چقدر زود گذشت .....
انگار همین دیروز بود که روی برگه رأی نوشتیم سید ابراهیم رئیس الساداتی....
شناسه ۴۴......
https://eitaa.com/tayebefarid
«حشمت فردوس»
اینجا جنوب شهر است.البته نه همه ی جنوب شهر،یک کوچه بن بست از محله ای کوچک.کوچه ای که ماهیت کوچه بودن خودش را حفظ کرده واثری از برج در آن نیست.مردهایمان دارند درِ دکان های ابزار فروشی سر کوچه تراکت و پوستر پخش می کنند و سعی دارند مغازه دارها و عابرهای پیاده را قانع کنند که حداقل در انتخابات مشارکت کنند.ماهم زنگ در خانه ها را می زنیم شاید یک نفر بی خبر باشد که جمعه انتخابات است.زنگ در اولین خانه هیچ صدایی ندارد.به ساعتمنگاه می کنم.چیزی به ساعت شش عصر نمانده.احتمالا زنگ خرابست و شاید هم از دست پسر بچه هایی که سر ظهر زنگ را می زنند و فرار می کنند سیم هایش را قطع کرده اند.زنگ خانه دوم هم همینطور است ،زنگ همسایه روبرویی و زنگ خانه سوم هم.
احتمال دوم یعنی مردم آزاری قوت می گیرد.دارم با خودم کلنجار می روم که کاش از در یکی از این خانه ها یک زن بیرون بیاید.زن ها زبان هم را بهتر می فهمند.
طولی نمی کشد که از در خانه سوم مردی سن و سال دارِ یغوری بیرون می آید.با ابروهای در هم تابیده و کهنه اخمی که وسط پیشانی خط خطی اش جا خوش کرده!
آن قدر ،قَدَر قدرت و قوی شوکت است که دوست دارم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.شیطان درونم می گوید:
«یا اکثر پیغمبراااااا.حشمت فردوس اینجا چکار می کنه!الان میگیرتمون.»
یکی از بچه ها جعبه شیرینی را تعارف می کند.حشمت با سگرمه های درهم می گوید« تا ندونم مال چیه برنمی دارم....»
دوستم می گوید:«شیرینی عید غدیره.»
حشمت سگرمه هایش را باز می کند و می گوید :«هااااااا،حالا شد»
دوباره ما را برانداز می کند که همانجا عین میخ ایستاده ایم.معطل نمی کنم و آب دهانم را قورت می دهم ومی گویم: ان شاالله که رأی می دید؟
حشمت دوباره اخم هایش می تابد توی هم و می گوید:«دِکی!»
ببخشید اینجایش را الکی گفتم ،نمی خواهم صداقت روایت را دستخوش تخیل کنم.
اخم هایش می تابد توی هم و می گوید:«چرا شرکت نکنم؟»تبلیغات را می گیرم طرفش و سفارش می کنم نامزد مورد نظر را به بقیه معرفی کند و او می گوید« برید تبلیغاتتونو بدید اونا که نمیشناسن.ما همه مون میشناسیمش!»و بعد یکجوری در مدحش حرف می زند که از خودمان وا می رویم.
هنوز حرفش تمام نشده که پیرزنی با موهای فرسفید کوتاه می آید توی بهار خواب و داد می زند« ما هم میخوایم به ....رأی بدیم »بعدهم چادرش را می پوشد و می آید دمدر...
درِ خانه حشمت شلوغ شده .مردها از سر کوچه خودشان را می رسانند.فکر می کنند خبری شده. توی ذهنم حساب و کتاب می کنم که اگر با این سرعت پیش برویم عملا هیچ غلطی نمی شود کرد.توی اولین تبلیغ میدانی مان چیزی کاسب نشدیم.ملت خودشان مناظره ها را دیدند.حداقل تا اینجای دعوتمان زیره به کرمانِ حشمت و زنش بردیم.
پیرزن دارد قصه پسر معلولش را می گوید و هزینه های بهزیستی که کفاف زندگی اش را نمی دهد.ادامه گفت و گوی حشمت و زنش را می سپاریم به مردها و می رویم سراغ خانه بعدی.
زنگش را فشار می دهیم.هیچ صدایی ندارد.
باید در بزنیم.
به قلم طیبه فرید
#انتخابات
https://eitaa.com/tayebefarid
«حضرت عباسِ آقاسی،حسینای عباسِ معروفی»
به قلم طیبه فرید
#انتخابات
«حضرت عباس آقاسی ،حسینای عباس معروفی»
عصر چهارشنبه بخت با صورت کشیده و یک قبضه و نیم ریش همراه پدر و مادرش آمد خانه کلیم بابا.خانمجان سینی خالی چایی را که آورد توی آشپزخانه یک حبه قند گذاشت توی دهانش و با خنده گفت:«قیافه اش خیلی آشناست».راست می گفت.اولین بار که دیدمش به نظرم قیافه اش آشنا می آمد.شبیه نقاشی های قهوه خانه ای «قوللر آقاسی» از حضرت عباس.وقتی داشت می رفت سمت فرات که عکس خودش را توی آب نگاه کند.شاید هم عینِ حسینای عباسِ معروفی توی سال بلوا...
آن روزها تازه دیپلم گرفته بودم.دوست داشتم درس بخوانم.طالبان توی مزار شریف آسمان را به زمین دوخته بود.جنگ هر کجای دنیا که باشد اثر فرهنگی خودش را می گذارد.یک جای دیگر جنگ بود اما یک جای دیگرتوی ذهن آدم ها ریش بلند بیشتر از اینکه محاسن باشد شده بود سوژه .هیچکس حواسش به ریش مردهای ماد و پارس روی دیوارهای تخت جمشید نبود!یا حتی یاران میرزا کوچک خان.از دلم گذشته بود که نکند با آن ریش و پشم و شکل و شمایل نگذارد درس بخوانم.همه می گفتند ازدواج هندوانه در بسته است.کی می داند بعدش چی می شود.از کجا می شود فهمید تویش چه خبرست؟
بابا کلیم می گفت «مگر شهر هِرت است؟برایش شرط می گذاریم.می گوییم دخترمان قصد ادامه تحصیل دارد،نمی خواهی نخواه».توی همان جلسه اول بابا همه سنگ هایش را با حسینا واکند.روزی که برای همیشه رفتم خانه بخت یکی دو ترم از درس خواندنم گذشته بود.
پیش می آمد فامیلشان بخواهد بیاید خانه و به او سر بزند اما من امتحان داشته باشم و او نگذارد آب از آب تکان بخورد.شام و ناهار آماده نباشد و او خم به ابرو بیاورد.خانهمان به جای خانه تازه عروس و دامادها شده بود عین خوابگاه دانشجویی.بچه اولمان که آمد هنوز داشتم درس می خواندم.دومی هم....بچه هایمان بزرگ شدند ومن هنوز داشتم درس می خواندم.بیست سال گذشت.وسط پیشانی حسینا و دو طرف چشمهایش چین افتاده بود.داشتم درس می خواندم و اوبا یک قبضه و نیم ریش پای قولی که آن عصر چهارشنبه به بابا کلیم داد مردانه ایستاد.
الغرض دمِ انتخابات، گول دروغ های نخ نمای خناّس ها را نخورید.آدم اگر فکرش طالبانی باشد زنش را توی خانه حبس می کند!مردی که زنش خانم دکتر باشد یک پا حضرت عباس توی نقاشی های قوللر آقاسیست و یک پا حسینا توی سال بلوای عباس معروفی....
سرتا پایش را باید طلا گرفت.
پ.ن
*قوللر آقاسی بنیانگذار نقاشی عاشورایی
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
#انتخابات
هدایت شده از طوبی
10.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرق میکنه کی رئیس جمهورت باشه...
چرا باید در انتخابات شرکت کنید؟
چرا باید به فرد اصلح رای بدهیم؟
چرا دکتر سعید جلیلی اصلح است؟
15.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نیابت از شهدا ما رأیمونو انداختیم....
خدا برکت بده
https://eitaa.com/tayebefarid
منِ بیچاره ی در راه مانده
تاسلطان ماشین را توی کوچه پارک کند پیاده می شوم.خورشید ظهر تیر آمده وسط آسمان.بوی آهن آفتاب خوردهٔ ماشین هایی که بغل کوچه پارک شده می زند زیر دماغم وهُرم باد داغ می ریزد توی پک و پهلوی چادر جلابیبم.تابستان دارد با زبان بی زبانی از زمین و آسمان می بارد و انگشتش را می کند توی چشم خلایق.از سر کوچه که می پیچم سر و کله مغازه های پرچم فروشی پیدا می شود.توی باغچه سر کوچه گنجشک ها با بال های نیمه باز ،منقارهای کوچکشان را به قاعده صد و هشتاد درجه باز کرده اند و بینعلف ها از شدت تشنگی له له می زنند.طفلکی ها جانشان از گرما به نوکشان رسیده.همان مغازه اول می ایستم.چشمم می افتد به مرد زخمی اسب سواری که موهای بلندش روی شانه هایش پخش و پلا شده و دارد درست می رود به دلِ سپاه عمر سعد.حسن روح الامین را تحسین می کنم .از ذهنم می گذرد که بهتر از این نمی توانست نشان بدهد که«برای آنچه اعتقاد دارید ایستادگی کنید حتی اگر هزینه اش تنها ایستادن باشد».چقدر این چند هفته گذشته این جمله را دیدم و شنیدم.
مرد پشتش به من است و رویش به دشمن و این یعنی من احتمالا سمت خیمه ها ایستاده ام.دور و برم را نگاه می کنم....اینجا پیاده روی خیابان زند است،روبروی مغازه پرچم فروشی.عابرهای پیاده به سرعت از کنار هم رد می شوند.پیرمردی که صورتش را خال های گوشتی پر کرده و دماغ پت و پهنی دارد از آدمها کمک می خواهد.توی کیفم دنبال پول می گردم!اثری از کیف پولم نیست!یک لحظه هنگ می کنم.یادم می آید امروز صبح با عجله کیفم را عوض کردم و یادم رفته کیف پولم را بردارم.پیرمرد می آید سمت من و اصرار می کند.سر کوچه را می پایم،سلطان هنوز نیامده.دلم برای پیرمرد می سوزد اما راهی ندارم. راست و حسینی می گویم« ببخش پدر پول ندارم».
پیرمرد چپ چپ نگاهم می کند اولش می خواهد برود اما بر می گردد و با سماجت می گوید:«ولی خانم به قیافه ت نمیخوره پول نداشته باشی!»خنده اممی گیرد.می روم توی مغازه بلکه دست از سرم بردارد.بین پرچم ها قدم می زنم.با خودم فکر می کنم که چقدر خوب شد که قرن یک هجری اثری از صنعت عکاسی و تصویر برداری نبود،هرچند که سید ابن طاووس با آن ادبیات فاخر توی لهوف از عهده نشان دادن آن اتفاقات برآمده.توی دلم به مادرحسن روحالامین غبطه میخورم.آنِ حادثه را پسر او روی بوم کشیده تا شنیدن کی بود ماندن دیدنِ شاعر را به رخِ عالم و آدم بکشد.شروع می کنم بین کتیبه ها دنبال حرف جدیدی می گردم.نقاشی سردار زخمی بنی هاشم را نمی شود برد توی خانه و زد روی دیوار .صحنه های کارزار لهوف آینه های دقند!مال وسط روضه اند.باید به اسامی مقدس اکتفا کرد همان ها که حضرت آدم همه اش را بلد بود«و علم آدم الاسما کلها....».
وسط مغازه کتیبه نوشته ای مخملی چشمم را می گیرد.زمینهکرمی با نوشته های مشکی و طرحهای اسلیمی زرشکی و یراق های نخ نخِ طلایی که جلو باد شرجی پنکه مغازه هروله می کنند.همینخوبست.«السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین»اشک توی چشمهایم پِر می خورد.
از مغازه می آیم بیرون تا ببینم سر و کله سلطان پیدا می شود یا نه....هیچ خبری نیست.می خواهم برگردم داخل مغازه که پیرمرد ناغافل جلوام سبز می شود.با خودم می گویم« عجب پیله ای هست ها!!»
می آید نزدیک و با دسته عصا می زند روی شانه امومی گوید «خانم بیا یه دیقه کارت دارم!
_بفرما پدر ؟
_شرمنده بابا یه مبلغ ناچیزی بهت بدم ناراحت نمیشی؟؟؟گفتی پول ندارم دلم برات سوخت.....
خنده ام می گیرد.پیرمرد تا همین دو دقیقه پیش از خیر هیچعابری نمی گذشت حالا می خواهد به من بیچاره در راه مانده کمک کند.یادم می افتد به امکان فقری ملاصدرا احتیاجی که سرتاسر عالم را پر کرده.ما همه فقیریم حتی اگر به قیافهمان نیاید...
_برو پدر دستت درد نکنه،پول دارم فقط همراهم نیست
پیرمرد می گوید:
_مطمئنی....
_بله خیالت راحت....
پیرمرد می رود و من را با یک دنیا امکان فقری تنها می گذارد.با احساسات درهم و برهم بر می گردم داخل مغازه .مردِ روی اسب هنوز بخاطر عقایدش تنها وسط میدان ایستاده.انگار دارد با زبانِ حالْ می گوید تنها ایستادن اعتراف به امکان فقریست.منتظر توجهِچاره ساز بودن است و یا چیزی شبیه این حرف ها...
یک دور دیگر بین پرچم هامی زنم. سلطان می رسد. او هم کتیبه را می پسندد.خانم فروشنده کارت را می کشد و پاکت را می دهد دستمان.توی خیابانچشمچشم می کنم اثری از پیرمرد نیست...
همهآدم ها فقیرند.
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
یک پُرس انقلاب با همه مُخَلّفات
آقای جلیلی که انتخاب نشد بعضی ها خیلی غصه خوردند.خیلیها گریه کردند.خیلی ها رفتند توی لاک خودشان تا چند ساعت بیرون نیامدند.چرا دروغ من اما گریه نکردم.دلم هم نشکست.نه اینکه خیلی آدم خوبی باشم نه!با اینکه خواب دیده بودم جلیلی با اختلاف پیروز میدان است ونشده بود.
حوادث آن یک هفته آخر جوری بود که دلم حسابی قرص و محکم شد.رسیده بودیم به آن مرحله که چه رأی بیاوریم وچه نیاوریم پیروزیم.یک هفته سر خانه و زندگی ام نبودم.صبح شنبه وقتی آقای پزشکیان رئیس جمهور قانونی کشور شد پاشدم فضای خانه را برای محرم آماده کردم.حادثه تمام شده بود و خاطراتش داشت هجوم می آورد به ذهنم که از لای دَرَش منفذی باز کند و هُل بخورد داخل.قیافه آدم ها از پیش چشمم کنار نمی رفت.غالب مردم با روی خوش، درِ خانه هایشان را برویمان باز کرده بودند،حتی آن ها که دلِ خونی داشتند.حتی مخالف های انتخابات. آن پیرزن بالاشهریِ ورشکسته که از تاب بی علاجی آمده بود توی برّ بیابانِ حاشیه، پنجاه متر آلونکخریده بود.آن معلم قرآن جنوب شهریِ ساکن کوچه یازده،که کل وسایل آشپزخانه اش دوازده تا بشقاب و کاسه بودو با یارانه زندگی می کرد ومن هر چقدر حساب و کتاب کردم نفهمیدم چطوری!یا روستایی هایی که گفته بودند ما آقای خمینی را دوست داریم اما شما می گذارید دم انتخابات یادتان به ما می افتد و من بهشان گفته بودم چه آقای جلیلی انتخاب بشود چه نشود پیامتان را به مسئولین می رسانیم و دوباره بعد انتخابات بهتان سر می زنیم،یا زن جوانی که موهای زردش را ریخته بود دو بر صورتش اما تا اسم حاج قاسم را شنید شروع کرد به لرزیدن وگریه کردن....
اینها یک طرف ماجرا بود.سیل تماس های تلفنی آدم هایی که نمی شناختم اما می گفتند ما را هم برای تبلیغ ببرید،اصلا آدرس روستا را بدهید جا ندارید خودمان می آئیم.آدم هایی که به زور شماره کارت می خواستند هزینه آمد و شد مُبَلِّغ ها را بدهند هزینه شارژ تلفن ها را.پول هایی که چرک کف دست نبود،بخارِ نشسته روی شیشه جلو چشم آدم های عاشقی بود که برای آرمان های انقلاب کنارش می زدند!
پول هایی که به جز خرید شیرینی برای روستایی ها هیچکس گردنشان نگرفت.وسط کارهای خانه تا یادم نرفته گوشی ام را بر می دارم ،برای خانمی که آخرین پول ها را به حسابم ریخته پیام می گذارم که لطفا شماره کارت بدهید پولتان را برگردانم....
می خواهم بنویسم مردمی که برای انقلاب اسلامی جانشان را خرج می کنند هزینه اهدایی شما را قبول نکردند.اما نمی نویسم.هر دلی برای انقلاب بتپد هر کجا باشد با انقلاب است.بناگوشم داغ می شود.فکر نمی کنم چیزی بتواند ایمانی که این هفت روز در دل بچه های میدان ایجاد کرد را بشورد و ببرد.مردم نگران آرمان های انقلاب پنجاه و هفت بودند حتی خیلی از آن هایی که نمی خواستند رای بدهند.آرمان هایی که به قول حجه الاسلام قنبریان مردم همه اش را با هم می خواستند،نه تک به تک.
آرمان هایی که وسط تبادل میز و صندلی ها گاهی تکه پاره شده بود.همینخود ما شده بودیم یومنون ببعض و یکفرون ببعض!وقتی که وحدت اصل بود و بعضی ندیده بودنش!
فکر می کردند وحدت تاکتیک است و گاهی هم زمانش نیست و گذاشته بودنش در کوزه!!!!
مردم روستا و حاشیه جنوب شهر انقلاب را با همه جزئیاتش می خواستند.با عدالت اجتماعی و اقتصادی اش.....
نتیجه انتخابات آن جوری که ما دلمان خواسته بود نشد اما برنده اصلی اش انقلاب بود،انقلابی که حتی بازمانده های پهلوی و ریزه خور های زن زندگی آزادی دست نیاز به طرف صندوق های رأیش دراز کرده بودند.مرد چهل و پنج ساله تنومندی که کلی جان فدا داشت.برای کسی که چیزی جز نشر گفتمان انقلاب اسلامی نمی خواست همه این اتفاق ها دست آورد بزرگی بود.
صفحه تلفنم خاموش و روشن می شود.کسی که آخرین هزینه ها را به حساب ریخته گفته پول هایی که برای انقلاب اسلامی دادیم را پس نمی گیریم.برای اردوهای جهادی خرجش کنید.
به قلم طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
#پساانتخابات
#انقلاب_اسلامی