فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ شهـید عزیز
سید حسن نصرالله
براتون پیام داده...
دقیق گوش بدین
برای بعد از شهادتش از شما یک خواسته داره سید شهیدمون...
نشر حداکثری لطفا 🙏
https://eitaa.com/tazkeratoshohada
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج
🥀🇮🇷🥀🇮🇷🥀🇮🇷🥀
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_هفدهم
رسیدیم خانه، من همین طوردرد می کشیدم و خدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید، تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت وقتی صدای در راشنید انگار می خواست بال در بیاورد سریع رفت که در را باز کند. کمی بعد با خوشحالی برگشت
«خانم قابله اومدن»
خانم سنگین و موقری بود به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد یک دختر قشنگ و چشم پر کن
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود چشم از صورتش نمی گرفتم، خانم قابله لبخندی زد و پرسید: «اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟»
یک آن ماندم چه بگویم خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه»
قابله به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بودبیرون با سینی چای و ظرف میوه
برگشت گذاشت جلوی او و تعارف کرد نخورد
بفرمایین اگه نخورین که نمیشه.
خیلی ممنون نمی خورم»
»
مادرم چیزهای دیگر هم آورد هرچه اصرار کردیم لب به هیچی نزد کمی بعد خداحافظی کرد و رفت»
شب از نیمه گذشته بود عقربه های ساعت رسید نزدیک سه،همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می
گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال!
من ولی حرص و جوش این را می زدم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالاخره ساعت سه صدای در کوچه بلند شد . زود گفتم: «حتماً خودشه.»
مادرم رفت تو حیاط مهلت آمدن به اش نداد شروع کرد به سرزنش صداش را می شنیدم:«خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت میری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یه اتفاقی بیفته...»
#قسمت_هجدهم
تا بیاید تو خانه مادر یکریز پرخاش کرد بالاخره تو اتاق عبدالحسین به اش گفت قابله که دیگه اومد خاله به من چکار داشتین؟
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم، زود آمد کنار رختخواب بچه
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد یک هو زد زیر گریه مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
«برای چی گریه می کنی؟»
چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود فکر می کردم شاید از شوق زیاد است کمی که آرامتر شد، گفتم: «خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .»
با صدای غم آلودی گفت: «منم همین کارو
می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو
فاطمه بگذارم.»
گفتم راستی عبدالحسین ماچای، میوه هرچی که آوردیم هیچی نخوردن
می گفت: «اون،ا چیزی نمی خواستن»
بچه را گذاشت کنارمن, حال و هوای دیگری داشت مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل می،گرفت دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه (سلام الله علیه)ا دارد. پیش خودم می گفتم چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.
پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود گفت: «نمی خواد.»
آخه قابله باید باشه.
با ناراحتی جواب می داد:«قابله دیگه نمی آد خودتون بچه را ببرین حمام»
#قسمت_نوزدهم
آخرش هم نرفت آن روز با مادرم بچه را
بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد تو خانه با فاطمه تنها بودم بین روز آمد و گفت:«حالت که ان شا الله خوبه؟»
گفتم: « آره، برای چی؟»
گفت: «یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.»
چشمام گرد شده بود. گفتم:« چرا می خوای بریم؟ همین خونه که خوبه خونه بی اجاره»
گفت: نه این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.
مکث کرد و ادامه داد: می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی
شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل.....
صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم ناراحت شد آمدپیش او،گفت:«
این خونه که دربستی هست ازشما هم که نه کرایه می خوایم نه هیچی چرا می خوای بری؟»
«دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم»
«چه مزاحمتی عبدالحسین! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بری.»
قبول نکرد پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم
فاطمه نه ماهه شده بود اما به یک بچه دو سه ساله می.مانست هر کس می دیدش، می گفت: «ماشاءالله این چقدر
خوشگله.»
صورتش روشن بود و جذاب یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد مچش را گرفتم. پرسیدم:« شما چرا برای این بچه ناراحتی؟»
سعی کرد گریه کردنش را .نبینم گفت:« هیچی دوستش دارم چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.»
#رمان_شهدایی
https://eitaa.com/tazkeratoshohada
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلامبابایغریبم 🌱 سلام بر مهدی(عج)
▫️ هر روز را با سلام بر شما آغاز میکنیم!سلام بر شما... که صاحباختیار مایید!
السَّلاَمُعَلَى السَّيْفِالشَّاهِرِوَ الْقَمَرِ الزَّاهِرِ وَ النُّورِ الْبَاهِرِ
🌱ما منتظریم... از سفر برگردی
سرشارتر از صبح سحر برگردی...
🌱با شوق به پیشوازتان میآییم
گل میدهد این باغ اگر برگردی!
__________________________
صلی الله علیک یا ابا عبدالله 🤚
السّلام عَلیَ الحُسَین وعَلی عَلِِّیِ ابن الحُسَین وعَلی اوْلادِ الحُسَین و عَلی اَصحابِ الحُسَین
━━⊰❀﴿سلامعلےآلیس﴾❀⊱━━
https://eitaa.com/tazkeratoshohada
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 سه عمل ویژه برای رسیدن به امام زمان ارواحنا فداه
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج
https://eitaa.com/tazkeratoshohada
💠اعمال روز دوشنبه
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3551
#عهد_ثابت_دوشنبه_ها 👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3552
#سوره_مبارکه_شرح👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3553
#دعای_روز_دوشنبه 👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3554
#زیارت_امین_الله👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3555
#دعای_معراج👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3542
#صلوات_خاصه_حضرت_زهرا👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3537
#دعای_عهد👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3899
#دعای_فرج👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/3435
#حدیث_شریف_کسا 👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4203
#دعای_صباح_امیرالمؤمنین👆👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4249
#دعای_نور_حضرت_زهرا👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4767
#زیارت_امامزمان_بعداز_نماز_صبح👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4768
#_دعای_اللهم_ادفع_عن_ولیک(دعا برای امام زمان عج الله👆👆
https://eitaa.com/tazkeratoshohada/4815
#سلام_به_ائمه_اطهار👆👆👆