eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
965 دنبال‌کننده
442 عکس
73 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«شمام بلدید سوت بزنید؟» برای انجام کاری می روم مرکز شهر.بافت قدیم.حال و هوای خیابان ها حسابی انتخاباتی شده.یکی از نامزدها از محلات تبلیغات مفصلش را شروع کرده .هر چند متر یک عکس با زاویه متفاوت،تمام رُخ ،سه رُخ،نیم رخ ،تمام قد.از آن عکس های آتلیه ای که آدم ها سالی یک بار می گیرند و می گذارند توی آلبوم تا روند پیر شدنشان را ببینند!چشم هوادارهاش کف پاش.من را سَنَنَه.آدم های این تیپیْ شلوغ، انتخاب من نیستند.مگر من رأیم را از سر راه آوردم !پس کارنامه ی جماعت به چه دردی می خورد! توی مسیر همه جا را آباد کرده اند.تیر برق و تنه درخت و نرده و حصار پله های هوایی نبوده که از نگاهشان مخفی مانده باشد.بعضی نماینده های قبلی هم تبلیغات مفصلی کرده اند حتی بیشتر.یکی نیست بگوید شما دیگر چرا!نا سلامتی شما آنچه از خدمت به مردم بوده بیختید و الکتان را آویختید.قصه مُشک وخود ببوید و اینجور حرف ها.توی فلکه ها و میدان های توی مسیرمان هر جا امکان داشته «ملتِ احساس وظیفه کن»، از خودشان عکس وبنر آویزان کرده اند .این همه آدم کجا و چهار نفر منتخب کجا!قطعا خیلی هایشان مُلتفتند هیچ شانسی در انتخاب شدن ندارند.بسوزد پدر نام و رزومه..... توی بافت قدیم نزدیک‌ یکی از امامزاده ها تبلیغات یکی را می بینم.او‌گزینه ی احتمالی من است.کنجکاو می شوم .اولش فکر می کنم ستاد تبلیغاتی اش باشد.صبح سرچ کردم همان حوالیست.اما میوه فروشی به آن زِپِرتی که نمی شود ستاد تبلیغاتی او باشد.صاحبش مرد سن و سال داریست که جلو مغازه هفت سین بساط کرده.سه چهارتا تنگ بلور روی میز درب و داغانی چیده که چندتا ماهی گُلی تویشان پِل پِل می کند.روی دیوارِ پشت میز نوشته کیوی سی و پنج هزار تومان و همه این ها پشت زمینه عکس آدمیست که گزینه ی احتمالی من است.کلا انگار همین یک عکس را دارد.هم کارنامه اش هم تبلیغات اتو نکشیده ی محدودش را می پسندم.با کنجکاوی بساط جلو‌مغازه و سبزی فروشی را وارسی می کنم.پیرمرد طفلک هاج و واج نگاه می کند ومی پرسد: بابا چی میخوای در خدمتم. می پرسم: _ با ایشون فامیلید که اینجوری تبلیغشو می کنید؟ می گوید : _نه عامو فامیل کجو بود،جوون خوبیه .خوب سوت می زنه... تا اسم سوت می آید خنده ام می گیرد.دارد طرح حمایت از گزارشگران فساد(سوت زنی) را به ادبیات خودش می گوید.از ذهنم‌می گذرد که کجا هستند اقلیتی که مردم کوچه و بازار را فاقد قوه ی تحلیل می دانند که ببینند پیرمرد میوه فروشی در یک‌نقطه پایین شهر برای خودش دلیل پیدا کرده که به کی رأی بدهد. این ایام کلی ملاک جوریدم برای انتخاب نامزدها و همه را توی مجازی استوری کردم.تا دیر نشده ملاک پیرمرد را به لیستم اضافه می کنم. نماینده باید سوت زنی بلد باشد.... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«تلخِ روزهای قند» به قلم طیبه فرید
«تلخ روزهای قند» خداوکیلی همین حرف ها را می زنید که بعضی نامردها طمع می کنند.هر جا می رسید هی سفره دلتان را باز می کنید که: _مگه دفعه قبل که رأی دادیم چه گُلی به سرمون زدن؟!این دفعه دیگه رأی نمیدیم. بارها دیدمتان جلوی آدم‌های هفت پشت غریبه ای که ازین ور و آن ور قصه سختی هایمان را شنیدند و می خواهند از آب گل آلود ماهی بگیرند سیسِ غیرتی ها را گرفتید که به شما مربوط نیست،خودمان حلش می کنیم .من که اخلاقتان را می دانم ،شما دلتان به قاعده گنجشک کوچک است تاب نمی آورید.شاید آن صفحه سجلّتان که کلی مهر داخلش دارید را استوری نکنید و اصلا درباره اش حرفی نزنید اما وجدانتان اجازه نمی دهد.آخرین ساعت ها هم‌که شده یواشکی پا می شوید می روید یک جای خلوت صندوقی پیدا می کنید رأی تان را می دهید.آدم حسابی زیر دِین کسی نمی رود. گفتم دِین..... از همسن و سال های ما آدم هایی بودند که پای امنیت کشور که افتاد با همه گرانیِ اجاره خانه و گوشت و مرغ و پوشک بچه تاب نیاوردند.کنایه ی خنّاس ها را به جان‌خریدند اما بی درنگ رفتند جانشان را دادند وبرگشتند بعضی هایشان هم بر نگشتند! این روزها با همه سختی هایی که محاصره‌مان کرده اما سرمان گرم زندگی مان است،جانمان پیشمانست.درست وقتی که دارید کنار قند روزهای تلختان چایی و کیک می خورید بعضی ها روزگارشان عین زهر مار است . قند روزهای تلخشان توی خانطومان گم شده.برای اینکه پای وحشی ها به شهر ما نرسد.نارنجستان قوام مخروبه نباشد و طاووس دروازه قرآن پرپر نشود.تا ناموس های این شهر حتی آن ها که فکر می کنند ناموس کسی نیستند دست به دست نشوند.ما دیوانه ها اخبار جنگ را فراموش نمی کنیم.بخت سیاه دخترهای مسلمان و ایزدی عراق را... این را با خودتان مرور کنید.ما سهمی در ایجاد امنیت سرزمین‌ مادریمان داریم.همه خرجش یک اثر انگشت است.اثر انگشتی که هر کدامش به قاعده یک مشت محکم پهلوانی زور دارد.کفتارها دور و برمان‌کمین کرده اند.بدخواه و حسود کم نداریم. «جمعه بیایید پای صندوق» . نه به خاطر جمهوری اسلامی ،نه به خاطر مسئولینی که فکر می کنید اگر رأی بدهید پررو می شوند.نه‌به‌خاطر حرف های من.فقط به‌خاطرامنیتی که با هر قیمتی تا امروز حفظ شده.به خاطر حفظ همین حال قشنگی که دارید و صبح ها برای خودتان لَته درست می کنید و‌کوکی می پزید و استوری می کنید و‌من این‌حالتان را دوست دارم.برای تکرار عکس های دو نفره تان برای کلیپی که از دست و پای بچه تان با آرامش می گیرید و می گویید «بششه ی خودمه....» شما خیلی کم توقعید که با باران ذوق زده می شوید وبا عطر بهار نارنج حالتان عوض می شود،کور شود هر کسی این اخلاقتان را نداند.جمعه بلند شوید بروید دورهایتان را بزنید و بعدش محض رضای خدا بروید رأی بدهید.دشمن های مشترکمان دندان تیز کرده اند.... من و شما به یک اندازه ایرانی هستیم. امنیت ما خیلی به ما بستگی دارد..... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«گرفتارِ جان» ساعت از دوازده گذشته.شب آخری دلم نمی آید بخوابم.فردا شب،این‌موقع همه ی این هیاهوها تمام شده،این‌خودکشی کردن ها برای دیده شدن،این آفتابه خرج لحیم کردن ها.نتیجه انتخابِ فردایِ کسانی که رأی می دهند می شود سرنوشت چهار سال آینده همه مردم ایران و منطقه.شک ندارم چشم‌امید بعضی از بچه های جبهه مقاومت به ماست.اینکه کدام شیر پاک خورده ای رأی بیاورد خیلی مهم است.یکی فقط دغدغه ی تیر و طایفه خودش را دارد،یکی معتقد است چراغی که به استان رواست به بقیه جاها حرام است.کاش این‌هایی که رأی ما هستند راست گفته باشند و دغدغه هایشان بزرگتر و حساب شده تر از سطح استان باشد.چرا دروغ!ما یک قلب ایرانی داریم که یک تکه اش افتاده ضاحیه‌جنوبی،یک تکه اش پاراچنار و تکه های دیگرش هر جا که محور مقاومت هست.قدس اما مرکز تمام این دغدغه‌هاست.ما اگر گرفتار آب و نانیم غزاوی ها گرفتار جانند.فلسطین مظهر بی قراری ماست... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«زندگی در انحصار» به قلم طیبه فرید
آقای نامزد دارد لیست بد عهدی های آمریکا را قطار می کند و اینکه به هم پیمان های خودش هم رحم نمی کند چه برسد به ایران که چهل و پنج سال است به اسب شاه گفته یابو.... سه دقیقه وقت دارد.انگار من هم سه دقیقه وقت دارم به همه چیز فکر کنم! به خانه مان که چقدر بزرگ شده.به تغییر رنگ روی دیوار و براقی زمین بعد از آوردن مرغ و جوجه ها!به دغدغه آدم هایی که از آمریکا هنوز خسته نشدند.به اینکه غذا نباید حتما پختنی و زمان بر باشد! به اینکه همین شیره داغ و‌کره ای که سابقه همجواری نداشتند با نان سنگک چقدر چسبید واینکه همین چند دقیقه ای که نشستم پای تلویزیون حرف های جدید شنیدم. و به آدم هایی که زمین را به انحصار خودشان درآوردند..... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«سند تک برگ با کُد رهگیری» بچه که بودیم هر وقت بین بزرگترها بحث خرید و فروش مِلک پیش می آمد آقاجانم می گفت « تبدیل ملک به غیر ملک خسارتِ». این جمله توی ذهنم حک شده بود.هر وقت یکی را می دیدم که ملکش را فروخته که مثلاً ماشین مدل بالا بخرد یا هر چیزی که ضرورتی نداشته توی دلم می گفتم این الان خسارت کرده!بگذریم که گاهی زمین باید فروخته شود که گرهی از زندگی انسانی باز کند .سال ها گذشت تا فهمیدم حرف آقاجان حدیث* بوده.از آن به بعد خیلی محتاط تر شدم .البته توی ذهنم وگر نه من‌ملکم‌ کجا بود که بخواهم تبدیلش کنم. یک گوشه ذهنم‌ حرف آقاجان را بایگانی کردم که اگر یک روز ملکی داشتم‌ برای بدست آوردن چیزهای بی ارزش نفروشمش.تا اینکه همین چند روز پیش حدیثی دیدم که مومن را به ملک تشبیه کرده بود*!ملکی که مردم روی آن‌ساکنند،چه بهره ها که از آن‌نمی برند و چه فسق و‌فجورهایی که نسبت به آن‌ نمی کنند،اما او با بی معرفتیِ آدم ها مدارا می کند،چون چشم‌طمعش به رضای خداست.بعد از دیدن این حدیث نگاهم به ملک‌عوض شد! ملک فقط همین زمین معهود نبود.اینکه زمین را جز به زمین معاوضه نکنید می توانست نقل جایگزین کردن آدم های خوبی باشد که از دستشان دادیم،همان اَینَ السَّبِیلُ بَعْدَ السَّبِیلِ وأَیْنَ الْخِیَرَهُ بَعْدَ الْخِیَرَهِ ی خودمان در دعای ندبه. کی فکرش را می کرد؟ هنوز چهلم شهیدمان نرسیده وما مجبوریم یکی را به جای او انتخاب کنیم.زمینی که به جز محل مدارا با ناهنجاری هاو سیل تهمت های تلخ، زمینِ مقدسی بود.عزیز دل مردم... هنوز التهاب دلمان آرام نشده و خاطره آن شب بلاتکلیف برزخی یادمان نرفته باید باچشم‌های خیس یکی را پیدا کنیم که یا مثل او یا بهتر از او باشد.کار نیمه تمام یک شهید را فقط یک شهید به سامان می رساند!وگرنه تبدیل ملک به غیر ملک خسارت است.تبدیل ملک‌خوب به ملک بد از آن هم خسارت بارتر.خدا خودش رئیس عقلاست حتما یا مثلش را یا بهترش را گذاشته*.فقط اختیار انتخابش را داده دست خودمان!بین گزینه هایی که برخی‌شان ملک خوبی هستند اما نه در آن حد که عزیز جمهور باشند.بعضی هایشان شبیه ملکند اما چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند.بعضی هایشان شبیه ملکند حتی توی جَلوَت آن‌کار دیگر می کنند!قطعا صالح بعد از صالح و صادق بعد از صادقِ ما بین همین هاست. قطعا باید یکی باشد که یواشکی با ده نفر دیگر قولنامه نشده باشد،ملک وقفی نباشد!قناسی و پِرتی نداشته باشد.نورگیر باشد.... سند تک برگ داشته باشد با کد رهگیری! اثر این جور املاک خوب یا بد ،یک عمربیخ ریش صاحبش می ماند! * کافی ،ج۵،ص ۹۱ *مصباح الشریعه ،ص۱۵۵ *بقره،۱۰۶ به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
دوچرخه بازها اولین بار که بابا برای تنها برادرم دوچرخه خرید او خیلی کوچک بود.مادرم که تا آن روز در کوچه را سه قفله می کرد که مبادا پسر آفتاب مهتاب ندیده اش توی کوچه از بچه ها فحش یاد بگیرد یا با بقیه برود توی جوی آب حالا باید زمین خوردن ولیعهد را تماشا می کرد.بابا برای چرخ دوتا کمکی گذاشت تا برادرم کم کم رکاب زدن را یاد بگیرد.او کم کم یاد گرفت ایستادنی هم رکاب بزند.اما همه اینها با اطمینان به وجود کمکی بود.چند ماه بعد وقتش رسیده بود که بابا چرخ های کوچک کمکی را باز کند.برادرم کم و بیش زمین می خورد.اکثر اوقات یا سر زانوی شلوارش پاره بود یا ساق پایش زخم و زیل و کبود....کمی طول کشید که بدون نگرانی رکاب بزند و تعادلش را حفظ کند اما وقتی از این مرحله گذشت شده بود یک بایسیکل ران حرفه ای. او آن قدر خوب رکاب می زد که می توانست یک بچه دیگر را ترک دوچرخه اش سوار کند. مخلص کلام اینکه قصه دوچرخه بازْ شدنِ برادرم قصه این روزهای ماست.توی بازار داغ انتخابات دارند کمکی های چرخ تشخیصمان را باز می کنند.فلان‌عالم گفته به فلانی رأی بدهید ،فلان چهره گفته به فلانی رأی ندهید..... وما سفت چسبیده ایم به کمکی هایمان و دل کندن از آن ها برایمان عذاب آور است.تیزی تردید می نشیند توی زانوی تشخیصمان وزخم و زیلی اش می کند.زخم ها می سوزند....وما کم کم باورمان می شود که این مسیری ناگزیر است.برای آدم بالغی که بلد است ایستاده رکاب بزند کمکی معنایی ندارد. باید یکی دو بار زمین بخوریم و قالب های ذهنی مان بیفتد وبشکند تا حرفه ای بشویم.یکروز بچه هایمان ترک دوچرخه ما می نشینند و ما برایشان می گوییم که آدم ها از یک جایی باید کمکی هایش را باز کند تا حرفه ای شود..... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«حشمت فردوس» به قلم طیبه فرید
«حشمت فردوس» اینجا جنوب شهر است.البته نه همه ی جنوب شهر،یک کوچه بن بست از محله ای کوچک.کوچه ای که ماهیت کوچه بودن خودش را حفظ کرده واثری از برج در آن نیست.مردهایمان دارند درِ دکان های ابزار فروشی سر کوچه تراکت و پوستر پخش می کنند و سعی دارند مغازه دارها و عابرهای پیاده را قانع کنند که حداقل در انتخابات مشارکت کنند.ماهم زنگ در خانه ها را می زنیم شاید یک نفر بی خبر باشد که جمعه انتخابات است.زنگ در اولین خانه هیچ صدایی ندارد.به ساعتم‌نگاه می کنم.چیزی به ساعت شش عصر نمانده.احتمالا زنگ خرابست و شاید هم از دست پسر بچه هایی که سر ظهر زنگ را می زنند و فرار می کنند سیم هایش را قطع کرده اند.زنگ خانه دوم هم همینطور است ،زنگ همسایه روبرویی و زنگ خانه سوم هم. احتمال دوم یعنی مردم آزاری قوت می گیرد.دارم با خودم کلنجار می روم که کاش از در یکی از این خانه ها یک زن بیرون بیاید.زن ها زبان هم را بهتر می فهمند. طولی نمی کشد که از در خانه سوم مردی سن و سال دارِ یغوری بیرون می آید.با ابروهای در هم تابیده و کهنه اخمی که وسط پیشانی خط خطی اش جا خوش کرده! آن قدر ،قَدَر قدرت و قوی شوکت است که دوست دارم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.شیطان درونم می گوید: «یا اکثر پیغمبراااااا.حشمت فردوس اینجا چکار می کنه!الان میگیرتمون.» یکی از بچه ها جعبه شیرینی را تعارف می کند.حشمت با سگرمه های درهم می گوید« تا ندونم مال چیه برنمی دارم....» دوستم می گوید:«شیرینی عید غدیره.» حشمت سگرمه هایش را باز می کند و می گوید :«هااااااا،حالا شد» دوباره ما را برانداز می کند که همانجا عین میخ ایستاده ایم.معطل نمی کنم و آب دهانم را قورت می دهم و‌می گویم: ان شاالله که رأی می دید؟ حشمت دوباره اخم هایش می تابد توی هم و می گوید:«دِکی!» ببخشید اینجایش را الکی گفتم ،نمی خواهم صداقت روایت را دستخوش تخیل کنم. اخم هایش می تابد توی هم و می گوید:«چرا شرکت نکنم؟»تبلیغات را می گیرم طرفش و سفارش می کنم نامزد مورد نظر را به بقیه معرفی کند و او می گوید« برید تبلیغاتتونو بدید اونا که نمی‌شناسن.ما همه مون می‌شناسیمش!»و بعد یکجوری در مدحش حرف می زند که از خودمان وا می رویم. هنوز حرفش تمام نشده که پیرزنی با موهای فرسفید کوتاه می آید توی بهار خواب و داد می زند« ما هم می‌خوایم به ....رأی بدیم »بعدهم چادرش را می پوشد و می آید دم‌در... درِ خانه حشمت شلوغ شده .مردها از سر کوچه خودشان را می رسانند.فکر می کنند خبری شده. توی ذهنم حساب و کتاب می کنم که اگر با این سرعت پیش برویم عملا هیچ غلطی نمی شود کرد.توی اولین تبلیغ میدانی مان چیزی کاسب نشدیم.ملت خودشان مناظره ها را دیدند.حداقل تا اینجای دعوتمان زیره به کرمانِ حشمت و زنش بردیم. پیرزن دارد قصه پسر معلولش را می گوید و هزینه های بهزیستی که کفاف زندگی اش را نمی دهد.ادامه گفت و گوی حشمت و زنش را می سپاریم به مردها و می رویم سراغ خانه بعدی. زنگش را فشار می دهیم.هیچ صدایی ندارد. باید در بزنیم. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«حضرت عباسِ آقاسی،حسینای عباسِ معروفی» به قلم طیبه فرید
«حضرت عباس آقاسی ،حسینای عباس معروفی» عصر چهارشنبه بخت با صورت کشیده و یک قبضه و نیم ریش همراه پدر و مادرش آمد خانه کلیم بابا.خانم‌جان سینی خالی چایی را که آورد توی آشپزخانه یک حبه قند گذاشت توی دهانش و با خنده گفت:«قیافه اش خیلی آشناست».راست می گفت.اولین بار که دیدمش به نظرم قیافه اش آشنا می آمد.شبیه نقاشی های قهوه خانه ای «قوللر آقاسی» از حضرت عباس.وقتی داشت می رفت سمت فرات که عکس خودش را توی آب نگاه کند.شاید هم عینِ حسینای عباسِ معروفی توی سال بلوا... آن روزها تازه دیپلم گرفته بودم.دوست داشتم درس بخوانم.طالبان توی مزار شریف آسمان را به زمین دوخته بود.جنگ هر کجای دنیا که باشد اثر فرهنگی خودش را می گذارد.یک جای دیگر جنگ بود اما یک جای دیگرتوی ذهن آدم ها ریش بلند بیشتر از اینکه محاسن باشد شده بود سوژه .هیچکس حواسش به ریش مردهای ماد و پارس روی دیوارهای تخت جمشید نبود!یا حتی یاران میرزا کوچک خان.از دلم گذشته بود که نکند با آن ریش و پشم و شکل و شمایل نگذارد درس بخوانم.همه می گفتند ازدواج هندوانه در بسته است.کی می داند بعدش چی می شود.از کجا می شود فهمید تویش چه خبرست؟ بابا کلیم می گفت «مگر شهر هِرت است؟برایش شرط می گذاریم.می گوییم دخترمان قصد ادامه تحصیل دارد،نمی خواهی نخواه».توی همان جلسه اول بابا همه سنگ هایش را با حسینا واکند.روزی که برای همیشه رفتم خانه بخت یکی دو ترم از درس خواندنم گذشته بود. پیش می آمد فامیلشان بخواهد بیاید خانه و به او سر بزند اما من امتحان داشته باشم و او نگذارد آب از آب تکان بخورد.شام و ناهار آماده نباشد و او خم به ابرو بیاورد.خانه‌مان به جای خانه تازه عروس و دامادها شده بود عین خوابگاه دانشجویی.بچه اولمان که آمد هنوز داشتم‌ درس می خواندم.دومی هم....بچه هایمان بزرگ شدند ومن هنوز داشتم درس می خواندم.بیست سال گذشت.وسط پیشانی حسینا و دو طرف چشم‌هایش چین افتاده بود.داشتم درس می خواندم و اوبا یک قبضه و نیم ریش پای قولی که آن عصر چهارشنبه به بابا کلیم داد مردانه ایستاد. الغرض دمِ انتخابات، گول دروغ های نخ نمای خناّس ها را نخورید.آدم اگر فکرش طالبانی باشد زنش را توی خانه حبس می کند!مردی که زنش خانم دکتر باشد یک پا حضرت عباس توی نقاشی های قوللر آقاسیست و یک پا حسینا توی سال بلوای عباس معروفی.... سرتا پایش را باید طلا گرفت. پ.ن *قوللر آقاسی بنیانگذار نقاشی عاشورایی به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid