آه از غمی که تازه شود با غمی دگر 🥀
ابراهیم رفت؛
اسماعیل رفت؛
«مقاومت» همچنان باقی است...
وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ
#اسماعیل_هنیه #شهید_جمهور #فلسطین
مقام معظم رهبری:
🩸 خونخواهی مهمان عزیزمان را وظیفه خود میدانیم.
🔥 رژیم صهیونیستی زمینه مجازات سخت را برای خود فراهم کرد.
🏷 #شهید_اسماعیل_هنیه
#خونخواهی_مهمان
#مجازات_سخت
🔴دولت ۳ روز عزای عمومی اعلام کرد
🔹در پی شهادت فرمانده مجاهد دکتر اسماعیل هنیه رییس دفتر سیاسی جنبش مقاومت اسلامی فلسطین(حماس)، دولت جمهوری اسلامی ایران با صدور اطلاعیهای سه روز عزای عمومی اعلام کرد.
تشییع شهید اسماعیل هنیه ساعت ۸ صبح فردا از دانشگاه تهران به سمت میدان آزادی برگزار میشود.
✅ ️توئیت دختر شهید #اسماعیل_هنیه :کی میگه دلیلش ایرانه؟!
🔹شما اعراب در کشورهای خود از او پذیرایی نمی کنید شما از ایران به ما نزدیکترید!
🔹اما ایران بهتر از شما پشتیبان ما بود
و به همین دلیل حق ندارید در مورد ایران که از شما شرافتمندتر است به این معنا که پایتخت اسلام است، صحبت کنید!
♦️عبدالسلام پسر اسماعیل هنیه: پدرم به آرزویش رسید. ما در انقلاب و مبارزه مستمر علیه دشمن هستیم و مقاومت با ترور رهبران به پایان نمیرسد.
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 4 -خب، دیگه ازشون جلو افتادیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 5
***
افرا بهتزده به تابلوی سیاهقلمِ ناقصِ روی تختش نگاه میکرد. تابلویی در ابعاد آ.سه که روی تختهشاسی چسبیده بود و دستان آریل را انتظار میکشید تا کامل شود. آریل کجا بود؟ نمیدانست. هیچکس نمیدانست.
آوید با چشمان اشکی و بهتزده، روی تخت آریل نشسته و به زمین خیره بود. تمام روز را به گشتن دنبال آریل گذرانده بود؛ از صبح که فهمید آریل تصادف کرده، با پریشانی خودش را به بیمارستان رسانده بود؛ اما چیزی جز تخت خالی آریل و پرستارهای سردرگم نیافته بود. تلفن همراه و کیف آریل در بیمارستان بود. تمام بیمارستان را پابهپای نگهبانها گشته بود؛ اما هیچ. بقیه روزش را بجای این که در همایش بانوان شهید باشد، برای ماموران پلیس درباره آریل و گم شدنش
قطره اشکی روی صورتش سر خورد. دست دراز کرد و عروسک هلوکیتی آریل را از روی تخت برداشت. عروسک هم غمگین و غربتزده، منتظر آغوش آریل بود. آوید عروسک را در آغوش گرفت و سرش را بوسید؛ انگار که خود توضیح داده بود.
افرا آرام گفت: اینو... تو اینجا... گذاشتی؟
آوید سرش را تکان داد و دوباره آریل باشد، یا انگار که بخواهد دلداریاش بدهد و بگوید: نگران نباش، خیلی زود پیدا میشه.
افرا دوباره زمزمه کرد: آریل اینو کشیده؟
و باز هم آوید فقط سرش را بالا و پاین کرد. به سختی صدای گرفتهاش درآمد.
-همونه که ازش خواسته بودی، ولی من بهش گفته بودم اینطوری بکشه...
تصویر افرا و مادر و پدرش بود؛ و افرا این را نمیخواست. دوست داشت فقط خودش و مادرش باشد. هنوز بعضی سایهها ناقص بودند. امضا هم نداشت. افرا گفت: آریل خودش اینو اینجا گذاشته، مگه نه؟
-شاید.
-چرا باید نقاشی ناقصشو بذاره اینجا؟
آوید عروسک را محکمتر بغل کرد و شانه بالا انداخت. مغزش کار نمیکرد. خسته بود. افرا اما به فکر کردن ادامه داد.
-میدونسته که برنمیگرده. وگرنه صبر میکرد تا کاملش کنه. آریل خودش رفته. خودش خواسته که گم بشه.
آوید سرش را بالا گرفت و با چشمانی که اشک درشان موج میخورد، مستقیم به افرا خیره شد و نالید: آخه چرا باید اینطوری بره؟
افرا آه کشید و شانه بالا انداخت. آوید دوباره ناله کرد: آخه اصلا نمیتونه جایی بره...
کسی از آشناهای آریل نمانده بود که آوید و افرا با آنها تماس نگرفته باشند. فایده نداشت. آریل هیچجا نبود. انگار که از اول هم وجود نداشته باشد.
***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 6
***
نمیدانم چشمانم باز است یا بسته؛ همهجا سیاه است. بدنم درد میکند. انگار که در تمام این خواب و بیداری، به در و دیوار خورده باشم. به خودم تکانی میدهم و دردم بیشتر میشود. احساس میکنم در حرکتم. دنیا در حرکت است و دارد من را با خودش میبرد. انگار که در ماشینم. صدای موتور ماشین میآید. با وجود درد، سعی میکنم محکمتر تکان بخورم و جیغهای خفه بکشم.
دنیا از حرکت میایستد؛ این را وقتی میفهمم که کمی به سمت شانه چپ متمایل میشوم. سرم درد میکند، سرگیجه دارم و دلپیچه و حالت تهوع. گوش تیز میکنم. صدای باز شدن در ماشین میآید. صدای قدم زدن. میلرزم. صدای باز شدن یک در دیگر میشنوم، از نزدیک گوشم. و بعد، صدای باز شدن زیپ.
نور از بالای سرم توی صورتم میپاشد و تمام عضلات صورتم درهم جمع میشوند. ناخودآگاه نالهای از گلویم درمیآید. صدای نفس زدن کسی را میشنوم، ولی نمیتوانم چشمانم را باز کنم و بفهمم کیست. انقدر نزدیک است که نفسهای مضطرب و لرزانش به چهرهام میخورند. میگوید: چیزی نیست، نترس خب؟ میدونم سخته، یکم دیگه طاقت بیار. نمیذارم اتفاقی برات بیفته. فقط بهم اعتماد کن، یکم دیگه این وضعیت رو تحمل کن. ببخشید، چاره دیگهای نبود.
صدا را نمیشناسم؛ بس که گرفته و خفه است. سعی میکنم چشمانم را باز کنم و از میان پلکهای به هم چسبیدهام، فقط میتوانم سایه مبهمی از یک مرد ببینم. چهرهاش ضدنور شده و پیدا نیست.
بوی اتر میزند زیر بینیام. یک دستمال نمدار روی صورتم فشرده میشود و مرد با صدای خفه و آرامش میگوید: ببخشید، ببخشید... چاره دیگهای نیست.
***
-سلما... سلما بیدار شو...
چشمانم ناگهان باز میشوند و اینبار بجای سیاهی، با یک سقف شیروانی چوبی مواجه میشوم. انگار شناورم؛ هم جسمم هم ذهنم کرخت و بیحس شدهاند. چشمانم را دوباره میبندم: سلما... سلما... سلما... کجایی؟
اینجا مرحله بعدی جهان پس از مرگ است؟ بهشت است؟ من مُردهام؟ مغزم کمکم به کار میافتد و شروع میکند به یادآوریِ آخرین تصاویرِ ثبتشده در حافظه. عباس آنسوی خیابان... بوق ماشین... احساس کرختی... آرسن... بیمارستان... تاببازی...
با تمام قدرت، تکانی به تارهای صوتیام میدهم و اولین اسمی که به ذهنم میرسد را به زبان میآورم: آرسن...؟
اینبار صدای گرفته خودم را میشنوم. دهانم باز است. لبانم از شدت خشکی میسوزند؛ گلویم هم. کمکم حس به بدنم باز میگردد و اولین ادراکم از اعضای بدنم، دردِ دست چپ است. سنگینتر و دردناکتر از آن است که بتوانم تکانش بدهم؛ آتل محدودش کرده.
تمام بدنم کوفته است. باید به خودم جرات بدهم و چشمانم را در حدقه بچرخانم، بلکه چیزی بیشتر از سقف شیروانی دستگیرم شود و بفهمم چه بلایی سرم آمده...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313