«نمازهای نشستنی»
صدای اذان که بلند می شود ما همچنان توی ترافیک عصر پنج شنبه ایم.تا از دل دود و دم بزنیم بیرون و برسیم محله خودمان درست یک ساعت از اذان گذشته.از چراغ های روشن مسجد سر خیابان پیداست فرشته ها هنوز بساطشان را جمع نکرده اند.به بچه ها می گویم حالا که وقت نمازمان گذشته حداقل برویم مسجد نماز بخوانیم.خدائی نمازخواندن توی مسجد تومنی صنّار با نماز توی خانه توفیر دارد.
برخلاف شب های قبل مسجد حسابی شلوغ است.مداح رسیده به این فراز دعای کمیل :
حَتّى اَسْرَحَ اِلَيْكَ فى مَيادينِ السّابِقينَ وَ اُسْرِعَ اِلَيْكَ فِى الْبارِزينَ وَ اَشْتاقَ اِلى قُرْبِكَ فِى الْمُشْتاقينَ...
به جز تعداد قلیلی از دو ردیف اول ،سمت راست قسمت زنانه تا آخر همه نمازهایشان را نشستنی می خوانند.همه یک چیزشان هست.یکی زانویش یکی کمرش یکی ستون فقراتش یکی ......
ته مسجد بچه ها توی آتش سوزاندن مسابقه گذاشتند.با اینکه خودم آخر مسجدم اما این را وقتی می فهمم که توی رکعت سوم نماز عشا صدای حاج خانمی که پشت میز خدمت ته مسجد نشسته در می آید.راه می افتد بین بچه ها و یکی یکی با داد و پرخاش می گوید« زود برو پیش مامانت بشین،چرا میاین مسجد...»
صحنه برایم جدید نیست اما پرخاشگری و عصبانیتش نوبر است.حتما زن ها گلایه کردند.حاج خانمهایی که دوست دارند سر دل استراحت توی یک فضای معنوی آرام عبادت کنند.نمازم را تمام می کنم و می گردم پیدایش می کنم.تا می فهمد میخواهم درباره بچه ها حرف بزنم با همان لحنی که پرخاش کرده بود من را هم می شورد و پهن می کند جلو آفتاب و می گوید بروخانمحوصله ندارم!
دوست دارم به او بگویم خب چرا وقتی حوصله نداری میاید مسجد؟نمی بینی نصف مسجد را صندلی پر کرده؟.اما نمی گویم .مگر با این گلوله ی گر گرفته آتش می شود حرف زد؟معلومست گوشش بدهکار نیست.بچهها رفتند پیش مادرهایشان و دیگر هیچ کدامشان ته مسجد آتش نمی سوزانند.
قیافه خانمی که پشت میز خدمت نشسته ،لحن و صداو حالت صورتش آن قدر تلخ و گزنده هست که حس و حال آدم بزرگ ها را به مسجد خراب کند بچه ها که جای خود دارند.بی خیالش می شوم.دعا تمام شده وحاج خانم ها توی حیاط قرص و محکم دور هم ایستاده اند به تعریف کردن.انگار یادشان رفته کمر درد دارند،زانویشان ساییدگی دارد ویک چیزیشان هست.جلو در خروجی مسجد دختر بچه ای دستش را از دست مادربزرگش بیرون می کشد.مادر بزرگ می گوید امشب خیلی اذیت کردی دیدی دعوایمان کردند؟دیگر نمی آورمت مسجد....
دختر لی لی کنان از پیرزن جلومی زند ومی گوید ؛
«خب نیار!خودم میااام»
خنده ام می گیرد....
کاش همینطور بود که دخترک می گفت.
مخلص کلام اینکه بچه ها چشم و چراغ و زینت مساجدند.بچه ها واسطه های فیضند.بچه ها باعث میشوند دعای آدم بزرگ ها زودتر مستجاب شود ونمازشان از سقف بالاتر برود.کاش راهی برای گفت وگو با این نسل خسته صندلی نشین بود تا به آن ها می گفتم مسجد با کلیسافرق دارد.اگر دنبال عبادت در آرامش و سکوتید توی همه خانه ها اتاقی هست که بشود درش را بست و آنجا روی صندلی لم داد و عبادت کرد...مساجد جای تولید اراده و هم فکری و همدلیست.جای جوان ها و نوجوان ها و پیرها.
ظاهرا بعضی ها اشتباه گرفتند.
خدا همه ما را هدایت کند که هیچ وقت برای هدایت شدن دیر نیست.مسخره اش را درآوردند...
پ.ن:قطعا روی صحبت این یادداشت کسانی نیستند که واقعا برای نشسته نماز خواندن توجیه پزشکی و شرعی دارند.
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
از مُخَیِّم الشاطی تا زعفرانیه
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود.شعرهای نزار قبانی را از بر بود.یک آدم معمولی که سال ها ادبیات خوانده توی خوش بینانهترین حالت،نویسنده معروفی می شود.البته اگر تا پیش از آن عاشق دختری نشده باشد. عشق آدم را استثمار می کند و دست و پایش را می بندد و بی آنکه زورش برسد قاعده حب الوطن من الایمانش را دور می زند و زیر آبی می رود.مثل عشق روزنامه نگار فلسطینی به ریتا دختر یهودیه.که عاقبت جاسوس صهیونیست ها از آب درآمد.
توی دانشگاه،ادبیات خوانده بود و شعرهای محمود درویش را از بر بود اما دانشجویی که مادرش او را توی مخیم الشاطی به دنیا آورده، با دانشجویی که از جنگ مهاجرت کرده و یک گوشه آرام لم داده ،فنجان چایش را جلو لبش گرفته و هی فوت کرده و هی هورت کشیده و دست اخر هویت مادرزادی اش را با هر پُک سیگار توی غزلهایش دود داده خیلی فرق دارد.
توی دانشگاه،ادبیات خوانده بود و شعرهای معین بسیسو را از بر .اما مخیم الشاطی تا خِرتناق توی جنگ فرو رفته بود.توی جنگ حلوا قسمت نمی کنند.زاویه دید متولدین اردوگاه با پنجره ای که بقیه آدمها از پشتش دنیا را می دیدند فرق داشت.درس خواندنشان،مشغله های دانشجوئی شان،آرمان هایشان.همه چیز برای متولدین اردوگاه در دل مبارزه معنا پیدا می کرد حتی عشق.
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود اما سید قطب را دوست داشت.بیشتر از شعرهای محمود درویش و قبانی و بسیسو.
سید گفته بود «به جای نوشتن این همه کتاب، به جای این به جای این همه سخنرانی،بهجای اداره ی این همه مسجد،حرکتی برای ترویج آرمانتان بزنید .بروید در گوشه ای از دنیا ولو در یک جزیره ای دور افتاده حکومت اسلامی تشکیل بدهید که اثرش از هزاران کتاب، هزاران سخنرانی در ترویج آرمان ها، بیشتر است.
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود اما با شعر که نمی شد فلسطین را از چنگ اسرائیل بیرون کشید.میدان مبارزه اوجایی بزرگتر از اردوگاه مخیم و دانشگاه ادبیات بود.باید دوشادوش مبارزانی می ایستاد که آن ها هم شرافتشان را در مبارزه پیدا کرده بودند.مبارزانی مثل شیخ احمد یاسین ،مثل رنتیسی ،مثل قاسم...
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود.نویسنده معروفی نبود.اما همه دنیا او را به آرمانش می شناختند.سید گفته بود شاعرها زیادند بروید خودتان شعر باشید ،بجای نوشتن از مقاومت ،تفنگ بردارید،بجنگید....
متولد مخیم الشاطی بود.پسرهایش شهید شدند.نوه هایش ،خواهرش.خانه اش با خاک یکسان شد.شده بود قلبی که بیرون از سینه صاحبش می تپد. قصیده بلندش داشت شکل می گرفت.مانده بود بیت آخر.
توی بیت آخر داشت قرآنمی خواند که سفیر موشک،دیوار اتاق ساختمان زعفرانیه را شکافت
حیف!
چیزی تاقله نمانده بود...
هوای کوهستان توچال بوی خاک و خون می داد.بوی اردوگاه مخیم.توی دانشگاه ادبیات خوانده بود ولی برای یک مبارز زندگی در شهادت معنا پیدا می کرد.
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳
به قلم طیبه فرید
«صبحِ کافر ،شبِمسلمان»
پشت سرمان امیدیه است و پیش رویمان بندر ماهشهر و ماشینی که توی دست اندازی سیاه جاده قیقاج می رود به سمت نور.ساعت از دو نیمه شب گذشته.توی حرکت و لرزش ماشین این کلمات را تایپ می کنم.
امروز بدجوری خُلقم تنگ بود.یادمنیست هیچسفر اربعینی را بی حاشیه وعینآدم کوله امرا بسته باشم.کلا انگار قراراست هر کسی بار و بندیل سفر اربعینش را می بندد کمی از ترس آن شب خروج سید الشهدا از مدینه بیفتد توی جانش.
فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً.....
ترس از اینکه رد پای خودم را روی خاک مشایه می بینم یا نه.
امروز، صبحش کافر بود و شب مسلمان.البته این ها حرف است،مخلوقات از ابتدای خلقت تسلیم محض بودند الا آدم...درباره دجله بی نوا هم روایت آمده که او کافر است و فرات مومن.بماند که زمان و مکان شرافتش را از آدم ها می گیرد و حتما مردم حاشیه دجله آداب مسلمانی را رعایت نمی کردند وگرنه اگر رود و کوه و پدیده های غیر آدمیزادی اراده داشتند فرات به کفر نزدیک تر بود تادجله.
داشتم می گفتم که صبحمان کافر بود.کافر حربی....
کلی کارهای نیمه کاره را داشتم می گذاشتم که بروم سفر آن هم با چه فیلمی.از چهارنفر سه تایمان منتظر بودیم گذرهایمان برسد.ولی پستچی آمده بود با دو تا پاکت.استعلام گرفتیم مراحل صدور گذر سوم وسط کار متوقف شده بود.عملا همه برنامه هایمان به هم می ریخت.گذرنامه قبلی مان هنوز دو ماه زمان داشت اما قانونا زیر شش ماه می شد و این یعنی هیچی!داشتم فاتحه سفرمان را می خواندم اما خبرگزاری های رسمی که تا همین چند روز پیش گفته بودند طرف عراقی قبول نکرده اعلام کردند که گذرنامه های زیر شش ماه هم استثنائا برای اربعین امسال حق خروج دارند.دوباره تب و تابش افتاد توی جانم.
تا با حول و ولا کوله هایمانرا ببندیم ساعت از سه و نیم بعد از ظهر هم گذشته بود.توی مسیر تلفنی بافامیل های رده الف خداحافظی کردم .فامیل رده الف یعنی آنهایی که خیلی به گردنمان حق آب و گل دارند.با خیلی ها هم خداحافظی نکردم اما خیلی بیادشان بودم وخودشان خبر نداشتند. تنش اتفاق های صبح گیر کرده بود توی حلقم.
صدای ملاباسم که از باندهای ماشین سرریز کرد چشمهایم شروع کرد به سوختن و خیس شدن
اسامیکم اسجله اسامیکم
هله بیکم یا زوار هله بیکم
تِزورونی ...
کم کم اندازه چیزی که توی حلقم مچاله شده بود داشت کوچک و کوچکتر می شد.انگار یکی همیشه چند لحظه قبل از مهر و موم کردن لیست زائرهای اربعین اسم ما را می چپاند زیر همه اسمها.
جاده تاریک بود.سفر اربعین مومن بود اما از آنمومن های سختگیر.....
انگار می خواست کمی از ترس آن شب امام را بیندازد توی جانمان.
کلمات آخر این متن را که می نویسم پیش رویمان آبادان است و پشت سرمان بندر امام .خواب آمده توی چشم هایم.چهل و هفت دقیقه دیگر تا شلمچه مانده.
صبحمان کافر بود ،کافر حربی .شبمان اما مومن است.هر چند کمی سختگیر...
انگار می خواهد سختی های زینب کبری را یادمان بیاورد وقتی بعد از چهل روز داشت بر می گشت سمت کربلا....
به قلم طیبه فرید
#اربعین
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳
✍️به قلم طیبه فرید
«همسفر»
بارها با چشم های خودم دیدم که همه جای زندگی آدم به همه جایش وصل است...انگار یک میلیمترش هم قِسِر در نرفته.مسئله اینجاست که ما گاهی آن قدر توی حاشیه های پررنگ تر از متن زندگی گیر می افتیم که اینهمه چیزِ به هم مربوط به چشمماننمی آید.پایمان را کج می گذاریم زندگی مست می شود و سر ناسازگاری می گذارد،یک جاهایی یک کم که مومن می شویم اوضاع بر می گردد روی روال مستقیم.نه اینکه بی مشکل باشدها نه!اتفاقا می بینی وسط بدبختی ها شناوری اما تکلیف خودت را می دانی.عمر سعد اگر می دانست همه جای زندگی آدم به همه جایش وصل است برای اینکه چشمش به سید الشهدا نیفتد عجله می کرد و می رفت یک قبرستانی خودش را گم و گور می کرد!
پنجم مرداد همین امسال یادداشت «ضیا خانم»را که نوشتم نمی دانستم این روایت کجای زندگی ام را می خواهد به کجایش بدوزد.ذهنم آن قدر خسته بود که فکر نمی کردم اربعین رفتنی باشم.سفر اربعینی که یک جوری عُسر و یُسرش هنرمندانه به هم پیچیده که پهلو می زند به هر چه گره وتعلیق است.اصلا آدمهیچ کاره بودن خودش را حس می کند.
اربعین رفتنمان پا در هوا بود حتی نمی دانستیم همسفرمان کی هست.اینها را اربعین رفتهها خوب درک می کنند.انگار خودشان روز و ساعت و همسفر آدم را مشخص می کنند.منکجا به مخیله اممی رسید قرار است همسفر فاطمه باشم؟!
فاطمه دختر سید علا قهرمان مفقود الاثر روایت ضیا خانم!
اولش به فال نیک گرفتم اما بعد دیدم نقل فال و اینجور قصه ها نیست.جنس سفرمان با بارهای قبل فرق کرده...
یکی روایت پنجم مردادم را گره زده بود به اربعین.
قصه حضور فاطمه را در خلال روایت ها می نویسم.
#روایت_اربعین
https://eitaa.com/tayebefarid
https://eitaa.com/tayebefarid/950
🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳
✍️ طیبه فرید
«عین .صاد *با شلوار کتانی»
عصر هوا خُنَکان راه افتادیم توی جاده.با خوف و رجاء.خوف از اینکه سفر است و هزار جور فراز و نشیب دارد.ظهر که داشتم خانه را جارومی کردم و غبار روی وسایل را می گرفتم از ذهنم گذشته بود که شاید بار آخر باشد،کاش حداقل به کربلا برسم.سفر اربعین که همه اش پیچ و تاب است.اما امیدم بیشتر از خوفم بود.رجای به اینکه ارزش نیّت آدم پیش خدا محفوظ است.هرچند یک آدم اهلی سر به راه از اعماق دلم آرزو کرده بود یک بار دیگر توی غروب آفتاب ،ابتدای بین الحرمین بایستم و یک دل سیر امامحسین را از باب الشهدا نگاه کنم و یکی یکی شهدا را توی ذهنم مرور کنم.بیاد مصطفی صدرزاده ، سید علی زنجانی ، حاج احمد متوسلیان ،هادی ذوالفقاری.....بیاد.....ان شاالله روزیِ خودم.
صدای حسینخیرالدین از بلندگوهای ماشین سرریز شده بود و بدجوری به جنبه های رجائی حس و حالم دامن می زد.
یا جمیلاً زاده الحزن جمالاً
شَیبَه المخضوب یکسوه جلالاً
یا هلالا فوق رمح یتلالا
اذن الله له ان یتعالی...
انت الذی هدیتنی....
آدم اهلی درونم هی می گفت ان شاالله می بینمش.از پنجره باب الشهدا.می روم دیوارها و درهای حرمش را بغل می کنم...
عطر شالیزارهای برنج، جاده«مصیری_بابا میدان» را گذاشته بود روی سرش.مسیر پیش رویمان جاده همیشگی بود اما حس وحال جایی که داشتیم با سرعت صد و بیست تا به سمتش فرار می کردیم سایه انداخته بود روی سر راه.همیشه همینطوری بود .انگار فصل اربعین جوهرِ حرکت جوهری عناصر میان مبدا و مقصد از زمان های معمولی خیلی غلیظ تر بود.ما و جاده و ماشین ها و مغازه ها و خانه ها و آدم ها همه داشتیم رو به جایی حرکت می کردیم. حتی موکب های بین راهی...
آداب موکب داری عراقی ها آن قدر جوهرش پر رنگ بود که پس داده بود به این وَرِ مرزها.انگار آدم ها خوش نداشتند توی عاشقی از هم عقب بیفتند.گرچه سفره داری باشد.الله اکبر اذان مغرب رسیدیم کوپن.عطر شالی ها بیشتر از هر جای دیگر مسیر غوغا کرده بود.پشه ها دخلمان را آوردند که خدایی نکرده دل به آن یُسر کوتاه عطر شالیزار برنجو نوای دلنشین فأهدنا بکربلای حسین خیرالدین نبندیم و از حالت خوف و رجایمان در نیائیم.
جای ایستادن نبود.حسابی مستفیضمان کردند.دوباره سوار شدیم وموکب بعدی جوانان حسینی گچساران ایستادیم تا نفسی بگیریم و دوباره جاده را گز کنیم.همان اثنای پیاده شدن صحنه آشنایی چشمم را گرفت!
آقای عین .صاد طوری بی عبا و عمامه با شلوار کتانی و پارچ آب به دست داشت برای ملت تشنه لیوان لیوان آب می ریخت!
آدم اهلی درونم دوباره شروع کرد به بافتن که «عین .صاد سفره دار روحآدم ها بود و هست. افکارش همین پارچ آبست هر کسی اندازه پیاله اش و شدت تشنگی اش از دست او آب می گیرد.بین زائرهای اربعین آدمهائی هستند که امسالشانبا سال قبل خیلی توفیر دارد فقط بخاطر خواندن آثار عین .صاد.کار او اگر سفره داری نبود پس چی بود؟»
خیلی حرف می زد اما پر بیراه نمی گفت.
مگر سفره داری فقط آب و غذا دست مردم دادن است؟!
او را با شلوار کتانی در قاب دوربینم ثبت کردم. به این امید که رستگار شوم.
*علی صفائی حائری
#روایت_اربعین
https://eitaa.com/tayebefarid