📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۵ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 05 July 2024
قمری: الجمعة، 28 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️11 روز تا عاشورای حسینی
▪️26 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️36 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️51 روز تا اربعین حسینی
@tashahadat313
🔹 پيامبر خـدا صلىاللهعليهوآله
اِعتَبِروا؛ فَقَد خَلَتِ المَثُلاتُ فيمَن كانَ قَبلَكُم.
عبرت گيريد كه در ميان پيشينيان شما درسهاى عبرت هست.
💠
📚 كنز الفوائد، ج٢، ص٣١
#حدیث
#انتخابات
@tashahadat313
💔
موقع انتخابات، وقتی مےخواستیم بریم برای رای دادن ، وضو مےگرفت و توصیه مےکرد:
حتما وضو بگیر
نیت کن و قربتا الی الله برو رای بده
و شک نکن که برات ثواب عبادت نوشته میشه.👌🏻
دسته گلی از صلوات به نیابت از تمامی شهدا از صدر اسلام تاکنون، هدیه میدهیم محضر حضرت علی و فاطمه زهرا سلام الله علیهما
🌸الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم🌸
#انتخابات
#شهید_علی_کنعانی
فدایی عمه جان #امام_زمان
@tashahadat313
این که گناه نیست 22.mp3
5.28M
#این_که_گناه_نیست 22
▫️تمرین کن؛ مثل خدا ستار بشی!
اگه عیبی رو دیدی؛
روش پرده بنداز و فراموشش کن!
نه اینکه این عیب رو،
به دیگــران هم تعمیم بدی...
💢نگــو؛ این که گناه نیست
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لحظات رای دادن جلیلی در مسجد جامع قرچک
@tashahadat313
سلام
ظهر همگی بخیر
عزیزانی که امروز رای دادن و رای خواهند داد
اگر عکس گرفتن از رای گیری بفرستن واسمون که بزاریم تو کانال🌹
آقای پزشکیان
شما مفسر قرآنی
حافظ نهج البلاغه ای
دلت پاکه
دعا کن جلیلی رأی بیاره 😂😂😂
#طنز
@tashahadat313
📸اقا امیرعلی گل
از استان هرمزگان شهر بندرعباس
#انتخابات
این عکس خاری بشه توی چشمان دشمنان این نظام 🇮🇷زنده باد ایران 🇮🇷
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 68 -همیشه عباس از سر کار که میومد، براش دمنوش گلگاوزبون درست می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 69
عباس جانش را برای انسانیتی داده که خودش مُرده؟ خندهدار است. من خودم دیدم که اگر انسانیتی در دنیا مانده بود، پدر داعشیام آن را جلوی چشمانم پای باغچه سر بُرید. و شاید... عباس قدم گذاشته بود به آتشباران دیرالزور تا تنفس مصنوعی به کالبد بیجان انسانیت بدهد. من دارم چکار میکنم؟ قرار است به جنازه انسانیت لگدی بزنم و حیوانوار از کنارش رد شوم؟
سرم درد میکند و نبض میزند. حرفهای آوید و مادر عباس در سرم چرخ میخورند. با عینک آنها عباس شبیه یک قهرمان است و با عینک دانیال، یک دژخیم؛ ولی من عباسِ خودم را میخواهم؛ یک پدر واقعی. همان مردی که مثل یک فرشته نجات، مرا از جهنم سوریه بیرون کشید و تحویل آغوش امنِ ایران داد.
کوچه دور سرم میچرخد، صدای مادر عباس و آوید و شعر فریدون مشیری هم. دوباره دستی نامرئی، خودش را بیخ گلویم چسبانده؛ دستی درشت و قدرتمند.
-از همان روزی که فرزندان آدم، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید...
با دو دست، یقه و روسریام را چنگ میزنم تا بتوانم نفس بکشم؛ اما نمیتوانم. تمام جانم از عرق خیس شده. الان است که قلبم را بالا بیاورم.
-بخواب تا رنگ بیمهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق...
دست از دور گلویم رها نمیشود. نمیتوانم داد بزنم حتی. خودم را بیشتر به دیوار میچسبانم و به خودم میپیچم. رمق از پاهایم میرود و میافتم.
-خانم! خانم! چی شد؟
سرم سوت میکشد. صداهای اطرافم محو میشوند و مغزم دارد از نبود اکسیژن، به خواب میرود. با نگاه بیرمقم به دنبال فرشته مرگ میگردم. کاش امروز پیدایش بشود. از جایی دور، صدای همهمه میآید. صدای کسانی که دارند تکرار میکنند: دخترم... خانم... چی شد؟ حالت خوبه؟
صدا از حنجرهام درنمیآید. کمکم دارند محو میشوند؛ اما قبل از این که به سیاهی مطلق فرو بروم، صورتم یخ میکند و کسی، آب سرد را به کامم میریزد. همه جانم در این هوای سرد یخ میکند؛ اما شوک سرما، حواسم را به جایی که هستم برمیگرداند.
آب، راهِ بسته گلویم را باز میکند و ریههایم تنفس را از سر میگیرند. اطرافم را واضحتر میبینم. دو سه خانم چادری، دورم را گرفتهاند و لیوان آب در دست یکنفرشان، تا نیمه خالی شده. روی زمین نشستهام، کنار دیوار و آن سه خانم هم مقابلم، نیمخیز نشستهاند. چندنفر آدم کنجکاو هم بالای سرمان، دارند نگاه میکنند که ببینند آخرش به کجا میرسد.
همان خانمی لیوان آب در دست دارد، آرام به پیشانیام دست میکشد: چقدر یخ کرده... خوبی دختر جون؟
سرم را تکان میدهم. نای حرف زدن ندارم. خانم دیگر، آرام بازویم را میگیرد تا برخیزم: بیا بریم توی مسجد. اینجا سرده. عرق کردی، سرما میخوری.
دیگری هم آنیکی بازویم را میگیرد و من، با تکیه به آنها بلند میشوم. پاهایم ضعف میروند. خودم را به کمکشان تا حیاط مسجد میکشانم. کمکم میکنند روی یک نیمکت فلزی، گوشه حیاط بنشینم. لیوان آب را دستم میدهد. آن را تا جرعه آخر مینوشم. یکیشان میپرسد: بهتری؟ چی شد یهو؟
-خوبم... ببخشید...
صدای مکبر از داخل مسجد شنیده میشود. نماز شروع شده؛ ولی هیچکدام به فکر رفتن نیستند و فقط با نگرانی به من خیرهاند. همان که آب دستم داده بود، به دونفر دیگر میگوید: شما برید از نماز جا نمونید. من وقتی مطمئن شدم حالش خوبه، میام.
میروند و خودش میماند. بالاخره صدای گرفتهام از گلو درمیآید: از نماز... جا میمونید...
زن میخندد: اشکالی نداره. بذار من مطمئن شم حالت خوبه، بعد میرم خودم میخونم. چی شد حالت بد شد؟
-هیچی... چیز خاصی نبود... یه حمله روانی بود، الان خوبم.
دوست دارم زل بزنم توی چشمانش و بپرسم: چرا به کسی که نمیشناسی کمک میکنی، وقتی هیچ فایدهای برایت ندارد؟ تو حتی نمیدانی کسی که به دادش رسیدهای، ممکن است جان خودت یا خانوادهات را بگیرد...
این سوال را باید از خیلیها پرسید. از آوید، از افرا، از خانواده عباس و از خودش. اینها انگار اصلا از دنیا جدا افتادهاند؛ نمیدانند توی دنیای امروز، برای چند سیسی دارو آدم میکشند؛ آب و غذا و انرژی که جای خود دارند. نمیدانند پدر و مادر من رهایم کردهاند برای پول. نمیدانند دانیال همه بدهیهای من را داد و مرا از خاک بلند کرد، برای منافع خودش؛ مثل یک گوسفند پرواری.
و من... من...
دنیای اینها را ترجیح میدهم؛ دنیای آدمهایی را که بدون توجه به گذشته و آیندهات کمکت میکنند، تکیهگاهت میشوند و به دادت میرسند. بدون این که بدانند پدرت داعشی بوده و خودت عامل موساد هستی برای خون ریختن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸