🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳
به قلم طیبه فرید
«صبحِ کافر ،شبِمسلمان»
پشت سرمان امیدیه است و پیش رویمان بندر ماهشهر و ماشینی که توی دست اندازی سیاه جاده قیقاج می رود به سمت نور.ساعت از دو نیمه شب گذشته.توی حرکت و لرزش ماشین این کلمات را تایپ می کنم.
امروز بدجوری خُلقم تنگ بود.یادمنیست هیچسفر اربعینی را بی حاشیه وعینآدم کوله امرا بسته باشم.کلا انگار قراراست هر کسی بار و بندیل سفر اربعینش را می بندد کمی از ترس آن شب خروج سید الشهدا از مدینه بیفتد توی جانش.
فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً.....
ترس از اینکه رد پای خودم را روی خاک مشایه می بینم یا نه.
امروز، صبحش کافر بود و شب مسلمان.البته این ها حرف است،مخلوقات از ابتدای خلقت تسلیم محض بودند الا آدم...درباره دجله بی نوا هم روایت آمده که او کافر است و فرات مومن.بماند که زمان و مکان شرافتش را از آدم ها می گیرد و حتما مردم حاشیه دجله آداب مسلمانی را رعایت نمی کردند وگرنه اگر رود و کوه و پدیده های غیر آدمیزادی اراده داشتند فرات به کفر نزدیک تر بود تادجله.
داشتم می گفتم که صبحمان کافر بود.کافر حربی....
کلی کارهای نیمه کاره را داشتم می گذاشتم که بروم سفر آن هم با چه فیلمی.از چهارنفر سه تایمان منتظر بودیم گذرهایمان برسد.ولی پستچی آمده بود با دو تا پاکت.استعلام گرفتیم مراحل صدور گذر سوم وسط کار متوقف شده بود.عملا همه برنامه هایمان به هم می ریخت.گذرنامه قبلی مان هنوز دو ماه زمان داشت اما قانونا زیر شش ماه می شد و این یعنی هیچی!داشتم فاتحه سفرمان را می خواندم اما خبرگزاری های رسمی که تا همین چند روز پیش گفته بودند طرف عراقی قبول نکرده اعلام کردند که گذرنامه های زیر شش ماه هم استثنائا برای اربعین امسال حق خروج دارند.دوباره تب و تابش افتاد توی جانم.
تا با حول و ولا کوله هایمانرا ببندیم ساعت از سه و نیم بعد از ظهر هم گذشته بود.توی مسیر تلفنی بافامیل های رده الف خداحافظی کردم .فامیل رده الف یعنی آنهایی که خیلی به گردنمان حق آب و گل دارند.با خیلی ها هم خداحافظی نکردم اما خیلی بیادشان بودم وخودشان خبر نداشتند. تنش اتفاق های صبح گیر کرده بود توی حلقم.
صدای ملاباسم که از باندهای ماشین سرریز کرد چشمهایم شروع کرد به سوختن و خیس شدن
اسامیکم اسجله اسامیکم
هله بیکم یا زوار هله بیکم
تِزورونی ...
کم کم اندازه چیزی که توی حلقم مچاله شده بود داشت کوچک و کوچکتر می شد.انگار یکی همیشه چند لحظه قبل از مهر و موم کردن لیست زائرهای اربعین اسم ما را می چپاند زیر همه اسمها.
جاده تاریک بود.سفر اربعین مومن بود اما از آنمومن های سختگیر.....
انگار می خواست کمی از ترس آن شب امام را بیندازد توی جانمان.
کلمات آخر این متن را که می نویسم پیش رویمان آبادان است و پشت سرمان بندر امام .خواب آمده توی چشم هایم.چهل و هفت دقیقه دیگر تا شلمچه مانده.
صبحمان کافر بود ،کافر حربی .شبمان اما مومن است.هر چند کمی سختگیر...
انگار می خواهد سختی های زینب کبری را یادمان بیاورد وقتی بعد از چهل روز داشت بر می گشت سمت کربلا....
به قلم طیبه فرید
#اربعین
https://eitaa.com/tayebefarid
هدایت شده از روایت قم
📌 #مسابقه_روایتنویسی
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
کوله باری برای دو مسیر
سه شنبه آخر شب وقتی پیام لیلا را باز کردم حسابی خورد توی ذوقم. ایده اش جوگیرانه و غیر واقعی بهنظر می رسید.فکر می کرد اگر از این بیست میلیون نفر زائر ، و نَه همه اش،و نَه حتی نصفش،فقط یک پنجمشان بعد از ظهر اربعین حرکت کنند سمت مرزهای فلسطین،بهتر از دست روی دست گذاشتن است.میگفت«دلمون خوشه چهارتا چفیهونماد بردیم و بیادشون بودیم.همه ش منتظریم سپاه موشک بزنه! مامی ترسیم اسرائیل بمب بندازه روی سرمون.»
داشت به من و امثال من تکه می انداخت.چشمم افتاد به چفیه فلسطین روی کوله پشتی نیمه پُرَم و عکس شهید خِضِر عدنان که یک جوری از اقتدا به امام حسین و حضرت زینب حرف زده بود که انگار هفت پشت اجدادش همه شیعه بودند.چرا دروغ، از حرفهای لیلا حرصمگرفت.توی این ده دوازده ماه گذشته آنقدر پا به پای غزاوی ها خودم را زیر آوار و موشکباران تصور کرده بودم که حالم شبیه دونده های دو استقامت شده بود.نیمخیز و منتظر پشت خطِ شروعِ مسابقه.به خودم می گفتم«فقط راه باز شه یه ثانیه هم لفتش نمی دم،می رمو خودمو می رسونم به زن و بچههای غزه،اونقدر باهاشونمی جنگم تا کنارشون شهید شم.»توهمی توی همان مایهها که شاعر گفته
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم...
لیلا ناخواسته داشت آدم هایی را متهم به ترس از بمباران می کرد که با اختیار پا گذاشته بودند توی مسیری که خودش علامت نترسیدن بود.اگر «بِأَبی أَنت و أُمی و نَفسی و مَالی و أَولادی» قرار بود یکجا ظاهر شود همینجا بود.چرا او این ها را نمی دید؟اینکه آدم ننه بابایش را بردارد و به دل سفری بزند که نمی داند بازگشتی دارد یا نه!بچه های تر گل ورگلش را.از خطرات توی جاده گرفته تا بمب گذاری و حمله تروریستی و ترور بیولوژیکی و هر خطر مفروض دیگری مثل ماندن زیر دست و پا و مرض های واگیردار....
اصلا از خودش نپرسید چرا به ذهن من رسید ولی به ذهن دارو دسته جریان صدر نرسید و مردهای گنده ساعت ها پشت مرزهای اردن یک لنگه پا ایستادند.
بالحن کنایه آمیز طوری، برایش نوشتم«رفیق اگه راهی پیدا کردی خواستی بری بگو منم میام،من کولمو برای دوتا مسیر می بندم.بچه هام بزرگن.خودمم دیگه چهل سالمه هر چی قرار بوده بشم ،شدم وچیزی برای از دست دادنندارم»
قلب کوچکی گذاشت کنار پیامم . این آخرین حرفهایی بود که بینمان رد و بدل شد.
صبح جمعه اول وقت، ابتدای طریق بودم.شارع نجف _کربلا.بوی آشنای چوب سوخته و پنکه های آب افشان و قیافه موکب دارهایی که چفیه عراقی بسته بودند دور سرشان دلم را تکان داد.انگار این ایام قلب تاریخ توی مشایه می تپید..
درست جایی که پرچم عراق و فلسطین تلفیق شده بود و قیافه شهدای مقاومت بالای عدد هر عمود جاخوش کرده بود.آدم هایی که هر سال به نیابت از یک شهید مشایه را گز می کردند حالا عکس مجاهد شهید اهل سنت و چفیه فلسطین را سنجاق کرده بودند روی کوله ها و بند و بساطشان. مادری روی سر و پکال هر چهار تا بچه قد و نیم قدش سربند« کربلا طریق الاقصی» بسته بود و مرد موکب دار عراقی که عین نمایشگاه سیارِ تصاویرِ بچه های فلسطینی می خواست یک تنه غم این چند ماه مردم غزه را جار بزند.
کربلا طریق الاقصی!
من با کوله پشتی نیم بندم که به اندازه دو مقصد کارم را راه می انداخت ایستاده بودم جایی که آرزوی شهدای دهه شصت بود.از باز شدن راه کربلا گرفته تا انقراض رژیم بعث و اینکه جدی جدی راه قدس داشت از کربلا می گذشت.از بین موکب های عراقی.از بین جمعیتی که ملیت واحدی نداشتند و بیشترین زبان مشترکشان خلاصه می شد توی چند کلمه...
حسین،کربلا ،طریق الاقصی،جهاد.....
تا ایده لیلا، یک اردن فاصله بود.ننگ بر سران عرب.
تشنه بودم .دستم را فرو کردم میان وان سفید پر از یخو آب مکعبی را بیرون آوردم. کوله ام را گذاشتم زیر سایهباریک یکی از موکب ها و خودم ایستادم وسط تاریخ.آقای کربلایی خضر عدنانِ روی کوله ام داشت می خندید...
ایستاده بودم وسط طریق الاقصی.جایی که رسیدن به آن آرزوی من و خاطره نسل های بعد بود وقتی غروب اربعین به سمت مقصد دومشان حرکت می کردند.آب را سر کشیدم و برای لیلا پیام گذاشتم.
«رفیق جان اینجا طریق الاقصی ست و من مجاهدی هستم کوله به دوش که صفحه آخر گذرنامه ام نوشته :
دارنده این گذرنامه حق سفر به فلسطین اشغالی را ندارد.»
🖋️ طیبه فرید
روایت قم
@revayat_qom
🌱یادداشت های اربعین ۱۴۰۴| قسمت اول
«مأمورانِ عذاب، ملکانِ مقرّبان»
✍️به قلم طیبه فرید
شبِ آخر موقع کوله بستن زیرِ نور ضعیف موبایل برای بار چندم تلاش می کنم منصرفشان کنم، اما دست و پا زدنم سعی باطل است. دخترها آن قدر عزمشان جزم است که یادآوری من که «امسال دیگه مثل پارسال نیست و باید تا آخرش بیاینُ نمیشه غر بزنید و هوا بدجوری گرمه و چند جور تهدید در نوع خودش حرفه ای»کارگر نمی افتد. دو تا خواهری کمر همت بستند حالم را بگیرند. دوره خرِ بلوغشان روزگار آرام و بِژِ چهل سالگی ام را بنفش کرده.
فهمیدند نقشه کشیدم و برای دو مسیر کوله ام را بستم. مسیر اول شیراز _عراق و مسیر دوم عراق تا حداقل پشت دیوار اردن....
دوزاری شان افتاده که گرما و سختی راه بهانه است و من و پدرشان می خواهیم زیرآبی برویم و آن ها باشند سخت می شود. گاهی می شوند عین کشورهای پنج به اضافه یک. منهای آمریکا...قول می دهند حافظ منافع آدم باشند اما سر بزنگاه می دانی که نیستند. گاهی هم بچه های محور مقاومتند. یمن و فلسطین.
نگاهی به وسایل روی میزم می اندازم و پاسپورت زیارتی ام را می گذارم توی کشو و پاسپورت رسمی ام را می گذارم توی جیب کوله و توی دلم می گویم « دنیا با پارسال همین موقعها خیلی فرق کرده. محال که نیست! یکهو دیدیم شد...
خدا ، خدای شدنِ کارهای نشدنی است.فردای اربعین ملت قرار است از راه کربلا بروند سمت قدس. تا چند سال دیگر این فیلم ها واقعی می شود و جدی جدی از بین الحرمین مسیرمان را کج می کنیم سمتِ فلسطین.
تا آنموقع این دو تا ملکِ مقرب و کمی هم مأموران عذاب برای خودشان آدمی شدند و دیگر وسط راه غُر نمی زنند که برگردیم»
آخرین زیپ کوله پشتی ام را توی تاریکی می بندم. از حوادث أرضی و سماوی در امان بمانیم پس فردا صبح نجفیم و ابتدای شارع نجف_ کربلا.
ما توی دلمان نیت کردیم همراهِ زائرهای اربعین تا مرز اردن برویم تا تحقق این وعده امام خمینی باشیم که«راه قدس از کربلا می گذرد» تا خدای إنما الأعمال بالنیّات چه تقدیری برایمان چیده باشد...
#اربعین
https://eitaa.com/tayebefarid
«ماه»
حُرِّ کوچک پشت نوار مرزی شلمچه منتظر ایستاده بود. مادرش به جای بچه دو تا چشم سیاه به دنیا آورده بود! دو تا چشم سیاه که عینِ ماه توی طریق می تابید!
#اربعین
#عکسنبشته
https://eitaa.com/tayebefarid
«بابانوئل»
شروع موکب های عراقی مرز شلمچه سر راهمان ایستاده بود. تا دیدمان از توی کیسه اش بادبزن های رنگی را بیرون آورد و گذاشت کف دستمان. از چشم های مهربانش محبت می بارید. یکی از دخترها گفت «شبیه بابا نوئل بود»!
پیرمرد اما شبیه خودش بود! شبیه بابایش...قلمبه نور....
بابانوئل کجا به گرد مهربانی اش می رسید؟
در تمام طریق هر جا از گرما خسته می شدیم یاد و خاطره آدمی که یک بار بیشتر ندیده بودیم همراهمان بود. با عطر گل های بابونه روی بادبزن ....
این هم از عجایب طریق حسین است. دلت برای آدم هائی تنگ می شود که نمی شناسی شان اما خیلی آشنا هستند.
#اربعین
#عکسنبشته
https://eitaa.com/tayebefarid
یادداشت های اربعین ۱۴۰۴|قسمت سوم
🌱«وقتی لیلی ظرفم را شکست»
✍به قلم طیبه فرید
کلا مگر زائر اربعین چند دست لباس دارد که نصفش را همان اولِ کار توی نجف گم کند؟ پیرهن کتان زغالی و تیشرت مشکی ام نبود. از جایی که نشسته بودیم می شد دکمه بلوز آدم هایی که توی صف رختشورخانه ایستاده بودند را شمرد! آن وقت این فاصله کوتاه را شانصد بار گز کرده بودم اما خبری نبود. گره روسری فلسطینی که خادم رختشورخانه، لباس ها را گذاشته بود داخلش قرص و محکم بود! پس توی مسیر چیزی از پر و بالِ «ملکِ مقربی» که بقچه لباس ها را آورده نریخته بود. نه خادم رختشورخانه و نه ملک مقرب گم شدن لباس ها را گردن نمی گرفتند.
پس پیرهنم کجا بود؟ نه توی مقصد نه توی مسیر! تازه شده بودم شبیه زن های فلسطینی. توی یک حرکت جوهری پر رنگ توی دمای جوش به طرف مقصدی نامعلوم در حال حرکت بودم.
تا قبل از حرکت بیست دفعه از جلوی رختشورخانه رد شدم و از خادم ها پرسیدم«پیرهن کتون زغالی که روی شونه چپش گلدوزی داره ندیدید؟ سر آستینشم کِش پهنه...» ندیده بودند! اگر پیدایشان نمی کردم تا آخر سفر خودم بودم و همان یک دست لباس تنم...به ساعت روی مچم نگاهی انداختم. جایش خالی بود. گُرخیدم! اما زود یادم آمد توی راه زیر داغیِ بند استیلش، مچم عرقسوز شده بود، کندمش و انداختمش توی جعبه عینک تهِ کوله. از شارع الحولی تا راهروی خیابان امام زین العابدین هم چند بار اشتباهی مچ دستم را نگاه کرده بودم. امام صادق گفته بود ایام زائری و مجاوری و رفت و آمد زائر جزو عمرش حساب نمی شود*! پس من داشتم دنبال چی می گشتم؟ کل دنیای من نجف بود و حالا توی دنیای خودم نصف لباس هایم را گُم کرده بودم.
دم غروب جلو وادی السلام چند نفر آدم و دو تا ملکِ دراز و کوتاه خسته منتظر ون بودیم. با آقا جان خداحافظی نکردم. همه هشتاد کیلومتر مشایه حریم نجف بود...
اصلا شاید توی راه یکهویی قلبم می ایستاد و موکب دارها از سهمشان در وادی السلام یک قبر به من می دادند و برای همیشه روبه پنجره خانه کراش العالمین آقای امیرالمومنین ماندگار می شدم عین پیرهن زغالی ام که روی شانه چپش گلدوزی داشت...
غروب روز چهارشنبه نیمه مرداد من یک زن غزه ای بودم! نمی دانستم شب کجا سرم را زمین می گذارم، چه حوادثی پیش روی من است ، از همه مهم تر خودم بودم و پیراهن تنم!
آقاجان بارم را سبک کرده بود.
از میان ارواح خندان مومنین وادی السلام به مقصد شارع کربلا به راه افتادیم.
*پ.ن : وَ لا تُعَدُّ اَیّامُ زائِریهِ جائِیاً وَ راجِعاً مِن عُمُرِه
#اربعین
https://eitaa.com/tayebefarid
(ادامه مطلب)نشسته ایم همان نقطه ای که امام زمان به شیخ مفید گفته بود. نقطه وِفاق قلبی. برادر زاده احمد برایمان لقمه آورده!
جای بچه های غزه زیادی خالی است. امام زمان نیامده و این یعنی هنوز وِفاق قلبی مان کامل نشده......
#اربعین
https://eitaa.com/tayebefarid
یادداشت های اربعین ۱۴۰۴|قسمت پنجم
🌱«سیب های کالِ طریق»
✍️به قلم طیبه فرید
چهارشنبه شب است و ما در حیاط موکبی در طریق زیر درخت نخلی که خرمایش هنوز نرسیده نشسته ایم تا نفسی تازه کنیم و باز این صراط مستقیمی که به امام می رسد را پشت سر بگذاریم. ما هیچوقت دلمان نشُد دست به سفره سلاطین عرب و غیر عرب ببریم، نه اینکه دستمان نرسیده باشد! نه ! زیارت عتبات دوره صدام را خیلی از ننه باباهای ایرانی یادشان نرفته! اگر می گفتند فلان چیز هدیه صدام است خیلی ها رغبتشان نمی شُد!
اما حالا در عوض سال هاست اربعین تا اربعین، می رویم مزه نان و کباب داهاتی های عاشقِ شارع نجف کربلا را با خنکای شربت عَمانی می چشیم. ما بعد از اینهمه سال آداب سفره داریِ شان را می شناسیم. می دانیم تا تَهِ غذایمان را نباید بخوریم. دست مان آمده داهاتی های طریق، توی اندرونیِ شان منتظرند ما که دست از سفره کشیدیم ته مانده غذایمان را تبرکاً بردارند! می دانیم روستایی های شارع نجف کربلا را خودِ خدا مأمور کرده تمام سال را تا سر حدِّ مرگ جان بِکَنَند و به جز گُذران روزهای سختِ زندگی، بقیه سرمایه جیبشان را ذخیره کنند برای همین چند روز اربعین. تا شاید روی آن ها که امام معصوم گفت:«وَ قَدْ تَوَازَرَ عَلَیْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْیَا»*
کم شود. رویِ آدم هایی که دنیا مغرورشان کرده و بهره عمرشان را به هیچی می فروشند. شاهد کمالات حسینیِ دهاتی هایِ طریق، دودِ زغال است و بخار کتری ها و جلینگ جلینگ کُپ های بی دسته قهوه توی دست مردها و سینی های لبالب از بشقاب های قیمه نجفی و شاورما و نانِ صمونِ فلافل به دلِ رویِ سر جوان ها. مردم بی بضاعت طریق بی هیچ بِده بِستانی کل پس اندازِ یک ساله شان را برای اربعینِ ابی عبدالله فوقِ اَعیانی خرج می کنند.
توی شلوغی های شارع نجف کربلا حرف از موشک و شهادت و جنگ و غزه هست اما هنوز میوه غزه اش به بلوغ سیب سرخ نرسیده! فعلا خرماهای کال سر شاخه های نخلِ حیاط موکب است. هنوز نسبت مردم مسیر با غزه آن قدرها عمیق نشده که اجتماع قلبی که امام در نامه شیخ مفید نوشته بود محقق شده باشد!
ما زائریم و آینه مردم مُضیف. نمی دانیم شب را توی کدام موکب این بیابان سر روی زمین می گذاریم و با چی قرار است خندق بلایِمان را پُر کنیم...
عین داهاتی های شارع که زغالِ اجاقشان که فاش می شود خبر ندارند کی قرار است میهمان سفره شان باشد!
تا اینجا دلم به یاد غزاوی ها می تپد! به تریج قبایم برخورده که خیال کردند حشدالشعبی را می شود منحل کرد و حزب الله را خلع سلاح!
در تمام طریق، جلوی موکب ها ، وقتی لیوان زائری پر می شود از شربت لیمو ، یاد چشمهای سنوار توی گلویم بغض می شود و می شکند. خنکای شربت که از بین شیشه خورده های توی گلویم پائین می رود صدای عزت را از حنجره تشنه اش می شنوم:
«مذاکره ای در کار نیست؛ یا پیروز میشویم یا کربلا رخ میدهد»
به خودم می گویم خدا را چه دیدی شاید خیلی دور نباشد که راه قدس از شارع نجف کربلا بگذرد و هر مضیف، موکبِ مهمات و سازماندهی مجاهدین باشد و هر زائر، مجاهدِ حسینی طریق الاقصی.
ان شاالله.
*پ.ن: فراز هفدهم زیارت اربعین
#اربعین
#طریق الاقصی
#غزه
https://eitaa.com/tayebefarid