پروردگارا...
بستهام چمدان را،
اما چشمهایم هنوز به سمت همان افق است که نور حرمت از آن برمیخاست.
ما بازگشتیم، ولی گمان نکن که دل، تنهایمان گذاشته باشد.
دلم هنوز میان «بقیع» است؛
همانجا که در سکوت، با چهار قبر بیزائر، هزاران حرف گفتم.
آن خاکِ خاموش، رازدارترین سنگر دنیاست.
دلم هنوز در «مدینه» مانده؛
پشت آن پنجرهی سبز،
در صف نمازهایی که دیگر طعمشان تکرار نمیشود.
مدینه، درس زندگی بود؛ درسِ آرامش در محاصرهی شلوغیهای عالم.
و «مکه...»
چگونه طواف را از جان بگیریم؟
دور زدن به گرد خانهای که مرکز هستی شد،
ما را از تمام دایرههای باطل زندگی رها کرد.
آن روز، نه تنها خانهی تو، بلکه خودمان را نیز از گناه شستیم.
«یا رب!»
اکنون، من ماندم و «خاطرات سفر»
اما دیکر بار سفری به طول یک عمر آغاز شده است.
این دلِ سوخته و تازه شده، دیگر طاقت دوری ندارد.
آن را چنان نگه دار که خود خانهی تو باشد؛
هر گوشهاش یک محراب،
هر نفسش یک سلام،
و هر لحظهاش، ادامهی آن طواف.
خدایا!
این «حال خوب» را، این «عطر حضور» را، این «اشکهای بیتکلف» و این «دلتنگی زیبا» را به عنوان بزرگترین سوغات این سفر، از ما مگیر.
آمین.