یک روز مهدی آمد خانهمان بهم گفت: 😍«دا! تو خواهر شهیدی، چی میشه مادر شهید هم بشی؟» بند دلم از حرفش پاره شد. حتی به حرف هم تحمل این صحبتها را نداشتم.😢 بهش گفتم: «اینطوری نگو. تو پشت و پناهمی. تو همه چیزمی. طاقت دوریت رو ندارم.»😔
✅یواشیواش حرف سوریه را پیش کشید. هر بار هم بهش میگفتم: «تگیهگاه ما تویی. تو بری ما چیکار کنیم؟»😔 میگفت: «چیزیم نمیشه. من یه نیرو نظامیام بالاخره باید برم.😊 چیزی که میشنوم از اوضاع اونجا با چیزی که میبینم فرق میکنه. خودم باید برم اوضاع رو از نزدیک ببینم.✨🌷 اگه فردا داعش اومد اینجا چی؟😢 باید بریم توی سوریه شکستش بدیم تا پاش به ایران نرسه.»✅ آقاش گفت: «داداشت که جانباز شد صد و بیست روز توی بیمارستان بالای سرش بودم. اگه تو بری بلایی سرت بیاد من دیگه تاب ندارم.😢 خیلی برام سخته. تو جوونی راحت میگی برم اما من پدرم.»😢
گریه میکردم و از شهادت برادرم و جانبازی رضا میگفتم. بهش گفتم: «همین که دربارهش حرف میزنی تنم میلرزه.» 😢مهدی کوتاه نمیآمد. ده روز باهام حرف زد. آخرش گفت: «اگه تو اجازه ندی نمیرم.»✨❣ این را که گفت پیشانیاش را بوسیدم و گفتم برو خدا پشت و پناهت.😊✨
#امام_زمان
#شهیدمهدی_نظری
#زندگی_نامه_شهیدان