📖 تقویم شیعه
☀️ امروزدوشنبه:
شمسی: دوشنبه - ۳۰ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 21 October 2024
قمری: الإثنين، 17 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهالسلام السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺17 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️25 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️45 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️55 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺62 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
@tashahadat313
💎 امام باقر علیهالسلام:
🔹 اِتَّبِع مَن يُبكيكَ وهُوَ لَكَ ناصِحٌ، ولا تَتَّبِع مَن يُضحِكُكَ وهُوَ لَكَ غاشٍ.
🔸 از كسى كه تو را به گريه مى اندازد، ولى خيرخواه توست، پيروى كن و از كسى كه تو را مى خنداند، ولى با تو نيرنگ مى كند ، پيروى منما .
📎 الکافی، ج۲، ص۶۳۸، ح۲
@tashahadat313
11.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ #رفیقشهید
🔺 پیشنـهاد ویـژه
#ٱنس_با_شهداء 🌷
@tashahadat313
رِفیق برایِ #شھید شدن ، هُنَر لازم است...
هُنَرِ رد شدن از سیم خاردارِ نَفس!
هُنَرِ بِه خُدا رسیدن
هُنَرِ تَهذیب...
تا هُنَرمَند نشی، #شهید نِمیشی!!♥️
@tashahadat313
روانشناسی قلب 42.mp3
8.94M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 42
🎧آنچه خواهید شنید؛
❣️يه موقع هايي...
قلب... آتیش می گیره!
🔻یکی از این موقع ها...
زمان بگو مگو با دیگرانه!
که آتیشش، براحتی خاموش نميشه.
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 روایتی کوتاه از سردار شهید #علیرضا_توسلی (ابوحامد) فرمانده و موسس #فاطمیون
تهیه شده در خبرگزاری صدا و سیمای خراسان رضوی
@tashahadat313
🔰 فرازی از وصیت نامه شهید؛
ما رهروان حضرت روحالله و عاشقان حضرت مهدی(عج) به فرموده قرآن ايمان داريم و در سختیهای راه خدا مقاومت میكنيم و اعتقادمان بر پوچی دنيا است.
همانطور كه در قرآن آمده (زندگی متاعی بيش نيست) و اينكه همه نمرودها و فرعونها كه نسبت قدرتشان به مردم ضعيف بيش از ابر مستكبران بر مستضعفان جهان امروز نيست، همه به خواست خدای متعال محكوم به فنا شدند چون برعكس مادیگرايان و محاسبهگران ظاهری كه میگويند آمريكا قدرتمند است و ما هرگز نمیتوانيم با او در ستيز باشيم، ما اعتقاد راسخ داريم كه دست خدا بالای همه دستهاست (يدالله فوق ايديهم)
شهید حسن مصلح🌷
ولادت: ۱۳ بهمنماه ۱۳۴۰، رشت
این شهید والامقام یکم اسفند ماه ۱۳۶۰ در منطقه عملیاتی تنگه چذابه جاویدالاثر شد.
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 153 -خب،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 154
صدایش را کمی بلندتر میکند.
-واقعا نمیدونم.
-پس چرا رفتی توی موساد؟ شغل بهتر برات نبود؟
دست میاندازد به یقه پیراهنش و دکمه بالایی آن را باز میکند. یقه را طوری میکشد که گویا میخواهد راه نفسش باز شود. میگوید: به هرحال بعد سربازی سریع جذبم کردن. خیلی گزینهای برای انتخاب نداشتم. دولت هم مشکل کمبود نیرو داره، خیلیها دارن مهاجرت میکنن.
میدانم که جواب اصلی این نیست؛ یا حداقل همهی جواب این نیست. او میخواسته انتقام بگیرد. خیلی وقت است که این انگیزه را داشته، وگرنه نمیتواند انقدر سریع برای همکاری با من به نتیجه برسد. عجیبتر آن که، هاجر میدانست او میخواهد انتقام بگیرد و من را فرستاد سراغش؛ و دانستن انگیزههای بسیار پنهان و شخصی افراد، حتی برای قویترین سرویسهای اطلاعاتی دنیا کار راحتی نیست.
ایلیا خیلی پیچیدهتر از آن است که نشان میدهد؛ و برخلاف آنچه به نمایش میگذارد، اصلا خنگ و زودباور نیست. حتی شاید عاشق هم نیست. او فقط ادای احمقها را درمیآورد و این من را میترساند.
-تلما، من تو رو قبلا جایی دیدم؟
این سوالش قلبم را از تپش میاندازد. یک لحظه سر جایم منجمد میشوم. عضلات فک و حنجرهام سفت شدهاند و دستوری برای حرکت دادنشان ندارم. مغزم سریع دور خودش میچرخد و دنبال احتمالات مختلف میگردد. بجز یک احتمال، چیزی به ذهنم نمیرسد: چشمش به پروندهام در موساد خورده؟
صورتم را میچرخانم به سمت پنجره تا چهره گلگونم را نبیند و سعی میکنم لرزش صدایم را کنترل کنم.
-نه، چطور؟
***
-نه، چطور؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۱۵۵
***
-نه، چطور؟
این را درحالی گفت که صورتش را از من پنهان میکرد. صدایش گرفته بود. داشت چیزی را پنهان میکرد؛ مضطرب شده بود.
پس فکرم درست بود؛ من او را دیده بودم و اینطور که او رفتار میکرد، نباید دیده باشمش. شاید با یک هویت دیگر. خودم را به خنگی زدم.
-نمیدونم چرا؛ ولی به نظرم خیلی آشنایی.
همچنان رویش را نگرداند.
-خیلیها فکر میکنن من براشون آشنام. فکر کنم از اون چهرههاییام که خیلی پرتکراره، انگار از روم کپی پیست شده!
خرخری کرد که شبیه خنده بود؛ یک خندهی عصبی. برای این که از این حال درش بیاورم و دوباره بتواند درست حرف بزند، گفتم: نمیدونم؛ ولی گاهی آدم یکیو میبینه و حس میکنه مدتهاست میشناسدش. من یه چنین حسی دارم.
به ترافیکِ سنگین در بزرگراه آیالون خوردیم و من خودم هم از حرفی که زدم مبهوت بودم؛ اما پشیمان نه. او باز هم نگاهم نکرد؛ ولی صدایش تغییر کرد. دیگر لرزان نبود. مثل قبل شد؛ انگار که خیالش راحت شده باشد.
-منم یکی دوبار اینطوری شدم.
دوباره روزنهای باز شد که بتوانم گذشته مرموزش را بفهمم. مطمئن بودم گذشتهی تلما با آنچه به من گفته و خودم فهمیده بودم تفاوت دارد. کسی پایگاههای داده را دستکاری کرده و برایش پروندهای دروغین برایش ساخته بود؛ گذشتهای ساختگی که تنها قسمت واقعیاش، رابطهی میان تلما و آن پرستوی مُرده بود، اورنا.
سعی کردم از همان روزنه، راهی به سوی گذشتهاش باز کنم.
-چه جالب، با کی اینطور شدی؟
-کسایی که میتونستن خانوادهم باشن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 156
-چه جالب، با کی اینطور شدی؟
-کسایی که میتونستن خانوادهم باشن.
انقدر آرام این را گفت که انگار داشت با خودش حرف میزد. شاید حواسش به من نبود؛ و این موقعیت مناسبی بود که واقعیت را از زبانش بشنوم.
-کیا؟
نگاهش رو به پایین بود و سر انگشتش را روی لبه تبلت میکشید. آرام کمی از پوست لبش را میکند. اینها نشانه یک راز بزرگ بودند که درونش مدفون شده بود. رازی داشت درون ذهنش موج میخورد، تا زبانش بالا میآمد و بعد آن را فرو میداد.
-کسایی که واقعا دوستم داشتن.
ناگهان انگار که به خودش آمده باشد، سرش را سریع بلند کرد و گلویش را صاف. بیهدف روی صفحه تبلت دست میکشید و نوشتهها را بالا و پایین میکرد. گفتم: فکر نمیکنی حرف زدن حالتو بهتر کنه؟
و سرم را کمی به سمتش خم کردم. تشر زد: حواست به جلوت باشه.
یک نفس عمیق کشید و تبلت را بست.
-حال من فقط با انتقام خوب میشه.
-قبلا گفتم، الانم میگم. اگه بهم بگی شاید بهتر بتونم کمکت کنم.
-هر وقت بدونم لازمه میگم.
طوری لبهایش را چسباند به هم که من هم بفهمم باید خفه شوم. از حرف زدن متنفر بود این دختر. ترافیک بزرگراه روان شده بود؛ داشتیم از شهر خارج میشدیم و دورمان را زمینهای سبز کشاورزی میگرفتند. دلم موسیقی میخواست و نمیدانستم تلما اهلش هست یا نه؛ پس بیخیال شدم.
تلما به روبهرو خیره بود؛ با نگاهی چنان تیز که انگار میخواست هرچه مقابلش میبیند را بشکافد. از تمام رفتارهایش کینه میبارید. شاید اشتباه میکردم؛ چیزی که درون این دختر بود، بیش از راز یک کینه بود. زیرچشمی به چهرهاش دقت میکردم؛ به فرم چشمانش که پشت عینک دقیقا مشخص نبود. من مطمئنا او را جایی دیده بودم. اوایل فکر میکردم شاید او هم یکی از ساکنان بئری بوده، حتی شاید همبازی بچگی. ولی در میان خاطراتم هیچ دختری با مشخصات تلما وجود نداشت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🔸️قالَ الاِمامُ الصّادِق عليه السلام:
إِنَّ شَفَاعَتَنَا لاَ تَنَالُ مُسْتَخِفّاً بِالصَّلاَةِ
🔸️امام صادق علیه السلام فرمودند:
براستى، كه شفاعت ما (خاندان) شامل حال كسى كه نماز را كوچك (و بى اهميت) بشمارد، نمىگردد.
📚ثواب الاعمال ص ۲۰۵
برای دیگران هم ارسال کنید👌
@tashahadat313