#من_زنده_ام🌷
#قسمت_پنجاه_و_سوم
از مجموع چهل وچند نفر مسافر اتوبوس،فقط ده نفر پیاده شدند؛هشت تا از برادران،من و خواهر بهرامی.کنار جاده را گرفتیم و پیاده راه افتادیم.گاهی حلوی ماشین های عبوری را می گرفتیم و هر کدام جا داشتند تعدادی از ما را سوار می کردند.
برادرها جلوی یک ماشین را گرفتند و گعتند:شما دو تا خواهر سوار بشین و زودتر برین.ما پیاده هم میتونیم بیایم.
هر از گاهی یاد نامه ی سید می افتادم.هم از خودم عصبانی بودم بی آنکه بدانم چرا و هم در دل به سید آفرین می گفتم که چقدر این مرد شجاع است که در بدترین شرایط به مفهوم کلمه زندگی فکر می کند.من هرگز به خودم فرصت نداده بودم درباره ی این موضوع حتی فکر کنم.
راننده ای که سوار ماشینش شده بودیم بر خلاف راننده ی اتوبوس،جسورانه و بی توجه به آژیرها و انفجارها به سرعت در مسیر خود می رفت.چند کیلومتری از سر بندر دور شده بودیم.سرنشینی که به نظر می آمد از وضعیت جبهه خبر دارد با آب و تاب تعریف می کرد:عراقیا توی خواب هم نمی دیدن سه هفته با ایران بجنگن،امروز چهارشنبه بیست و سوم مهر قول می دم جشن پیروزی بگیریم.فقط باید از این سه هفته درس بگیرن که دیگه اسم کارون و خوزستان یادشون بره.
در حالی که به حرف های او گوش می دادم حواسم به صدای رادیوی کوچکی بود که آن را از زیر مقنعه روی گوشم گذاشته بودم تا بتوانم اخبار لحظه به لحظه جنگ را از روی موج رادیوی نفت دنبال کنم.فضای بیرون حکایت غم انگیزی داشت.مردم ناباورانه و بهت زده با دمپایی های لنگه به لنگه در حالی که بچه ها را قلم دوش گرفته یا کشان کشان به دنبال خود می کشیدند،راهی شهرهای دیگر بودند.با قیافه های خسته،گرسنه و پژمرده،با سرخوردگی از بیابان و شوره زارها عبور می کردند بی آنکه خبر از مقصد و میزبان داشته باشند.بی آنکه کسی در انتظار آنان باشد گاه ملتمسانه جلوی ماشین ها را می گرفتند یا با ظرفی تقاضای بنزین می کردند یا با همان پاهای تاول زده و کمرهای خمیده به راه خود ادامه می دادند.اغلب آنها پیرمرد و پیرزن یا کودکان خردسال بودند.دیدن این مردم آواره و خانه به دوش مرا به یاد دعوای حرم شاهچراغ می انداخت.به خواهرم بهرامی گفتم:ما در یک آزمون بزرگ الهی قرار گرفته ایم،جنگ برای همه ملت ایران حتی آنهایی که در مرزها نیستند،یک امتحان بزرگ است.
دوباره یاد نامه ی سید افتادم و در دلم گفتم بعد از پشت سر گذاشتن این امتحان حتما"به آینده و زندگی و سید فکر خواهم کرد.
سرعت ماشین آنقدر زیاد بود که گویی ما را باید سر ساعت به مقصد می رساند که به پروازمان برسیم و جا نمانیم.
کم کم به تابلوی راهنمای 12 کیلومتری آبادان نزدیک می شدیم.تعدادی سرباز در کنار جاده زیر لوله های نفت به حالتربه حالت سینه خیز دراز کشیده بودند و چند خودروی خودی متوقف شده توجهم را جلب کرد.
گفتم:خواهر بهرامی سرباز ها را بببن!خدا خیرشان دهد،زیر این آفتاب داغ،زیر این لوله های نفت،با چه زحمتی پاسداری می دهند...
هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که ناگهان خودروی ما با صدای انفجار مهیبی متوقف شد و همان سربازهای وظیفه شناس!با سرعت به سمت خودروی ما خیز برداشتند.با بهت و حیرت به آنهاخیره شده بودم.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
💚 يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ ۖ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ ۚ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ۗ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ.💚
💛ای پیغمبر، آنچه از خدا بر تو نازل شد (به خلق) برسان که اگر نرسانی تبلیغ رسالت و اداء وظیفه نکردهای، و خدا تو را از (شر) مردمان محفوظ خواهد داشت، (و دل قوی دار که) خدا کافران را (به هیچ راه موفقیتی) راهنمایی نخواهد کرد.💛
🌹مائده (۶۷)🌹
🍃آیه ی ابلاغ ولایت (علی علیه السلام)🍃
#عید_غدیر
#امیر_المومنین
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
👇👇👇
✅ @telaavat
4_5960904566596698777.mp3
869.6K
🔸🔶 قرائت صفحه 506 قرآن کریم
👇👇👇
✅ @telaavat
🗓 تقویم روز 👇👇👇
🔸 پنج شنبه
🔸 ۸ شهریورماه سال ۱۳۹۷ هجری خورشیدی
🔸 ۱۸ ذی الحجه سال ۱۴۳۹ هجری قمری
🔸 ۳۰ آگوست سال ۲۰۱۸ میلادی
📿 ذکر روز: ۱۰۰ مرتبه «لا اله الا الله الملک الحق المبین»
🗒 مناسبتها:
🔻عید سعید غدیر خم و انتخاب امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام به جانشینی پیامبر اسلام (10 ق)
🔻امضای معاهده ننگین تقسیم ایران بین روسیه و انگلیس در عهد "محمدعلی شاه قاجار" (1286 ش)
🔻قتل "میرزا علیاصغر خان اتابک اعظم" صدراعظم منفور و مستبد دوران مشروطیت (1286 ش)
🔻ارتحال عالم و عارف ربانی آیتالله "شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی" (1321 ش)
🔻انفجار دفتر نخستوزیری توسط منافقین و شهادت مظلومانه "رجایی" و "باهنر" (1360 ش)
🔻رحلت آیتالله "جلال طاهر شمس گلپایگانی" عضو مجلس خبرگان رهبری (1374 ش)
🔻روز مبارزه با تروریسم
🔻شهادت شهید حبیب دارابی (1360 ش)
🔻سیل مدهشی در سراب جاری شد، خسارات و تلفات زیادی برجای گذارد. (1327 ش)
🔻پایان طوفان نوح و قرار گرفتن کشتی حضرت نوح (ع) در کوه جودی
گلستان شدن آتش نمرود بر حضرت ابراهیم خلیل (ع)
🔻وفات حکیم و سیاستمدار بزرگ "خواجه نصیرالدین طوسی"(672 ق)
🔻ولادت فقیه فاضل، استاد متأخرین آیتالله "شیخ مرتضی انصاری"(1214 ق)
🔻درگذشت "ناجی العلی" طراح و کاریکاتوریست معروف فلسطینی (1987 م)
🔻روز ملی و استقلال "آذربایجان" از اتحاد جماهیر شوروی سابق (1991 م)
👇👇👇
✅ @telaavat
عاشقان علی «علیه السلام »عیدتان مبارک
عیدی امروز کانال به شما همراهان گرامی حتما ببینید👇
http://goo.gl/pFbqUM
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام🌷
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
نه راننده می خواست فرمان ماشین را ول کند و پیاده شود،نه سرنشین جلو و نه ما که عقب نشسته بودیم.نمی توانستم هیچ حرفی بزنیم.فقط دور و برمان را نگاه می کردیم.چقدر تانک! چقدر خودروی نظامی!خوب که دقت کردم آرم سپاه پاسداران را روی لباس شان دیدم اما انگار یادشان رفته بود کج کلاه قرمز نیروهای بعثی را از سرشان بردارند.از راننده پرسیدم:چی شد؟
گفت:اسیر شدیم.
_اسیر کی شدیم؟
_اسیر عراقی ها
_اینجا مگه آبادان نیست؟تو ما را دادی دست عراقی ها؟
_الله اکبر خواهر!همه مون اسیر شدیم.
سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند.من که کنار پنجره بی حرکت نشسته بودم،شیشه ماشین را بالا کشیده،سریع قفل در ماشین را زدم اما آنها شیشه ی ماشین را با قنداق تفنگ شکستند.از ترس خودم را روی خواهر بهرامی انداختم.تعدادی از سربازهای عراقی شیشه ی پنجره ی سمت خواهر بهرامی را هم شکستند.راننده فرمان ماشین را رها کرد و پیاده شد.سرنشین هم نفر بعدی بود که پیاده شد،اما من و خواهر بهرامی مقاومت می کردیم و نمی خواستیم پیاده شویم.
رادیوی کوچکی که در دستم بود،از دستم پرتاب شد.هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده،با ضربه تفنگ سرباز عراقی که در ماشین را باز کرد،به خودم آمدم که می گفت:
گومی،گومی یالا بسرعه!(بلند شو،زود باش بلند شو)
وقتی پیاده شدیم مثل مور و ملخ از کمین گاه های خود در آمدند و دور ماشین جمع شدند و آن راننده و سرنشین را مثل کیسه ی شن به پایین جاده پرتاب کردند.
دو دختر هفده و بیست و یک ساله؛یکی خواهر بهرامی روپوش سرمه ای ومقنعه ی طوسی روشن و کفش های سفید پرستاری و من با روپوشی خاکی رنگ و مقنعه ی قهوه ای و پوتین کی کرز در مقابلشان ایستاده بودیم و آنها دور ما حلقه زده بودند.
یک نفر لباس شخصی که از عرب های خوزستان بود و زبان فارسی می دانست به نام جواد به عنوان مترجم،آنها را همراهی می کرد.یکی از آنها که لباس پلنگی تکاورها را پوشیده بود جلو آمد که ما را تفتیش بدنی کند.خودم را به شدت عقب کشیدم و فریاد زدم:به من دست نزنید،خودم جیب هایم را خالی می کنم
بعثی ها که از عکس العمل ناگهانی من جاخورده بودند،چند متر به عقب پریدند و در حالی که لوله ی تفنگ هایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند جواد را صدا زدند و خواستند ترجمه کند:
-اءش ما عدچ اسلحه سلمی ها(هر اسلحه ای که دارای تحویل بده).
-اسلحه ندارم
-سلمو کل ما عدکم.سلمو قنابلکم الیدویه(هر چه دارید بدهید.نارنجک هایتان را تحویل بدهید)
-نارنجک ندارم
دست هایم را روی لباس هایم کشیدم.مقنعه ام را تکاندم.به جیب هایم اشاره کردند.آستر جیب هایم را بیرون کشیدم.وقتی دست هایم را از جیبم در آوردم،در حالی که حکم ماموریت فرمانداری را در یک مشتم و یادداشت《 من زنده ام》 را در مشت دیگرم پنهان کرده بودم،شروع به تکاندم جیبم کردم.افسر عراقی متوجه کاغذها شد و اشاره کرد《مشتت را باز کن》.با خنده ای زیرکانه انگار که به کشف بزرگی رسیده است هر دو کاغذ را از من گرفت و مترجم را صدا کرد.جواد خواند:《من زنده ام》
با نگاهی مشکوک به من گفت:هذی شفره.(این یک رمز است)
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat