به رویدادی بزرگ محتاجیم
اتفاقی که بی خبر باشد
کاش وقتی به خانه برگردیم
کفش های تو پشت در باشد
«المُستَغاثُ بِکَ یا صاحبَ الزمان»
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«سلاح دیگرمن»
عصری آسمان شبیه عصرهای پاییز بود اما نه آنقدر اخمو که بخواهد باران ببارد.شب صدایش را که شنیدم جلدی چادرم را انداختم و سرم را از پنجره کردم بیرون.اولین باران پاییز داشت می بارید. بوی نمِ خاک باغچه که بلند شد یادم افتاد موقع نزول باران وقت استجابت دعاست.من هم این دو هفته مثل زمین خاک گرفته بودم.لابه لای خبرها چیزی جز بوی موشک و خاک و خون نبود.بی مقدمه یادم افتاد به چشم های بابای عبود و عبدالله که از میان سوراخ سمبه های خانه ای که اسراییل روی سر زن ها و بچه ها آوارش کرده بود،بین بتون شکسته ها دنبال پسر هایش می گشت.یکی دو بار چشم هایش افتاد به دوربین!نگاهش گفتنی یا نوشتنی نبود!!! خدا هیچ مردی را مضطر نکند!
دعا کردم! دعا موقع باران مستجاب است....
دعا کردم فردا صبح که صفحه المیادین را باز می کنم عبود و عبدالله پیدا شده باشند!
دم صبح خبرها را باز می کنم.انگار دیشب زمینه استجابت دعای من جور نبوده.
سخنگوی امداد و نجات غزه نوشته:
«بیمارستان المعمدانی دیگر زخمی ندارد.
دیگر هیچ کسی در آنجا رنج نمی کشد....
همه راحت شدند و در آتش سوختند.»
قلبم مچاله می شود.با خودم فکر می کنم که دعا سلاح مومن است اما نه تنها سلاحِ مومن!
طیبه فرید
#طوفان_الاقصی
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم........
«هوای باروتی»
تألمش زیاد است عامووو.فشار جریان خون رگ های مغز آدم را پاره می کند.یکی باید خیلی دردش بگیرد که با پای پَتی برود استقبالِ سوراخ سوراخ شدن.از بچه ای که توی قفس به دنیا آمده و پشت حصار قد کشیده چه توقعی داری!هاااا؟ بچه آدم باجوجه ی مرغ عشق فرق دارد،تویِ تنگیِ قفس،شیر می شود.خدایی حیف نیست آدمیزاد به آن نازکی پشت سیم خاردار به دنیا بیاید و مُهر جیل الحاجز*بخورد وسط پیشانی اش؟ ننه اش اولِ جوانی از درد زایمان بمیرد وغیرت بابایش دود بشود برود هوااا؟
خُب شاید یکی بخواهد با پدر بزرگش فرق داشته باشد.به من چه!به توچه!شاید دلش نخواهد توی حصار زندگی کند،شاید نخواهد پشت ایست بازرسیِ روستا روزی دو بار دست جودها *بخورد به تنش.شاید دلش بخواهد پاییز که شد دست دختر ابوعلی را که ننه اش برایش نشان کرده بگیرد و برود توی مزارع زیتون قدم بزند!تو چکار داری که می خواهند خونشان را بدهند زمینهایشان را پس بگیرند.اصلا ناموسا تو خودت زمین هایت را می دهی به کسی!به خدا اگر بدهی....
امروز جمیله* شهید شد، شاید از قفس خسته بود و دلش بهانه عبدالعزیز را گرفته بود.از چشم هایش غیرت می چکید.آخخخخخ که چقدر به هم می آمدند،حتی وقتی عبدالعزیز شهید شد!باز هم به هم می آمدند.بی خیاااال!
اصلا قصه عشق دیگران به ماچه!
زندگی بین فنس ضعیفه ها را مرد می کند!شیرِ ننه ای که پشت ایست بازرسی توی بر بیابان و زیر سایه تند و تیزِ حصار، بچه می زاید با شیرِ پلنگ هایی که فیلم بچه زاییدنشان را می گذارند جلو چشم خلق الله خیلی توفیر دارد!
هییییی! عاموووو....
یادت رفته؟توی خرمشهر به جای اکسیژن،عطر باروت می رفت توی دماغ آدم؟ بوی باروت بچه ی نه ساله را یک شبه مرد می کند.از کل ایران آمده بودند توی ان یک وجب جا.خاک عین ناموس آدم است!تو ناموست را می دهی به کسی؟حضرت عباسی نمی دهی. آدم که حتما نباید پشت حصار به دنیا بیاید که غیرت داشته باشد...
تألمش خیلی زیاد است عاموووو....
فشار جریانِ خون رگ های مغز آدم را پاره می کند!
راستی نگفتی توی این هوای باروتی می خواهی طرف کی باشی؟دختر ابو علی و مزارع زیتون یا جودهای پشت فنس ها؟!
تا دیر نشده جای ایستادنت را مشخص کن!
فردا دیرست عامو....
پ. ن
*جیل الحاجز: به کودکان فلسطینی که پشت ایست های بازرسی متولد می شوند گفته می شود.
*دکتر جمیله الشنطی،چهره سیاسی حماس و همسر شهید عبدالعزیز رنتیسی
*جود: جهود، یهودی.
طیبه فرید
#طوفان_الاقصی
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«میرزای مُضطَر»
یک بار از روی عکس اندازه گرفتم، ریشش قشنگ سه چهار قبضه می شد!خب حالا که چی! اَدا و اصولش بود وگرنه اندازه ریش باید با علم وحکمت مرد تناسب داشته باشد. عادت داشت هر وقت کفگیرش می خورد ته دیگ، افسار اُلاغش را کج کند سمت قم و بعد برود درِ بیتِ میرزا ابوالقاسم جیلانی.نه اینکه فانی در مرام اولیای خدا باشدها! ارواح همشیره شاه پدرش!نه آقا،سلاطین مالِ این حرف ها نیستند!رفت در بیت میرزا چون اول اینکه زورش می رسید و دُیُّم اینکه به دنبال افزودن اعتبارش بود! این رسم و رسوم کذا و کذا هنوزم برچیده نشده. همینکه رجال خودشان را می چسبانند به اولیاء حق.بی مرام نان به نرخ روز خورِ بووووووووووووووق!خداییش میرزا هم خیلی معتبر بود!حضورش یک معدن طلای عیار بالا بود.لب می جنباند کل مملکت قربانش می رفتند! قدرت خدا هنوز هم همینطوری است شاید هم بیشتر. قم رفتید بروید قبرستان شیخان درِ خانه ابدی اش را که روضه ای از روضات جنان است را بزنید از او کسب اعتبار کنید. داشتم می گفتم میرزا احتیاط می کرد که یک وقت در تایید آن سه قبضه ریش کذایی حرفی نزند.از بد حادثه فتحعلی خان بابای رعیت بود اما به غصب و ظلم. حرف آقاجانِ راوی توی روایت های قبل را که خاطر شریفتان هست! اینکه سلطنت حق اولیاست سلاطین غصبش کردند.
بار آخری که رفته بود قم،که ای کاش قلم پایش شکسته بود و نمی رفت، پسر جوان میرزا با سینی چای آمده بود توی اتاق! خدا بین هشت تا دختر همین یک دانه پسر را به او داده بود.خان قاجار به عادت شنیع سلاطین که هر چه چشمشان ببیند دلشان می خواهد،وَجَنات و سَکَناتِ پسر یکی یک دانه میرزا چشم بی بصریتش را گرفته بود. گفت دوست دارم دخترم را به عقد پسرت در بیاورم. نگفته بود دنبال ارزش افزوده ام!میرزا دلش هُرّی ریخته بود پایین.به خودش گفته بود همینم کم بود که پاره تنم بشود داماد سلطانِ غاصب! معلوم بود میرزا دردش گرفته بود چون فی المجلس به شاه گفته بود نه نمی شود. اما فتحعلی شاه رودارتر از این حرف ها بود و یک جوری حالیِ میرزا کرده بود که نه راه پیش داری نه پس! از مادر زاییده نشده کسی که به فَتَل خان نه بگوید. میرزایِ مضطر گفته بود خبرت، یک شب صبر کن شور و مشورت کنم.البته خبرت را با زبان حال گفته بود نه با زبان قال.کی فکرش را می کرد امید مردم قم، نایب الامامِ یک سرزمین،صاحب قوانین الاصول به درِ بسته خورده بود! نیمه شب سر سجاده پیشانی تضرعش را گذاشت روی خاک و به خدا گفت:این وصلت من را از تو دور می کند! یک عمر نان حلال به این بچه دادم حالا بشود داماد سلطان قجر؟ریش و قیچی دست خودت،مصلحت می دانی بِبَرَش،نمی خواهم گرفتار این دیو سیرت شود. نصفه شب اول های نمازش بود که عیالش آمد و خبر داد که پسرت دل درد گرفته،توی قنوت رکعت وتر بود که آمدند گفتند تمام کرد.میرزا تقوا به خرج داده بود و خدا به دادش رسید.بماند که داغش به دل میرزا ماند.....
پیرمرد بیشتر از گذشته رغبتی به دیدن شاه نداشت.یک بار برای فتحعلی شاه کاغذ نوشت که:
«آن یک ذره محبتی و ارتباطی که با تو داشتم را بریدم،از تو متنفرم. تا پنج شنبه می میرم.
و مهر کوبید پای نامه و داد برسانند به آن سه قبضه ریش...»
فتحعلی شاه تا نامه را دید می خواست خودش را برساند به میرزا.اما خبر وفات میرزا ابوالقاسم جیلانی پیچیده بود توی شهر.
خیلی دیر شده بود.....
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid