«بنام ریحانه»
انگشت های بلندِ مرد روی سطح صافِ کرمی رنگ لغزید.صاف و یکدست و بی خط و خش.دورش چرخید و از زاویه های دیگر او را برانداز کرد.چشمهای گردش روی نقطه ای تیز شد.کف دستش را کشید روی گُرده موشک و لب هایش تکان خورد:
_وَأَنزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَلِيَعْلَمَ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ وَرُسُلَهُ بِالْغَيْبِ ۚ إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ
سکانس حجمِ کوچک بدن ریحانه ی کفن پوش روی دست مردهای خانواده سلطانی نژاد در سرمای گلزار شهدای کرمان توی حافظه اش خاموش و روشن می شد.قلبش به جای خون، انتقام پمپاژ می کرد توی رگ هایش!
ساعتش را نگاه کرد و از جیب لباس جنگی اش چیزی بیرون آورد .ماژیک قرمز بود،می خواست بنویسد «إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنتَقِمُونَ »می خواست بنویسد......
اما با خودش گفت:
_این چیزها را نمی نویسند ،نشان می دهند!
صدای رجز مهدی رسولی توی پایگاه پیچیده بود:
_بالمهدیّ نَحن مُنتَصِرون
للقدِس ها إنِّنا لقادِمون
لم یبقَ إلا قلیلٌ عَلی
إِزالةِ سَرَطانِ الصّهیون
نوک مورب ماژیک قرمز با انگشت های مرد روی سطح کرمی لغزید. ساعتی بعد خیبر حجم متراکم و پیوسته مولکول های هوا را شکافت در حالی که روی گرده اش با رنگ قرمز نشان شده بود:
#کاپشن صورتی
#حریفت منم
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
4.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهر در خواب فرو رفت و شب از نیمه گذشت
آنکه در خواب نشد چشم من و یاد تو بود.......
https://eitaa.com/tayebefarid
جای خالی خطر
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
جای خالی خطر
سال هشتاد و هفت وقتی انجمن پادشاهی حسینیه سید الشهدای شیراز را منفجر کرد مدیر مرکز آموزشی که آن جا درس می خواندم می گفت باید هم حسینیه رهپویان را منفجر کنند شماها خطری برای دشمن ندارید که اینجا را منفجر کنند.ادبیاتش خصمانه بود،برای منی که رفیقم را در آن انفجار از دست داده بودم سنگین بود ،دل می زد، اما راست می گفت!انهدام مجموعه ای که آدم هایش بی خطر بودند برای دشمن خرج اضافه بود.این حرف خیلی تلخ بود اما تلخی اش به جانم نشست.از همان وقت چالش بی خطر بودن شد یکی از بُحران های زندگی ام.همیشه دنبال نسبت خودم با خطر می گشتم....
توی ذهنم خطرناک بودن به شکل یک اصل درآمده بود.یکی توی چین و چروک های مغزم می گفت :اگر خطر نداشته باشی می توانی با آرامش به مسیر پیش رویت ادامه بدهی ،آسه بروی و آسه بیایی و تلاش کنی دوتایت را بکنی سه تا و گاهی در حسرت آن چه نداری بسوزی و تا خرخره توی نکبتِ روزمرّگی فرو بروی و اسم این جهنم زاقارت را بگذاری زندگی.
حالا وقتی یکی شهید می شود من به خطرناک بودنش فکر می کنم!بعد به این فکر می کنم که او بین آدم های دور و برش یک شخصیت موثر بوده!خدا آدم های الکی را شهید نمی کند.و بعدش به این فکر می کنم که چقدر آدم هست که به او تعلق خاطر داشته و چقدر وقتی خوبترها می روند غمشان سنگینتر و جایشان خالی تر است!غمی که تجربه مشترک همه ما در رفتن حاج قاسم بود.حاج قاسم نازنین...
امروز وقتی خبر شهادت مستشاران ایرانی در سوریه پخش شد، خاطرات آن شنبه شبِ انفجار رهپویان در ذهنم زنده شد!شاید بخاطر اینکه آن ساختمان را با آدم های داخلش زدند!آدم های موثر، به فضا اعتبار می دهند!
شرف المکان بالمکین......
صهیونیست ها همیشه دانشمندها را می کُشند،شخصیت های اثرگذار را می کشند،آینده سازها و غیرتمندها را می کشند!وگرنه کشتن آدم های غرق در روزمرگی که هیچ مسئولیت اجتماعی برای خودشان تعریف نکرده اند یا خائن های به وطن ویا آدم هایی که سر بزنگاه حادثه ها ماموریت شماتت کردن را از زیر لحاف مامان دوزشان انجام می دهند و اصلا رسالتشان این است که هیزم جهنم دنیای مردم باشند خرج اضافه است.آدم خائن و نفهم کشتن نمی خواهد این ها مرده هایی هستند که با شش هایشان هوا را می دزدند.آدم های عادی را هم روزمرگی و عادت می کشد.
شهدا عقل های یک سرزمینند.عادی زندگی نمی کنند که توی روزمرگی خودشان را گم کنند!مسئولیت اجتماعی خودشان را کشف کرده اند.حالا وقتی عقلِ کل های یک آب و خاک برای استقلال مرزها و آبادانی شهرها خون می دهند نسبت کسانی که از زیر بار مسئولیت های اجتماعی فرار می کنند و دیگران را تشویق به بی تفاوتی می کنند مشخص است!انتخابات مسئولیت اجتماعی ماست و این بار، برای ما با همه انتخابات های قبل فرق دارد وقتی امام جامعه مخالفت با انتخابات را مخالفت با اسلام می داند!اسلامی که مرزهایش با خون آدم حسابی هایی مثل شهدای امروز آبیاری شده....
ان شاالله به نیابت از شهدا یازدهم اسفندماه رأی می دهم.
به قلم طیبه فرید
#انتخابات
https://eitaa.com/tayebefarid
تحت تعقیب ترین مرد(شب نگاری)
شناسنامه دیگر به هیچ دردش نمی خورَد!برادرم محمد را می گویم.عرب ها به میهمان می گویند ضیف!اولش به او می گفتند محمد دیاب المصری. وقتی که جوان زیست شناسی بود که تئاتر خیابانی اجرا می کرد.بعدها که حماسی شد وقتی تحت تعقیب صهیونیست های آدمخوار قرار گرفت ،فلسطینی ها به او گفتند محمد ضیف.تعبیر میهمان برای مردی که در اردوگاه خان یونس به دنیا آمده و همسر جوان و دو فرزندش را در بمباران از دست داده و با دعای مردم فلسطین از اسارت صهیونیست ها فرار کرده ،تعبیر به جائیست. واقعا به او چه می شد گفت.آواره؟آدمی که جایش توی قلب آدم هاست آواره نیست میهمان است.حبیب خداست.محمد ذخیره بود برای این روزها وقتی نقشه #طوفان_الاقصی را در گمنامی کشید و صبح شنبه هفت اکتبر کیف اسراییلی ها را کور کرد.
قصه او یاد آور داستان موساست.موسی هم ضیف بود ،آوارهطریق القدس.البته میان قوم موسی و قوم محمد تومنی صنار توفیر است.اما شک ندارم که خدای موسی رسالت نجات مومنین را به دست محمد سپرده.
قیام هفت اکتبر بت شکنی بود.معجزه رسالت معاصری که خدا بر گُرده این مرد بی شناسنامه گذاشت.اینروزها صهیونیست ها که نُه بار در ترور محمد ضیف رفوزه شدند دست به ترور شخصیتی او می زنند.محمدی که حاج قاسم ما درباره اش گفته بود ضیف شهید زنده است!
شهید زنده ی بی شناسنامه.
به قلم طیبه فرید
#طوفان_الاقصی
#محمد_ضیف
https://eitaa.com/tayebefarid
18.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عیدتون مبارک....
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
17.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیر رسیدم من.....😭
https://eitaa.com/tayebefarid
نامه
زن جوان قوطی استریل گرم را با احتیاط گذاشت توی جیبش و از راهروی بخش مادران پر خطر بیرون زد.توی حیاط نفس عمیقی کشید و راه افتاد سمت انآی سیو.بوی آنجا با همه قسمت های بیمارستان فرق داشت.حتی گرمای مطبوع و دلچسبش.از راهرو گذشت و روبروی پیشخوان ایستاد . سلام کرد و گفت:
«ببخشید شامبچمونو آووردم »و بعد چادرش را کنار زد و با احتیاط قوطی استریل را از جیب لباسش بیرون آورد وگذاشت روبروی پرستار و با نگاه عاجزانه ای گفت:
_میشه ببینمش؟
پرستار گفت:
_ چکاره شی؟
_عمه شم!
_اوه اوه....حالا اگر خاله ش بودی یه چیزی اما عمه اصصصلا....
_زن خندید و گفت
_اسمم عمه ست رسمم خاله...حالا نمیشه حداقل از پشت شیشه پرده روکنار بزنید ببینمش!
پرستار خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت :
کنار نمی زنیم ولی برو تلاش کن شاید یه چیزایی بتونی ببینی!بچه های خیلی بدحال اونجا هستن.
بعد با دست به سمت چپ پشت شیشهها اشارهکرد و گفت:
_اون آخریه بچه شماست.
زن هول هولکی خودش را رساند پشت شیشه .از بغل یکی از نوارهای پرده عمودی پای کوچکی پیدا بود که شستش بر خلاف بقیه انگشت ها متمایل به جلو بود!چقدر این صحنه برایش آشنا بود.خنده باریکی روی صورتش نشست و زیر لب قربان صدقه بچه رفت.دوباره برگشت و رو به پرستار گفت:
_خانم وضعیتش چجوره؟
پرستار اخم هایش را توی هم کرد و گفت:
_ما فقط به پدر و مادر جواب میدیم!
زن بدون اینکه حرفی بزند با خنده کمرنگی که توی صورتش بود به چشم های پرستار خیره شد وکمی این پا و آن پا کرد.
بالاخره دل پرستار به رحم آمد و گفت:
_ بهش دل نبندید...
زن دستش را کرد توی جیب کتش جایی که چند لحظه قبل قوطی استریل گرم را گذاشته بود و بی آن که حرفی بزند از ان آی سیو بیرون زد.سردی هوای بیرون را نفهمید و دوباره راهش را کج کرد سمت بخش مادران پر خطر...
مادر پر خطر داشت خواب جوشن صغیر می دید.تسبیح سفید شیشه ای از دستش آویز بود و شیشه آبی که صدبار رویش خوانده بود سلام هی حتی مطلع الفجر توی بغلش.
نمی دانست به حرف های او که ته دلش قرص بود اطمینان کند یا پرستارهایی که برای بار چندم گفته بودند دل نبندید،یابرادری که محکم گفته بود ما محض رضای آقا به دنیاش آوردیم ،راضی هستیم به رضای خدا،یا عالمی که از پشت تلفن توی گوش بچه گفته بود توکّلت علی الحی الذی لایموت......
لحظه های غریبی بود.
تا همین دو روز قبل نمی دانست اصلا جایی به نام بخش مادران پر خطر وجود دارد.مادرهایی که به هر دلیلی در آرزوی تولد مسافر کوچک هفته ها در زیر زمین بیمارستان زمان را سپری می کنند.تلفنش را برداشت.خواب از سرش پریده بود.
کلی تماس از دست رفته داشت .توی صفحه ی پیام ها اسم ها را گذری نگاه کرد .چشمش روی اسم زهرا پرچگانی متوقف شد.اهل زنجان بود.چند ماهی از آشنایی شان نمی گذشت اما مثل رفیق های چند ساله بودند.برایش پیامگذاشت«برای دختر برادرم دعا کن.»
گریه نکرد.آن قطره های اشکی هم که از کنار چشمش قِل خورده بود امید بود.امید با آرزو فرق دارد.آدم آرزومند دست روی دست می گذارد اما آدمهایی که امید دارند،محض رضای خدا عبد به دنیا می آورند عقیقه می کنند ،جوشن صغیر می خوانند حدیث کسا .....
روی آب صد بار می خوانند سلام هی حتی مطلع الفجر تا دردهایشان فروکش کند.....
محو تسبیح شیشه ای توی دست مادر پر خطر بود که خوابش برد.دو روز بعد پیام صوتی زهرا پرچگانی روی تلفن زن باز شد:
«خواهر جان نگفتی دختر داداشت چی شده اما خواب دیدم اومدی زنجان همونجا که تابستون اومده بودی.نامه توی دستت بود.گفتی« این نامه رو بده سردار و بگو یه کاری کن .....»
نامه رو ازت گرفتم و رفتم بیمارستان.حاج قاسم با روپوش سفید از این اتاق می رفت به اون اتاق.نامتو دادم و گفتم «اینو ..... داده!»
گفت« کی؟»
گفتم« همون رفیقم که.....»
حاج قاسم گفت« آررره میشناسمش از بچگیش عمه ی منو دوست داشت.»
گفتم «خب جواب نامه شو بده...»
گفت «بهش بگو نامه ت رسید!»
«این اولین باری بود که خواب حاج قاسمو می دیدم.»
زن بناگوشش داغ شد.اشک توی چشم هایش حلقه زد.روی شماره های تلفنش دنبال اسم برادر گشت.زنگ زد و بی مقدمه گفت« از حالش برایم بگو.....»
_برادر آهنگ بغض را توی صدایش شنیده بود و نگران گفته بود« چرا گریه می کنی!دیشب دکترها گفتند حالش دارد عوض می شود .رو به بهبود است دعا کن.....»
زن خواب حاج قاسم را گفت و اینکه نامه اش رسیده.
برادر با لحنی آرامگفت« الله اکبر»
باران دو طرف خط داشت نمنم می بارید....
به قلم طیبه فرید
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/tayebefarid
9.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
نادر ابراهیمی
https://eitaa.com/tayebefarid
«به خودمان مربوط است»
تا وقتی درِ یک خانه بسته است هیچ کس نمی داند پشت دیوارها و پنجره هایش چه خبرست.هرچند هر عقل سلیمی می داند به حکم اقتضائات آدمیزادی و مبتنی بر آدابِ دنیا مشکلات با آن قیافه ی رِندانه کم و بیش سایه اش افتاده روی سر زندگی ها.خدا در قرار قبلی که هیچکدام الان یادمان نمی آید گفته« سین برنامه در دنیا این است که توی مشکلات غوطه بِوَری،تا خودت را جدی بگیری و ببینی من چی خلق کردم!قدرت موتور را ببینی که در یک دقیقه چند هزار دور می چرخد!مشکلاتت را بعدا خودم تلافی می کنم.تو فقط شکوه خودت را ببین».ما از مشکلات گریزی نداریم.پشت در خانه های کوچک و بزرگ این شهر کلی مصائبست که گاهی بعضی هایشان هیچ جوری حل نمی شود.مثل دور از جانتان دردِ بی درمان ،مثل زن و مردی که دستِ زور کنار هم نگهشان داشته،مثل بچه ی معلولی که زندگیِ آرام زوج جوانی را زیر و روکرده،مثل مریضی گرانِ پدری که رنگ خنده را ماه هاست از لب اهل و عیالش بُرده ،مثل برادرهایی که بعد رفتن مادر سر تقسیم ارث باهم کل انداخته وسرسنگینند.اما در همه این مشکلات یک وجه اشتراک وجود دارد.پشت این این درهای بسته ،پشت این پنجره ها آدم هایی زندگی می کنند که از اسب افتاده اند نه از اصل.یکی آستینش را به دهانش گرفته که صدایش به خانه ی همسایه و عابرهای توی کوچه نرسد،یکی گوش برادر قُلدر را بی آن که جار بزند پیچانده و حقّش را گذاشته کف دستش.آدم های این شهر برابر با حجم سختی ها آبروداری را بلدند.ملتفتند که فقر و بدبختی آدم را از اسب می اندازد ولی جار زدن مشکلات توی چشم در و همسایه و توی کوچه و خیابان از اصل.
امان از وقتی که بین یکی ازین خانه ها ،وسط تمام آن مشکلات ریز و درشت،بین آن همه آبروداری یکی بخواهد ساز مخالف بزند وبه جای حل مشکلات،صورت مسئله را پاک کند .
و صدای هوارش را به گوش همسایه های صد پشت غریبه برساند.برای خانه خراب شدن یک خانواده یکی ازین پسر نوح ها بس است.عجالتا پشت در این خانه ی بزرگ خبرهائیست که به خودمان مربوط است.صف ما از صف پسر نوح ها جداست.ماخیلی مشکل داریم اما به خودمان مربوط است.تو دهنی پسر نوح ها و همسایه های هفت پشت غریبه باشد برای یازدهم اسفند.
طیبه فرید
#انتخابات
#ایران_قوی
https://eitaa.com/tayebefarid