ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 589
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
که هر دو خیانت به نیروهای دیگر بود و تلفات را چند برابر میکرد. سعی میکردم به نیروها بفهمانم همیشه کسی که حمله میکند و ضربه میزند به دل دشمن ترس و رعب میاندازد.
بهار 1367، خدا اولین فرزندمان را به ما عنایت کرد. دختری که آمدنش در آن روزگار هم به زندگی سخت ما لطف و صفا داد و هم داغ دوستان شهیدم را که بارها آرزوها و ابراز محبتشان به بچه هایشان را دیده بودم، در دلم تازه کرد. آن روزها، روزگار ما در پادگان و گاه در شهر میگذشت. وضع منطقه درهم و برهم قاراشمیش بود؛ آمریکا با ناوهایش وارد خلیج فارس شده بود و عملاً تهدید میکرد و کار را به جایی رسانده بود که هواپیمای ایرباس مسافربری ما را زده بود. عراق در کل جبهه ها تحرکات وسیعی کرده و دست به بمبارانهای شیمیایی میزد. علاوه بر همه اینها کمبود نیروی داوطلب باعث میشد گردانها با نیروهای مشمول تکمیل شوند. دوباره قضیه قطعنامه مطرح شده بود و پانزده شانزده روز فرصت داده بودند.
یکی از روزهای گرم تیرماه برادرزنم هراسان آمد و گفت: «ایران قطعنامه را قبول کرده!»
ـ چی داری میگی؟
عصبانی شده بودم. قسم خورد که با گوشهایم شنیدم. باورم نمیشد. از شدت ناراحتی نمیدانستم چه کنم. نمیتوانستم یکجا بند شوم. همه خاطرات هجوم آورده بودند و من نا امیدانه احساس میکردم ثمرۀ چندین سال زحمت خالصانه دارد از دست میرود. آمدم خانه دیدم بله رادیو تلویزیون دارند خبرش را میدهد. نشستم و پیام امام را میان اشک و خون دل شنیدم. وقتی امام از نوشیدن جام زهر گفت چنان ناراحت شدم و گریستم که طعم تلخ آن تا لحظه مرگ از یادم نمیرود. به هم ریخته بودم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 590
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر میکردم نیروهایی که از جبهه رو برگردانده بودند و یا کسانی که در پشت جبهه بودند با بی تفاوتیشان و مهمتر از همه، بعضی مسئولان عافیت طلب کار را به جایی رساندند که امام این پیام را داد و قطعنامه را قبول کرد. آن روزها هر کس با من حرف میزد میدید چقدر عصبانی ام. وقتی بعضی بچه های پایگاه را میدیدم آتش به جانم می افتاد؛ کسانی که مسئول و نیروی پایگاه بودند و از آغاز جنگ برای رفتن به جبهه، امروز و فردا میکردند! حالا جنگ داشت تمام میشد و اینها هنوز به جبهه نرفته بودند!
ـ شما چه جور نیرویی هستید؟... چرا نشستید؟ چرا فقط دست هایتان را به هم می مالید؟! کی با نشستن کار حل شده که حالا بشود... بیایید برویم...
جوابشان آماده بود، میگفتند: «ما هم یک نیرو هستیم مثل بقیه!...» یادم هست چنان حرفهایم از سوز دل بود که تعدادی از آنها فردای آن روز اعزام شدند به منطقه. حیف که این رفتنها به موقع نبود و دردی دوا نمیکرد!
پنجشنبه به وادی رحمت رفتم. دیگر داشتم منفجر میشدم. دیوانه شده بودم. هر کس را میدیدم که زمانی به جبهه آمده و بعد برگشته بود پی خانه و زندگی اش، انگار که جنگ به نتیجه رسیده و کار تمام شده بود، منت و مذمت بود که بارشان میکردم. به عکس مظلوم شهدا نگاه میکردم میگفتم: «الهی که خون این شهدا دامنتان را بگیرد. چه زود خسته شدید از جبهه ها...»
روزهای تابستان 1367، روزهای سختی برای امثال من بود. خبرهای بدی از منطقه میرسید.
@telaavat
👆👆👆👆
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
عیادت رئیس سازمان دارالقرآن الکریم و هئیت همراه از استاد سید قاسم موسوی قهار 👇👇👇👇 http://telavat.co
هوالباقی ◾️◾️◾️
اَللّٰهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ مِنْ بَهائِکَ بِاًبْهاهُ ، وَ کُلُّ بَهائِکَ بَهِیٌّ ، ...
شمع وجود استاد سَیّد قاسم موسوی قهار خاموش شد .
✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 591
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گردان حبیب به رحمانلو رفته بود که خبر رسید عراق از کردستان وارد عمل شده و نیروهای ما از حلبچه عقب کشیده اند. من در رحمانلو کنار آب بودم که اخبار رادیو از حمله گسترده عراق از ناحیه جنوب خبر داد. اخبار کامل گفته نمیشد، اما از بچه ها می شنیدیم عراق جلو آمده و حتی مناطق قبلی را دوباره تصرف کرده است. اوضاع را می شنیدم و از غصه در تب و تاب بودم. آن سید نورالدین سرسخت که کمتر گریه میکرد، حالا دیگر برای گریه کردن اشک کم می آورد!
وقتی خبر بسیج عمومی مردم اهواز را شنیدم که استاندار و امام جمعه اش اسلحه گرفته و به خط میرفتند و سیل مردم همراهشان بودند، کمی آرام گرفتم. همان روزها خبر کشته شدن یکی از فرماندهان بزرگ عراق هم منتشر شد که داخل تانک از بین رفته بود. کمی بعد هم یکی از سرانشان در حادثه سقوط هواپیما کشته شد و عراق سه روز عزای عمومی اعلام کرد. با این همه باز هم غلبه اخبار ناگوار بیشتر بود. در این میان ناگهان خبر تحرک منافقان رسید و ما که در آماده باش بودیم بالاخره دستور حرکت به سمت منطقه غرب را دریافت کردیم. شور و شوقی بود در جمع پراکنده ما. پیامها متناقض بود. اول گفتند به جنوب میروید، بعد حرف بانه مطرح شد و ساعتی نگذشته زمزمه کرمانشاه در جمع پیچید. من هم که میخواستم به هر نحو در گردان عمل کننده باشم تا ظهر سه جا عوض کردم! از گردان حبیب به گردان امام حسین رفتم. گفتند معاون گروهان سه بشوم که فرماندهش «ایوب رضایی» بود و با او در عملیات بدر همرزم بودم. تا اسلحه گرفتم و بار و بنه ام را آماده کردم خبر رسید گردان امام حسین به منطقه نمیرود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 592
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسلحه و وسایلم را داخل چادر گذاشتم و آمدم بیرون. شنیدم گردان حبیب راهی خط است رفتم به کانکسی که اسامی را می نوشتند و خواستم اسم مرا از جمع گردان امام حسین پاک کرده در گردان حبیب بنویسند. طرف که جابه جا شدن مرا میدید، دادش در آمده بود: «ای بابا! بالاخره تو کجا میری؟!»
در حبیب ماندم. به تبریز آمدیم تا از فرودگاه به کرمانشاه برویم. اول گردان امام حسین رفت و نوبت ما که رسید نمیدانم به چه دلیلی پرواز انجام نشد. گردان امام حسین عصر همان روز وارد عمل شده بود ولی ما جا ماندیم. دلم میخواست در جنگ با منافقان شرکت کنم. آنها کسانی بودند که از موقعیت سوءاستفاده کرده بودند و حتی به مردم کشور خودشان رحم نمیکردند. روزی که خبر حمله منافقان را شنیدم در جمع بچه ها میگفتم که عراق میخواهد شر منافقان از سرش کم شود. بچه ها میگفتند: «تو از کجا میدانی.»
ـ حالا میبینید! عراق هم خطش را میبندد و منافقان در غرب قتل عام می شوند.
همینطور هم شد. این بار خبرهای خوشی از منطقه میرسید. انبوه جمعیت داوطلب به منطقه عازم شده بودند و خدا هم انگار عقل و ذهن منافقان را کور کرده بود که خیال میکردند میتوانند از همان جاده اصلی در عرض چند روز به تهران برسند! آنها در کمین نیروهای اسلام در تنگه چهارزبر گیر افتادند و در عملیات «مرصاد» تار و مار شدند.
در آن شرایط همه حواسم به اخبار و شنیده ها بود. بچه ها میگفتند در فاو، عراق شیمیایی زده، سیانور زده، از هر کس که فکر میکردم باخبر باشد میپرسیدم چه شده و میگفتند همه بچه ها در یک لحظه خشک شده بودند؛
@telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 593
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
راننده پشت فرمان، توپچی کنار توپش و... آن روزها سیل مردم داوطلب از همه ایران به جبهه ها میرفتند. بیشتر ادارات، کارخانه ها و حتی مجلس تعطیل شده بود. خبر حضور رئیس جمهور، آقای «خامنه ای» را در جبهه ها شنیده و روحیه می گرفتیم. پادگان شهید قاضی هم از کثرت نیرو دیگر جا نداشت. حتی جایگاه تیپ در اطراف بناب و ملکان هم پر از نیرو بود. طوری که دیگر چادری برایشان نبود و بیشترشان در آن گرما زیر آفتاب بودند؛ بعضی در آب شنا میکردند، عده ای توپ بازی میکردند. من هم یک رادیو برداشته بودم و آن را از خودم دور نمیکردم. مرتب پیامها و اخبار عملیات پیروز مرصاد گزارش میشد. خبر میرسید هلیکوپترها در پانصد سورتی پرواز نیرو به منطقه هلیبرن کرده اند. اینها را که میشنیدم به وجد می آمدم. تصاویری از انبوه ماشینها و کشته های منافقان از تلویزیون پخش میشد. میدانستیم فاتحه منافقان خوانده شده است.
چند روز بعد تنها گردان شرکت کننده از لشکر عاشورا یعنی گردان امام حسین به رحمانلو برگشت. در طول جنگ هیچوقت پیش نیامده بود لشکر به پیشواز گردان برود، آنجا برای اولین و آخرین بار همه به پیشواز بچه های گردان امام حسین رفتیم. حتی از شهر هم مردمی که خبر بازگشت گردان را شنیده بودند به رحمانلو آمده بودند. گردان تلفات زیادی نداده بود؛ پنج شش شهید که شهادت را در آخرین روزهای جنگ پیدا کردند و سه چهار نفر زخمی. از دیدن بچه ها خوشحال شده بودم، مخصوصاً از اینکه با سربلندی و موفقیت برگشته بودند. ناراحتی ام را از نبودنم در عملیات مرصاد با شنیدن خاطرات بچه ها جبران میکردم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 594
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همه مایل بودیم خاطرات این درگیری با منافقان را بشنویم. با شنیدن همه این مطالب اندوه عجیبی هم دلم را میفشرد. فکر میکردم اگر این سیل نیرو، که در آخرین روزهای جنگ راهی جبهه ها شدند، از ابتدا وارد عرصه میشدند کار تمام میشد و با تصرف بصره، که عملیاتهای بزرگ ما در اطراف آن بود، گلوگاه دشمن دست ما بود. افسوس که عده ای بعد از پذیرش قطعنامه وارد میدان شده بودند!
ما که در طول آن دو هفته در حال آماده باش بودیم و حتی پوتینها را از پا در نمی آوردیم، منتظر دستورات تازه بودیم. آتشبس شروع نشده از طرف عراقیها نقض شده بود اما سرانجام طبل جنگ خاموش شد. قرار بود نیروها را به خط ببرند و در خط پدافندی مستقر کنند. من مرخصی گرفتم.
دیگر همه چیز تمام شده بود. ظاهراً وقتش رسیده بود به مشکلات خانواده و درمان خودم برسم، دنبال کار باشم و باری از مشکلات خانواده ام بردارم. پیگیر تسویه حسابم شدم. البته قبلاً پیگیر کارت پایان خدمتم شده بودم و آن را با جریاناتی گرفته بودم؛ در فواصل عملیاتها گاهی که حوصله اش را داشتم پیگیر کارت پایان خدمتم میشدم. با توجه به مجروحیت هایم از خدمت معاف بودم، علاوه بر این سالها در جبهه بودم و میتوانستند آنها را به جای خدمت وظیفه ام حساب کنند اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود! چند بار به کمیسیون پزشکی ارتش رفتم اما هر بار دست خالی برگشتم تا اینکه یک روز خودم را به اتاق دکتر رساندم و گفتم که مرا برای خدمت نوشته اند. با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی نوشته؟» پرونده را دید و فهمید خودش نوشته! به مقر ژاندارمری معرفی شدم.
@telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 595
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اتفاقاً یکی از نیروهایی که در کردستان با هم بودیم به اسم «یونس» آنجا گروهبان بود، مرا شناخت و تحویلم گرفت. گفتند: «سه ماه غیبت داری، باید شما را به پلیس قضایی معرفی کنیم! آنجا دادگاه تشکیل میدهند و مینویسند این برادر در جبهه بوده، نامه را برای ما می آوری و ما کارت شما را تحویل میدهیم.» مسئول پلیس قضایی روحانی بود، یک نگاه به نامه کرد، یک نگاه به من و پرسید: «این مدت کجا بودی؟ چرا غیبت کردی؟»
ـ اون موقع من در بدر بودم. زخمی هم بودم!
ـ کی به تو گفته بود به جبهه بری؟!
ناراحت شدم. گفتم: «من به دستور امام رفتم جبهه!» با وقاحت گفت: «خب! امام بیاید جواب بدهد!»
خیلی سوختم! هنوز امام بود و اینها اینطوری میکردند! گفتم: «گناه من هر چی هست بنویسید یا زندان برم یا جریمه بدم!»
گفت: «شش ماه زندان داری! برای هر یک ماه غیبت، دو ماه زندان!»
با عصبانیت گفتم: «عیبی نداره!» ادامه داد: «چون پسر خوبی هستی از زندان میگذریم. دو هزار تومان برایت جریمه مینویسیم!» نوشت و برگشتم. پولی هم نداشتم. شب قضیه را به پدرم گفتم. بیچاره آتش گرفته بود. میگفت: «ببین رفته جانش را گذاشته، تو کوه و دشت مونده. حالا آمده باید برای خدمتش جریمه هم بده!» بالاخره پول تهیه کردیم و صبح رفتم بانک. از آنجا یک راست رفتم پلیس قضایی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 596
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نفر اول بودم و هفت هشت نفر بعد از من آمدند. بعد هم آن روحانی آمد و به من که رسید سلام داد ولی جواب ندادم. رفتم تو. گفت: «برو بیرون!» دوباره آمدم بیرون و منتظر شدم تا همه کسانی که بودند رفتند و کارشان را انجام دادند. ساعت یازده و نیم شده بود که منشی اش بالاخره به من اجازه ورود داد. گفت: «پسرم شنیدی جواب سلام واجب است!»
ـ بله!
ـ صبح به ت سلام دادم جواب ندادی!
ـ من هم شنیدم که از دو طایفه سلام نگیرید یک منافقان و دیگری کفار... به نظرم شما منافق هستید!
زل زده بود توی صورتم. من هم که دلم داشت میترکید گفتم: «شما به برکت امام و رزمنده ها اومدید اینجا. دارید برای خودتان حکومت میکنید! مگر شما را زمان طاغوت این دور و بر راه میدادن؟ اگر هم زمان طاغوت اینجا کار میکردید باید از آدمهای او میشدید، حالا که امام هست این کارها رو با ما میکنید؟!... نامه ام را بنویس برم!»
میخواست دلداری ام بدهد. میگفت که میخواهند به قانون عمل کنند و از این حرفها.
فردای آن روز نامه را به هنگ بردم. آنجا با احترام برخورد کردند، همیشه یک فرد نظامی به نظامی دیگر ارزش قائل میشود. ظاهراً یونس از ایام کردستان چیزهایی به همقطارانش گفته بود، وقتی ماجرا را فهمیدند خیلی ناراحت شدند.
@telaavat👈👈
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 597
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همان کسی که مرا به پلیس قضایی فرستاده بود قسم خورد که اگر میدانستم اینطوری میکنند اصلاً تو را آنجا نمیفرستادم. راهی پیدا میکردم و همینجا کارت را انجام میدادم. نتوانستم بیتفاوت بمانم، رفتم دفتر امام جمعه شهر. اول پسر آقای ملکوتی آمد پرسید چه کار دارم. گفتم که با حاج آقا کار دارم. به اتاقی راهنمایی ام کرد و منتظر ماندم تا آقای ملکوتی آمد و قضیه را گفتم. گفتم که با جریمه کاری ندارم اما او به راحتی میگوید: «امام بیاید پاسخگو باشد.» آقای ملکوتی گفت: «پسرم، از این آدمهای نفهم تو شهر زیادن! ولش کن!» دیدم بی نتیجه است. چند روز بعد مسئول بسیج، آقای حسینی، را دیدم. یکی دو نفر از بچه ها که قضیه را فهمیده بودند میگفتند به آقای حسینی بگو. رفتم و باب صحبت باز شد. وقتی مشخصات روحانی را دادم زود شناخت و بعد گفت: «باباجان اینکه به تو گفته چیزی نیست! من از او چیزهایی دیده ام که این کارش پیش آنها چیزی نیست!» تعجب کردم. تعریف کرد که یک روز چند روحانی برای تبلیغات به پادگان شهید باکری دزفول آمدند، معمولاً روحانیها را برای اقامه نماز یا صحبت و تبلیغات به گردانها میفرستادیم. صبح حرکت کردیم به طرف نیروها که آنطرف اروند مستقر بودند. در سه راهی اندیشمک به اهواز همین مثلاً روحانی از من پرسید: «آقای حسینی کجا میریم؟» گفتم: «به طرف فاو.» تا اسم فاو را شنید گفت: «آقای حسینی من به اسم فاو نیامدم، من برای دزفول آمدم. مرا برگردان ببر لشکر!» من هم گفتم: «حاج آقا راه ما اینطرفه. شما لطف کن پیاده شو برو اون ور جاده. از آن سه راهی به هر ماشینی پنجاه تومان بدی تو را به دزفول میرساند!» او پیاده شد و ما رفتیم. دو سه روز بین بچه ها بودیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 598
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با دیگر روحانیان سری به خط زدیم و برگشتیم. دیدیم بعله... این آقا هم در چادر ستاد است! ما روحانیان را طبق برنامه به گردانها فرستادیم، گردانهای سید الشهدا، قاسم، ابوالفضل، ادوات و... همه رفتند و فقط ماند این آقا که خودش گفت: «آقای حسینی! منو بدید به گردان امام حسین. اونجا درس اخلاق بدم!» گفتم: «حاج آقا! شما که میخواهید به گردان امام حسین درس اخلاق بدید همه نیروهای اون گردان این درس رو تموم کردن!» این را که شنید گفت: «پس من به تبریز برمیگردم!» و برگشت. کل حضور او در دزفول شش هفت روز طول کشیده بود با آن شرایط. اما برای همان از ما نامه گرفت و همان سال به دلیل جبهه اش به مکه رفت! آقا سید! تو با همچین آدمی طرف هستی! قضاوت کن که میخواهی دنبال این قصه را بگیری یا نه؟
معلوم بود که از خیرش گذشتم!
مقر تیپ در ملکان بود. دو سه روز طول کشید تا از کادر لشکر پرونده ام را آوردند و بالاخره تسویه ام را در تاریخ 25/7/1367 نوشتند، تا آن تاریخ سه ماه مرخصی داشتم که استفاده نکرده بودم به این ترتیب هفتادوهفت ماه حضور من در صحنه های تلخ و شیرین جنگ تمام شد.
به شهر برگشتم، شهری که در آن غریبه بودم. نمیدانستم چه کنم؟ کجا بروم؟ هیچ جا برای من نبود! در خانه می نشستم و فکر میکردم. امیر شهید شده بود. صادق شهید شده بود. حمید غمسوار هم در بیت المقدس 3 شهید شده بود.
@telaavat
🌸🍃
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 599
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اصغر علیپور، علی اکبر مرتضوی، حاج رضا داروئیان، حاج علی پاشایی و... عزیزانم همه با شهادت رفته بودند. از فکر و خیال داشتم خفه میشدم. آلبوم عکسهای جنگ را می آوردم، به دوستانم نگاه میکردم و داغ دلم تازه میشد؛ به کردستان فکر میکردم که چه شبهای پراضطرابی داشت و همه پیکر من آنجا سوخت. به جنوب، به برادرم، سید صادق، که در برابر من شهید شد، به امیر که داغش هرگز در دل من کهنه نشد. به عملیاتها، خستگی ها، زحمت هایی که بچه ها در گمنامی و غربت کشیدند و خونهایی که مظلومانه بر خاک ایران ریخته شد، به غواصانی که نمونه کامل ایمان بودند، به زخمها و دردهایی که کشیدیم و...
حالا روزی رسیده بود که هیچ فکرش را نمیکردم. اینکه جنگ تمام شده باشد و ما مانده باشیم.
فصل هجدهم
دردهای ناتمام
جنگ تمام عیار هشت ساله تمام شده بود ولی من هنوز با انواع بیماریها که ماحصل مجروحیتها بودند، درگیر بودم. برای اولین بار قضیه اعزام به خارج برای درمان عصب و کنترل عفونت چشمم در سال 1363 مطرح شده بود. آن روزها از کمیسیون پزشکی اعزام به خارج، مبلغ بیست و هفت هزار تومان پول خواستند که نداشتم. یک بار در بنیاد شهید این قضیه را پیش آقای رهبری مطرح کردم و او گفت: «هزینه اش را ما میدهیم تو اقدام کن.» اما عملیات بدر در پیش بود و من حاضر نبودم از عملیات بمانم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 600
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وضع اعصاب و عفونت چشمم به حدی بود که در حال از دست دادن بینایی ام بودم و پزشکان ناامیدم کرده بودند. قضیه درخواست پول و برخوردشان در بیمارستان مصطفی خمینی هم آزرده ام کرده بود. این قضیه ماند تا سال 1368.
از اوایل سال 1368 کارمند دانشگاه علوم پزشکی تبریز شدم. دو ماهی نگذشته بود که خبر رسید نخست وزیر وقت، آقای «میرحسین موسوی»، به تبریز می آید. خبر را دوستانم، کریمی و صادقی که از مسئولان وقت نهضت سوادآموزی بودند برایم آوردند. آنها زمانی در جبهه نیروی من بودند و قضیه درمان را میدانستند. گفتند نامه ای بنویسم. نامه را نوشتم و در استانداری در جمع رزمندگان و جانبازان ایشان را دیدم. آقای موسوی با همه دست داد و من هم نامه را دادم و مختصری از قضیه را گفتم. در پایان سفرشان، دوباره با دوستان به فرودگاه رفتیم. او باز با همه دست داد و به من که رسید گفت: «نامه ات یادم هست، جواب نامهات را میدهم.» انصافاً دو سه روز بعد از دفتر نخست وزیری به نهضت سوادآموزی، که شماره اش را داده بودم، زنگ زده بودند. بچه ها پیام دادند که تو را به تهران خواسته اند. مدارکم را برداشتم و راهی شدم.
در تهران به دفتر نخست وزیری رفتم. گفتند که دستور داده اند اقدامات لازم برای اعزام شما زودتر انجام شود. لازم شد دوباره به بیمارستان مصطفی خمینی بروم که آن روزها خانم کروبی از ریاست آنجا رفته بود و دکتر لشکریه جای ایشان آمده بود. قبلاً در نامه ای به خانم کروبی نوشته بودم که روز قیامت از شما شکایت میکنم چون شما از من برای اعزام پول خواستید و باعث شدید من بینایی یک چشمم را از دست بدهم.
@telaavat
👆👆👆
امام على عليه السلام:
هر كه با دانش خلوت كند، از هيچ خلوتى احساس تنهايى نكند
مَن خَلا بِالعِلمِ لَم توحِشهُ خَلوَةٌ
📚غررالحكم حدیث8125
@telaavat
👆👆👆
#تفسیر_نور
✨جزء ۲۳ سوره یس ✨
وآيَةٌ لَّهُمُ الْأَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا وَأَخْرَجْنَا مِنْهَا حَبّاً فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ (۳۳)
🌷
و زمین مرده كه ما آن را زنده كردیم و دانه اى از آن خارج ساختیم كه از آن مى خورند، براى آنان نشانه اى است بر امكان معاد
✍️
در آیه قبل خواندیم كه همه ى مردم در قیامت زنده شده، نزد خداوند حاضر خواهند شد؛ این آیه دلیل معاد و زنده شدن را بیان مى كند.
🔹 هر دانه و گیاهى كه از زمین مى روید، همچون مرده اى است كه در قیامت از گور بر مى خیزد. «و آیة لهم»
🔸 براى اثبات حقّانیّت سخن خود به نمونه ها استدلال كنیم. «و آیة لهم»
🔹 بهترین دلیل براى عموم مردم، آن است كه دائمى، عمومى، غیر قابل انكار، ساده و همه جایى باشد. «و آیة لهم الارض»
🔸 بهترین راه ایمان به معاد، دقّت در آفریده هاست. «الارض المیتة احییناها»
🔹 بخش عمده اى از غذاى انسان را دانه هاى گیاهى تشكیل مى دهد كه دقّت در آنها راهى براى خداشناسى است. «و آیة.... حبّاً فمنه تأكلون»
@telaavat
اولین نشست شورای تخصصی حفظ قرآن کریم سازمان دارالقرآن الکریم برگزار شد.
http://telavat.com/fa/node/63946
#داستان_کوتاه
#پنداموز
✅امام خمینی(ره) و شستن لباس زن مستمند
✍مرحوم آقای اسلامی تربتی که همسایه امام خمینی(ره) در قم بود، نقل می کرد: روزی با امام در حال رفتن به درس مرحوم آقای شاه آبادی بودیم، فصل زمستان بسیار سردی بود از کنار مدرسه حجتیه عبور می کردیم، دیدیم خانمی کنار رودخانه نشسته و دارد پارچه ها و کهنه هایی را می شوید. نمی دانم مال خودش بود یا کلفت بود. می دیدیم که یخ های رودخانه را می شکست و کهنه می شست، بعد دستش را از آب بیرون می آورد و مقداری با دمای بدنش گرم می کرد و دوباره لباس می شست. امام قدری به او نگاه کرد بعد به من فرمود: «شما بروید بعد من می آیم». عرض کردم چه کاری دارید؟ اگر امری هست بفرمایید. گفتند: «نه، شما بروید» و خودشان ایستادند و به کمک آن خانم لباسهارا شستند و کنار گذاشتند و چیزی هم یادداشت کردند که بعد معلوم شد آدرس آن خانم مستمند را از او گرفته بودند. هرچه از ایشان پرسیدم قضیه چه بود فرمودند: «چیزی نبود». بعد معلوم شد به آن خانم گفته اند: «شما بیایید منزل، من دستور می دهم آب گرم کنند و دیگر شما اینجا نیایید. با آب گرم لباس بشویید و خود من هم کمک تان می کنم»
📚 منبع: کتاب "برداشتهایی از سیره امام خمینی (ره)"، گردآورنده غلامعلی رجایی، ج۱، ص ۲۱۲
@telaavat
🍃🌸
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 601
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اتفاقاً خانم کروبی را هم دیدم. قضیه را فهمید و پرسید: «شما از من شکایت کرده اید؟» قضیه را دوباره گفتم و افزودم همان نامه ای که به شما نوشته بودم به آقای موسوی هم نوشته ام و دارند مشکلم را حل میکنند. به هر حال همه چیز در عرض دو سه روز آماده شد، پاسپورت و... اما اتفاق دیگری افتاد که برای مدتی این قضیه را به تأخیر انداخت.
خبر بیماری و بعد، رحلت امام در چهاردهم خرداد 1368 بدترین اتفاقی بود که میتوانست رخ دهد. من شرایط روحی سختی را میگذارندم. خدایا! کدام درد سخت تر بود؟ درد فراق یاران شهیدمان؟ درد این تن رنجور که باید در شهر هزار رنگ تاب می آورد؟ و حالا درد وداع با امام که از جان و دل و خالصانه دوستش داشتیم و حاضر بودیم عمرمان را فدای سلامتی و زندگی امام کنیم!
در طول جنگ بارها اسمم برای رفتن به سوریه و مکه درآمده بود. سال 1363 در جریان پاسگاه زید در خط شلمچه، اسمم برای تشرف به مکه درآمده بود. اسم خیلی از نیروهای قدیمی را برای اعزام به مکه داده بودند. عده ای رفتند و بعضی مثل من نرفتند. می ترسیدم بروم و از عملیات جا بمانم. از یکطرف هم در آن دوران اصلاً دوست نداشتم بروم مکه و به من حاجی بگویند. بعد از بدر برای سوریه معرفی ام کردند اما باز هم نرفتم. در طول جنگ فقط یکی دو بار با لشکر به مشهد رفتم اما هیچکدام از اینها ناراحتم نمیکرد چیزی که مرا می سوزاند این بود که بارها اسمم برای دیدار با «امام» درآمده بود اما نرفته بودم! هر بار حرف دیدار امام پیش می آمد، خجالت میکشیدم بروم پیش امام.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 602
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر میکردم چه کرده ام که بروم مقابل امام بایستم. همه آن دیدارها را با همین دلیل ساده که برای دلم بود از دست داده بودم و حالا...
بعد از رحلت حضرت امام برای این فرصتها بود که میسوختم. چرا امام را حتی برای یک بار هم ندیدم... آنقدر به این مسئله فکر میکردم و گریه میکردم که برای نزدیکانم تعجب آور بود. فکر و ذکرم این بود که در زمان حضرت پیامبر و حضرت علی علیهم السلام مجاهدان چه حالی داشتند، میرفتند در برابر پیامبر و امامشان روبه روی دشمن می ایستادند، می جنگیدند و شهید میشدند، مجروح میشدند و حضرت آنها را مشاهده میفرمود و... حالا به خودمان فکر میکردم و میگفتم خدایا، شاهدی که ما در این دوران غیبت فقط به فرمان نایب امام زمان (عج) رفتیم جبهه، حتی اماممان را ندیدیم. فقط صدایش را شنیدیم و یک لحظه از جنگ عقب نکشیدیم فرصت دیدار هم بود اما... چرا نرفتم؟ چرا ندیدم؟! یک شب بعد از کلی گریه خوابیدم. خواب عجیبی دیدم؛ امام رحمۀالله در یک اتاق معمولی بود، شهید امیر مارالباش یکطرف امام و من طرف دیگر نشسته بودم. امام گاهی دستش را به سر من و امیر میکشید و به من میگفت: «زیاد ناراحت نباش. ندیدن که حساب نیست. اینکه آدم وظیفه اش را انجام بده حسابه.» صبح با حال عجیبی بیدار شدم. انگار سبک شده بودم. آنقدر خوشحال و آرام بودم که حد نداشت. احساس میکردم در جریان جنگ کوتاهی نکرده ام و به لطف خدا به وظیفه ام عمل کرده ام.
@telaavat👈👈
وَمِنَالنّاسِمَنیَعبُدُاللّٰهَعَلیٰحَرفٍ
فَاِناَصابَهُخَیرُاطمَاَنَّبِهٖ
وَاِناَصابَتهُفِتنَةُانقَلَبَعَلیٰوَجهِهٖ
خَسِرَالدُنیاوَالآخِرَةَ
ذٰلِکَهُوَالخُسرانُالمُبینُ
ازمردمڪسےهسٺڪھخدارابریڪجانب
وڪنارھاے
[ٺنهابهزبانوهنگاموسعٺوآسودگے]
عبادٺوبندگےمےڪند،
پساگرخیرےبهاورسد،دلشبه
آنآراممےگیردواگربلایےبهاورسد،
ازخدارویگردانمےشود.اودردنیاوآخرٺ،[هردو]،زیانمےبیند.
اینهمانزیانآشڪاراسٺ.
#حج١١
·
·
↳| @telaavat |🌱
💎جرعه ای از نهج البلاغه
🔹تارک امر به معرف و نهی از منکر
📜 از ابوحُجَیفه روایت است گوید: از امیرالمؤمنین علیه السّلام شنیدم مى فرمود: اول چیزى که از جهاد از شما گرفته مى شود جهاد با دست، سپس به زبان، آن گاه به قلب است. آن که با دل معروف را نشناخت، و منکر را انکار نکرد واژگون مى شود و نیکى هایش نابود، و بدیهایش آشکار مى گردد.
حکمت 375
#کلام_امیر
@telaavat |🌱