eitaa logo
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
17.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
46 فایل
کانال رسمی و اطلاع رسانی سازمان دارالقرآن الکریم پایگاه اطلاع رسانی: www.telavat.ir شماره تماس سازمان: ۰۲۱۶۶۹۵۶۱۱۰ آدرس: تهران.خیابان حافظ.پایین تر از طالقانی.خیابان رشت.شماره ۳۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 حالا دیگر معنی این دو کلمه را فهمیده بودم. گفتم: مدنی هستم. پرسید: عربستانی؟ دو روز طول کشیده بود تا بفهمم عسگری و مدنی یعنی چه! حالا نمی دانستم منظورش از عربستانی چیه. گفتم: نه، ایرانی. چنان قهقهه ای زد که تا ته حلقش پیدا شد. گفت: لا ایرانی، هندی برگشتم از فاطمه پرسیدم این چی می گه، میگه من عربستانی یا هندی هستم؟ فاطمه گفت: میگه تو ایرانی نیستی، هندی هستی با اشاره حلقه ی ازدواجش را از دست چپش درآورد و گفت: بگیر و بعد به نشانه ی هواپیما، دستش را در هوا تکان داد. می خواست اعتماد من را جلب کند. وقتی متوجه منظورش شدم، با عصبانیت گفتم: من مسلمانم تو هم مسلمانی، تو برادر دینی من هستی. برگشتم و سرجایم نشستم. فاطمه که دید من عصبانی ام و خیلی هم ترسیده ام گفت: نترس اینها دارند ما را امتحان می کنند. من دو سه روز اول از این حرکات و مزخرفات زیاد شنیدم. خدا را شکر ما الان رسما در دست دولت عراق اسیریم. از جبهه های اول که کسی ما را ندیده بود و هویت ما را نشناخته بود گذشته ایم. الان خیلی از برادران ایرانی اینجا از وجود ما مطلع هستند و ما را دیده اند. اما این حرف ها برای آرامش دل پریشان من کافی نبود. گفتم: ما با سه نفر اسیر شدیم. دکتر هادی عظیمی و میر احمد میرظفرجویان و مجد جلالوند که اصلا نمی دانم چه بلایی سرشان آمده. استدلال فاطمه منطقی بود اما تشنج عصبی و شوک شدیدی به من وارد شده بود. سراسر بدنم خیس عرق بود، احساس تهوع و دل آشوبه ی شدیدی داشتم. بی صدا به گوشه ای از اتاق خزیدم و در حالی که دلم را به شدت می فشردم از درد جسمی و اظطراب روحی به خودم میپیچیدم. مریم با چشمان محزون و مضطرب کنارم نشست و سعی میکرد با شوخی از کنار پیشنهاد و نگاه ها کثیف آنها بگذرد.غذا خوردن با دست های آلوده، کار خودش را کرده بود. مبتلا به دل پیچه و اسهال شدیدی شده بودم که توان برخاستن را هم از من سلب کرده بود. صبح روز بعد با صدای همهمه ی بیرون، سراسیمه بلند شدیم و برای اینکه از اخبار جدید مطلع شویم از پشت پنجره بیرون را نگاه کردیم. کامیونی پر از اسیران ایرانی از نظامی گرفته تا غیر نظامی و پیر و جوان، وارد زندان کردند. پلاک ماشین شماره ی اهواز بود. هرکسی که پایین می آمد با یک لگد به سمت دیگر پرتابش می کردند. استقبال تحقیرآمیزی بود. تمام وجودم چشم شده بودتا شاید آشنایی پیدا کنم. خدایا این همه آدم را از کجا میگیرند. اگر آقا یا رحیم یا سلمان یا محمد یا هرکدام از برادرانم را ببینم چه عکس العملی نشان بدهم؟ او را صدا بزنم یا ساکت باشم؟ در همین حین دختر دیگری را به سمت اتاق ما آوردند. باورمان نمیشد روز 26 مهر است و اینها هنوز در جاده اسیر می گیرند. بی اعتنا به همه ی محدودیت ها و ملاحظات به استقبالش رفتیم. برای اینکه باهم ارتباط نگیریم، او را از ما ترسانده بودند. احتیاط می کرد و کمتر به سمت ما می آمد. اما بعد از چند ساعت خودش را معرفی کرد: -حلیمه آزموده، کارمند بهداری و مامای بیمارستان نهم آبان( بیمارستان شهید بهشتی فعلی) هستم. از اول جنگ شبانه روز در بیمارستان درگیر مداوای مجروحهای جبهه و بمبارانها بودیم. خانم دلگشا مترون بیمارستان گفتند شما برای چند روز بروید استراحت و چند روز دیگر برگردید. من هم رفتم پیش نامزدم نادر ناصری که با هم بیاییم. ادامه دارد...✒️ 👇👇👇 ✅ @telaavat