eitaa logo
- هَم‌قرار'
1هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
544 ویدیو
29 فایل
• ﷽ ‌ ما آدمی‌زادهاۍ محتاطیم امّا در دل ڪورهٔ آتش، در میانهٔ برافروختگی‌های شعلھ .. #مائده_عالی‌نژاد ــ ـ همقرار وقف مولا'عج ست‌، قَرارِ ما مماتُ حیات، خَرجِ مولا. شهادت نزدیک است... ‌پُل ارتباطی: @Khadem_eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
- هَم‌قرار'
▫️بِسْمِ اللَّه▫️ 🌸🌸 🌸 ✨ مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد. مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟ مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم. مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی. مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم ، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند . دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند. نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟ صدیقه انتخاب شده خداست؟ |°شهید صدیقه رودباری°| 🌸 🌸🌸 @tasmim_ashqane
- هَم‌قرار'
▫️بِسْمِ اللَّه▫️ 🌸🌸 🌸 ✨ این اولین باری بود که مادر به کسی می گفت به کردستان برو. صغری گفت: دلم شور می زنه، نمی دونم چکار داره؟ هر چی هم اصرار کردم که چکار داری، حداقل پای تلفن بگو، یا خودت زودتر بیا، چیزی نگفت. فقط گفت نمی تونم بیام. مادر برای اینکه به نگرانی اش خاتمه بدهد با تردید پرسید: خودش تلفن زد؟ جان مادر خودش بود؟ صغری گفت: بله، به جان فاطمه خودش بود. مادر گفت: اول گفته خودم می یام، بعد گفته تو بیا- خدایا خیر کن. یک هفته از تلفن صدیقه به خانواده اش می گذشت. دلها بیقراره آمدنش بود. دوستش هم خواب دیده بود که صدیقه در خواب می گوید: "مبادا از جنازه ام عکس بگیرید راضی نیستم به جای اون نوشته هام را چاپ کنید." آخر مرداد بود، آخرین افطار رمضان را می خوردند. صدیقه بعد از سحری مختصری که خورده بود تا موقع افطار سخت مشغول به کار بود. تنها در سلام نماز ظهر و عصرش فرصت پیدا کرده بود، لحظه ای آرام بگیرد. کلاس قرآنی که آن روز داشت، شلوغترین کلاسش، در مدتی بود که در بانه اقامت داشت. |°شهید صدیقه رودباری°| 🌸 🌸🌸 @tasmim_ashqane
- هَم‌قرار'
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🌱🌱 🌱 ✨ سال 59 به بانه اعزام شد. آنجا در نبرد کردستان با نیروهای انقلاب همکاری می کرد. هر بار موقع رفتن ساکش را پر از کتاب های شهیدان دستغیب و مطهری می کرد تا برای مردم روستاهایی که پاکسازی می شوند کلاس های عقیدتی بگذارد. یکی دو بار منافقین برایش پیغام فرستادند که اگر دستمان به تو برسد، پوستت را پر از کاه می کنیم. نمی دانستند او راهش را انتخاب کرده. اواخر می دیدیم شب ها تا دیروقت بیدار است، مشغول قرآن خواندن یا نوشتن. صبح ها کنار رختخوابش پر از یادداشت بود. بعدها فهمیدیم که در مورد امام، شهدا، انقلاب ایران و فلسطین شعر می گوید و در دفترش می نویسد. از طرف انجمن اسلامی دائم برای فعالیت های جهادی اعزام می شد. شعارش این بود که " نباید در خانه بنشینیم بگو ییم که انقلاب کردیم. باید بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به همه برسانیم." |°شهید صديقه رودباری °| 🌱 🌱🌱 @tasmim_ashqane
- هَم‌قرار'
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🍃🍃 🍃 ✨ بعد از حادثه هفدهم شهریور، صدیقه حالت عجیبی پیدا کرد. هیجان و احساسی که تا آن موقع مثل خون در رگ هایش جاری بود، حالا پرخروش گشته بود و او را زندگی عادی و روزمره دور می کرد. دیگر به خرید و تفریح و میهمانی اهمیت نمی داد. انگار از عالم تعلقات هجرت کرده بود به سوی فنای در معبود. می گفت " دیگر چطور می توانم راحت زندگی کنم، در حالی که آن روز از خون مردم جوی های آب و خیابان ها پر شده بود." خانواده و دوستانش آخر هفته صدیقه را در کهریزک یا در بیمارستان معلولین ذهنی نارمک پیدا می کردند. هیچ کس طاقت دیدن وضعیت آن بیماران را نداشت. اما صدیقه می رفت آن ها را شست وشو می داد و به امورشان می رسید. پر دل و جرأت بود. به همین خاطر دنبال کارهای کوچک نمی رفت. |°شهیده صدیقه رودباری °| 🍃 🍃🍃 @tasmim_ashqane
- هَم‌قرار'
▫️بِسْمِ اللَّه▫️ 🌷🌷 🌷 ✨ مادر خوشحال وارد خانه شد. دلش می خندید، لبش خندان بود. کفشهای بچه ها را که پشت در اتاق دید خوشحال تر شد. گفت :صغری جان، صدیق جان، مریم کجایی مادر؟ مجیدم، حمیدم. مریم در اتاق ایستاد و مادر همان طور که می خندید گفت: صغری کجاست؟ و منتظر جواب نشد و بلند گفت: بچه ها صبح، صدیق از بانه تلفن کرد که می یاد تا بریم شهمیزاد. بچه ام می خواد بیاد، گفت که دلم برای همه تون تنگ شده. پاشید بچه ها، پاشید کارهاتون را بکنید به برادرتون عبدالخالق هم تلفن کنید، بچه ام بیاد. همگی می ریم چند روز دور هم باشیم. و دستهایش را رو به آسمان کرد و گفت: خدایا همه بچه ها را در پناه خودت نگه دار. صغری از اتاق بیرون آمد و کنار مریم که مات ایستاده بود و مادر را نگاه می کرد، ایستاد و گفت: مادر صدیق دوباره تلفن کرد. مادر چادرش را روی بند رخت داخل حیاط گذاشت و به اتاق آمد. صغری نشست و دخترش، فاطمه، را روی پایش گذاشت تا بخوابد. همه به مادر خیره شده بودند. مادر گفت: خب تلفن کرده چی گفته؟ او که صبح تلفن زده بود، خودش تلفن زد دوباره؟ صغری سرش را به دیوار تکیه داد و گفت: تلفن کرده گفته من برم کردستان گفته کار مهمی داره، یکجوری گفته بیا که دلم شور برداشته. مادر برای این که از بقیه حرف دخترش جلوگیری کند که طاقتش تمام نشود گفت: خب برو دیگه. سه، چهار روز بیشتر به آخر ماه مبارک نمانده، برو. |°شهیده صدیقه رودباری°| 🌷 🌷🌷 @tadmim_ashqane
- هَم‌قرار'
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🌸🌸 🌸 ✨ این اولین باری بود که مادر به کسی می گفت به کردستان برو. صغری گفت: دلم شور می زنه، نمی دونم چکار داره؟ هر چی هم اصرار کردم که چکار داری، حداقل پای تلفن بگو، یا خودت زودتر بیا، چیزی نگفت. فقط گفت نمی تونم بیام. مادر برای اینکه به نگرانی اش خاتمه بدهد با تردید پرسید: خودش تلفن زد؟ جان مادر خودش بود؟ صغری گفت: بله، به جان فاطمه خودش بود. مادر گفت: اول گفته خودم می یام، بعد گفته تو بیا- خدایا خیر کن. یک هفته از تلفن صدیقه به خانواده اش می گذشت. دلها بیقراره آمدنش بود. دوستش هم خواب دیده بود که صدیقه در خواب می گوید: "مبادا از جنازه ام عکس بگیرید راضی نیستم به جای اون نوشته هام را چاپ کنید." آخر مرداد بود، آخرین افطار رمضان را می خوردند. صدیقه بعد از سحری مختصری که خورده بود تا موقع افطار سخت مشغول به کار بود. تنها در سلام نماز ظهر و عصرش فرصت پیدا کرده بود، لحظه ای آرام بگیرد. کلاس قرآنی که آن روز داشت، شلوغترین کلاسش، در مدتی بود که در بانه اقامت داشت. صدیقه افطارش را با نمک باز کرده بود قیافه اش بنظر بقیه بچه ها یکجوری خاصی شده بود. آن روز آرامتر از روزهای قبل بود. قصد کرد که اول نماز بخواند بعد چیزی بخورد از جا به قصد وضو بلند شد که تیری از تفنگ منافقی، جان 17 ساله اش را از ما گرفت. |°شهید صديقه رودباری °| 🌸 🌸🌸 ‌@tasmim_ashqane
- هَم‌قرار'
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🍃🍃 🍃 ✨ بعد از حادثه هفدهم شهریور، صدیقه حالت عجیبی پیدا کرد. هیجان و احساسی که تا آن موقع مثل خون در رگ هایش جاری بود، حالا پرخروش گشته بود و او را زندگی عادی و روزمره دور می کرد. دیگر به خرید و تفریح و میهمانی اهمیت نمی داد. انگار از عالم تعلقات هجرت کرده بود به سوی فنای در معبود. می گفت " دیگر چطور می توانم راحت زندگی کنم، در حالی که آن روز از خون مردم جوی های آب و خیابان ها پر شده بود." خانواده و دوستانش آخر هفته صدیقه را در کهریزک یا در بیمارستان معلولین ذهنی نارمک پیدا می کردند. هیچ کس طاقت دیدن وضعیت آن بیماران را نداشت. اما صدیقه می رفت آن ها را شست وشو می داد و به امورشان می رسید. پر دل و جرأت بود. به همین خاطر دنبال کارهای کوچک نمی رفت. |°شهید صدیقه رودباری °| 🍃 🍃🍃 @tasmim_ashqane
- هَم‌قرار'
🌹🌹 🌹 ✨ ▫️بِسْمِ اللَّه▫️ |أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ| می‌گویند در کربلا تنها سه زن به میدان رزم رفتند، «بحریه بنت مسعود خزرجی»، «مادر وهب بن عبدالله کلبی» و *هانیه همسر وهب.* به دستور امام دو نفر از این سه نفر از میدان خارج شدند، اما هانیه به شهادت رسید. ماجرای شهادت این تازه عروس از جایی شروع شد که در روز عاشورا وقتی همسرش به میدان رفت، هانیه هم عمودی آهنین برداشت تا در کنار وهب بجنگد. وهب با دیدن او در میدان جنگ از او خواست تا نزد زنان سپاه برگردد. اما او در جواب این درخواست گفت: "تو را رها نمی‌کنم تا آنکه در کنار تو و همراه تو بمیرم." هانیه در بازگشت عبدالله از میدان، در حالی که انگشتان دست شوهرش قطع شده بود خطاب به وهب گفت: "عبدالله! عزیزم! میثاق را فراموش نکن!" اما وهب در محاصره اشقیا گیر افتاد و دست راستش قطع شد. هانیه عمودی از خیمه برداشت و به میدان نبرد رفت، او درست لحظه‌ای به بالین همسرش رسید که دست و پاهای او در جنگ قطع شده بود. هانیه وقتی صورت خونین شوهرش را کنار زد و پیشانی مردانه‌اش را بوسید، تازه دامادش را تحسین کرد و خطاب به او گفت: "پدر و مادرم فدایت باد که از پاکان و ذریّه پیامبر دفاع کردی. بهشت گوارای وجودت! از خدا بخواه مرا نیز با تو هم‌سفر کند." در این بین عمرسعد، سردار سپاه دشمن که از رجز و حرف‌های هانیه به هراس افتاده بود و نگران تأثیرگذاری این صحنه و حرف‌های همسر وهب برلشکریانش شده بود، به شمر دستور داد تا این دختر ۱۸ ساله را به شهادت برسانند. وقتی که عمو آهنین بر سر هانیه نشست، لحظه‌ای بعد هانیه در کنار پیکر همسرش به شهادت رسید. |وَ لَعَنَ اللَّهُ آلَ زِیَادٍ وَ آلَ مَرْوَانَ| 🌹 @tasmim_ashqane 🌹🌹
- هَم‌قرار'
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🌹🌹 🌹 ✨ |أَلسَّلامُ عَلَى الْمُحامی بِلا مُعین| دیلم بنت عمرو رو به زهیر کرده و گفت: "سبحان الله! پسر پیغمبر قاصد را نزد تو فرستاده که پیش او بروی و تو دعوت او را رد می کنی؟ برو ببین چه می گوید! زهیر پس از شنیدن سخنان همسرش، خدمت امام رفت. دیری نپایید که با صورتی نورانی و خندان بازگشت. دستور داد که خیمه هایش را بکنند و آن را در نزدیکی خیمه امام حسین(ع) بر پا نمایند. زهیر آنقدر دلش مجذوب حسین شده بود که به افراد کاروانش گفت "هر کس از شما که می خواهد همراه من باشد بیاید، والله این آخرین دیدار من با شما می باشد." دلهم دلش قنج می‌رفت از سخنان زهیر. خیالش آسوده بود که رسالتش را خوب به جا آورده و در مسیر همسری برای زهیر سنگ تمام گذاشته است. خیالش راحت بود که زهیر عاقبت بخیر شده است و کیست که نداند حق همسری جز این نیست که همسفر همسرش باشد تا بهشت؟ و دلهم خوب همسفری بود. زن زهیر برخاست. شروع به گریستن نموده و با زهیر خداحافظی نموده و در حقش دعا نموده و گفت " خداوند یار و یاورت باشد و هر چیزی را که خیر نور در آن است، برایت پیش آورد. خواهش من از تو این است که در روز قیامت شفیع من گردی و نزد جد حسین(ع) مرا نیز به یاد آوری. همسر فداکار زهیر با تشویق و ترغیب شوهرش به یاری سیدالشهداء و پاسخ مثبت دادن به دعوت آن حضرت، باعث شد زهیر اهل نجات و رستگاری شود و به سمت سعادت ابدی برسد. اما زهیر عیار مردانه‌ای داشت که به مدد روشنگری همسرش گداخته شد. زهیر حسینی شد و همسرش تا ابد حسرت زنان عالم را در روشنگری برای راه حسین معطوف به خود کرد. | اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَباسُفْیانَ وَ مُعاوِیَةَ| 🌹 🌹🌹 @tasmim_ashqane
- هَم‌قرار'
▫️بِسْمِ اللَّه▫️ 🌹🌹 🌹 ✨ |أَلسَّلامُ عَلى قَتیلِ الاَْدْعِیآءِ| برای داشتن یک دختر، خیلی دعا و ثنا کردم. خدا به من دو تا پسر داده بود؛ ولی از این که دختر نداشتم، غصه می خوردم. به حضرت فاطمه زهرا (س) توسل کردم. عاقبت هم خدا بعد از دو پسر، «شهناز» را به ما عطا کرد. اولین نفری هم که از خانواده ما شهید شد، شهناز بود. او رفت و راه شهادت را برای دو برادر خویش، حسین و ناصر هم باز کرد. شهناز برای من، هم دختر بود و هم مادر. آخر من در کودکی، مادرم را از دست داده بودم و او همه چیز خانواده ما بود. او بیش تر از سن خود، نسبت به مسائل اطرافش آگاهی داشت. بهتر از دیگران می فهمید. از زمان خودش جلوتر بود. اصلاً در بزرگ کردن او، اذیت نشدم. من خدا را شکر می کنم که بچه هایم با مریضی و کسالت یا تصادف از دنیا نرفتند. و خدا بر ما منت گذاشت و بهترین مرگ؛ یعنی شهادت را نصیبشان کرد. ان شاء ا... که در آن دنیا مرا هم شفاعت کنند. "به روایت مادر شهیده'' |°شهیده شهناز حاجی شاه°| |وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ| 🌹 🌹🌹 @tasmim_ashqane
- هَم‌قرار'
بِسْمِ اللَّه 🌿🌿 🌿 ✨ |أَلسَّلامُ عَلَى الْمُغَسَّلِ بِدَمِ الْجِراحِ| در مدرسه هم همینطور بود. هیچ وقت دوست خود را از یک قشر خاص انتخاب نمی کرد. با همه تیپ آدم، رفاقت می کرد؛ حتی با کسانی دوست می شد که از نظر اعتقادی با او، سازگاری نداشتند؛ ولی شهناز به آنها خیلی نزدیک می شد. از او می پرسیدم: چرا این قدر دوست داری؟ می گفت: "دوست ها دو نوعند، گروهی که از وجودشان استفاده می کنیم و گروهی که به آنها استفاده می رسانیم." وقتی از او سوال می کردیم: چرا با کسانی که از نظر فکری و عقیدتی با تو بیگانه اند، طرح دوستی می ریزی و این قدر دوست می شوی؟ می گفت: "می دانم که تفکرات اینها با ما خیلی فرق می کند؛ ولی باید در همین ها هم تغییر و تحول ایجاد کنیم. دوستی با آنهایی که پایبند ارزش ها هستند، چیز زیادی را عوض نمی کند. این کار، خیلی هنر نیست. هنر آن است که در قلب کسی رسوخ کنی که تو و ایده هایت را دوست ندارد. هنر آن است که بتوانی روی آنها اثر بگذاری." |°شهیده شهناز حاجےشاه°| |و َلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ | 🌿 🌿🌿 @tasmim_ashqane
- هَم‌قرار'
▫️بِسْمِ اللَّه▫️ 🌹🌹 🌹 ✨ |أَلسَّلامُ عَلَى النِّسْوَةِ الْبارِزاتِ| شهناز، دیپلمش را که گرفت، درس حوزه را شروع کرد. خیلی فعال بود. یک انرژی تمام نشدنی داشت. در کتابخانه فعالیت می کرد. در مسایل زندگی، شرکت می کرد و دوره های مختلف آموزشی، مذهبی و رزمی را دیده بود. یک سال قبل از شروع جنگ، برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود. یکبار هم چهل نفر از خواهران را جهت آموزش مسائل دینی به قم برد. بعدش هم آنها را برای آمادگی نظامی به شلمچه برده بود که همان جا یکی از آنها در شط افتاده بود که شهناز با زحمت فراوان او را از آبها بیرون آورده بود. او در این راه سختی های زیادی را متحمل شده بود. قبل از شروع جنگ، چندبار عراقی ها برای شناسایی وارد خرمشهر شده بودند. این خبر، خیلی زود بین بچه های محل و مسجد، پیچید. شهید احمدی، درباره احتمال حمله عراق با ما صحبت کرد. همان موقع در مرز، پست های نگهبانی گذاشتند. با ما و خواهران هم در مورد وظایفی که هنگام حوادث احتمالی باید انجام می دادیم، صحبت کردند. این هشدارها خیلی کمک می کرد. به همین جهت یک برنامه فشرده تعلیمات نظامی، مخصوص خواهران در حسینیه اصفهانی هاگذاشتند. تعداد خواهران، پنجاه نفر می شد. آن روزها من و شهناز کمتر می توانستیم به خانه برویم. وقتی جنگ شروع شد، او در بیمارستان طالقانی خرمشهر از جان، مایه می گذاشت. دیگر شب و روز نداشت. |°شهیده شهناز حاجےشاه°| |وَ لَعَنَ اللَّهُ بَنی اُمَیَّةَ قاطِبَةً | 🌹 🌹🌹 @tasmim_ashqane