذهنم بمونه...
تقریبا تمام شده. سه و نیم بامداد. میخواهم پایین نقاشی را امضا کنم که صدای هشدار پیام بلند میشود: دینگ!
گرمای خواب از چشمم میپرد. نقاشی را کنار میگذارم و وارد ایمیلم میشوم. دانیال یک فایل رمز شده فرستاده و و نوشته: دسترسی زیادی نداشتم. فقط همینا رو پیدا کردم.
زیر لب غر میزنم: لعنت به خودت و درسترسیت.
-چی؟
این را آوید میگوید، بدون آن که سرش را از روی کتاب و دفترش بلند کند. تندتند یادداشت برمیدارد و کله فرفریاش روی کتاب و دفتر میچرخد. میگویم: هیچی...
رمز فایل را میشکنم و بازش میکنم. چندتا عکس است و یک سند. روی تخت دراز میکشم، عروسک گربهام را در آغوش میگیرم و عکسها را میبینم؛ عکسهایی از عباس در سوریه، میان نیروهای افغانستانی و سوری، و در اصفهان و تهران با لباس شخصی؛ حتی بیهوش روی تخت بیمارستان، با ظاهری ژولیده و پانسمانهایی خونین. شاید در سوریه زخمی شده...
عکسها همه، بدون اطلاع عباس و از زاویهای پنهانی گرفته شدهاند. عباس تحت نظر بوده؛ تحت نظر کدام سرویس؟ چرا؟
دو سوال آخر مثل کرم شروع میکنند به خوردن مغزم. عباس رازهایی فراتر از یک نیروی عادی سپاه داشته. تکانی به سرم میدهم و یک دور دیگر عکسها را میبینم؛ عباس با لباس نظامی در سوریه... کنار چند نفر دیگر مثل خودش. همانطور که بار اول دیدمش؛ خاکآلود و با چشمان سرخ؛ اما خستگیناپذیر.
میروم سراغ عکسهای بعدی؛ و ای کاش نمیرفتم. آخرین تصاویری هستند که از عباس ثبت شدهاند؛ همان شبی که کشته شده. نفس در سینهام حبس میشود. نگاهی به آوید و افرا میاندازم. برای این که جلب توجه نکنم، بی هیچ حرفی زیر پتو میخزم و عروسکم را محکم بغل میکنم.
عکسها پیوستاند به مدارک پزشکی قانونی ایران. عباس با چشمان بسته و چهره آرام، روی زمین دراز کشیده، کنار یک جوی آب باریک. با لباسها و بدنی پر از خون. دستانش به دو سوی بدنش بازند و سلاح هنوز در دست راستش مانده؛ یک سلاح کمری.
یک مرد بالای سرش نشسته و صورتش را با دست پوشانده. خون عباس، روی آسفالت کوچه راه باز کرده و در جوی آبی که کنارش هست ریخته. یک کوچه تاریک، مثل همانجایی که در خواب دیدم...
قلبم تیر میکشد و در خودم جمع میشوم. اشک تا پشت سد پلکهایم بالا میآید و تصویر عباس را تار میکند. اشک ریختن فایده ندارد. دوست دارم مثل اولین ملاقاتمان، خودم را در آغوشش بیندازم و بلند زار بزنم. آستین در دهان میگذارم، عروسک را محکم فشار میدهم و به خودم میپیچم تا صدای گریهام بلند نشود. کاش اصلا این عکسها را نمیدیدم. کاش تنها سندم برای مرگ عباس، همان قبرش بود.
گزارش پزشکی قانونی ایران را باز میکنم.
«مقتول سابقه پنوموتوراکس ریه داشته. علت مرگ، پارگی شدید ریه و کلیه در اثر اصابت جسم سخت برنده عنوان شده. اثر چهار ضربه چاقو بر پهلو، زیر دندهها و سینهاش مانده. عمق ضربهها حدود ده تا پانزده سانت بوده و چرخش آلت قتاله در بدن مقتول، جراحت را شدیدتر کرده. مقتول در دقایق اولیه جان باخته...»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 63
چهار ضربه چاقو به همه امید و آینده من. به قهرمان من. کاش قاتل را اعدام نمیکردند تا خودم با چهل ضربه چاقو از خجالتش درمیآمدم. صفحه گوشی را میبندم تا چشمم به آن گزارش لعنتی نیفتد. صدای هقهق گریهام را با آستینی که در دهان گذاشتهام خفه میکنم.
-آریل... حالت خوبه آجی؟
صدای آوید را از بالای سرم میشنوم. الان نیاز دارم یکی آرامم کند، ولی نمیخواهم درباره حال بدم به آوید توضیح بدهم.
جوابش را نمیدهم تا برود. نفسم زیر پتو تنگی میکند و گریهام بند نمیآید. تمام بدبختیهایم جلوی چشمم آمدهاند. انگار مادر را یک دور دیگر پیش چشمم سر بریدهاند. سرم دارد از درد میترکد. صدای قدمهای آوید را میشنوم که دارد از تخت دور میشود.
انگار پدر داعشیام، گردنم را گرفته و چاقو بیخ آن گذاشته تا ببردش. دارم خفه میشوم. سرم نبض میزند و بیشتر تیر میکشد. الان تمام میشود... کاش این بار واقعا بمیرم. نمیتوانم لرزش بدنم را کنترل کنم. ناخودآگاه، یک دستم را به سمت بالا پرت میکنم و پتو از صورتم کنار میرود. صدایم درنمیآید تا از آوید کمک بخواهم. بهتر. بگذار بمیرم.
آوید، بهتزده برمیگردد به سمتم: چی شده؟ آریل...
اکسیژن به مغزم نمیرسد. دارم واقعا خفه میشوم. کاش این بار مرگ از دستم فرار نکند... چشمانم را محکم میبندم و منتظر همآغوشی با مرگ میشوم. گرمای دستان کسی، دستانم را احاطه میکنند. دست مرگ نمیتواند انقدر گرم باشد...
-آریل آجی... نفس بکش... چیزی نیست...
کمکم راه نفسم باز میشود و از لبه پرتگاه برمیگردم. چشم باز میکنم و آوید را میبینم که با چشمان نگران، خیره به من است. حمله پنیک همانقدر که ناگهانی میآید، ناگهانی هم میرود. آوید لیوان کنار تختم را از پارچ آب پر میکند و مقابلم میگیرد: بخور آجی. تموم شد.
حس میکنم تمام رمق و توانم را از دست دادهام. دوباره گریه را از سر میگیرم؛ نمیدانم دقیقا برای چه. برای عباس؟ یا خودم؟ آوید در آغوشم میگیرد و سرم را نوازش میکند: چی شده آجی؟ خب بهم بگو...
سکوت میکنم و فقط بلندتر هق میزنم. آوید میگوید: خب اگه میخوای هم نگو...
محکمتر در آغوشش میفشاردم. کاش میتوانستم آنچه دیدهام را نشانش بدهم تا باهم گریه کنیم؛ یا میتوانستم بگویم در چه باتلاقی گیر کردهام و از قدم زدن لبه تیغ خسته شدهام. حالا دیگر نمیتوانم برگردم و باید زندگیام را قمار کنم.
خوب که گریه میکنم و آوید نازم را میکشد، از آغوشش بیرون میآیم و اشکهایم را پاک میکنم: چیز خاصی نبود. فقط یکم ناراحت بودم...
آوید یک دستمال کاغذی دستم میدهد و دستش را روی زانویم میفشارد: میدونم. آدم یه وقتایی بیدلیل دلش میگیره و دوست داره گریه کنه... ای خدا نگاهش کن! داره از بین میره! بخواب... بخواب دختر...
شانههایم را میگیرد و توی رختخواب میخواباندم. عروسک را در آغوشم میگذارد و پتو را مرتب میکند: بخواب عزیزم.
***
شنبه، ۳۰ آبان ۱۴۱۱، سوریه، بلندیهای جولان، بیست کیلومتری مرز فلسطین اشغالی
تلوتلوخوران از ماشین پیاده شد. بوی دود تا ته حلقش را میسوزاند. سرش گیج میرفت. نور تند و رقصان آتش در دل شب چشمانش را میزد. به در ماشین تکیه کرد تا جلوتر برود. صدای داد و فریاد اعضای کاروان را محو میشنید. همه حالی مثل او داشتند، گیج و منگ. دونفر با کپسول آتشنشانی به جنگ آتش رفته بودند؛ اما هیچکس امیدی به زنده بیرون آمدن سرنشینان خودرو نداشت. اگر عجلهای برای خاموش کردن آتش بود هم، بخاطر این بود که جنازهها را قبل از خاکستر شدن بیرون بیاورند. بوی گوشت سوخته میآمد؛ بوی ذغال. دلش به هم پیچید. مغزش داشت میجوشید. لنگان لنگان به سوی کوه آتش رفت؛ شاید کاری از دستش بربیاید. یک نفر جلویش سبز شد و شانههاش را گرفت: سلمان! بیا اینجا...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 64
چشمان سلمان دودو میزد. پاهاش از حفظ تعادل عاجز بودند. انگار مست بود. حتی کسی که برابرش ایستاده بود را نشناخت. باز هم سعی کرد به سوی آتش برود و صدایی از ته حلقش درآمد: مهندس... مهندس تو ماشین بود...
مرد سیلی محکمی به صورت سلمان زد. انقدر محکم که صدایش مثل صدای انفجار در گوش سلمان پیچید و یک لحظه در سرش سکوت حاکم شد. سلمان چشمانش را با درد بست و وقتی باز کرد، همهچیز واضحتر بود. حالا امین را که در برابرش ایستاده بود میشناخت. امین دوباره شانههای سلمان را تکان داد: ببین منو! خودتو جمع کن... خب؟ بیا اینجا...
بازوی سلمان را گرفت و کشید. سر سلمان هنوز گیج میرفت، گلویش هنوز میسوخت اما دیگر مست نبود. جاده تاریک جنگلی در نور آتش تاریک و روشن میشد. زیر نور لرزان آتش، سایه درختان و شاخههاشان هربار به شکلی درمیآمد. امین در حاشیه جاده خم شد و باقیماندههای تله انفجاری را نشان سلمان داد. نفسزنان گفت: ایناهاش... دستی فعال شده...
سلمان هم خم شد و نگاه کرد. امین ادامه داد: بردش نباید بیشتر از پونصد متر باشه... حتما... همین طرفاست...
سلمان سرش را تکان داد. به سلاحش تکیه کرد و بلند شد.
-پیداش میکنم.
سه نفر از نیروهاش را صدا زد و در سه جهت تقسیمشان کرد؛ و خودش در جهت چهارم به راه افتاد. سینهاش هنوز از هجوم دود میسوخت و جلوی سرفههایش را میگرفت تا سر و صدا بلند نشود. بوتهها دور پایش میپیچیدند و مسیر ناهموار، دویدنش را کند میکرد. سراپا گوش و چشم بود؛ برای یافتن کوچکترین صدا و حرکتی. قلبش شعلهور بود و ذهنش سردرگم. هنوز باورش نمیشد دارد دنبال قاتل مهندس میگردد. اصلا مگر مهندش مرده بود؟
اثر شوک در ذهنش کمرنگ میشد و حادثه را به یاد میآورد. مهندس و همکارانش آمده بودند برای بازسازی. این مناطق را تازه چند ماه بود که از دست صهیونیستها بیرون کشیده بودند. هنوز دقیقا تثبیت نشده بود. اولین بار بود که مهندس پذیرفته بود اسکورت دنبال خودش بیاورد. همیشه بدون اسکورت، فقط با تیم خودش در سوریه میچرخید و سرش درد میکرد برای بازسازی شهرها.
سلمان هرچه فحش بلد بود را ردیف کرد و زیر لب به خودش داد. نباید اجازه میداد بیایند. باید سر مهندس داد میکشید. باید اجازه میداد مهندس ناراحت شود، اصلا با هم قهر کنند. اگر مهندس را دلآزرده کرده بود، الان لازم نبود جسد جزغالهاش را از ماشین جزغالهترش بیرون بکشند.
ردیف طولانی فحشها را با یک جمله تمام کرد: اگه نتونی همین امشب اون بیشرفو رو بگیری بچه بابات نیستی.
تق.
آهنگ صدای جیرجیرکها بهم ریخت. شاخهای شکست؛ شاخه درختی شاید. سلمان صداش را شنید. نفهمید از کدام سو. صداها عمق فریبندهای داشتند؛ پرسپکتیو ترسناک جنگل. نمیشد فهمید از پشت سر است یا جلو، دور است یا نزدیک. سلمان سر جایش خشک شد و گوش سپرد. جیرجیرکها، به هم خوردن برگ درختان با نسیم... و از دوردست، صدای فریاد همراهانش برای خاموش کردن آتش. به انتظار صدای دیگری گوش خواباند. یک صدای تق دیگر.
خشخش.
شاخهای تکان خورد. تکانی شدیدتر از قدرت نسیم، درست پشت سرش. برگشت و سلاحش را آماده کرد. سیاهی شب بر نگاهش سنگینی میکرد و جز سایههای مبهم، چیزی نمیدید. بیصدا نفس کشید و منتظر صدای دیگری ماند. با خودش فکر کرد: شاید حیوونی چیزیه.
و جواب خودش را داد: قطعا اونی که مهندس رو کشت هم حیوونه!
خشخشی دیگر. اینبار با دقت بیشتری گوش سپرد و آرام، شروع کرد به طی کردن یک دور سیصد و شصت درجه. ناگاه، ضربه سنگین فلزی به بالای ابرویش خورد؛ انقدر محکم که بدون فکر کردن فریاد کشید و نزدیک بود زمین بخورد، اما تعادلش را حفظ کرد. هیبتی دوپا شبیه به انسان داشت میدوید. سلمان دستش را روی شقیقه خونینش گذاشت و زیر لب گفت: خود بیشرفشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 65
هنوز زیاد دور نشده بود. سلمان دوید و سخت نبود که خودش را به مرد برساند. از پشت مرد را روی زمین هل داد. برگها و شاخههای خشک روی زمین، با افتادنش ناله کردند. روی زمین چرخید. صورتش را پوشانده بود. سلمان بر سینه مرد نشست و مشتش را به قصد پیشانی مرد بالا برد؛ برای انتقام. قبل از این که مشت سلمان پایین بیاید، مرد جاخالی داد و سلمان را به عقب هل داد. هردو از جا برخاستند. سلمان بیخیال انتقام سر شکستهاش شد و سلاح درآورد. مرد دوید. سلمان ترجیح داد انرژیاش را با دویدن بر زمین ناهموار هدر ندهد و به مهارت نشانهگیریاش تکیه کند. پای مرد را نشانه گرفت. ماشه را چکاند. به هدف نخورد و تنه درختی را خراشید. نشانهگیری هدف متحرک در شب سخت بود. دوباره نشانه گرفت. فرصت داشت از دستش میرفت و مرد دور و دورتر میشد، بدون این که حتی چهرهاش را دیده باشد. دوباره ماشه چکاند. سرعت دویدن مرد کم شد؛ اما نیفتاد. از دور نمیتوانست ببیند تیر خورده یا نه. دوید. مرد در تاریکی جنگل گم شد.
***
-آریل... آریل جانم... پاشو دیگه...
انگشتان آوید، صورتم را نوازش میکنند. جان ندارم چشمانم را باز کنم. مغزم هنوز خواب است.
-پاشو دیگه آریل جان! نمیخوای بریم خونه عباس؟
نام عباس را که میشنوم، مثل فنر از جا میپرم. اولین چیزی که میبینم، عقربههای ساعت دیواری ست که ساعت نه و چهل و پنج دقیقه را نشان میدهند و بعد، کله فرفری آوید. دکمههای مانتویش را میبندد و میگوید: پاشو دیگه خوابالو! بهشون زنگ زدم. منتظرمونن.
چشمانم هنوز بخاطر گریههای دیشب میسوزند. نگاهی به نقاشی که منتظر امضاست میاندازم. کش و قوسی به بدنم میدهم و میگویم: هروقت دچار حمله میشم، با خودم آرزو میکنم آخریش باشه و همون لحظه بمیرم.
-اولا خدا نکنه، دوما مگه نگفتی دوست داری در آرامش و وقتی به همهچی رسیدی بمیری؟
-آره، ولی گاهی انقدر سخته که بیخیال آرزوم میشم.
-میدونی، به نظر من این که چه زمانی و چطور بمیریم خیلی مهم نیست. مهم اینه که پاک بمیریم.
آه میکشد و روسریاش را میبندد. پتو را کنار میزنم و اول از همه، نقاشی را برمیدارم. عباس و مطهره همچنان میخندند؛ نمیدانم به چی. به بدبختی من؟ انگار عباس میخواهد بگوید انقدر غصه من را نخور... هرچه بود تمام شد، من دیگر راحت شدم و الان کنار مطهرهام.
اگر زندگی بعد از مرگ راست باشد، واقعا خوب است چون میتوان امیدوار بود که عباس و مطهره، جایی برای با هم بودن دارند؛ و البته ناراحتکننده است، چون این یعنی هیولاهایی مثل پدر داعشیام هم به زندگی نحسشان ادامه میدهند. همه مردگان یک جا جمعاند؟ عباس و آن هیولای داعشی کنار هم؟ اگر اینطور باشد، امیدوارم عباس آن دنیا انتقام من را از آن هیولا بگیرد.
نقاشی را امضا میکنم و به فارسی زیر نقاشی مینویسم: تقدیم به خانوادهی منجیِ زندگیام.
آن را داخل قابی که چند روز پیش خریدم جا میدهم و همراه آوید، به مقصد خانه عباس تاکسی میگیریم. در راه، برای دانیال پیام میدهم: فقط همین؟
ثانیهها را میشمارم. هزار و یک... هزار و دو... هزار و سه... جواب میدهد: گفتم که. در همین حد از دستم برمیاومد.
او گفت و من هم باور کردم. پسره آبزیرکاه. یعنی فقط در پزشکی قانونی آدم داشتهاند که بتوانند اسنادش را کش بروند؟ دارد یک چیزی را از من پنهان میکند. من را چی حساب کرده؟ فکر کرده من احمقم؟ فکر کرده من بلد نیستم دورش بزنم؟
پیام دیگری از دانیال میرسد: یه نیروی سرکوبگر بود. اتفاقی دلش برای تو سوخته؛ ولی مردم کشورش براش ارزش نداشتن.
دندان برهم میفشارم. جوابش را نمیدهم؛ یعنی جوابی ندارم که بدهم. عباس موقع مرگ، تفنگ دستش بود. شاید قبل از این که بمیرد، جان یکی را گرفته یا قصدش را داشته. شاید اصلا قاتل عباس، به قصد دفاع او را کشته... ولی نه. اگر قصدش دفاع بود که از پشت سر نمیزد... نمیدانم. از زاویه دید آدمهای حکومتی مثل کمیل و امید، اغتشاشگر و معترض فرقی با هم ندارند؛ ولی از کجا معلوم راستش را گفته باشند؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 66
به عباس احساس بدی پیدا میکنم. شاید آنقدری که من فکر میکردم هم قهرمان نباشد. کاش خودم آن شب همهچیز را میدیدم؛ بدون این که قضاوت دانیال یا کمیل و امید درش دخالت کرده باشد.
به خانه عباس میرسیم و از فکر و خیال بیرون میآیم. هرچقدر هم نسبت به عباس مکدر شده باشم، باز هم نمیتوانم بیخیال مدار جاذبه محبت مادرش بشوم.
قدم به خانهشان که میگذارم، قلبم بیقراری میکند برای آن نوازش مادرانه و آن دریای آرامش. انگار تکتک اعضای بدنم با این خانه و هوایش آشنا هستند؛ اصلا مال همین خانهاند و رسیدهاند به جایی که از آن آمدهاند. خانه مثل عید سوم شعبان، تزئین شده و بوی اسپند و شیرینی میدهد. از داخل، صدای چند خانم میآید که دارند خانه را برای جشن آماده میکنند و چندتا بچه هم در حیاط میدوند و بازی میکنند.
فاطمه به استقبالمان میآید و آوید را به فاطمه معرفی میکنم؛ هرچند آوید قبلا تماس گرفته و خودش را معرفی کرده. از فاطمه میپرسم: مادر هستن؟ میشه تنهایی باهاشون صحبت کنم؟
-آره، اتفاقا منتظرتن.
آوید دفترچهاش را از کیف درمیآورد: پس تا من با فاطمه خانم صحبت میکنم، شمام اون هدیه رو بده به حاج خانم.
قاب را در دستم جابهجا میکنم و با ذوق میگویم: چشم!
به اتاق مادر عباس میدوم. انگار هرچه جلوتر میروم، جاذبهاش شدیدتر میشود و مرا از خودم بیرون میکشد. در چند قدمی در، صدایش را میشنوم: سلما مادر، اومدی؟
خودم را به در اتاقش میرسانم. با روسریای سبزرنگ و زیبا و پیراهنی سپید، روی تخت نشسته و کتاب بزرگی مقابلش روی میز است. روی جلد کتاب، به رنگ طلایی نوشته: القرآن الکریم. مرا که میبیند، قرآن را میبندد و لبخند میزند: سلام مادر، عباس گفته بود امروز میای. خوش اومدی.
نکند واقعا پیرزن دیوانه شده؟ نه... دیوانه نیست. فقط زیادی به عباسش فکر میکند، همین. حرفش را نشنیده میگیرم. قاب را مقابلش میگذارم: عیدتون مبارک. این هدیه برای شماست. خودم کشیدمش.
با دستان چروکیدهاش، قاب را میگیرد و روی تصویر عباس و مطهره دست میکشد: الهی دورشون بگردم. هردوشون مثل یه پاره ماهن. نگاهشون کن...
جلوتر میروم و پای تختش مینشینم. سرش را بالا میآورد و با چشمان لرزان میگوید: تو کشیدی مادر؟ خیلی قشنگ کشیدی. عیدت مبارک باشه.
سرم را به سینه میچسباند و میبوسدش. چه گرمایی... مست میشوم و سرشار از لذت و احساس سبکبالی. میگوید: دست گلت درد نکنه. الهی صاحبالزمان ازت راضی باشن. الهی عاقبت بخیر بشی.
ذهنم سریع میرود سراغ تعریف آوید از «عاقبت به خیر» شدن؛ این که پاک از دنیا بروی؛ بخشیده شده. با خودم میگویم: باشه تو دعا کن، ولی حتی اگه خدایی باشه که صداتو بشنوه، من رو نمیبخشه. من هیچوقت پاک نمیشم.
دوست ندارم به چیزی بیرون از این اتاق فکر کنم. دوست دارم تا اینجا هستم، خودم را در مدار جاذبه مادر عباس بیندازم و دورش بچرخم. سرم را مثل قبل، لبه تخت میگذارم و پیرزن، روسریام را باز میکند. میان موهایم دست میکشد و میگوید: عباس دیشب اومد دیدنم. برام یه شاخه گل آورده بود.
نمیتوانم جلوی کنجکاویام را بگیرم: مگه میتونه بیاد؟ چطوری؟
-همونطور که همه پسرها میان دیدن مادرشون. دستم رو بوسید. باهام حرف زد. گفت تو و دوستت قراره بیاین.
طبیعی ست که با زیاد فکر کردن به عباس، خوابش را ببیند یا دچار توهم شود. مهم نیست. این که فهمیده ما میآییم هم تعجب ندارد؛ امروز خانهشان جشن است و حدس زده که ما هم بیاییم. میگویم: یه سوال ازتون بپرسم، ناراحت نمیشید؟
-هرچی دوست داری بپرس مادر.
کلمات سوال را چندبار در ذهنم بالا و پایین میکنم تا به مودبانهترین شکل ممکن دربیایند و میپرسم: شما میدونین عباس چطور شهید شد؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۴ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 04 July 2024
قمری: الخميس، 27 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹هلاکت مروان حمار اخرین خلیفه اموی، 132ه-ق
🔹واقعه حَرَّة، 63ه-ق
🔹وفات جناب علی بن جعفر علیه السلام، 210ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️12 روز تا عاشورای حسینی
▪️27 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️37 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️52 روز تا اربعین حسینی
@tashahadat313
#حدیث
امام على عليه السلام:
▫️مَن تَتَبَّعَ خَفِيّاتِ العُيوبِ حَرَمَهُ اللّهُ مَوَدّاتِ القُلوبِ.
🔹هر كس در پىِ عيب هاى پوشيده مردم باشد، خداوند، او را از دوستىِ دل ها محروم مى كند.
📚غررالحكم حدیث5197
@tashahadat313
دوست ندارم که
جملهی اون آقا رو تکرار کنم
ولی باید بگم
شما،
نور چشم ما و خار چشم دشمن بودی♥️
حاج قاسم عزیز ما، فرمانده بزرگترین محور ضداستکبار تاریخ بود...
خاک بر دهانتان که موی دماغید.
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭 نیستی ولی اسمت در مناظرات هست
😭نیستی ولی هنوز در مناظرات به تو تهمت میزنند
😭 نیستی از خودت دفاع کنی، اما ادامه دهنده راهت از تو دفاع میکند
#سردار_دلها
#انتخاب_اصلح
@tashahadat313
تبلیغات انتخاباتی پزشکیان با پرچم ایران بدون آرم جمهوری اسلامی
چراااااااااااااااااااااااااااااااا
چراااااااااااااااااااااااااااااااا
جریان چیه ؟
حذف ارم الله از روی پرچم توسط، این آقا. چه پیامی در بر دارد؟!
خدا ستیزی شروع شده
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️هر ویدیویی قابل اعتماد نیست
تا آخر ببینید...
@tashahadat313
جلیلی نه از پای مصنوعیش رای جمع کرد
نه از حافظ قرآن بودنش رای جمع کرد
نه از کرد بودن پدرش رای جمع کرد
نه از ترک بودن مادرش رای جمع کرد
نه از پزشک بودن زنش رای جمع کرد
نه از آقازاده نبودن پسرش رای جمع کرد
فقط از برنامه هاش گفت
ولی پزشکیان برای رای گرفتن؛
از کرد بودنش گفت
از ترک بودنش گفت
از نهج البلاغه حفظ بودنش گفت
از فوت زنش گفت
از ازدواج نکردنش گفت
از دخترش گفت
توهین و بی ادبی و دروغ و گردن نگیریش هم به کنار ...
یک خط برنامه هم نگفت و فقط غر زد!
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
@tashahadat313
این که گناه نیست 21.mp3
4.96M
#این_که_گناه_نیست 21
تعریف کردنِ گناه(جز در نزد یه مشاور امین)؛
خودش یه گُناهِ بزرگه!
گناهان تو، یا گناهان دیگران
یه رازه...بین خدا و بنده اش!
به کسی جز خدا هم، ربطی نداره
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پیام در ماجرای گوشت را به صورت انبوه منتشر کنید...
شک ندارم که درصد بالایی از عدم مشارکت ناشی از شبهه #گوشت است. باید مردم مطلع شوند.
الان فرصت بسیار مناسبی است.
اگر امروز هیچ کاری نکنید و فقط همین کلیپ را منتشر کنید و به دست عموم مردم در گروههای خانوادگی و ... برسانید مطمئن باشید درصد مشارکت تغییر میکند و مردم پای صندوق میآیند.
شاید خداوند مقدر کرده باشد که این بار این دامداران زحمت کش نتایج انتخابات را رقم بزنند.
#انتخابات_ریاستجمهوری_چهاردهم
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
#به_عقب_برنمیگردیم
#مشارکت_حداکثری
#دکتر_سعید_جلیلی
#رئیسی_ثانی
#اصلح
(برای پیروزی رزمندگان محور مقاومت دعای فرج (الهی عظم البلاء ...)را فراموش نکنیم)
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ اشک و گریه پسربچه دهه نودی کاشانی از توهین پزشکیان به سردار حاج قاسم سلیمانی 😭😭😭😭
❌ شیر مادر و نان پدر حلالت فرزند ایران زمین👏👏👏👏👏👏👏
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتار مسعود پزشکیان، سوژه تحقیق دانشگاه MIT شد .
نمیتوانم های پزشکیان بالاخره کار دست خودش و طرفداراش داد ...
𖣔﷽𖣔
#تحصیلکَردِگان_داخل
یا
#تحصیلکَردِگان_خارج
@tashahadat313
این عالیه:
افرادی که تماس براشون سخته یا دیگه خیلی وقتی نمونده و پیامک راحتتره، این بات رو نگاه کنین:
https://ble.ir/azmardom_bot
بیست تا شماره ناشناس بهتون میده
و شما بهشون پیامک میدید
بهتون متن پیشنهادی هم میده
#نشربدید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌حضور خانه به خانه مهدی رسولی برای ترغیب مردم در انتخابات
پ.ن:آقا شبیه مهدی رسولی باشید نشنید گوشه خونه برید هیئت به هیئت رای جمع کنید
مسجد به مسجد تبلیغات کنید
انتشار حداکثری با شما ✅
🇮🇷 اتحادیه عماریون
🔺همدلی
🔻انقلابی گری
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 66 به عباس احساس بدی پیدا میکنم. شاید آنقدری که من فکر میکردم هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 67
دستش که داشت برای نوازش میان موهایم میچرخید، لحظهای متوقف میشود و بعد دوباره به حرکتش ادامه میدهد: نه دقیقا. نذاشتن بدنشو ببینم. فقط میدونم اغتشاشگرها با چاقو شهیدش کردن.
-اینایی که عباس رو شهید کردن کی بودن؟ اصلا چی باعث شد این کار رو بکنن؟
آه میکشد، عمیق و طولانی. بعد از چند لحظه میگوید: بهونهشون مشکل اقتصادی بود، ولی آخه کسی که دردش نون شبش باشه که مغازه و مال مردم رو آتیش نمیزنه! میدونی مادر، یه عده سعی کردن جوونا رو تحریک کنن، ناامید کنن و بکشونن توی خیابون تا با دست خودشون کشورشون رو نابود کنن. الحمدلله نقشهشون نگرفت. الحمدلله عباس من و خیلیها مثل عباس من، نذاشتن این مملکت ناامن بشه.
-اون یه عده کیا بودن؟
باز هم آه میکشد. با دست دیگرش، دستم را میگیرد و آرام نوازش میکند: هرکس که با این کشور و مردمش دشمنی داشت. آمریکا، انگلیس، اسرائیل و نوچههاشون.
با شنیدن آخری بدنم مورمور میشود. اگر میدانست من هم یکی از عوامل همان اسرائیل هستم، الان با دوتا دستش خفهام میکرد. بابت این پنهانکاری از خودم بدم میآید؛ از این که برای دوست داشته شدن، مجبورم آنچه هستم را انکار کنم. از این که هیچکس خودِ من را، خودِ خودِ من را همانطور که واقعا هستم دوست ندارد...
میپرسم: یعنی اغتشاشگرها آمریکایی و اسرائیلی بودن؟
-نه مادر... من دقیقا نمیدونم... چیزی که مطمئنم اینه که رسانههای دشمن، مردم رو تحریک میکردن برای اغتشاش. ولی نمیدونم خودشون تا چه حد توی خود خیابونهای ایران عملیات انجام دادن.
-اگه قاتل پسرتون پیدا بشه... چکار میکنید؟
لبخندش عمیقتر میشود؛ لبخند مادر پیر و دنیادیدهای به خامی دخترش: اگه فقط قاتل پسر من باشه، ازش میگذرم. ولی اگه ضربهای به این کشور زده باشه، باید تاوانشو بده.
زیر لب تکرار میکنم: باید تاوانشو بده...
-ول کن این حرفا رو مادر... خودت چطوری؟ خوبی؟
-خوبم.
در دل ادامه میدهم: فقط خیلی خستهم. دوست دارم بخوابم و بیدار نشم. گیجم. نمیدونم چی درسته چی غلط... نمیدونم پسر تو، قهرمانه یا یه وحشیِ سرکوبگر؟
آرام و ناخودآگاه، کلمهای که سالها به زبان نیاورده بودم، به زبانم میآید: ماما...
-جان دلم عزیزم؟
-برام لالایی میخونین؟
صدایش را صاف میکند. کمی مکث میکند و بعد، آرام و مادرانه میخواند: لالا کن دختر زیبای شبنم/ لالا کن روی زانوی شقایق/بخواب تا رنگ بیمهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق/ تو مثل التماس من میمونی که یک شب روی شونههاش چکیدم/ سرم گرم نوازشهای اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم...
از فکر این که یک شب، همان وقت که من خواب بودم، عباس برای همیشه رفته، چهرهام نمدار میشود.
-ببخشید... براتون دمنوش آوردم...
فاطمه جلوی در ایستاده، با یک سینی و دو لیوان داخلش. سرم را از روی تخت برمیدارم و اشکهایم را پاک میکنم. فاطمه لبخند کج و کولهای میزند: انگار بدموقع مزاحم شدم...
-نه دخترم. بیا تو، بیا...
فاطمه سینی دمنوش را میگذارد روی میز و میگوید: حالتون خوبه مامان؟
-الحمدلله. دخترمو دیدم بهتر هم شدم.
فاطمه سرش را به سمت من خم میکند و آرام میگوید: این روزا یکم ناخوشن. البته امروز خیلی حالشون بهتر بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 68
-همیشه عباس از سر کار که میومد، براش دمنوش گلگاوزبون درست میکردم که اعصابش آروم بشه. خیلی دوست داشت.
این را مادر عباس میگوید و لیوان را دستم میدهد. میگویم: آدم عصبیای بود؟
مادرش میخندد: نه... خیلی هم مهربون بود. ولی خب فشار کار روش زیاد بود. وقتی میاومد، چشماش رو نمیتونست از خستگی باز نگه داره. بیشتر هم مشکلاتش رو توی خودش میریخت. نمیتونست به ما بگه.
فاطمه حرف مادرش را کامل میکند: من فقط دوبار گریهش رو دیدم. یه بار بعد شهادت رفیقش کمیل، یه بار هم بعد شهادت مطهره.
-بچهم توی سی سالگی موهاش سفید شده بود...
این را مادر عباس میگوید و به یک نقطه نامعلوم خیره میشود. میپرسم: یعنی افسرده بود؟
فاطمه چند جرعه از دمنوشش را مینوشد و میگوید: نه. یه مدت بعد مطهره رفته بود توی خودش، ولی زود تونست خودشو جمع و جور کنه. اتفاقا با این که خسته بود، سعی میکرد وقتی میاد خونه بگو بخند کنه و باهامون حرف بزنه تا حال و هوامون عوض بشه. خستگی و غم و غصه زیاد داشت، ولی افسرده نبود. اگه افسرده بود نمیتونست این همه کار کنه، زود از پا درمیومد.
خودم هم که فکرش را میکنم، هر سه باری که عباس را دیدم شبیه آدمهای خسته بود؛ اما شبیه افسردهها نه. به قول فاطمه خودش را جمع و جور کرده بود. یک چیزی بود که باز هم به زندگی بچسباندش و متوقفش نکند.
وقتی از خانهشان بیرون میآییم، هنوز سرخوش از آرامبخشیِ دمنوشم. آوید ساعتش را نگاه میکند و میگوید: نزدیک اذانه. بریم مسجد سر کوچه، من نمازم رو بخونم و برگردیم.
-باشه، ولی زود باش.
پیاده به سوی مسجد قدم میزنیم و من، از فرصت استفاده میکنم تا دیدهها و شنیدههایم را به کمک آوید تحلیل کنم: از کجا فهمیده بود ما میایم خونهشون؟
-خودش که گفت. عباس بهش گفته.
با کلافگی میگویم: باور کنین عباس مُرده. این که فکر کنین زنده ست چیز آرامشبخشیه ولی واقعی نیست.
آوید لبخندی حکیمانه تحویلم میدهد: ما فکر نمیکنیم. خدا گفته شهید زنده ست.
-شهید چه فرقی با بقیه مُردهها داره؟ چرا اصرار دارید که شهیدها فرق دارن؟
-چون واقعا فرق دارن.
-فقط شکل مردنشون فرق داره.
دیگر نزدیک مسجد رسیدهایم و صدای اذان در کوچه پیچیده. آوید قبل از آن که برود داخل، میگوید: همین دیگه... فرقش اینه که اونا بخاطر نجات انسانیت مُردن؛ نه الکی.
وارد مسجد میشود و من به دیوار تکیه میدهم. زیر لب از خودم میپرسم: این حرفا فقط قشنگه؛ ولی انسانیت خیلی وقته که مُرده.
زنهای چادری از کنارم رد میشوند تا خودشان را زودتر به نماز برسانند. شعر فریدون مشیری را، کلمه به کلمه به یاد میآورم: از همان روزی كه دست حضرت قابیل، گشت آلوده به خون حضرت هابیل، از همان روزی كه فرزندان آدم، -صدر پیغامآوران حضرت باری تعالی-، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید، آدمیت مرده بود، گرچه آدم زنده بود؛ از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند، از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند، آدمیت مرده بود...
ادامهاش... ادامهاش را یادم نمیآید. همیشه شعرهای فریدون مشیری را میخواندم تا از زیبایی چینش کلماتش لذت ببرم؛ انقدر در معنایش عمیق نشده بودم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
پروفایلهایتان به این عکس تغییر بدید برای این یک روز لطفا
از نظر روانی تاثیر زیادی دارد. برخی مردم به کسی رای میدهند که اقبال عمومی به آن شخص بیشتر باشد. همانطور که با چسباندن پوستر به شیشه ماشین و حرکت در سطح شهر میتوانید تبلیغ کنید. با تغییر پروفایل متحد و هم شکل می توان موج روانی بسیار موثری به راه انداخت. با توکل برخدا و ذکر صلوات این یک روز مانده به انتخابات را همگی یک عکس پروفایل متحد الشکل را انتخاب می کنیم.
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۵ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 05 July 2024
قمری: الجمعة، 28 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️11 روز تا عاشورای حسینی
▪️26 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️36 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️51 روز تا اربعین حسینی
@tashahadat313
🔹 پيامبر خـدا صلىاللهعليهوآله
اِعتَبِروا؛ فَقَد خَلَتِ المَثُلاتُ فيمَن كانَ قَبلَكُم.
عبرت گيريد كه در ميان پيشينيان شما درسهاى عبرت هست.
💠
📚 كنز الفوائد، ج٢، ص٣١
#حدیث
#انتخابات
@tashahadat313