طب الرضا
...: ﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِس
🌹گــمــنــــــام🌹:
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی و دخترشان زینب
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_چهارم
《 نقشه بزرگ 》
🖇 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم. التماس میکردم.
✨🍃خدایا! تو رو به عزیزترینهات قسم. من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده. هر خواستگاری که زنگ میزد، مادرم قبول میکرد.
زن صاف و سادهای بود. علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه.
تا اینکه مادر علی زنگ زد☎️ و قرار خواستگاری رو گذاشت.
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد.
_طلبه است. چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش🔥 بزنم اما به این جماعت ندم.
عین همیشه داد می زد🗣 و اینها رو می گفت.
مادرم هم بهانه های مختلف میآورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتیها نبود.😳
من یه ایده فوق العاده داشتم. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم. به خودم گفتم. خودشه هانیه. این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی. از دستش نده.✨
🔹علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. نجابت چهرهاش همون روز اول چشمم👁 رو گرفت. کمی دلم براش میسوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه.😉 یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون، مادرش با اشتیاق خاصی گفت:
_به به. چه عجب! هر چند انتظار شیرینی بود اما دهنمون رو هم میتونیم شیرین کنیم یا...🍰
🔸مادرم پرید وسط حرفش:
_حاج خانم، چه عجلهایه. اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن. شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد.
_ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم. اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته.➕
این رو که گفتم برق⚡️ همه رو گرفت. برق شادی خانواده داماد رو. برق تعجب پدر و مادر من رو❗️
پدرم با چشم های گرد😳، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من. و من در حالی که خندهی پیروزمندانهای روی لبهام بود بهش نگاه میکردم. میدونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده.😖
✍ادامه دارد
@ayatollah_haqshenas