eitaa logo
🇮🇷🚩تذڪــرة الشهــدا🚩🇮🇷
202 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
979 ویدیو
10 فایل
به نام خدایی که خیرالناصرین است شهدا را به یــــــــاد بسپاریم نه خــــــــاڪ در اینجاشما مهمان حضرت زهرا و شهدا هستید برای زمینه سازی ظهور بقیة الله #اللهــم‌عجـل‌لـولیک‌الفــرج ارتباط با ادمین @yazahra_m
مشاهده در ایتا
دانلود
: می خواهم درس بخوانم 🍃اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ... 🍃چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ... 🍃چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ... 🍃بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ... 🍃بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ... 🍃ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... 🍃یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ... 💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی ✍ ادامه دارد .... https://eitaa.com/tazkeratoshohada
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... https://eitaa.com/tazkeratoshohada
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🟣خاک های نرم کوشک🟣 خودش رفت زنگ آن خانه را زد من هم رفتم .کنارش به ام :گفت:«از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی هر چی بهت ،گفتن بی چون و چرا گوش می کنی». مات و مبهوت نگاهش می کردم آمدم چیزی بگویم در باز شد یک زن تقریبا مسن و ساده وضعی، بین دو لنگه ی در ایستاده بود چادر گلدار و رنگ و رو رفته اش را رو سرش جابجا کرد. استوار به اش مهلت حرف زندن نداد. به من اشاره کرد و گفت:«این سرباز رو خدمت خانم (!) معرفی کنید.» آمدبرود گفتم:« من اینجا اسلحه ندارم هیچی ندارم نگهبانی می خوام بدم چکار می خوام بکنم». خنده ناشیانه ای کرد و گفت: «برو بابا دلت خوشه از فردا همین لباس هات رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی.» تو دوره آمورشی به قول معروف تمسه از گرده مان کشیده بودند یاد داده بودند به مان که اگر مافوق گفت بمیر بی چون و چرا باید بمیری رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال زنه رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب این بودم که تو خانه یک خانم می خواهم چکار کنم؟! روبروی در ورودی آن طرف حیات یک ساختمان مجلل چشم را خیره می کرد،ـ.وسعت حیات و گلهای رنگارنگ و درخت های سربه فلک کشده هم زیبایی دیگری داشت. زن گفت:«دنبالم بیا» گونه به دست دنبالش راه افتادم رفتیم تو ساختمان جلوی راه پله ها زن ایستاد, اتاقی را تو طبقه دوم نشانم داد و گفت: «خانم اونجا هستن.» به اعتراض گفتم:«معلوم هست می خوام چکار کنم؟ این نشدسربازی که برم پیش یک خانم.» ترس نگاهش را گرفت به حالت التماس گفت:« صدات رو بیارپایین پسرم!» ادامه دارد.... ‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🟣خاک های نرم کوشک🟣 ویلای جناب سرهنگ: با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و ادامه داد«برو بالا، خانم بهت میگن چکار باید بکنی زیاد بد اخلاق نیست.» باز پرسیدم: «آخه باید چکار کنم؟» انگار ترسید جواب بدهد تا تکلیفم را یکسره کنم از پله ها بالا.رفتم، در اتاق قشنگ باز بود جوری که نمی توانستم در بزنم نگاهی به فرش های دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم،بندپوتین هام را باز کرده و بیرونشان آوردم با احتیاط ،یکی دو قدم رفتم جلوتر. «یا الله.» صدایی نیامد. دوباره گفتم: «یا الله یا الله!» این بار صدای زن جوانی بلند شد:«سرت رو بخوره یا الله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!» مردد و دو دل بودم زیر لب گفتم :«خدایا توکل برخودت.» رفتم تو از چیزی که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت کم مانده بود پخش زمین شوم فکر می کنی چه دیدم گوشه اتاق روی مبل یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان «مینی ژوپ» نشسته بود با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته روی هم تمام تنم خیس عرق شد. چند لحظه ماتم برد زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود چون هیچی نگفت وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون پوتین ها را پام کردم بندها را بسته نبسته گونی را برداشتم. «آهای بزمجه کجا داری میری؟ بر گرد!» گوشم بدهکار هارت و پورت زن بی حجاب نشد پله ها را دو تا یکی آمدم پایین رنگ از صورت زن چادری پریده بود. زیاد به اش توجهی نکردم و رفتم توی حیات دنبالم دوید بیرون دستپاچه گفت:« خانم داره صدات میزنه.» اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد! گفت: «اگر نری می کشنتها! عصبی گفتم به جهنم!» ادامه دارد.... https://eitaa.com/tazkeratoshohada