eitaa logo
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
17.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
46 فایل
کانال رسمی و اطلاع رسانی سازمان دارالقرآن الکریم پایگاه اطلاع رسانی: www.telavat.ir شماره تماس سازمان: ۰۲۱۶۶۹۵۶۱۱۰ آدرس: تهران.خیابان حافظ.پایین تر از طالقانی.خیابان رشت.شماره ۳۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 از دد گفتنش فهمیدم آبادانی است. مریم پرسید: اسمت چیه؟ گفت: یوسف والی زاده گفتم: چرا آوردنت پیش ما جواب داد: دد شما هم مثل خواهرم هستین اما به خدا مو هم خجالت کشیدم آوردنم اینجا، مو تو اتاق جفت شما بین دویست تا مرد بودم، راستش همشون آدم حسابیند به غیر مو که علافم. همه دکتر و مهندسند که دست این نامردا افتادند. به این سرباز دو زاریها التماس می کنند که در را باز کنند تا دست به آب برسونند، نامردا قبول نمی کنند. انگشتر عروسی و ساعتشونو میگیرند تا بفرستنشون دست به آب. به وقت ناچاری گربه میشه خان باجی. به مو هم گفتن د بلند شو بیا بیرون، فکر کردم شاید جنگ تموم شده دارن میفرستنم ایران، حالا می بینم آوردنم بین شما دخترها، دیگه چی بگم اسیری و بدبختیه. فاطمه پرسید: کی اسیر شدی؟ -دو روزه اینجام -کجا اسیرشدی؟ -تو همین جاده لعنتی، همه مون تو همین جاده اسیر شدیم. یک دفعه به خودش آمد و دید که ما سه تا دوره اش کرده ایم و تند تند سوال پیچش کردیم. گفت: شما خو بیشتر از عراقی ها سوال پیچم کردین، بگین ببینم اصلا شما اینجا چه کار می کنین؟ خیلی ساده و بی شیله پیله بود. به فاصله ی کوتاهی به هم اطمینان کردیم و شرح دستگیری مان را گفتیم. کمی که گذشت شروع به درد دل کرد و گفت: بچه بودم که پدرم فوت کرد و مادر جوونم موند و یه بچه یتم دو ساله روی دستش. جوونیشو گذاشت پای من و با کلفتی و رختشویی و باجی گری تو بیمارستان O.P.D ، با نون یتیمی یوسف را کرد بیست ساله. حالا که می خواست خیر از یوسف ببره و مزد جوونیش را بگیره یوسف افتاد تو دست عراقی ها. اگه سه روز بشه و ننم مونه پیدا نکنه، از غصه دق میکنه. هرچی به این بی وجدان ها میگم تا خبر مرگم نرفته بذارین برم و خبر اسیریم و به ننم بدم و برگردم، هرچه قول شرف بهشون می دم که برمی گردم قبول نمی کنن، انگار یاسین تو گوش خر می خونم. بعد از اینکه درد دل هایش را گفت ساکت شد. ساعت از یک نصف شب گذشته بود. هیچ کدام نمی توانستیم روی این زمین سرد و نمور در مقابل سربازی که پشت پنجره رژه می رفت و چشمش را از داخل اتاق بر نمی داشت بخوابیم. همین طور به دیوار تکیه زده و پاهایمان را در بغل گرفته بودیم. یوسف هم به دیوار کناری تکیه زده بود. گاهی چشمانش را می بست دو انگشت اشاره ی دو دستش را به اندازه ی یک بغل باز می کرد و به هم می رساند و آرام می گفت: میشه، نمیشه، میشه، نمیشه، وقتی دو تا انگشت به هم می رسید از ته دل می خندید و خوشحال می شد و فریاد می زد جنگ تمام شد، آزاد می شیم اما وقتی این دو انگشت به هم نمی رسید، اشک تو چشماش جمع می شد. تمام حواسم به او بود. پرسیدم: یوسف بالاخره میشه یا نمیشه؟ گفت:دد اگه بشه هم با تقلب می شه! بالاخره یکی دو ساعتی در حالت نشسته خوابید. ادامه دارد... 👇👇👇 ✅ @telaavat