eitaa logo
🇮🇷🚩تذڪــرة الشهــدا🚩🇮🇷
201 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
990 ویدیو
10 فایل
به نام خدایی که خیرالناصرین است شهدا را به یــــــــاد بسپاریم نه خــــــــاڪ در اینجاشما مهمان حضرت زهرا و شهدا هستید برای زمینه سازی ظهور بقیة الله #اللهــم‌عجـل‌لـولیک‌الفــرج ارتباط با ادمین @yazahra_m
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚زندگینامه شهید سیروس مهدی پور بیست و هفتم اسفند ۱۳۴۲، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش اباذر، کارمند بود و مادرش،صفیه نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته ریاضی درس خواند. معلمی نخبه و فداکار شهید سیروس مهدی پور به دلیل هوش و استعداد بالایی که داشت، دو سال زودتر از سن معمول وارد مدرسه شد. دیپلم ریاضی را با معدل بالا از مدرسه دارالفنون گرفت و چون به شغل معلمی علاقه‌مند بود، همان سال در آزمون تربیت معلم پذیرفته شد. وقتی معلم شد، معمولاً تدریس در مناطق دورافتاده را به او می‌سپردند. شاید به این دلیل که جثه‌ای قوی و درشت داشت و تصور می‌کردند از پس سختی‌های کار در مناطق دور برمی‌آید. اما سیروس هیچ‌وقت از دوری راه یا سختی کار گلایه نمی‌کرد. به مادرش می‌گفت: «مامان! توی مدرسه هر چه بچه تنبل و قلدر هست و کسی حریفشان نمی‌شود، به من سپرده‌اند.» اما او با پشتکار و مهربانی‌اش، همین دانش‌آموزان را به درس‌خواندن علاقه‌مند می‌کرد. سیروس به تشویق دانش‌آموزانش اهمیت زیادی می‌داد. اگر می‌دید دانش‌آموزی حتی یک نمره نسبت به بار قبل پیشرفت کرده است، برایش هدیه می‌خرید. می‌گفت: «این کار باعث می‌شود تلاش کنند و نمره‌هایشان بالاتر برود، حتی اگر ابتدا نمره‌شان زیر ده باشد.»چندین بار مادرش از او خواسته بود ازدواج کند. به او می‌گفت: «سیروس جان! زن بگیر و دل من و پدرت را شاد کن.» ♨️اما سیروس با قاطعیت پاسخ می‌داد: «تا زمانی که جنگ تمام نشود، نمی‌توانم ازدواج کنم. من نمی‌توانم زنم را تنها بگذارم و به جبهه بروم. فکرم درگیر می‌شود و نمی‌توانم وظیفه‌ام را انجام دهم.» 🌷پس از شهادتش، هیچ کوچه یا خیابانی در منطقه یا محله به نام او نام‌گذاری نشد. وقتی از والدینش درباره این موضوع پرسیدند و گفتند که آیا از این بابت ناراحت نیستند، مادرش پاسخ داد: «ما سیروس را برای این ندادیم که خیابانی به نامش کنند.» 🥀مادر سیروس تنها غصه‌ای که داشت این بود که پسرش بدون آنکه ازدواج کند، به شهادت رسیده است؛ اما این غصه زمانی تسکین پیدا کرد که او خوابی دید. 🌻در خواب، سیروس را در بهشت کنار همسرش دیده بود. حتی همسایه‌ها نیز چندین بار در خواب، همسر بهشتی سیروس را دیده بودند. https://eitaa.com/tazkeratoshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 اى مسلمانان و اى مردم محروم دنیا! اگر پشتیبان این نایب امام زمان( عج) و این تنها وارث محرومین در روى زمین بعد از معصومین باشید، یقین بدانید به قول خود رهبر، آمریکا و شرق و غرب، هیچ غلطى نمى‌توانند بکنند و اما در غیر این صورت خوارى و ذلت گریبان‌گیر شما خواهدبود. https://eitaa.com/tazkeratoshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊️نحوه به شهادت رسیدن شهید سیروس مهدی پور و اطلاع به خانواده آذر سال ۶۵ بود. هوا سرد و ابری بود. از صبح یک پیکان جلو خانه، زیر درخت‌ها پارک کرده و چند نفر داخلش بودند. خانم برایشان چایی ریخت و گفت: «این بنده خداها چند ساعته اینجا هستند، یخ زدند! آن بندگان خدا آمده بودند به ما خبر شهادت سیروس را بدهند، اما مانده بودند چه طور … حاجی چند لحظه ساکت شد. سرم پایین بود و به گل‌های قالی خیره شده بودم. بعد ادامه داد … یک خمپاره خورده توی سنگرش. تشییع‌ جنازه‌اش از جلو مسجد جامع المهدی(عج) میدان المپیک بود. خیلی شلوغ شد. همه محله، همسایه‌ها، دوستان و شاگردانش آمده بودند. ✍راوی: اباذر مهدی پور «پدر شهید» https://eitaa.com/tazkeratoshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️آن چه خواهيد خواند براساس نوارهايي تدوين شده كه پدر شهيد "سيروس مهدي‌پور " تهيه كرده است. آقاي مهدي‌پور گفته است كه "هر وقت سيروس از جبهه برمي‌گشت، من مشتاقانه مي‌نشستم و خاطراتش را مي‌شنيدم. البته بدون اينكه او متوجه شود، دستگاه ضبط صوت را زير ملحفه روشن مي‌كردم، او را به حرف مي‌كشاندم و صدايش را ضبط مي‌كردم ⬇️گزیده ای از خاطرات شهید سیروس مهدی پور پدر! آخرين مرخصي قبل از عمليات كه به خانه آمدم، درست دو ماه پيش بود؛ اواخر دي‌ماه. يك هفته بودم و رفتم. به چادرهاي اردوگاه كرخه كه برگشتم، ديگر مدت زيادي آنجا نمانديم. ميدان تير رفتيم. بچه‌ها وصيت‌نامه‌هايشان را نوشتند، ساك‌ها را به تعاون لشكر تحويل داديم و كرخه را ترك كرديم. با اتوبوس به اردوگاه كارون رفتيم. روي اتوبوس‌ها پلاكارد زده بودند: "بازديد كارگران كارخانه از جبهه "؛ يعني داخل اتوبوس رزمنده نيست. بچه‌ها هم پرده‌ها را كنار نمي‌زدند. آنهايي هم كه در صندلي جلو نشسته بودند، لباس معمولي و غير نظامي به تن داشتند... شايد جاسوس و ستون پنجمي كمين كرده بود و مي‌خواست خبر بدهد. عمليات بدر، همين‌جوري لو رفت. دشمن، شب عمليات آماده بود و ما مجبور به عقب‌نشيني شديم. تلفات هم زياد داديم. اما در عمليات والفجر هشت، حفاظت اطلاعات به خوبي رعايت شد؛ شايد به همين خاطر فاو فتح شد. اردوگاه كارون در جنوب اهواز بود. در آن مستقر شديم. 🍃پدر! تعطيلات عيد سال 1353 يا 54 يادتان هست؟ در آن سفر به اهواز و آبادان رفتيم و در كارون سوار قايق شديم. نخلستان‌هاي كنار كارون به همان زيبايي بود. وقتي كارون را نگاه مي‌كردم، ياد شما بودم و خاطرات آن سال‌ها كه ده- دوازده سال بيشتر نداشتم، برايم زنده مي‌شد... سفر جنگ براي من پرخاطره و پرتجربه است و مردان بزرگي را در جبهه مي‌بينم. اردوگاه كارون به زمين منطقه عملياتي شبيه بود. در اردوگاه جديد هم تمرينات نظامي را ادامه داديم. در كارون سوار قايق شديم و مانور آبي - خاكي داشتيم. در عمليات بدر، عراقي‌ها از بمب شيميايي زياد استفاد كرده بودند. براي همين، فرماندهان بر مانور و تمرين مقابله با حمله شيميايي تأكيد داشتند. حتي در خواب هم تمرين استفاده از ماسك ضد شيميايي مي‌كرديم تا بتوانيم در صورت نياز در خواب هم از ماسك استفاده كنيم. بچه‌هايي كه در اردوگاه كارون نامه مي‌نوشتند، نامه‌هايشان را به تهران نمي‌فرستادند تا عمليات شروع شود. حفاظت اطلاعات با جديت كار كرد. 📖خاطرات پدر ومادر شهید سیروس مهدی پور من اراکی هستم و حاجی اردبیلی. چهارده سالم بود که ازدواج کردیم. شانزده سالگی هم مادر شدم. بهار سال ۴۲ سیروس به دنیا آمد. ساعت جلویم بود: نُه شب یک پسر توپولی خوشگل با چشم و ابروی مشکی، گذاشتند تو دامنم. گریه نمی‌کرد. شیرش را می‌خورد، می‌خوابید تا نوبت بعدی شیرش. آنقدر من و حاجی ذوق داشتیم که هنوز چهار ماهش نشده بود، بردیمش عکاسی و ازش عکس‌ انداختیم … حاجی از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یک عکس بزرگ به اتاق برگشت. نوزادی سفید با لُپ‌های آویزان که یک دست لباس سرهمی سبز و سرمه‌ای تنش بود. به من می‌خندید. عکس را از من گرفت. عینک بزرگی را به چشمانش زد و شروع کرد به خواندن پشت عکس: «تاریخ امروز ۱۵/۴/۴۳ است. پسرم سیروس، در این تاریخ سه ماه و پانزده روز داشتی. تو خیلی بچه خوب و آرامی بودی. موقع عکس‌برداری، درست چشمانت را باز نمی‌کردی. در مقابل حرارت چراغ عکاسی خیلی اذیت شدی، هر بار سرت را تکان می‌دادی. ماشاء‌الله استقامت خوبی داشتی، اصلاً گریه نکردی. و درست همان لحظه عکس برداشتن ناخودآگاه خندیدی من و مامان در آن لحظه تو را از همیشه بیشتر دوست داشتیم. امیدوارم تا آخر عمر همین‌طور که در اولین کار سخت زندگی‌ات استقامت به خرج دادی، قوی و مقاوم باشی. همیشه درستکار باشی تا در زندگی دنیا و آخرت خوشبخت بشوی.» https://eitaa.com/tazkeratoshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧در یک شب بارانی، نزدیکی‌های صبح، سیروس به خواب مدیر مدرسه آمد و گفت: «بلند شو برو مدرسه! مدیر از خواب پرید. از پنجره بیرون را نگاه کرد. هوا هنوز تاریک بود. بی‌اعتنا به خوابی که دیده بود، دوباره خوابید. باز سیروس به خوابش آمد. گفت: من سیروس مهدی‌پور هستم. آقای مدیر همان‌که اسمش را روی تابلو مدرسه بالای در ورودی بزرگ نوشته‌اید، بلند شو تا بچه‌ها نیامده‌اند، برو مدرسه! این اتفاق سه ـ چهار بار تکرار شد تا اینکه مدیر حوصله‌اش سر رفت. بلند شد، لباس پوشید و به سمت مدرسه حرکت کرد. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود. وقتی وارد مدرسه شد، توی حیاط منظره عجیبی دید؛ چاه عمیق وسط حیاط دهان باز کرده و فقط یک لایه نازک آسفالت دورش را گرفته بود. https://eitaa.com/tazkeratoshohada