"دعوت نامه"
قسمت دوم
جمله ای که پدرش گفته بود؛ با آن لحن گرم ذوب کننده مدام توی سرش می چرخید و می چرخید و خواب را از او ربوده بود. برود کربلا؟ کدام کربلا؟ برود پیش همانی که موقع رفتن بابا به هزار و چند روش متفاوت صدایش زده بود و او پاسخش نداده بود؟
حالا بابا می خواست او را همان جا ملاقات کند... جایی که امیرمهدی را خودش مریدش کرده بود و جایی که باز خودش سبب دل بریدنش شده بود.
پدر که فوت شد؛ امیرمهدی دیگر دل بریده بود از صاحب سرزمین کربلا و حالا خود بابا او را به آنجا دعوت کرده بود. این همان چیزی بود که امیرمهدی نمی توانست آن را درک کند و عصبی اش می کرد. پس از این پهلو و آن پهلو شدن های مداوم و میان افکار مختلف، دوباره به عالم خواب فرو رفت.
صبح با سردرد بیدار شد. مغزش از حجم افکار گوناگون درد گرفته بود. میان پریشانی افکارش تخم مرغی شکست و توی ماهیتابه انداخت. به جلز و ولز آن نگریست. بابا همیشه تخم مرغ عسلی می خورد. امیرمهدی هم... بعد از فوت او اما، امیرمهدی همه ی تخم مرغ ها را تا مرز سوختن روی شعله نگاه می داشت.
به لجبازی بچگانه ی خود خندید و قبل از پخت کامل، نیمرو را از روی گاز برداشت. عسلی بود... به حدی که زرده اش چکه می کرد!
لقمه ای از تخم مرغش گرفت و توی دهانش چپاند. چشمانش را بست و روی جویدن لقمه اش تمرکز کرد. صدای زنگ گوشی اش بلند شد. زیرلب چیزی گفت و تند تند لقمه را پایین داد و تماس را که از طرف شماره ای ناشناس بود، پاسخ داد.
"_آقای امیرمهدی کلاته به شما مرخصی مخصوص زیارت اربعین اختصاص داده شده."
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir
"دعوت نامه"
قسمت سوم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، تصمیم گرفت صادق باشد. باشد... او نمی توانست بیخیال رفتن شود؛ آن هم وقتی بابا شخصا به خوابش آمده بود و از او خواسته بود بیاید.
و حالا... خیلی اتفاقی یا شاید کاملا بی اتفاق از پادگان تماس گرفته بودند و یکی از بزرگترین موانع رفتنش، یعنی خدمت سربازی حل شده بود.
دستی به صورتش کشید و به سقف چشم دوخت. این طوری نمی شد... باید کاری می کرد.
حساب های بانکی اش را بالا و پایین کرد و فهمید که باز نیازمند معجزه ای دیگر است. به لیست مخاطبینش نگاه کرد و فهرستش کوتاه تر از آن بود که کسی را داخلش بیابد برای پول قرض گرفتن...
پوفی کشید و از جا بلند شد. فکرش را توی سرش مرور کرد و وقتی فهمید از آن مطمئن است به سوی در شتافت.
تنها دارایی اش، که می شد تبدیل به پول نقد شود، موتورش بود. تمام دار و ندار و چیزی که وصل بود به جانش... کسی نبود که امیرمهدی را بشناسد و او را سوا از موتورش بپندارد. یک امیرمهدی بود و یک عشق موتورسواری...
با این حساب، پدرش به او گفته بود بیا تا ببینمت و او باید می رفت. هر کاری می کرد تا بتواند برود.
دستی به سر و روی موتور کشید و چند عکس مناسب از آن توی اینترنت بارگزاری کرد و آگهی فروش فوری، خنده ای کج روی صورت خودش نشاند.
توی توضیحات آگهی نوشته بود "پولش رو برای کربلا میخوام، عجله دارم." که کسی که خریدار واقعی است اقدام کند.
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir
"دعوت نامه"
لینک قسمت سوم
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir/2261
قسمت چهارم
چند ساعتی گذشته بود و کسی تماس نگرفته بود. روی صندلی توی یک کافه خلوت نشسته بود و به گوشی توی دستش با اخم زل زده بود و پایش تیک عصبی گرفته بود و تند تند تکان می خورد.
اعصابش زود به هم می ریخت و این لحظه هم منتظر یک جرقه بود... فروش موتور زخم داشت برایش اما به روی خودش نمی آورد و حالا که خریداری هم برایش نبود، این زخم عمیق تر می شد.
خدا با او شوخی اش گرفته بود؟
گوشی را روی میز پرتاب کرد و نوشیدنی مقابلش را یک جا سر کشید. فقط خود بابا می توانست کمکش کند...
توی فکر و خیال ها غرق بود که زنگ تلفن از جا پراندش. خیز رفت روی میز و نگاهش که به نام افتاده روی گوشی افتاد، خاموش ماند.
"مامان" تماس گرفته بود. آن قدر به صفحه گوشی خیره ماند که تماس به پایان رسید. دوباره و دوباره زنگ خورد و بی جواب پایان یافت. در آخر پیامی برایش آمد. با تردید آن را باز کرد.
" من ی عالمه طلا دارم؛ موتورت رو نفروش. "
خنده ای کش دار کرد. نه... آرام نگرفت. لبش را گزید و با عصبانیت از جا برخاست. صدای کشیده شدن صندلی روی زمین، نگاه بقیه را روی او کشاند. بی توجه با زیر لب راندن چیزهایی که فقط خودش می شنید، از کافه بیرون زد.
سوار موتورش شد و تا می توانست سرعت داد. همین مانده بود، طلاهای مادرش را بگیرد و بفروشد. تا این حد بی کفایت شده بود که در این سن چنین کند؟ آن هم طلاهایی که همسر مادرش برای او خریده بود.
با چرخ خوردن افکاری چنین دست توی سرش، حالش خراب تر می شد و سرعت موتورش را بیشتر می کرد.
این گونه نمی شد. باید فکری اساسی می یافت. غیرت و آبروی فرزندی برایش مهم تر از غرور جوانی بود. موتور را با صدای بدی متوقف کرد و دوباره فهرست مخاطبینش را بالا و پایین کرد.
حتما کسی پیدا می شد برای چندرغاز قرض گرفتن.
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir
"دعوت نامه"
قسمت پنجم
چند بار فهرست را بالا و پایین کرد و جز چند تن از رفقایش دست و دلش نمی رفت به کسی زنگ بزند. اما خوب خبر داشت که وضع آن ها هم چندان تعریفی ندارد و بی نتیجه است.
روی اسم دایی فرهاد مکث کرد. گوشه لبش را به دندان گرفت و سعی کرد بدون توجه به درد توی قلبش و غرورش و زخم های گذشته منطقی فکر کند. درحال حاضر او یک هدف داشت؛ رسیدن به بابا در کربلا... چه فرقی می کرد دوباره تحقیر شود؟
تا وقتی از مادر طلا نمی گرفت و خودش را پیش چشم خودش کوچک نمی کرد؛ برایش مهم نبود کجا و چگونه و جلوی چشمان چه کسی خوار می شود...
به بدنه موتور تکیه زد و قبل از تماس گرفتن، دوباره آگهی فروش را چک کرد. دریغ از یک پیام کوتاه...
نفسی کشید و بی درنگ تماس را برقرار کرد و چشمانش را بست.
"_آقا مهدی... چه خبر اسم شما افتاده روی گوشی ما؟"
کلافه پلکی باز و بسته کرد و کوتاه سلام کرد. احوال پرسی عاریه ای رد و بدل شد و لحن صمیمی دایی دلش را می زد.
"_دایی راستش برای ی کاری ی مقدار پول می خواستم، گفتم اگه داری..."
دایی بین حرفش پرید و با لحن تند شده ای گفت:
"مادرت زنگ زد گفت قصد کربلا رفتن داری. دایی من تا دلت بخواد میتونم بهت پول بدم. ولی الله وکیلی دلم نمیاد پولم رو بریزم تو شکم این عربا!
تو هم که عاقل شده بودی، چرا دوباره این وری می خوای بری؟"
از کلام منزجر کننده دایی اش، فکش سخت شد و دندان هایش را روی هم فشار داد. سخت جلوی خودش را گرفت تا چیزی نگوید.
امیرمهدی شاید قهر کرده بود ولی قلبش، همیشه خانه ی خدا بود.
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir
"دعوت نامه"
قسمت ششم
بدون آن که جوابی دهد، گوشی را قطع کرد و به خود لعنت فرستاد بابت تماسی که گرفته بود. گوشی را توی جیبش هل داد و به آسمان تاریک نگریست. هیچ ستاره ای روشن نبود. مثل چشمان او که تاریک تاریک بودند. هر دو غبار گرفته؛ نیازمند یک باران برای شست و شو و پاک شدن و درخششی دوباره...
موتور را روشن کرد و تا خانه خوب ویراژ داد. این بار احتمالا آخرین بار بود و به مثابه ی خداحافظی با تنها دلبسته اش روی این زمین خاکی...
رسید خانه و به دوستانش سفارش موتور را کرد. خیالش که از پیگیری دوباره راحت شد، برخاست تا به حمام برود که زنگ خانه به صدا درآمد.
دوستش نگاهی به آیفون انداخت و رو به او گفت:
"مادرته امیر!"
گره کوری بین ابروهایش شکل گرفت. دیگر فرار کردن چاره نبود. پله ها را دو تا یکی پایین رفت و به پایین ساختمان رسید. در را که باز کرد پاکتی روی زمین افتاد و صدای رد شدن ماشین از کوچه به گوشش رسید.
خیالش راحت شد. نیاز نبود با مادر رو به رو شود.
خم شد و پاکت را برداشت. سنگینی آن دوباره اخمش را توی هم کشید و داشت اعصابش را به هم می ریخت. پاکت را باز کرد و کاغذی از آن بیرون کشید که رویش نوشته شده بود:
"می دونم نمی خوای ببینیم و حرفام برات تکراریه، بخاطر همین اذیتت نمی کنم. ولی باید اینو قبول کنی چون برای خودته."
پاکت را تکاند و چیزی از داخل آن روی زمین افتاد. خم شد و انگشتری که با اولین کارکردش توی نوجوانی برای مادر گرفته بود را دید.
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir
"دعوت نامه"
قسمت هفتم
قلبش تقریبا شکافته شد. مامان همیشه مامان بود... حتی با وجود تمام کشمکش ها و اختلاف هایی که از بعد از ازدواج مجدد مادر و مرگ پدر پیش آمده بود. به غرور امیرمهدی فکر کرده بود و تنها چیزی که پولش را امیرمهدی داده بود و نه همسرش به او داده بود؛ برای اینکه او را نشکند...
کل شب انگشتر را توی مشتش فشرده بود و بغض چسبیده بود بیخ گلویش. مثل پسربچه ای کوچک که دلش تنگ پدر شده و با مادر قهر کرده، خودش را توی اتاق دوران بچگی تصور می کرد و با رویای رسیدن به پدر و آشتی با مادر شب را به صبح رساند.
صبح از خواب برخاست و خودش را توی آینه دید. چشمان قرمزش خبر از حال درونش می دادند. چند مشت آب به صورتش پاشید و از سرویس بیرون آمد. به سمت آشپزخانه رفت و کتری را آب کرد و روی گاز گذاشت.
مغزش خالی شده بود. دیگر به هیچ چیز نمی اندیشید. انگار از دیشب و بعد آمدن مادر خیالش آسوده شده بود که خدا هنوز هم نگاهش می کند.
دستش را روی سینه گذاشت و چند لحظه ای را به سکوت گذراند... احتیاجی به گفتن هیچ چیز نداشت. خدا به او از او آگاه تر بود؛ حائلی بود بین خود او و احوالات قلبش.
چندی که گذشت و کمی آرام تر شد، صبحانه ای خورد و خود را به بازار رساند. وارد پاساژ جواهری شد. شلوغ بود. حتی با این اوضاع قیمت ها خیلی ها برای خرید طلا آمده بودند. به زوج جوانی که در حال انتخاب حلقه بودند، نگاه کرد و با خود اندیشید اگر روند کنونی زندگی اش ادامه دار باشد، شاید در شصت سالگی بتواند با یک حلقه نقره ازدواج کند.
از تصورات خود خنده اش گرفت و کمی جلوتر رفت. به انگشتر مادر که توی انگشت کوچکش انداخته بود و تا نصفه ی انگشت بالا رفته بود اشاره کرد و گفت:
"_یه زنجیر خیلی نازک نقره می خوام این انگشتر رو بندازم داخلش!"
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir
"دعوت نامه"
قسمت هشتم
با راهنمایی فروشنده، زنجیری خرید و انگشتر را به گردنش آویخت. آن را میان دو انگشتش گرفت و چشمانش را بست. لبخندش حالا نه از سر تمسخر یا پوزخند، واقعیِ واقعی بود. آرامش داشت و این را مدیون کدام اتفاق عجیب این روزهایش بود؟ نمی دانست...
موتورش را به کارواش برد و تر و تمیزش کرد. نه از سایتی که موتورش را آگهی کرده بود خبری شده بود و نه دوستانش خریداری یافته بودند. ذهنش درگیر بود اما قلبش امید داشت و او دیگر پای در مسیر نهاده بود. نه با جسم که با دل و برگشت دیگر میسر نبود...
نشست لبه ی جدول و به موتورش که حالا خوب برق می زد، نگریست. یک جایی آن انتهای دلش گرفته بود، ولی حاضر بود هر کاری بکند تا همین الان خریداری برایش پیدا شود.
سنگ ریزه ای که جلوی پایش بود را شوت کرد و زیرلب زمزمه کرد:
"اینم با خودت حاجی... تو که من رو تا اینجا کشوندی؛ بقیه اش هم دست خودت رو میبوسه!"
و خیالش آسوده شد. هر بار در زندگی چیزی را به بابا سپرده بود، دیگر نگرانی اش را نداشت. دستی به عرق پیشانی اش کشید و سر به آسمان بلند کرد. نور تیز آفتاب چشمانش را بست. یعنی می توانست چند روز دیگر زیر آفتاب طریق الحسین بنشیند و خستگی در کند؟
یاد مادر افتاد... دست برد و گوشی را از جیبش بیرون کشید. کلمات پشت هم می آمدند و پاک می شدند. نمی توانست هیچ کدام از جمله هایی که می نوشت را ارسال کند. نامه ای بلند و بالا نوشت و در نوت گوشی ذخیره کرد. وارد صفحه ی مادر شد و تنها یک کلمه نوشت.
"نوکرتم."
هر چند برای ارسال آن هم مردد بود و خجالت می کشید؛ اما درنهایت چشمانش را بست و در چشم به هم زدنی آن پیام تک کلمه ای اما پرمفهوم را ارسال کرد و گوشی را توی جیبش انداخت. ترک موتورش نشست و در دل آرزو کرد کاش این بار، آخرین بار نشستن پشت موتورش باشد و خریداری برای آن پیدا شود.
گاز داد و از کنار ماشین رو به رویی لایی کشید و کج خندی تلخ به اندیشه اش زد. به کجا رسیده بود؟
نمی دانست ولی به یقین جای خوبی بود...
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir
"دعوت نامه"
قسمت نهم
به خانه که رسید، علیرضا را خندان وسط حال دید. متعجب شد و سوالی به او نگریست. او هیچ گاه این وقت روز خانه نبود.
"_داداش مشتلق بده!"
جمله ی او لبخندی عمیق روی لبش نشاند. تا ته قضیه را گرفته بود.
"_پیدا شد؟"
علیرضا مشت نسبتا محکمی به شانه اش زد و گفت:
"_به من سپردی مگه میشه پیدا نکنم برات؟ طرف پول رو ریخت. چند وقت دیگه هم میاد موتور رو میبره."
نگاهش کرد و با تردید پرسید:
"_نمیاد اول موتور رو ببینه؟ چطور اعتماد کرده؟"
علیرضا چشم از او گرفت و داخل اتاق رفت. صدایش را بلند کرد تا به او برسد:
"_از آشناهامه. تو کارت نباشه برو توشه ی سفر ببند."
ذهنش درگیر شده بود اما جمله ی آخر علیرضا باز سر وجدش آورد و لبخندش را عمق بخشید. آخرین باری که از ته دل خندیده بود را سخت به یاد می آورد. داخل اتاق شد و چند لحظه ای سر پا ایستاد. نمی دانست خوشحالی اش را چگونه بروز دهد که از سر هیجان فوران نکند.
چند نفس عمیق کشید و از میان وسیله هایش که به زور زیر تخت چپانده بود کوله مشکی اش را پیدا کرد. هر چه دم دستش آمد تویش ریخت و حوله را برداشت و به حمام رفت. شب راه می افتاد و فقط چند روز تا بابا فاصله داشت...
*
دستی بین موهای نمدارش کشید و کوله اش را از اتاق بیرون برد و توی راهرو گذاشت. صدای پچ پچ آرامی توجهش را جلب کرد. خوب که دقت کرد صدای علیرضا و محمد بود که خیلی آرام درحال صحبت بودند.
"_شک نکرد؟"
ابروهایش به سرعت گره کوری خوردند. از چه چیز صحبت می کردند؟
"_نمی دونم، فکر کنم از خوشحالی پی اش رو نگرفت."
"_پولا رو چجوری جور کردی حالا؟"
آرام آرام همهچیز برایش روشن می شد. به دیوار تکیه زد و روی زمین نشست. ادامه مکالماتشان را گوش سپرد:
"_اونش مهم نیست. بعد از برگشت بیاد موتور رو ببینه، بفهمه دروغ گفتیم بهش چجوری جمعش کنیم؟"
چشمانش را بست و با انگشت فشارشان داد. غروری هم برایش مانده بود؟ خوب از وضع علیرضا خبر داشت. حتما خودش را تا خرخره زیر قرض برده بود تا موتور رفیقش را حفظ کند.
دیگر نمی خواست ادامه مکالماتشان را بشنود. بلند شد و بی سر و صدا به اتاق برگشت. روی تخت دراز کشید و به سقف نگریست. از خودش شرمش می آمد اما تصمیم گرفت، چیزی به روی خودش نیاورد.
فشار سهمگینی رویش بود و احساس سنگینی روی گلویش داشت. آن بغض را قورت داد و خوابید. مثل همیشه از غم ها و دردها و مشکلات به خواب پناه برد...
تا ابد مدیون رفیقش بود...
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir
"دعوت نامه"
قسمت دهم
با ماشین علیرضا خود را به مرز رسانید. نزدیک سحر بود و آخرین لحظات تاریک شب... به فال نیک گرفت که پایان تاریکی های زندگی خودش هم باشد.
در آغوش علیرضا چند ثانیه مکث کرد. رفاقت را در حقش تمام کرده بود. اینکه چیزی به روی خودش نیاورد، برایش خیلی سخت بود اما تلاشش را کرد از پسش برآید.
از آغوش هم بیرون آمدند و خداحافظی کردند. توی حال غریبی بود. قدم هایش را نه روی زمین و خاک، انگار روی آسمان می گذاشت. حال عجیب و ناپایداری داشت. به مردم و لبخندهایشان و حالشان می نگریست و به این اندیشید در این ساعت و هنگامه تنها یک چیز می تواند انسان ها را این چنین دور هم جمع کند... و آن هم چیزی جز عشق نیست.
پاسپورت مهر خورده اش را از دست مامور گرفت و به درخواست او تنها یک لبخند کوتاه زد.
"التماس دعا"
او خودش نیازمند دعا بود... اصلا نمی دانست لیاقت دعا کردن را هم دارد یا نه. او برای این چیزها نیامده بود. برای بابا اینجا بود!
افکارش کمی حالش را بد می کردند ولی می خواست صداقتش را حفظ کند. حداقل با خودش...
به گیت عراق رسید. مامور بدون گفتن جمله ای پاسپورتش را به او داد و او دلش تنگ شد برای شنیدن آن جمله ی غریب مامور ایرانی... ولی به روی خودش نیاورد.
وارد خاک عراق شده بود. خسته بود. چند ساعت در راه و ماشین و معطلی سر مرز، حسابی خسته اش کرده بودند. نور آفتاب تیز شده بود و وقت خوبی برای استراحت بود، اما او خیال آن را نداشت.
ماشینی گرفت و خود را به اولین عمود رساند. آفتاب، مستقیم می تابید. ظهر شده بود. بیشتر مردم توی موکب ها درحال استراحت بودند. اما امیرمهدی بود و تصمیمات مختص به خودش. برای رهایی از حال بدش اولین قدم را برداشت. هرم هوای گرم به صورتش خورد. یاد بابا توی سرش بلوا به پا کرده بود. هر قدم که بلند می کرد، خاطرات گذشته سر باز می کردند. بغض نحیفی به گلویش چنگ زد. تقریبا دو ساعتی بی وقفه و توی سکوت، بدون توجه به پیرامونش قدم برداشته بود.
تشنگی به سراغش آمد. سر را برای یافتن آب چرخاند. مردی جوان هم سن و سال خودش آنجا سبز شد و آب مقابلش گرفت. با سر تشکر کرد و لیوان کوچک آب را به صورتش چسباند تا خنکای آن گرما را از پوستش کم کند.
خوب به اطرافش نگریست. هر قدم سقاخانه و هر فرد سقا بود. کافی بود نیت آب کنی، سیرابت می کردند محبان حسین (ع).
دایی کجا بود این هنگامه را ببیند؟ هنوز هم آن سخنان سخیف را ادامه می داد؟
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir
"دعوت نامه"
قسمت یازدهم
آب را نوشید و دوباره به راهش ادامه داد. نیمه ظهر بود و گرمای هوا ذوب کننده... ولی امیرمهدی، لجبازتر از این حرف ها بود؛ شاید هم عاشق تر...
برای دیدار بابا.
هر قدم را با بغض بر می داشت و سرش را جز به ضرورت بلند نمی کرد تا خجالت، خفه اش نکند. کودکان کوچک را می دید که خرما تعارف می کنند. دستمال می گیرند به دست زیر آفتاب داغ عراق تا عرق عاشقان حسینی را بگیرند و او شرمش می آمد از خود. کاش می توانست حقیقت را پرچم کند و پشت کوله اش بچسباند که من با بقیه فرق دارم. من بخاطر بابا آمده ام. با من کاری نداشته باشید...
نزدیک غروب شده بود و از او تقریبا جز یک ربات متحرک بد حال چیزی نمانده بود. دمای هوا پایین تر آمده بود و مسیر شلوغ تر شده بود. همه تازه نفس بودند؛ ولی امیر مهدی با حال بد و گرمازدگی گوشه ای نشسته بود. بی خوابی و خستگی از یک طرف، حال روحی بد نشأت گرفته از افکارش از یک سوی و گرمازدگی هم از سویی دیگر به او فشار آورده بود.
حالت تهوع داشت و نمی توانست تکان بخورد. دستی روی شانه اش حس کرد. مردی با زبان عربی چیزهایی گفت که او متوجه نشد. بی حالی داشت از پا درش می آورد. کم کم چشم هایش بسته شدند و چیزی نفهمید.
با صداهای ریز اطرافش، آرام آرام بین پلک هایش فاصله انداخت. توی یک حسینیه دراز کشیده بود. ظرف غذا و آبی کنارش بود. نشست و به دیوار تکیه زد. حسینیه تقریبا خلوت بود و جز چند نفری که در حال ذکر فرستادن و دعا خواندن بودند، کسی نبود. به ساعتش نگاه کرد. ده شب بود؛ در این زمان کسی استراحت نمی کرد. اکثر افراد بیرون بودند و تنها دیوانه ای مثل او با خود چنین می کرد تا نای ادامه دادن نداشته باشد.
آب را نوشید و ظرف غذا را دست گرفت. قیمه نجفی بود. یاد سال های دور افتاد. وقتی با بابا همسفر بود و اولین غذایشان همین قیمه نجفی بود. قاشقی پر توی دهانش چپاند و بغض و برنج را با هم قورت داد.
از حسینیه بیرون آمد و شور جمعیت چشمش را گرفت. نفسی کشید و به حال خوبشان غبطه خورد. او که در حال سوختن بود؛ خوش به حال آرامش بقیه.
قدم هایش را آرام تر بر می داشت. جانش کم شده بود. البته نگاه کردن به مردم و خادمان را هم دوست داشت. انگاری یک چیزهایی توی دلش زنده می شدند... یکی آب می داد دستت، یکی به زور محبت خوراکت می داد و دیگری اگر چیزی نداشت، مهر خرج می کرد و با بادبزن زوار را باد می زد. قدم به قدم موکب برپا شده بود برای خدمت رسانی به لبیک گویان حسین علیه السلام. از هر کشور و رنگ و نژادی، مردم خود را رسانیده بودند بدان نقطه که بگویند یاحسین ما هم هستیم... روی ما هم حسابی باز کن آقا.
قدم هایش را آرام برمیداشت تا هر صحنه را توی حافظه ی قلبش ثبت کند. به سختی، شرم و دل گرفتگی اش را کنار زد تا لذت ببرد از آن همه عشقی که در آن فضا و مکان و زمان پراکنده بود.
به دسته ی کوچک دختران مقابلش نگریست. صف کشیده بودند و سینه می زدند و حسین حسین می کردند. جلوتر زنی را دید که موقع نوشیدن آب یاحسین گفت. کنارش پیرمردی ایستاده بود و زوار را قسم می داد به اباعبدالله که برای استراحت به خانه اش بروند... طاقت نیاورد. پایش خم شد و کناری نشست. این حسین که بود که امروز لشکری این چنین داشت؟
بغضش ترکید. بند بند وجودش پر بود از شرم... از بابا ممنون بود؛ اما خجالت می کشید حتی ندامتش را بیان کند.
صورتش را با آستینش پاک کرد و ایستاد. به سمت شیر آب کنار یکی از موکب ها رفت و آبی به صورتش زد. سبک شده بود. این اشک ها قلبش را شسته بودند...
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir
"دعوت نامه"
قسمت دوازدهم
تا نزدیک اذان صبح پیوسته و آرام حرکت کرد و تقریبا یک سوم مسیر را پیموده بود. هر قدمی که برمیداشت پرده ها از جلوی چشمانش کنار می رفتند و رازها برایش آشکار می شدند. فهمیده بود چرا بابا خواسته بود، او را اینجا ببیند و فهمیده بود بابا هدفی بزرگتر دارد... اما خودش را لایق نمی دید.
می خواست ادامه دهد که بلند شدن صدای اذان به پاهایش قفل زد. حالش دگرگون شد. خواست بی توجه به راهش ادامه دهد اما نتوانست. سرش را از مقابل گرفت و به موکب سرباز کنارش نگریست. به مردانی که از خواب بلند می شدند و آماده نماز خواندن. آن قدر در آن نقطه ایستاد که سلام نمازشان را هم نظاره گر شد. قفل پاهایش باز نمی شدند.
او را چه به نماز خواندن... تا دیروز هزار مسیر مختلف را رفته و آمده بود، امروز اگر به نماز می ایستاد، ملائکه متعجب نمی شدند؟
عصبی شده بود. نمی دانست چه بر سرش آمده. یک آن به خود آمد و خویش را سرزنش کرد بابت اینکه یک دفعه ای میان این همه بدبختی سر از اینجا در آورده. میان کشمکش بزرگی به سر می برد که مردی دستی به شانه اش زد و گفت:
"_الان نماز قضا میشه جوون؛ عجله کن."
دیگر نفهمید حرکات بعدی اش را چگونه انجام داد و پیش برد. به سرویس رفت و وضو گرفت. همان جا توی آن موکب زیر آسمان تیره و روشن نشست و مهری مقابل خود دید. آن مرد هنوز کنارش بود. او که به اقامه نماز ایستاد، امیرمهدی دیگر نتوانست بنشیند و نظاره گر باقی بماند. همگام با او ایستاد و نیت کرد. تکبیر گفت و سوره حمد را خواند. بغض را با نفس های عمیق فرو خورد و به رکوع رفت. کمرش شکست از تمام سال هایی که به اشتباه گذرانده بود. پایش را خم کرد و به زانو افتاد و سجده کرد؛ مقابل پروردگار. سبحان الله گفت و قطرات اشک جاری شدند. او بازگشته بود... به خانه. راه را چند مدتی گم کرده بود که بابا راه را نشانش داد. و او بازگشت؛ به آغوش پروردگار.
فرشتگان آوای شادی سر دادند و آسمان بالای سرش نور افشان شد... و بابا خوشحال بود.
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir
"دعوت نامه"
قسمت سيزدهم
نزدیک عمود ۱۳۴۰ بود. انگشت های پاهایش تاول داشتند و تنش عرق سوز شده بود. پوست صورتش از آفتاب سوختگی درد می کرد اما دلش... دلش آرام بود. روی لبش، رد خیلی محوی از لبخند داشت و امیرمهدی سه روز گذشته را امیرمهدی نبود. توی این دنیا نبود... حال دگرگونش او را به دنیای دیگری برده بود و امیرمهدی جدیدی متولد شده بود.
گویی برای او مسیری اختصاصی وجود داشت و هر قدم را در دل خلوتی بزرگ بر می داشت؛ خلوتی با خود و خدای خود.
کناری پسر جوانی دید که سینی بزرگی از نان های محلی در دست داشت. می دانست خیلی از خانواده های عراقی، وضع مالی خوبی ندارند اما به عشق حسین علیه السلام تمام داشته شان را بذل و بخشش می کنند؛ حتی اگر تکه ای نان باشد.
نانی گرفت و سری به تشکر تکان داد. گوشه ای ایستاد و آرام، به خوردن آن مشغول شد. حالا که به انتهای مسیر رسیده بود، دوست نداشت تمام شود. اگرچه قلب شرمسارش تنگ زیارت آقا بود... اما رویی برای عنوانش نداشت. دلش می خواست قدم های باقی مانده را طول دهد و مسیر کش پیدا کند.
آخرین تکه نان را به دهان گذاشت و کمی جلوتر رفت برای گرفتن آب. آب را که نوشید به تابلوی عمود نگاه کرد. ۱۳۴۸ بود. سال تولد بابا... نفسی کوتاه و بی جان کشید. دو سه آب دیگر گرفت و به نیت هدیه تولد بابا بین زائران گرفت. آب آخر را به پیرمردی داد که صورتش را با چفیه سبز رنگی پوشانده بود. سر جایش خشکش زد. بوی عطر پیراهن های بابا که هنوز هم ته کمد لباس های امیرمهدی جا خوش کرده بودند، آن جا را پر کرد. آب داده بود به دست پیرمردی غریبه که عطری یکسان با پدرش داشت...
نای مقابله با خودش را از دست داد. خود را به گوشه ای کشاند و روی زمین نشست. به جای خالی آب توی دستش خیره شد. چشمانش خشک بودند و می سوختند. انگاری حجت برایش تمام شده بود... دیگر پرده ای جلوی چشمانش نبود و فهمیده بود بابا را شاید هزاران بار در هر قدم در این مسیر مبارک ملاقات کرده و نفهمیده. بابا توی قلبش بود... و عشق بابا او را کشانده بود اینجا؛ پیش اباعبدالله.
چشمانش را باز و بسته کرد. سر را بالا گرفت و با دست نیمی از صورتش را پوشاند. به مردم مقابلش نگریست. دلش طاقت نیاورد و قطره اشکی کوچک از چشمش جاری شد. یکی توی دلش اما هق هق می گریست...
خدا مدت ها منتظر بازگشت او بود و اباعبدالله او را بازخوانده بود؛ چطور جبران می کرد؟ دستی محکم پای چشمش کشید و ایستاد. چفیه اش را به دست گرفت و وسط جمعیت میان جاده ایستاد. شروع کرد به بادزدن زوار سیدالشهدا و لبخند آن ها حال دلش را آرام می کرد...
او بازگشته بود به مسیر و عشق را یافت؛ قبل پایان راه و رسیدن به مقصد...
پایان
باشد که دعوت نامه ای از سوی سیدالشهدا برای ما هم بیاید...
نقد و نظرات و خوانش تمامی قسمت ها:
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir