📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۴ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 04 July 2024
قمری: الخميس، 27 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹هلاکت مروان حمار اخرین خلیفه اموی، 132ه-ق
🔹واقعه حَرَّة، 63ه-ق
🔹وفات جناب علی بن جعفر علیه السلام، 210ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️12 روز تا عاشورای حسینی
▪️27 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️37 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️52 روز تا اربعین حسینی
@tashahadat313
#حدیث
امام على عليه السلام:
▫️مَن تَتَبَّعَ خَفِيّاتِ العُيوبِ حَرَمَهُ اللّهُ مَوَدّاتِ القُلوبِ.
🔹هر كس در پىِ عيب هاى پوشيده مردم باشد، خداوند، او را از دوستىِ دل ها محروم مى كند.
📚غررالحكم حدیث5197
@tashahadat313
دوست ندارم که
جملهی اون آقا رو تکرار کنم
ولی باید بگم
شما،
نور چشم ما و خار چشم دشمن بودی♥️
حاج قاسم عزیز ما، فرمانده بزرگترین محور ضداستکبار تاریخ بود...
خاک بر دهانتان که موی دماغید.
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
@tashahadat313
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭 نیستی ولی اسمت در مناظرات هست
😭نیستی ولی هنوز در مناظرات به تو تهمت میزنند
😭 نیستی از خودت دفاع کنی، اما ادامه دهنده راهت از تو دفاع میکند
#سردار_دلها
#انتخاب_اصلح
@tashahadat313
تبلیغات انتخاباتی پزشکیان با پرچم ایران بدون آرم جمهوری اسلامی
چراااااااااااااااااااااااااااااااا
چراااااااااااااااااااااااااااااااا
جریان چیه ؟
حذف ارم الله از روی پرچم توسط، این آقا. چه پیامی در بر دارد؟!
خدا ستیزی شروع شده
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️هر ویدیویی قابل اعتماد نیست
تا آخر ببینید...
@tashahadat313
جلیلی نه از پای مصنوعیش رای جمع کرد
نه از حافظ قرآن بودنش رای جمع کرد
نه از کرد بودن پدرش رای جمع کرد
نه از ترک بودن مادرش رای جمع کرد
نه از پزشک بودن زنش رای جمع کرد
نه از آقازاده نبودن پسرش رای جمع کرد
فقط از برنامه هاش گفت
ولی پزشکیان برای رای گرفتن؛
از کرد بودنش گفت
از ترک بودنش گفت
از نهج البلاغه حفظ بودنش گفت
از فوت زنش گفت
از ازدواج نکردنش گفت
از دخترش گفت
توهین و بی ادبی و دروغ و گردن نگیریش هم به کنار ...
یک خط برنامه هم نگفت و فقط غر زد!
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
@tashahadat313
این که گناه نیست 21.mp3
4.96M
#این_که_گناه_نیست 21
تعریف کردنِ گناه(جز در نزد یه مشاور امین)؛
خودش یه گُناهِ بزرگه!
گناهان تو، یا گناهان دیگران
یه رازه...بین خدا و بنده اش!
به کسی جز خدا هم، ربطی نداره
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پیام در ماجرای گوشت را به صورت انبوه منتشر کنید...
شک ندارم که درصد بالایی از عدم مشارکت ناشی از شبهه #گوشت است. باید مردم مطلع شوند.
الان فرصت بسیار مناسبی است.
اگر امروز هیچ کاری نکنید و فقط همین کلیپ را منتشر کنید و به دست عموم مردم در گروههای خانوادگی و ... برسانید مطمئن باشید درصد مشارکت تغییر میکند و مردم پای صندوق میآیند.
شاید خداوند مقدر کرده باشد که این بار این دامداران زحمت کش نتایج انتخابات را رقم بزنند.
#انتخابات_ریاستجمهوری_چهاردهم
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
#به_عقب_برنمیگردیم
#مشارکت_حداکثری
#دکتر_سعید_جلیلی
#رئیسی_ثانی
#اصلح
(برای پیروزی رزمندگان محور مقاومت دعای فرج (الهی عظم البلاء ...)را فراموش نکنیم)
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ اشک و گریه پسربچه دهه نودی کاشانی از توهین پزشکیان به سردار حاج قاسم سلیمانی 😭😭😭😭
❌ شیر مادر و نان پدر حلالت فرزند ایران زمین👏👏👏👏👏👏👏
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتار مسعود پزشکیان، سوژه تحقیق دانشگاه MIT شد .
نمیتوانم های پزشکیان بالاخره کار دست خودش و طرفداراش داد ...
𖣔﷽𖣔
#تحصیلکَردِگان_داخل
یا
#تحصیلکَردِگان_خارج
@tashahadat313
این عالیه:
افرادی که تماس براشون سخته یا دیگه خیلی وقتی نمونده و پیامک راحتتره، این بات رو نگاه کنین:
https://ble.ir/azmardom_bot
بیست تا شماره ناشناس بهتون میده
و شما بهشون پیامک میدید
بهتون متن پیشنهادی هم میده
#نشربدید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌حضور خانه به خانه مهدی رسولی برای ترغیب مردم در انتخابات
پ.ن:آقا شبیه مهدی رسولی باشید نشنید گوشه خونه برید هیئت به هیئت رای جمع کنید
مسجد به مسجد تبلیغات کنید
انتشار حداکثری با شما ✅
🇮🇷 اتحادیه عماریون
🔺همدلی
🔻انقلابی گری
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 66 به عباس احساس بدی پیدا میکنم. شاید آنقدری که من فکر میکردم هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 67
دستش که داشت برای نوازش میان موهایم میچرخید، لحظهای متوقف میشود و بعد دوباره به حرکتش ادامه میدهد: نه دقیقا. نذاشتن بدنشو ببینم. فقط میدونم اغتشاشگرها با چاقو شهیدش کردن.
-اینایی که عباس رو شهید کردن کی بودن؟ اصلا چی باعث شد این کار رو بکنن؟
آه میکشد، عمیق و طولانی. بعد از چند لحظه میگوید: بهونهشون مشکل اقتصادی بود، ولی آخه کسی که دردش نون شبش باشه که مغازه و مال مردم رو آتیش نمیزنه! میدونی مادر، یه عده سعی کردن جوونا رو تحریک کنن، ناامید کنن و بکشونن توی خیابون تا با دست خودشون کشورشون رو نابود کنن. الحمدلله نقشهشون نگرفت. الحمدلله عباس من و خیلیها مثل عباس من، نذاشتن این مملکت ناامن بشه.
-اون یه عده کیا بودن؟
باز هم آه میکشد. با دست دیگرش، دستم را میگیرد و آرام نوازش میکند: هرکس که با این کشور و مردمش دشمنی داشت. آمریکا، انگلیس، اسرائیل و نوچههاشون.
با شنیدن آخری بدنم مورمور میشود. اگر میدانست من هم یکی از عوامل همان اسرائیل هستم، الان با دوتا دستش خفهام میکرد. بابت این پنهانکاری از خودم بدم میآید؛ از این که برای دوست داشته شدن، مجبورم آنچه هستم را انکار کنم. از این که هیچکس خودِ من را، خودِ خودِ من را همانطور که واقعا هستم دوست ندارد...
میپرسم: یعنی اغتشاشگرها آمریکایی و اسرائیلی بودن؟
-نه مادر... من دقیقا نمیدونم... چیزی که مطمئنم اینه که رسانههای دشمن، مردم رو تحریک میکردن برای اغتشاش. ولی نمیدونم خودشون تا چه حد توی خود خیابونهای ایران عملیات انجام دادن.
-اگه قاتل پسرتون پیدا بشه... چکار میکنید؟
لبخندش عمیقتر میشود؛ لبخند مادر پیر و دنیادیدهای به خامی دخترش: اگه فقط قاتل پسر من باشه، ازش میگذرم. ولی اگه ضربهای به این کشور زده باشه، باید تاوانشو بده.
زیر لب تکرار میکنم: باید تاوانشو بده...
-ول کن این حرفا رو مادر... خودت چطوری؟ خوبی؟
-خوبم.
در دل ادامه میدهم: فقط خیلی خستهم. دوست دارم بخوابم و بیدار نشم. گیجم. نمیدونم چی درسته چی غلط... نمیدونم پسر تو، قهرمانه یا یه وحشیِ سرکوبگر؟
آرام و ناخودآگاه، کلمهای که سالها به زبان نیاورده بودم، به زبانم میآید: ماما...
-جان دلم عزیزم؟
-برام لالایی میخونین؟
صدایش را صاف میکند. کمی مکث میکند و بعد، آرام و مادرانه میخواند: لالا کن دختر زیبای شبنم/ لالا کن روی زانوی شقایق/بخواب تا رنگ بیمهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق/ تو مثل التماس من میمونی که یک شب روی شونههاش چکیدم/ سرم گرم نوازشهای اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم...
از فکر این که یک شب، همان وقت که من خواب بودم، عباس برای همیشه رفته، چهرهام نمدار میشود.
-ببخشید... براتون دمنوش آوردم...
فاطمه جلوی در ایستاده، با یک سینی و دو لیوان داخلش. سرم را از روی تخت برمیدارم و اشکهایم را پاک میکنم. فاطمه لبخند کج و کولهای میزند: انگار بدموقع مزاحم شدم...
-نه دخترم. بیا تو، بیا...
فاطمه سینی دمنوش را میگذارد روی میز و میگوید: حالتون خوبه مامان؟
-الحمدلله. دخترمو دیدم بهتر هم شدم.
فاطمه سرش را به سمت من خم میکند و آرام میگوید: این روزا یکم ناخوشن. البته امروز خیلی حالشون بهتر بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 68
-همیشه عباس از سر کار که میومد، براش دمنوش گلگاوزبون درست میکردم که اعصابش آروم بشه. خیلی دوست داشت.
این را مادر عباس میگوید و لیوان را دستم میدهد. میگویم: آدم عصبیای بود؟
مادرش میخندد: نه... خیلی هم مهربون بود. ولی خب فشار کار روش زیاد بود. وقتی میاومد، چشماش رو نمیتونست از خستگی باز نگه داره. بیشتر هم مشکلاتش رو توی خودش میریخت. نمیتونست به ما بگه.
فاطمه حرف مادرش را کامل میکند: من فقط دوبار گریهش رو دیدم. یه بار بعد شهادت رفیقش کمیل، یه بار هم بعد شهادت مطهره.
-بچهم توی سی سالگی موهاش سفید شده بود...
این را مادر عباس میگوید و به یک نقطه نامعلوم خیره میشود. میپرسم: یعنی افسرده بود؟
فاطمه چند جرعه از دمنوشش را مینوشد و میگوید: نه. یه مدت بعد مطهره رفته بود توی خودش، ولی زود تونست خودشو جمع و جور کنه. اتفاقا با این که خسته بود، سعی میکرد وقتی میاد خونه بگو بخند کنه و باهامون حرف بزنه تا حال و هوامون عوض بشه. خستگی و غم و غصه زیاد داشت، ولی افسرده نبود. اگه افسرده بود نمیتونست این همه کار کنه، زود از پا درمیومد.
خودم هم که فکرش را میکنم، هر سه باری که عباس را دیدم شبیه آدمهای خسته بود؛ اما شبیه افسردهها نه. به قول فاطمه خودش را جمع و جور کرده بود. یک چیزی بود که باز هم به زندگی بچسباندش و متوقفش نکند.
وقتی از خانهشان بیرون میآییم، هنوز سرخوش از آرامبخشیِ دمنوشم. آوید ساعتش را نگاه میکند و میگوید: نزدیک اذانه. بریم مسجد سر کوچه، من نمازم رو بخونم و برگردیم.
-باشه، ولی زود باش.
پیاده به سوی مسجد قدم میزنیم و من، از فرصت استفاده میکنم تا دیدهها و شنیدههایم را به کمک آوید تحلیل کنم: از کجا فهمیده بود ما میایم خونهشون؟
-خودش که گفت. عباس بهش گفته.
با کلافگی میگویم: باور کنین عباس مُرده. این که فکر کنین زنده ست چیز آرامشبخشیه ولی واقعی نیست.
آوید لبخندی حکیمانه تحویلم میدهد: ما فکر نمیکنیم. خدا گفته شهید زنده ست.
-شهید چه فرقی با بقیه مُردهها داره؟ چرا اصرار دارید که شهیدها فرق دارن؟
-چون واقعا فرق دارن.
-فقط شکل مردنشون فرق داره.
دیگر نزدیک مسجد رسیدهایم و صدای اذان در کوچه پیچیده. آوید قبل از آن که برود داخل، میگوید: همین دیگه... فرقش اینه که اونا بخاطر نجات انسانیت مُردن؛ نه الکی.
وارد مسجد میشود و من به دیوار تکیه میدهم. زیر لب از خودم میپرسم: این حرفا فقط قشنگه؛ ولی انسانیت خیلی وقته که مُرده.
زنهای چادری از کنارم رد میشوند تا خودشان را زودتر به نماز برسانند. شعر فریدون مشیری را، کلمه به کلمه به یاد میآورم: از همان روزی كه دست حضرت قابیل، گشت آلوده به خون حضرت هابیل، از همان روزی كه فرزندان آدم، -صدر پیغامآوران حضرت باری تعالی-، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید، آدمیت مرده بود، گرچه آدم زنده بود؛ از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند، از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند، آدمیت مرده بود...
ادامهاش... ادامهاش را یادم نمیآید. همیشه شعرهای فریدون مشیری را میخواندم تا از زیبایی چینش کلماتش لذت ببرم؛ انقدر در معنایش عمیق نشده بودم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
پروفایلهایتان به این عکس تغییر بدید برای این یک روز لطفا
از نظر روانی تاثیر زیادی دارد. برخی مردم به کسی رای میدهند که اقبال عمومی به آن شخص بیشتر باشد. همانطور که با چسباندن پوستر به شیشه ماشین و حرکت در سطح شهر میتوانید تبلیغ کنید. با تغییر پروفایل متحد و هم شکل می توان موج روانی بسیار موثری به راه انداخت. با توکل برخدا و ذکر صلوات این یک روز مانده به انتخابات را همگی یک عکس پروفایل متحد الشکل را انتخاب می کنیم.
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۵ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 05 July 2024
قمری: الجمعة، 28 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️11 روز تا عاشورای حسینی
▪️26 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️36 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️51 روز تا اربعین حسینی
@tashahadat313
🔹 پيامبر خـدا صلىاللهعليهوآله
اِعتَبِروا؛ فَقَد خَلَتِ المَثُلاتُ فيمَن كانَ قَبلَكُم.
عبرت گيريد كه در ميان پيشينيان شما درسهاى عبرت هست.
💠
📚 كنز الفوائد، ج٢، ص٣١
#حدیث
#انتخابات
@tashahadat313
💔
موقع انتخابات، وقتی مےخواستیم بریم برای رای دادن ، وضو مےگرفت و توصیه مےکرد:
حتما وضو بگیر
نیت کن و قربتا الی الله برو رای بده
و شک نکن که برات ثواب عبادت نوشته میشه.👌🏻
دسته گلی از صلوات به نیابت از تمامی شهدا از صدر اسلام تاکنون، هدیه میدهیم محضر حضرت علی و فاطمه زهرا سلام الله علیهما
🌸الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم🌸
#انتخابات
#شهید_علی_کنعانی
فدایی عمه جان #امام_زمان
@tashahadat313
این که گناه نیست 22.mp3
5.28M
#این_که_گناه_نیست 22
▫️تمرین کن؛ مثل خدا ستار بشی!
اگه عیبی رو دیدی؛
روش پرده بنداز و فراموشش کن!
نه اینکه این عیب رو،
به دیگــران هم تعمیم بدی...
💢نگــو؛ این که گناه نیست
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لحظات رای دادن جلیلی در مسجد جامع قرچک
@tashahadat313
سلام
ظهر همگی بخیر
عزیزانی که امروز رای دادن و رای خواهند داد
اگر عکس گرفتن از رای گیری بفرستن واسمون که بزاریم تو کانال🌹
آقای پزشکیان
شما مفسر قرآنی
حافظ نهج البلاغه ای
دلت پاکه
دعا کن جلیلی رأی بیاره 😂😂😂
#طنز
@tashahadat313
📸اقا امیرعلی گل
از استان هرمزگان شهر بندرعباس
#انتخابات
این عکس خاری بشه توی چشمان دشمنان این نظام 🇮🇷زنده باد ایران 🇮🇷
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 68 -همیشه عباس از سر کار که میومد، براش دمنوش گلگاوزبون درست می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 69
عباس جانش را برای انسانیتی داده که خودش مُرده؟ خندهدار است. من خودم دیدم که اگر انسانیتی در دنیا مانده بود، پدر داعشیام آن را جلوی چشمانم پای باغچه سر بُرید. و شاید... عباس قدم گذاشته بود به آتشباران دیرالزور تا تنفس مصنوعی به کالبد بیجان انسانیت بدهد. من دارم چکار میکنم؟ قرار است به جنازه انسانیت لگدی بزنم و حیوانوار از کنارش رد شوم؟
سرم درد میکند و نبض میزند. حرفهای آوید و مادر عباس در سرم چرخ میخورند. با عینک آنها عباس شبیه یک قهرمان است و با عینک دانیال، یک دژخیم؛ ولی من عباسِ خودم را میخواهم؛ یک پدر واقعی. همان مردی که مثل یک فرشته نجات، مرا از جهنم سوریه بیرون کشید و تحویل آغوش امنِ ایران داد.
کوچه دور سرم میچرخد، صدای مادر عباس و آوید و شعر فریدون مشیری هم. دوباره دستی نامرئی، خودش را بیخ گلویم چسبانده؛ دستی درشت و قدرتمند.
-از همان روزی که فرزندان آدم، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید...
با دو دست، یقه و روسریام را چنگ میزنم تا بتوانم نفس بکشم؛ اما نمیتوانم. تمام جانم از عرق خیس شده. الان است که قلبم را بالا بیاورم.
-بخواب تا رنگ بیمهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق...
دست از دور گلویم رها نمیشود. نمیتوانم داد بزنم حتی. خودم را بیشتر به دیوار میچسبانم و به خودم میپیچم. رمق از پاهایم میرود و میافتم.
-خانم! خانم! چی شد؟
سرم سوت میکشد. صداهای اطرافم محو میشوند و مغزم دارد از نبود اکسیژن، به خواب میرود. با نگاه بیرمقم به دنبال فرشته مرگ میگردم. کاش امروز پیدایش بشود. از جایی دور، صدای همهمه میآید. صدای کسانی که دارند تکرار میکنند: دخترم... خانم... چی شد؟ حالت خوبه؟
صدا از حنجرهام درنمیآید. کمکم دارند محو میشوند؛ اما قبل از این که به سیاهی مطلق فرو بروم، صورتم یخ میکند و کسی، آب سرد را به کامم میریزد. همه جانم در این هوای سرد یخ میکند؛ اما شوک سرما، حواسم را به جایی که هستم برمیگرداند.
آب، راهِ بسته گلویم را باز میکند و ریههایم تنفس را از سر میگیرند. اطرافم را واضحتر میبینم. دو سه خانم چادری، دورم را گرفتهاند و لیوان آب در دست یکنفرشان، تا نیمه خالی شده. روی زمین نشستهام، کنار دیوار و آن سه خانم هم مقابلم، نیمخیز نشستهاند. چندنفر آدم کنجکاو هم بالای سرمان، دارند نگاه میکنند که ببینند آخرش به کجا میرسد.
همان خانمی لیوان آب در دست دارد، آرام به پیشانیام دست میکشد: چقدر یخ کرده... خوبی دختر جون؟
سرم را تکان میدهم. نای حرف زدن ندارم. خانم دیگر، آرام بازویم را میگیرد تا برخیزم: بیا بریم توی مسجد. اینجا سرده. عرق کردی، سرما میخوری.
دیگری هم آنیکی بازویم را میگیرد و من، با تکیه به آنها بلند میشوم. پاهایم ضعف میروند. خودم را به کمکشان تا حیاط مسجد میکشانم. کمکم میکنند روی یک نیمکت فلزی، گوشه حیاط بنشینم. لیوان آب را دستم میدهد. آن را تا جرعه آخر مینوشم. یکیشان میپرسد: بهتری؟ چی شد یهو؟
-خوبم... ببخشید...
صدای مکبر از داخل مسجد شنیده میشود. نماز شروع شده؛ ولی هیچکدام به فکر رفتن نیستند و فقط با نگرانی به من خیرهاند. همان که آب دستم داده بود، به دونفر دیگر میگوید: شما برید از نماز جا نمونید. من وقتی مطمئن شدم حالش خوبه، میام.
میروند و خودش میماند. بالاخره صدای گرفتهام از گلو درمیآید: از نماز... جا میمونید...
زن میخندد: اشکالی نداره. بذار من مطمئن شم حالت خوبه، بعد میرم خودم میخونم. چی شد حالت بد شد؟
-هیچی... چیز خاصی نبود... یه حمله روانی بود، الان خوبم.
دوست دارم زل بزنم توی چشمانش و بپرسم: چرا به کسی که نمیشناسی کمک میکنی، وقتی هیچ فایدهای برایت ندارد؟ تو حتی نمیدانی کسی که به دادش رسیدهای، ممکن است جان خودت یا خانوادهات را بگیرد...
این سوال را باید از خیلیها پرسید. از آوید، از افرا، از خانواده عباس و از خودش. اینها انگار اصلا از دنیا جدا افتادهاند؛ نمیدانند توی دنیای امروز، برای چند سیسی دارو آدم میکشند؛ آب و غذا و انرژی که جای خود دارند. نمیدانند پدر و مادر من رهایم کردهاند برای پول. نمیدانند دانیال همه بدهیهای من را داد و مرا از خاک بلند کرد، برای منافع خودش؛ مثل یک گوسفند پرواری.
و من... من...
دنیای اینها را ترجیح میدهم؛ دنیای آدمهایی را که بدون توجه به گذشته و آیندهات کمکت میکنند، تکیهگاهت میشوند و به دادت میرسند. بدون این که بدانند پدرت داعشی بوده و خودت عامل موساد هستی برای خون ریختن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸