«هوای باروتی»
تألمش زیاد است عامووو.فشار جریان خون رگ های مغز آدم را پاره می کند.یکی باید خیلی دردش بگیرد که با پای پَتی برود استقبالِ سوراخ سوراخ شدن.از بچه ای که توی قفس به دنیا آمده و پشت حصار قد کشیده چه توقعی داری!هاااا؟ بچه آدم باجوجه ی مرغ عشق فرق دارد،تویِ تنگیِ قفس،شیر می شود.خدایی حیف نیست آدمیزاد به آن نازکی پشت سیم خاردار به دنیا بیاید و مُهر جیل الحاجز*بخورد وسط پیشانی اش؟ ننه اش اولِ جوانی از درد زایمان بمیرد وغیرت بابایش دود بشود برود هوااا؟
خُب شاید یکی بخواهد با پدر بزرگش فرق داشته باشد.به من چه!به توچه!شاید دلش نخواهد توی حصار زندگی کند،شاید نخواهد پشت ایست بازرسیِ روستا روزی دو بار دست جودها *بخورد به تنش.شاید دلش بخواهد پاییز که شد دست دختر ابوعلی را که ننه اش برایش نشان کرده بگیرد و برود توی مزارع زیتون قدم بزند!تو چکار داری که می خواهند خونشان را بدهند زمینهایشان را پس بگیرند.اصلا ناموسا تو خودت زمین هایت را می دهی به کسی!به خدا اگر بدهی....
امروز جمیله* شهید شد، شاید از قفس خسته بود و دلش بهانه عبدالعزیز را گرفته بود.از چشم هایش غیرت می چکید.آخخخخخ که چقدر به هم می آمدند،حتی وقتی عبدالعزیز شهید شد!باز هم به هم می آمدند.بی خیاااال!
اصلا قصه عشق دیگران به ماچه!
زندگی بین فنس ضعیفه ها را مرد می کند!شیرِ ننه ای که پشت ایست بازرسی توی بر بیابان و زیر سایه تند و تیزِ حصار، بچه می زاید با شیرِ پلنگ هایی که فیلم بچه زاییدنشان را می گذارند جلو چشم خلق الله خیلی توفیر دارد!
هییییی! عاموووو....
یادت رفته؟توی خرمشهر به جای اکسیژن،عطر باروت می رفت توی دماغ آدم؟ بوی باروت بچه ی نه ساله را یک شبه مرد می کند.از کل ایران آمده بودند توی ان یک وجب جا.خاک عین ناموس آدم است!تو ناموست را می دهی به کسی؟حضرت عباسی نمی دهی. آدم که حتما نباید پشت حصار به دنیا بیاید که غیرت داشته باشد...
تألمش خیلی زیاد است عاموووو....
فشار جریانِ خون رگ های مغز آدم را پاره می کند!
راستی نگفتی توی این هوای باروتی می خواهی طرف کی باشی؟دختر ابو علی و مزارع زیتون یا جودهای پشت فنس ها؟!
تا دیر نشده جای ایستادنت را مشخص کن!
فردا دیرست عامو....
پ. ن
*جیل الحاجز: به کودکان فلسطینی که پشت ایست های بازرسی متولد می شوند گفته می شود.
*دکتر جمیله الشنطی،چهره سیاسی حماس و همسر شهید عبدالعزیز رنتیسی
*جود: جهود، یهودی.
طیبه فرید
#طوفان_الاقصی
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«میرزای مُضطَر»
یک بار از روی عکس اندازه گرفتم، ریشش قشنگ سه چهار قبضه می شد!خب حالا که چی! اَدا و اصولش بود وگرنه اندازه ریش باید با علم وحکمت مرد تناسب داشته باشد. عادت داشت هر وقت کفگیرش می خورد ته دیگ، افسار اُلاغش را کج کند سمت قم و بعد برود درِ بیتِ میرزا ابوالقاسم جیلانی.نه اینکه فانی در مرام اولیای خدا باشدها! ارواح همشیره شاه پدرش!نه آقا،سلاطین مالِ این حرف ها نیستند!رفت در بیت میرزا چون اول اینکه زورش می رسید و دُیُّم اینکه به دنبال افزودن اعتبارش بود! این رسم و رسوم کذا و کذا هنوزم برچیده نشده. همینکه رجال خودشان را می چسبانند به اولیاء حق.بی مرام نان به نرخ روز خورِ بووووووووووووووق!خداییش میرزا هم خیلی معتبر بود!حضورش یک معدن طلای عیار بالا بود.لب می جنباند کل مملکت قربانش می رفتند! قدرت خدا هنوز هم همینطوری است شاید هم بیشتر. قم رفتید بروید قبرستان شیخان درِ خانه ابدی اش را که روضه ای از روضات جنان است را بزنید از او کسب اعتبار کنید. داشتم می گفتم میرزا احتیاط می کرد که یک وقت در تایید آن سه قبضه ریش کذایی حرفی نزند.از بد حادثه فتحعلی خان بابای رعیت بود اما به غصب و ظلم. حرف آقاجانِ راوی توی روایت های قبل را که خاطر شریفتان هست! اینکه سلطنت حق اولیاست سلاطین غصبش کردند.
بار آخری که رفته بود قم،که ای کاش قلم پایش شکسته بود و نمی رفت، پسر جوان میرزا با سینی چای آمده بود توی اتاق! خدا بین هشت تا دختر همین یک دانه پسر را به او داده بود.خان قاجار به عادت شنیع سلاطین که هر چه چشمشان ببیند دلشان می خواهد،وَجَنات و سَکَناتِ پسر یکی یک دانه میرزا چشم بی بصریتش را گرفته بود. گفت دوست دارم دخترم را به عقد پسرت در بیاورم. نگفته بود دنبال ارزش افزوده ام!میرزا دلش هُرّی ریخته بود پایین.به خودش گفته بود همینم کم بود که پاره تنم بشود داماد سلطانِ غاصب! معلوم بود میرزا دردش گرفته بود چون فی المجلس به شاه گفته بود نه نمی شود. اما فتحعلی شاه رودارتر از این حرف ها بود و یک جوری حالیِ میرزا کرده بود که نه راه پیش داری نه پس! از مادر زاییده نشده کسی که به فَتَل خان نه بگوید. میرزایِ مضطر گفته بود خبرت، یک شب صبر کن شور و مشورت کنم.البته خبرت را با زبان حال گفته بود نه با زبان قال.کی فکرش را می کرد امید مردم قم، نایب الامامِ یک سرزمین،صاحب قوانین الاصول به درِ بسته خورده بود! نیمه شب سر سجاده پیشانی تضرعش را گذاشت روی خاک و به خدا گفت:این وصلت من را از تو دور می کند! یک عمر نان حلال به این بچه دادم حالا بشود داماد سلطان قجر؟ریش و قیچی دست خودت،مصلحت می دانی بِبَرَش،نمی خواهم گرفتار این دیو سیرت شود. نصفه شب اول های نمازش بود که عیالش آمد و خبر داد که پسرت دل درد گرفته،توی قنوت رکعت وتر بود که آمدند گفتند تمام کرد.میرزا تقوا به خرج داده بود و خدا به دادش رسید.بماند که داغش به دل میرزا ماند.....
پیرمرد بیشتر از گذشته رغبتی به دیدن شاه نداشت.یک بار برای فتحعلی شاه کاغذ نوشت که:
«آن یک ذره محبتی و ارتباطی که با تو داشتم را بریدم،از تو متنفرم. تا پنج شنبه می میرم.
و مهر کوبید پای نامه و داد برسانند به آن سه قبضه ریش...»
فتحعلی شاه تا نامه را دید می خواست خودش را برساند به میرزا.اما خبر وفات میرزا ابوالقاسم جیلانی پیچیده بود توی شهر.
خیلی دیر شده بود.....
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باتو از دریا عبور خواهیم کرد
باتو می میریم و زنده خواهیم شد
ای موسای زمان بیا تا با عصای تو از دریا
عبور کنیم.....
عالم پر است از تو و خالیست جای تو.....
https://eitaa.com/tayebefarid
📢مدرسه روایت حوزه هنری فارس برگزار میکند:
🔹دوره آموزشی روایتنویسی
🔸مدرس: طیبه فرید
(نویسنده کتابهای از بیلانکوه تا اوهایو، ستاره های دنباله دار)
🔻شش جلسه آموزشی + دو جلسه کارگاهی
🕞زمان: دوشنبهها ساعت ۱۵:۳۰
📍مکان: چهارراه خیرات، جنب سینما شیراز، حوزه هنری فارس
💰هزینه دوره: ۲۰۰هزار تومان
🗓شروع دوره: دوشنبه؛ ۶ آذر ماه
📌ثبتنام: ۰۹۱۷۱۲۰۰۸۶۴
➕در صورت شرکت در تمام جلسات دوره، مبلغ ثبت نام به شما عودت داده خواهد شد.
(با صدای محمد آوینی بخوانید)
«موشک های پدری»
ششم آبانِ سرد سال سی و هشت خورشیدی،مردم محله ی تاریخی سرچشمه ی تهران نمی دانستند نوزاد پسری که در خانه پر جمعیت استاد محمودِ خیاط متولد شده یکی از ذخیره های تقدیر است که بزودی کابوسِ شب های نمرود زمانه خواهد شد.کودکی های حسن در گذرِ بلندْ بالای «آمیز محمود وزیر» گذشت. گذرِ مسجد و سقاخانه های قدیمی.گذرِ خانه های اعیانی و اشرافی، که با گسترش تهران در عصر رضا خانی، به محلّه ای فقیر تبدیل شده بود.حسن کوچک، آن روزها دست مادرش را می گرفت و با محمد و علی برادرهایش به جلسات آسید علی لواسانی می رفت.بچه های محله ی سرچشمه حال و هوای دلشان با مسجد خوش بود.هر کسی هم که نمی رفت آسید علی آقای لواسانی که کارش زمزمه ی محبّتی بود برایش نامه فدایت شوم می فرستاد.با پیگیری های امامِ جماعت، گریزپاترین بچه ها هم پایشان به مسجد باز شد.آسید علی آقا نقش محوری مسجد در آدم شدن آدم ها را فهمیده بود. این بود که مسجدِ پر رونقِ سرچشمه فقط جایی برای نمازخواندن نبود.اولش همه چیز ساده و معمولی به نظر می آمد.نوجوان ها به مسجد می رفتند،به آسید علی آقا اقتدا می کردند و بعد نماز احکام می شنیدند وگاهی سرود می خواندند. اما وقتی شب بیست و دوم بهمن سال پنجاه و هفت، حسن در میدان« فوزیه»ی تهران یک خودروی نظامی را با نارنجک دستی که با سه راهی لوله ی آب ساخته بود مصادره کرد و سرهنگ ارتش را به اسارت در آورد همه فهمیدند تربیت مسجد محور می تواند از نوجوان ها وجوان های معمولی آدم های شجاعی مثل حسن بسازد و این آخر ماجرا نبود.کمی پیش از پیروزی انقلاب حسن که تازه دیپلم هنرستانش را گرفته بود در مقطع فوق دیپلمِ رشته برش قطعات صنعتی درمدرسه عالی تکنیکیوم قبول شد و بلافاصله بعد از پایان دوره کاردانی به دانشگاه خواجه نصیر رفت وتحصیلاتش را با مهندسی صنایع به پایان رساند.حالا زمانش رسیده بود که حسنِ بیست و یک ساله تکلیف خودش را در حوادث بعد از انقلاب مشخص کند.تیر ماه سال پنجاه و نه، حسن به کسوت یک پاسدار تمام عیار در آمده بود.او که خوب می دانست فقط انسان های ضعیفند که به اندازه امکاناتشان کار می کنند در همان سال، با استفاده از تجهیزاتی که در میدان جنگ از بعثی ها به غنیمت گرفته بود توپخانه سپاه را راه اندازی کرد.با آغاز حملات موشکی عراق
او که شاهد ضعف در دفاع موشکی بود تلاش کرد با استفاده از ابتکار و ظرفیت های علمیِ داخلی،موشک های بومی تولید کند.اولین تیری که از کمان حسن پرتاب شد نازعات بود.موشکی کاملا بومی و متکی بر خلاقیت و ابتکارات ذهن ایرانی.بعد از موشک نازعات نوبت به شهاب رسید.حسن صنعت موشکی ایران را کلید زده بود واین همان رویای صادقی بود که کابوس نمرود زمانه شد. او عاشق مبارزه با اسراییلی ها بود و می دانست جنگ ایران و عراق آغاز یک مبارزه بزرگ است که قرار است بیشتر از هشت سال طول بکشد. مبارزه ای که منتهی به دروازه های قدس بود و راه آن از کربلا می گذشت. افق نگاه حسن افقی بزرگتر از مسایل ملی بود.او در بحبوحه ی جنگ، علاوه بر تولید و تقویت صنعت موشکی کشور، یگان موشکی حزب الله لبنان را پایه گذاری کرد.آبان سال سی و هشت و تمام سال های بعد از آن مردم سرچشمه نمی دانستند نوزادی که در خانه استاد محمود خیاط به دنیا آمده پدر موشکی ایران و جبهه مقاومت است.و شاید خیلی تعجب کردند وقتی شنیدند که دبیر کل جنبش حزب الله لبنان در باره اش گفته: «هر زنی که در لبنان از شمال به جنوب یا بالعکس سفر میکند، این امنیت را مدیون حسن طهرانی مقدم است».
افکار حسن پای منبر آسید علی لواسانی شکل گرفته بود.در جهانبینی او با وجود خدا بن بستی وجود نداشت حتی وقتی که افسر روس از ترس مهندسی معکوس به او موشک نفروخته بود. حسن رفته بود مشهد و علاج کار را از امام رضا علیه السلام خواسته بود.سه روز در حرم بست نشست و بعد همانجا نقشه موشک را توی دفتر نقاشی دخترش کشید و آورد تهران و موشکی بهتر از موشک روسی ها ساخت.
پاییز نود بود. انگار تقدیر حسن طهرانی مقدم را توی آبان نوشته بودند. با انفجار زاغه مهماتِ پادگان امیرالمومنین ملارد،نام حسن فاش شد.تا پیش از آن مردم خیلی او را نمی شناختند اما با شهادتش نام او بر سر زبان ها افتاد.
امروز موشک های حسن در دست رزمندگان مقاومت تعبیر رویای شبانه نمرود است،وقتی که خودش نیست اما موشکهایش در کنار تاسیسات هسته ای دیمونا فرود می آید و مدعیان تمدن از نیل تا فرات حتی نمی توانند آن را رهگیری کنند.
به قلم طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«یک جعبه پُرِ عود»
گِل توی کوره می پزد و آدم توی غم.
چشم که باز کردم دیدم جلو آدم هایی نشستم که از صبح چهارشنبه ی بیست و چندم آبان همه شان را گذاشته بودند توی کوره ی داغ! داغِ محمد جعفری.شنیدن از سوختن، کار آسانی نیست.خصوصا وقتی به فاصله کانونی نزدیک می شوی که بنویسی اش.
این یکسال پیش آمد که دستم بسوزد،چشمم بسوزد، کاغذم بسوزد....
بگذریم که یکسال کلمه ی دقیقی نیست! سیصد و شصت و پنج روز درست تر است برای آدمی که توی کوره ایستاده.
بعضی غم ها مدامند.....
مثل غم برادر....
رفیق راه...
بچه ی محبوب خانواده...
شریک زندگیـ.....
غم شخصیت اصلی فیلم وقتی قصه را توی اوج وِل می کند و می رود.
غم از الطاف خفیه خداست. لطفی که اگر نبود آدم نپخته می ماند.باباطاهر درک درستی از غم داشت که تحسینش می کرد:
«غمم غم بی و همراز دلم غم
غمم همصحبت و همراز و همدم
غمت مهله که مو تنها نشینم
مریزا بارک الله مرحبا غم»
چشم که باز کردم دیدم وسط این بسوز و بسازها بوی عطر توی کوره پیچیده.
بعضی آدم ها عودند. می سوزند اما بوی عطرشان می نشیند روی قلم آدم،روی کاغذی که دارد می نویسد...
محمد جعفری عود بود...
جای خالی اش هم پر از شاخه های عود است.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link